Enter your email Address

شنبه, مرداد ۲۲, ۱۴۰۱
Apparatuss
  • صفحه اصلی
  • هنر
    • سینما و هنرهای نمایشی
    • معماری و هنرهای تجسمی
    • هنرمندان امروز
  • فلسفه
  • ادبیات
  • معرفی کتاب
  • پرونده‌ی ویژه
    • پرونده‌ی ویژه‌ی وحشت
    • پرونده‌ی ویژه‌‌ی فیلم هجوم
  • درباره‌ ما
  • تماس با ما
نتیجه ای وجود ندارد
مشاهده همه نتیجه ها
  • صفحه اصلی
  • هنر
    • سینما و هنرهای نمایشی
    • معماری و هنرهای تجسمی
    • هنرمندان امروز
  • فلسفه
  • ادبیات
  • معرفی کتاب
  • پرونده‌ی ویژه
    • پرونده‌ی ویژه‌ی وحشت
    • پرونده‌ی ویژه‌‌ی فیلم هجوم
  • درباره‌ ما
  • تماس با ما
نتیجه ای وجود ندارد
مشاهده همه نتیجه ها
آپاراتوس
نتیجه ای وجود ندارد
مشاهده همه نتیجه ها

راهنمای خواندن «هزار فلات» دلوز و گتاری (فصل سوم | بخش اول)

خوانش متن

یوجین هالند | میلاد روشنی پایان
صفحه اصلی فلسفه

معرفت‌شناسی

مسئله: اندیشه چگونه می‌تواند به جای اندیشیدن به کازموس، با آن بیاندیشید، و آیا به این طریق توان شتاب‌بخشیدن به قلمروزدایی نسبیِ محیط‌ها {عرصه‌ها، پرگیرها} را دارد، و آیا آنقدر بختش بلند است که گاهی به سرعت نامتناهی قلمروزدایی مطلق یا درون‌ماندگاری محض برسد؟ کدام تصویر اندیشه به بهترین شکل درخور نقشه‌نگاری هستی بر طبق شدن، و اکچوال بر طبق ویرچوال است؟

منابع اصلی: فلات ریزوم، فلاتِ هموار و مخطط، قضیه‌های III و IV از فلات کوچ‌گرشناسی (درباره‌ی علم و ذهن‌شناسی { نولوژی } سلطنتی و کوچ‌گر.

ظاهراً طرح اجمالی‌ای که در فصل پیش ارائه شد، شبیه یک قصه است- با آغاز از بیگ‌بنگ، و عبور از شماری از آستانه‌های برجسته: سربرآوردن ستاره‌ها، حیات، گونه‌های اجتماعی و غیره و پایان با فلسفه سیاسی در مقام تجربه‌ی مسئله‌ی سازمان اجتماعی درون‌گونه‌ای. اما واقعیت این است که این آستانه‌ها در نظمی خطی چیده نشده‌اند: این آستانه‌ها بیش از آن‌که گام‌هایی در تاریخ عظیم کیهانی برای پشت‌سر گذاشتن گام‌های قبلی باشند، در میان حوزه‌های جذب، هم‌بود اند. هزار فلات به منظور رفع هر نوع تاثیرپذیری از تاریخ خطی (که متاسفانه با فرم استدلالی آنتی‌ادیپ اگرچه نه با محتوای آن معرفی شد)، با فلات‌هایی تاریخ‌گذاری‌شده‌ تنظیم شده است که نه فقط تاریخ‌های آن‌ها در نظمی پیشرونده و کرونولوژیک مرتب نشده‌اند، بلکه تاریخ‌هایی هستند که متعلق به بازه‌های زمانی متعارف هم نیستند. (مثلا 10.000 سال پیش از میلاد و 28 نوامبر 1947). هر فلات (که تقریباً باید بین 15 تا 1000 تا از آن‌ها وجود داشته باشد)، اندیشه-تجربه‌ای را با خلق یا از سرگیری یک مفهوم یا سرهم‌بندی مفاهیم ارائه می‌کند. اینجا مفاهیم فلسفی، ایده‌های افلاطونی نیستند: آن‌ها همواره از وضعیت‌های اکچوال خارج از فلسفه یا از رخدادی پیشامفهومی استخراج می‌شوند و چیزی را به عرصه‌ی ویرچوال اهدا می‌کنند که برای فیلسوف اهمیتی دیرپا دارد. به این ترتیب، خود فیلسوفان (یا فلسفه‌هایشان) می‌توانند به منزله‌ی رخداد تلقی شوند، و هم‌چنین دستاوردهای سایر رشته‌ها (علم، هنر، قوم‌شناسی، ریاضیات، ادبیات و غیره) –به بیانی خلق مفاهیمی که از وضعیت‌های بالفعل امور استخراج می‌شود، در کنار خلق مفاهیم فلسفی قرار گیرد که از دل ثمرات[1] دیگر رشته‌ها و همچنین از احیاء و تجدید مفاهیم موجود در فلسفه‌های قبلی صورت می‌پذیرد. در هر حال، هنگامی که یک رخداد پیشامفهومی موجود، به بیشینه‌ی {ماکسیمم} درون‌گستری {شدت} تاریخی و بالفعل خود دست می‌یابد، با وجود آن‌که بنا بر تعریف، اهمیت پایدار آن رخداد محدود به آن لحظه‌ی خاص نیست، و با وجود آن‌که می‌تواند با شدتی کمتر در وضعیت‌های قبل و بعد از آن رخداد نیز تکرار شود، اما تاریخ یک فلات، آن لحظه یا موقعیت را علامت‌گذاری می‌کند. هدف فلسفه از استخراج مفاهیمی که از رخدادهای بیرونی به دست آمده‌اند آن است که آن‌ها را به سرحدات اندیشه (قلمروزدایی مطلق در سرعت بی‌نهایت) برساند تا درون‌گستری {شدت} آن‌ها را بیشینه کند تا بالقوگی دگرگون‌ساز و شتاب‌بخش آن‌ها‌ را به منظور بازجاگذاری {اندراج دوباره} بعدی آن‌ها در شرایط دیگر، تا دورترین نقاط بکشاند و از این طریق آن‌ها را تغییر دهد: و چه بسا تغییری در جهت بهبود. (این موضوع هم برای مفاهیم انتقادی درست است و هم مفاهیم ایجابی: برای مثال، بیشینه‌ ساختن نیروی شناختی مفهومِ «چهرگی» به اندازه‌ی بیشینه ساختن نیروی سازنده‌ی «علم کوچ‌گر» هدف است)

به این ترتیب، فلسفه همواره در میانه[2] عمل می‌کند، یا به بیانی بهتر {در وسط} (au milieu)، که در اینجا هم به معنای در کانتکست بودن و در موقعیت بودن (یا همانطور که سارتر ممکن است بگوید: غیرجهانگستر[3]) است و هم قرار داشتن در میانه‌ی وضعیتی پیشافلسفی[4] از امور و قواعد است که از دل آن‌ها بالقوگی فلسفی (برای دیگرگون شدن[5] و بهتر شدن) استخراج می‌شود و هم‌چنین در میانه‌ی کنش‌هایی پسافلسفی[6] در جهان (همچون تجربه‌ورزی)، که این بالقوگی در آنجا تایید یا رد می‌شود- دست‌کم در حال حاضر. می‌توان گفت آنچه مفاهیم فلسفی از شرایط یا انضباط‌های بیرونی استخراج می‌کنند، یک ماهیت[7] یا نهش[8]{موقعیت} نیست، بلکه گرایش و سوگیری-برای-تغییر[9] است. دلوز و گتاری تاکید دارند که «ما هیچ‌جا برای مفاهیم‌مان مدعی عنوان علم نبوده‌ایم. (22)»

به‌عبارتی دیگر، هیچ‌گاه پرسش فلسفه «آن چیست؟» (پرسش از هستی) نبوده است، بلکه «در چه مسیری و با چه سرعتی پیش می‌رود؟»، «همسو با چه چیزهای دیگری پیش می‌رود؟» است. و دست‌آخر، هسته‌ی پرسش فلسفی «آن چه چیزی است؟» نیست بلکه « چه چیزی از آن [مشتق، تولید، منشعب] می‌شود؟» است. و اینکه یک فلسفه‌ی مفروض چه گرایش خاص یا شدن ویژه‌ای را در بیرون شناسایی و از آن استخراج می‌کند، کاملا وابسته به تصویر اندیشه‌ای است که آن فلسفه به واسطه‌ی آن کار می‌کند. هر فلسفه‌ای سوگیری خاصی دارد که با گزینش مسئله‌(ها)یی که خطاب قرار می‌دهد، با ساخت شیوه‌ی خطاب به آن‌ مسئله‌(ها)، و اگر راه‌حلی وجود داشته باشد، با تعیین نوع (انواع) راه‌حلی(راه‌‎حل‌هایی) که به آن ارائه می‌دهد، خود را از بقیه فلسفه‌ها جدا می‌کند. و آن تصویر اندیشه انتخاب می‌کند که مفاهیمش چه گرایش یا گرایش‌هایی را  تحت ملاحظه قرار دهد. البته این موضوع آستانه‌ای کمینه از فهم درست وضعیت امور و دیگر انضباط‌ها را از جانب فلسفه پیش‌فرض قرار می‌دهد: گرایش بیرونی باید از برخی جهات، واقعا با سوگیری فلسفی هم‌بسته و مرتبط باشد تا شدنی مضاعف بین آن‌ها رخ دهد. اما به هر حال این گرایش-گزینش بیشتر متعلق به هنر خواهد بود تا علم. و اگر نیچه باشد احتمالا می‌گوید برای تشخیص آن باید شامّه‌ای تیز داشت.[10]

با همه‌ی این‌ها باید گفت که تصویر اندیشه وضعیتی مبهم در هزار فلات دارد. (و اینجاست که همین ابهام همچون قابی برای پرسش معرفت‌شناسی عمل می‌کند). همانطور که نشان خواهم داد، این پرسش به آنجا سوق می‌یابد تا حول تفاوت‌های فضای مخطط و صاف ، میان علم سلطنتی و علم اقلیت، و فرم دولتی اندیشه و اندیشه‌ی کوچگری، بچرخد. اما ابهام از این رو سربرمی‌آورد که اندیشه‌ی کوچگری‌ که تا سرحداتش برده می‌شود (که بیش از هر چیز هدف فلسفه هم هست)، بدون هیچ شکلی از تصویر اندیشه به پایان می‌رسد. سرعت و سوگیری اندیشه باید دقیقاً  با سرعت و سوگیری خارج هم‌بسته باشد تا تصویر اندیشه‌ی میان آن‌ها تماماً غیرضروری و ناپدید شود: اندیشه کاملا درون‌ماندگار موقعیت[11] می‌شود.  دلوز و گتاری توضیح می‌دهند که شکل کوچگرِ صورت برونبود اندیشه[12]، نهایتاً تصویری دیگر[13] در مقابل اندیشه‌ی ملهم از آپاراتوس دولت نیست. بلکه نیرویی است که هم تصویر و هم کپی‌های آن، هم الگو[14] و هم بازتولید‌های آن را نابود می‌کند.(377). و کتاب اینچنین موشکافانه با این تصویر اندیشه آغاز می‌شود: ریزوم؛ و پس از دَوری کامل با فلاتی که تماماً به الگوها {مدل‌ها} اختصاص یافته است، به پایان می‌رسد! آن‌ها اقرار می‌کنند که کتاب را همچون ریزومی نوشته‌اند…. که متشکل از فلات‌هاست» و ادعا می‌کنند که «فقط برای سرگرمی فرمی دایره‌ای به آن داده‌اند» (22) اما من معتقدم در این باره چیزی بیشتر از این وجود دارد. به این معنا که آن‌ها با آغاز از فلاتی که به تصویرهای اندیشه اختصاص یافته است (هم درخت و هم ریزوم) و خاتمه با الگوهای فضا (صاف و مخطط)، فرمی دایره‌ای به کتابشان داده‌اند. چرا باید این‌گونه باشد که اندیشه‌ی کوچگر پرسرعت و عاری از تصویر در آخرین فلات وارد ‌شود؟ به نظر می‌رسد این کتابی سنتی با ساختار درختی است که خط استدلالی و یک جمع‌بندی هیجان‌انگیز دارد. مطمئناً توصیف فلات‌ها به منزله‌ی ([فلات‌های] ممتد، [همچون] ناحیه‌(ها)ی درون‌گسترِ خودلرزاننده‌ای که گسترششان از هرگونه سوگیری معطوف به یک سرانجام یا پایانی خارجی سربازمی‌زند (22) ، (و این ایده را از گرگوری بِیتسِن[15] گرفته‌اند)، در کل کتاب اعمال شده است. اما اندیشه‌ی آن‌ها نه در پایان بلکه در میانه (au milieu)‌ به بالاترین سرعت خود می‌رسد: در وسط –و [از این رو] به همه‌ی مسیرها می‌رود. وسط {میانه} ((le milieu)) به هیچ وجه یک میانگین {حد وسط} نیست. آن‌ها در این خصوص می‌گویند «برعکس، این جایی است که چیزها سرعت می‌گیرند» (25). بنابراین اگر آن‌ها با دو تصویر اندیشه‌ی مخالف، یعنی ریزوم و درخت، آغاز کردند، به دوگانه‌گرایی {دوئالیسمی} متوسل می‌شوند تا دوئالیسمی دیگر را به چالش بکشند» و به این ترتیب کتاب همچون بازنمود جهان، در میان دیگران می‌شود.

ما دوگرانه‌گرایی‌ای از الگوها را به کار می‌بندیم تا به فرایندی برسیم که همه‌ی مدل‌ها را به چالش می‌کشد. از این رو هر بار، به تصحیحی نیاز است تا دوگرانه‌گرایی‌هایی را که ما نخواستیم بسازیم بلکه خواستیم از آن‌ها بگذریم خنثی کند. باید از طریق تمام دوگانه‌گرایی‌هایی که دشمن هستند، به تمام ذات دشمن هستند، و اثاثیه‌ای هستند که ما تا ابد بازچینی می‌کنیم، به فرمولی جادویی برسیم که همه‌ی ما به دنبالش هستیم (پلورالیسم=مونیسم[16]) (20-21)

و اگر آن‌ها کار را با شمار نامحدودی از الگوها {مدل‌ها} به پایان نمی‌رسانند (در حالی‌که «به خوبی آگاهند که « دیگری‌های بسیاری وجود دارد»(499)) به این دلیل است که مثالی برای منطقِ «وَ» آورده شود- چراکه «درخت، فعل «بودن {هستن}» را تحمیل می‌کند….[اما] تاروپود ریزوم از حرف ربط ساخته شده است؛ و…و…و »(25) ( منطق «و» منطبق با آن‌ چیزی است که دلوز و گتاری در آنتی ادیپ، «سنتز {هم‌نهاد} ربطی {پیوندی، اتصالی} تولید» می‌نامند

«مقدمه: ریزوم»

ریزوم به منزله‌ی تصویر اندیشه و طرح‌بندی یک کتاب، چه چیزی برای عرضه دارد؟ اول این‌که ما را قادر می‌سازد تا با جهان فکر کنیم و نه درباره‌ی جهان (به هر دو معنای واژه‌ی با: با جهان اندیشیدن از یک سو به معنای استفاده از جهان همچون ابزاری برای تفکر است و از سوی دیگر اندیشیدن دوشادوش جهان به همان روشی است که خودِ جهان می‌اندیشد ( از این نظر احتمالا باروخ اسپینوزا، فیلسوف هلندی و از نخستین فیلسوفان مدرن، مهم‌ترین پیشگامی است که دلوز از طریق او تاکید ‌می‌کند که اندیشه نه فقط صفت سوژه‌های اندیشنده، بلکه یک صفت ابژکتیو جهان است. یکی از راه‌های اندیشیدن با جهان، استخراج مفاهیم از رخدادهای جهان بیرونی است. در مقابل، اندیشیدن درباره‌ی جهان توصیف‌گر آپاراتوس بازنمایی-دلالت‎ میان ما و جهان است، چیزی که دلوز و گتاری قاطعانه از آن پرهیز می‌کنند. بازنمایی و دلالت هم به درخت تصویر اندیشه‌ تعلق دارند و هم ان را جاودان می‌سازند. درختی که یک رابطه‌ی دلالیِ یک به یک (یا تک‌نواییِ دوگانه[17]) میان دو اصطلاح ،خواه دال و مدلول، و خواه نشانه و مصداق، برقرار می‌کند. در عوض دلوز و گتاری، دیدگاه زبان‌شناس دانمارکی، لویی یلمزلف[18] را ترجیح می‌دهند که بر طبق آن دو صفحه‌، صفحه‌ی بیان[19] و صفحه‌ی محتوا[20] در آنچه او پیش‌انگارش دوسویه می‌نامید، با یکدیگر هم‌بود[21] ‌اند. پیش‌انگارش دوسویه به این معناست که هیچ اصطلاحی اولویت یا تقدمی بر دیگری ندارد؛ آن‌ها مشترکاً سازنده‌ی یکدیگرند. بنابراین کتاب، که همچون ریزوم نوشته شده است، جهان را همچون مصداقش و یا معنای جهان را (همچون مدلولش) بازنمایی یا بازتولید نمی‌کند، بلکه خود را در پیش‌انگارشی دوسویه با جهان مرتبط و مفصل‌بندی می‌کند. مانند صفحات دال و مدلول سوسور که ساختارهای رابطه‌ی محض هستند، نزد دلوز و گتاری نیز، هم گفتمان و هم جهان خارج، بس‌گانگی‌های ناهمگون اند که هریک از آن‌ها از عناصر هم‌بود بی‌شماری ساخته شده‌اند که در ساده‌ترین حالت و در درجه‌ی صفرِحالت‌های ممکن، و برطبق منطق و…و…و… ساخته شده‌اند. (این و آن و این و …) چالش پیش‌رو برای کتابی ریزومی، «یافتن بیرون‎ی مناسب است که با آن بتوان در وضعیت ناهمگونی سرهم‌بندی کرد و نه یافتن جهانی که بازتولید می‌کند»(24) و هدف این مفصل‌بندی یا سرهم‌بندیِ کتاب-بیرون، نه بازنمایی جهان آن‌گونه که هست یا آن‌گونه که معنا دارد، بلکه مساحی و نقشه‌نگاری گرایش‌ها یا شدن‌هایش است. خواه خوب باشند و خواه بد.

دلوز و گتاری فرم ریزومی کتابی‌شان را در تقابل با دو فرم دیگر و حالت‌های همخوان یا تصویرهایی از اندیشه‌‌ی درختی که مرتبط با آن‌هاست، قرار می‌دهند. فرم‌هایی که تحت‌عنوان کتابِ عمودریشه[22] و کتاب خوشه‌ریشه‌ای[23] توصیف می‌کنند. کتاب عمودریشه حول یک اصل پیوستگی یا معنای تکین (اغلب قصد، نبوغ یا اقتدار مولف) سازماندهی می‌شود تا جهان یا دورنمایی ویژه از جهان را بازنمایی کند. این نوع کتاب از نظر انسجام و پیوستگی ساختار درونی خود، خودبسنده است و در همین حال با انعکاس یا بازنمایی جهان بیرون، در ارتباط با جهان بیرون است. ریشه‌های خوشه‌ای به جای آن‌که منفرد و تکین باشند، چندگانه‌اند، اما کتاب‌های خوشه‌ریشه‌ای خصایص کلیدی کتاب‌های عمودریشه را حفظ می‌کنند. اطمینانی که در توانایی کتاب عمودریشه برای فهم کامل افول جهان خارجی و بازنمایی وفادارانه‌ی آن وجود دارد، در کتاب خوشه‌ریشه‌ای به یک ناتوانی تبدیل می‌شود که اصل پیوستگی آن را تشکیل می‌دهد و به این ترتیب معنای نهایی چنین کتابی به شکلی نامحدود به تعویق می‌افتد و/یا نیازمند تفسیری بی‌پایان است. دلوز و گتاری به این نتیجه می‌رسند که در اینجا «جهان به خائوس تبدیل می‌شود، اما کتاب [هم‌چنان] تصویر جهان را حفظ می‌کند: خائوسموس خوشه‌ای (با ریشه‌های فرعی) با یک سردرگمی غریب به جای کازموس ریشه‌ای می‌نشیند: کتابی با تمامیتی بالا برای قطعه‌قطعه بودن (6). این تصویرهای درختیِ اندیشه، همانطور که خواهیم دید، شباهتی خاص به اَشکالی از چهره‌ی خودکامه[24] (چهره‌ای تابناک و تمام‌رخ و چهره‌ای مخدوش)، و اَشکالی از فیزیک (جبرگرایانه و احتمال‌نگر) دارند. اما کارکرد اصلی ذکر این دو نوع کتاب درخت‌شکل، ارائه‌ی بهتر فرم کتابی ریزومی است که مشخصه‌های متمایز چندی دارد.

نخستین مشخصه، توان اتصالی است: هر عنصر ریزومی برای اتصال با عنصری دیگر واجد یک بالقوگی است. یک نمد را به عنوان مثالی از ریزوم، در تقابل با یک تکه پارچه درنظر بگیرید. دو رشته‌ی یک تکه پارچه، چه تار باشد چه پود، هرگز یکدیگر را قطع نمی‌کنند؛ اما هر دو رشته‌ای در بافت یک نمد، با در نظر گرفتن طول ان‌ها، امکان دارد هر رشته‌ی دیگری را قطع کند، و اتصالات میان ان‌ها چندگانه و اتفاقی است. در واقع، استحکام یک نمد دقیقا ناشی از تعداد و هرسورَویِ[25] تقاطع‌هاست. با وجود این، نمد نمی‌تواند مثال خوبی باشد (همینطور مثال‌های گیاهی (درختی)) چرا که بافت و ساختاری همگن دارد، حال آن‌که ریزوم در بحث فلسفی ذاتاً ناهمگن است، که این مشخصه‌ی دوم آن است. در معنای فلسفی، «یک ریزوم بی‌وقفه در حال ساختن اتصالات [میان] زنجیره‌های سمانتیک، سامانه‌های قدرت، و مقتضیات مرتبط با هنر، علم و تکاپوهای اجتماعی است»(7) گفتار در مقام یک ریزوم، حتی در صفحه‌ی خودش، «واقعیتی ذاتاً ناهمگن است»(7) و دلوز و گتاری اذعان می‌کنند که «انبوهه‌ای از لهجه‌ها، گویش‌ها، گفتارهای عامیانه و زبان‌های تخصصی، بدون هیچ زبان مادری است»(7) در عوض، ظهور یک زبان استاندارد نتیجه‌ی غصب قدرت توسط یک زبان در میان زبان‌های بسیار است که ضرورتاً مرتبط با فاکتورهای دیگر، از جمله مهم‌ترین آن‌ها یعنی فاکتورهای سیاسی و جمعیت‌شناختی[26] است.

سومین مشخصه‌ی ریزوم فلسفی بس‌گانگی است. عناصر ریزومی با یکدیگر، هم‌بود اما بدون ساختارند (مانند نمد). هر ساختار یا واحدی، همانطور که در مورد پروست دیدیم، همچون بعدی اضافی، و همچون اثر یک قدرت بر ابعاد هم‌بودِ خودِ ریزومی تحمیل می‌شود که خودسازماندهی‌اش به هیچ بعد اضافه‌ای نیاز ندارد: در عوض، ساختاربخشی یا یکپارچه‌سازی، به منزله‌ی نتیجه‌ی بیش‌رمزگذاری توسط یک دال است (مثلا فالوس[27]، نام پدر[28]، کلمه‌ی خداوند[29] یا خودکامه[30]) و/یا فرایند مشابه با آن یعنی سوژه‌سازی (که دربردارنده‌ی مثلا سوژه‌ای اخته شده، کودکی فرمانبردار، سوژه یا مومنی باایمان است). در بس‌گانگی ریزومی هیچ موقعیت یا نقطه‌ی ازپیش‌مقدری[31] وجود ندارد، تنها با خط‌های تصادفی و گره‌هایی که از تقاطع اتفاقی آن‌ خط‌ها به وجود آمده‌اند (نمد)، سر و کار داریم. به علاوه از آنجا که این‌ها بس‌گانگی‌های ناهمگن‌اند، گسترش ریزوم‌های فلسفی همچون بافتن دیوانه‌وار لحافی چهل‌تکه است که هیچ الگو و مسیر بافتِ پیش‌بینی‌پذیری ندارد.(برخلاف یک تکه پارچه که فقط می‌تواند بلندتر و نه عریض‌تر باشد)[32]این مشخصه‌ی چهارم است. در واقع، ریزوم‌ها از نظر فلسفی با حد خارجی خودشان، با خط‌های گریزی که آن‌ها را خارج از خودشان به یکدیگر متصل می‌کند و دگرگونشان می‌کند، تعریف می‌شوند. از این رو با استفاده از یکی از مثال‌های محبوب نزد دلوز و گتاری می‌توان گفت، ارکیده[33] و زنبور[34] هر کدام فقط به این دلیل رمز سطح رنگی یکدیگر را قلمروزدایی می‌کنند تا آن را برای خودشان به منزله‌ی بخشی از سامانه‌ی بازتولیدیِ ارکیده و طرحواره‌ی حرکت تغذیه‌ایِ زنبور، بازقلمروگذاری کنند. این مثال دیگری برای شدن مضاعف است که در زیست‌شناسی به نام تکامل نا-موازی[35] مشهور است. زیست‌شناسی بر این مبنا، و نیز با توجه به کشف‌هایش در زمینه‌ی انتقال گسترده‌ی اطلاعات ژنتیکی در سراسر خطوط تکامل، باید مدل شجره‌نامه‌ای (درختی) و نزولی تکامل را به نفع مدلی ریزومی کنار می‌گذاشت، مدلی که در آن «ارتباطات متقاطع [میان] خط‌های متفاوت، شجره‌نامه‌های درختی[36] را درهم‌می‌ریزد» (11) دلوز و گتاری «با اطلاق این امر درباره‌ی کتاب» بنا دارند بگویند که : کتاب ریزومی «تصویری از جهان نیست… [بلکه] ریزومی را با جهان شکل می‌دهد [و از این رو] تکامل کتاب و جهان به صورت تکاملی نا-موازی است» (11)؛ یعنی شدن مضاعفِ کتاب و جهان (دست‌کم امید این است که [کتاب] بر این کار توانا باشد» (11): بی‌شک قلمروزدایی در نوشتار سریع‌تر و ساده‌تر از جهان است (به ویژه آن‌که سرعت برای اندیشه‌ی فلسفی همزمان هم مفید و هم مضر[37] است).

همانطور که گفتم، یک کتاب ریزومی به منظور پیگیریِ شدن مضاعف با جهان، یا اندیشیدن با آن، باید نقشه‌نگارانه[38] باشد تا عکاسانه. و این مشخصه‌ی پنجم ریزوم است: نقشه‌نگاری، تمایزیافته‌تر و ارجح‌تر[39] از ردیابی است. ردیابی صرفاً ابژه‌اش را در عمل بازنمایی به شکل ثابت و صلب، بازتولید می‌کند: [اما] نقشه‌نگاری، گرایش‌ها و بالقوگی آن برای تغییر را نشان می‌دهد. دلوز و گتاری شرح می‌دهند که «آنچه نقشه را از ردیابی متمایز می‌کند، این است که [نقشه] تماماً معطوف به تجربه‌ورزی در تماس با امر واقع است»(12) آن‌ها صراحتاً منتقد الگوهای ژنتیکی {تکوینی} و ساختارگرایانه‌ی ردیابی‌ هستند که در روانکاوی و زبانشناسی غالب‌اند. آنچه چنین مدل‌هایی انجام می‌دهند ثبات بخشیدن و خنثا ساختن آن حرکت پایان‌ناپذیر بس‌گانگی بر طبق محورهای از پیش تعیین شده[40] و مختصات درون‌زاد[41]{سرشتی} در الگوهاست، از این رو ردیابی به جای بازتولید ابژه در همه‌ی تعین‌ناپذیری‌ها و حرکت‌هایش، صرفاً خود مدل را بازتولید می‌کند. (این همان روالی است که دلوز و گتاری در سرتاسر ادبیات روانکاوانه از فروید تا کلاین تا لکان آماج حمله قرار می‌دهند.

«ردیابی از این رو خطرناک است که بیهودگی‌ها و حشوها را تزریق می‌کند و آن‌‌ها را می‌پروراند. آنچه ردیابی از دل نقشه‌ها یا ریزوم بازتولید می‌کند فقط بن‌بست‌ها، انسدادها، عمودریشه‌های ابتدایی[42] یا نقاط ساختاریابی[43] است. به روانکاوی و زبانشناسی نگاه کنید: همه‌ی آنچه تاکنون ساخته شده است، ردیابی‌ها یا عکس‌هایی از ناخودآگاه در روانکاوی و از زبان در زبانشناسی است با همه‌ی افشاگری‌های تلویحی‌اش. (و عجیب نیست اگر روانکاوی تقدیرش را به تقدیر زبان‌شناسی گره زد) »(13)

در عوض، نقشه‌نگاری، خطوط متنوع بس‌گانگی را پی‌می‌گیرد، سرعت‌های گریزِ[44] آن‌ها را ارزیابی و تجربه می‌کند، و بالقوگی آن‌ها برای دگرگونی {ترادیسی} را می‌آزماید و خطوط گریز را برجسته می‌سازد و شدت می‌دهد. یک زنبور به چه کار فلسفه می‌آید اگر خط گریز و شدن مضاعفش با ارکیده در نظر گرفته نشود؟ (فلسفه دوباره در اینجا اندشیدن با جهان است.)

 از سوی دیگر، این هم درست است که به معنایی دیگر فلسفه با مغز می‌اندیشد. اما خود مغز یک ریزوم است، با نورون‌ها، آکسون‌ها و دندریت‌هایی که بیش‌ از آنکه ساختاری مرکزگرا، با ثبات و درخت‌سان شکل دهند، شبکه‌ای متراکم از  اتصالات شبه‌پایدار[45]را شکل می‌دهند. در این راستا، اخیرا علوم رایانه‌ای و انفورماتیک به جای سلسله‌مراتب فرمان‌های درختی به شبکه‌های نورونی‌ای علاقمند شده‌اند که به جای سامانه‌های خطی و مرکزگرا، نوعی سامانه‌ی بی-‌مرکز را در دستور کار قرار داده است. سامانه‌ای که شامل :

«شبکه‌های متناهی از خودکاره‌ها{اتوماتا}[46]است که در آن‌ها ارتباط {رسانش} از یک نقطه‌ی هم‌جوار به نقطه‌ای دیگر می‌گریزد. کانال‌ها و تنه‌های مرکزی از پیش وجود ندارند و همه‌ی افراد قابل جایگزینی هستند و صرفاً با وضعیت‌شان در همان لحظه‌ای که در آن قرار دارند، تعریف می‌شوند. عملکردهای موضعی به این ترتیب هم‌تراز و هماهنگ می‌شوند و نتیجه‌ی نهایی و کامل بدون واسطه‌ای {عاملیتی}[47] مرکزی همگاه[48] می‌شود»(17)

این پاسخی که به مسئله‌ی کنش هماهنگ‌شده{هم‌پایه شده}داده می‌شود نه مختص علوم کامپیوتری است و نه مختص انسان‌ها: این همان روشی است که پرندگان و ماهی‌ها به منزله‌ی بس‌گانگی‌ها انجام می‌دهند و از خلال ارتباطات موضعی وضعیت‌های درون‌گسترِ سرعت و جهت در میان اعضای دیگر، حلقه و دسته را تشکیل می‌دهند. (دوباره به جایی می‌رویم که با جهان بیاندیشیم). این به آن معنی نیست که مغز انسان همواره به این شیوه کار می‌کند؛ در واقع، حافظه‌ی بلندمدت[49] کمابیش شاخه‌شاخه[50] (و درخت‌سان) و مرکزگراست. اما حافظه‌ی کوتاه مدت تماماً ریزومی است، و به همین دلیل دلوز و گتاری خواهان نوشتن کتاب با استفاده از حافظه کوتاه مدت[51] و آن‌چیزی هستند که ایده‌های کوتاه‌مدت می‌نامند.(17) (شاید این یکی از دلایلی (و بی‌شک در میان دلایل بسیار دیگر) است که چرا مقولات و دسته‌بندی‌های آن‌ها سیلان مدام دارد و از فلاتی به فلات دیگر تغییر می‌کند. بی‌شک به همین دلیل است که آن‌ها فلات ریزوم را با فراخوانی برای این شعار به پایان می‌برند که «ریزوم‌ها را بساز، نه ریشه‌ها را، و هرگز نکار! بذرپاشی نکن، از شاخه‌ها جوانه بزن!… خطوط را ترسیم کن نه اهداف و نقاط را!…. ایده‌های کوتاه‌مدت داشته باش. نقشه‌ها را بساز، نه عکس‌ها را…» (24-25).

هموار[52] و مخطط[53]

فلات هموار و مخطط با ستایشی از لغزش مقولات از فلاتی به فلات دیگر آغاز می‌شود، و پس از آن پیش می‌رود تا گوناگونی‌های تقابل هموار/مخطط را در مجموعه‌ای از شش الگوی متفاوت فضایی نشان دهد. به این منظور دلوز و گتاری در ابتدا صرفاً تمایز میان فضای هموار و مخطط را در راستای تمایز فضای کوچگری و یکجانشینی، و تمایز ماشین جنگی و فضای دولتی قرار می‌دهند و بر این موضوع تاکید می‌کنند که «تفاوت‌های بسیار بیشتر و پیچیده‌تر، مانع از آن می‌شوند که اصطلاحات پیاپی در این تقابل‌ها، تماماً با یکدیگر منطبق شوند» (474) علاوه بر این، اگرچه آن‌ها به تمایز نظری[54] میان دو نوع فضا اهمیت می‌دهند، در عین حال تاکید دارند که این دو نوع فضا عملاً[55] فقط در آمیزه‌ها و در گذر از یکی به دیگری  وجود دارند (و حتی یک شکل سوم و هیبریدی از فضا هم وجود دارد که آن‌ها فضای متخلخل می‌گویند). از این رو بهتر است به جای آن‌که این فضاها را همچون اسم[56] و صفت[57] در نظربگیریم که تلویحاً نوعی ثبات را در نظر می‌آورند، از شکل فعلی آن‌ها استفاده کنیم تا بر حرکت‌ها[58]{جنبش‌ها} یا فرایندها[59] تاکید کنیم: هموارسازی فرایندی است که می‌تواند در فضای مخطط هم رخ دهد، همانطور که مخطط‌سازی نیز می‌تواند در فضای هموار روی دهد[60]. هموارسازی و مخطط‌سازی بیشتر نام‌هایی برای فراخوانی فرایندهایی هستند که کارکردشان در مقام ماشین‌های انتزاعی، عمل کردن بر مواد بسیار متفاوت است همانطور که که بررسی پی‌آیند این مدل‌ها، آشکارا بر آن گواهی می‌دهد. لازم نیست هر شش مدل را در جزئیاتشان بیازماییم؛ به هر حال همانطور که اشاره کردم، این فلات موجز که تقریباً در پایان کتاب امده است، احتمالا جایی نیست که جذاب‌ترین اندیشه‌های کتاب در آن رخ دهد. اما من تلاش خواهم کرد تا به اختصار توضیح دهم که چرا از دل شمار نامحدودی از مدل‌های ممکن، این شش تا برای بررسی انتخاب شده‌اند، اگرچه این کار مستلزم آن است که به یک ساده‌سازی افراطی تن دهم.

  • مدل موزیکال{موسیقیایی}

در وهله‌ی اول، پیر بوله، آهنگساز معاصر فرانسوی، این اصطلاح را سکه زد تا اعلام کند. فضای هموار بدون شمارش[61] {گام‌شماری} و فضای مخطط با شمارش اشغال می‌شود. استفاده‌ی او از این اصطلاح هم‌چنین روشن می‌سازد که در هر دو فرم فضا، موضوعات زمان‌مند (شامل بسامد[62]، فاصله {دانگ}[63]، و ریتم[64]) بسیار مهم هستند. به این ترتیب، فضای هموار و مخطط را اگر انواعی از فضا-زمان در نظر بگیریم، بهتر می‌توان آن‌ها را فهمید. آن‌ها همپوشانی قابل توجهی با اصطلاحات کلیدیِ نوموس و لوگوس از فلات نومادولوژی دارند، و در عین حال در کلیت بحث، طنین فلات ترجیع‌بند {واگردانی}[65] و آخرین بخش از فلات شدن‌ها، یعنی موسیقی‌شدن به گوش می‌رسد. شاید مهم‌ترین چیز این باشد که ریزوم‌ها فضای هموار را می‌سازند و در آن عمل می‌کنند، و کوچ‌نشین‌ها فضا را بدون گام‌شماری {شمارش} اشغال می‌کنند.

  • مدل تکنولوژیک

این اولین مدلی است که در مجموعه‌ها معرفی می‌شود، شاید به این دلیل که مثال‌های پیشینِ نمد و پارچه بسیار آشنا و گویا هستند (فرق میان چهل‌تکه و قلابدوزی در مثال بعدی نیز اگرچه با درجه‌ای کمتر، گویای همین است). اما هم‌چنین ارتباطی میان فرم اندیشه‌ی دولتی و مخطط وجود دارد که با افلاطون آغاز شد، کسی که برای نشان دادن قاعده‌ی دولت از [استعاره‌ی] بافندگی[66] استفاده کرد.

  • مدل اقیانوسی

جنگ‌افزارهای زیردریا، به عنوان نمونه‌ای مثال‌زدنی از ماشین جنگی ارائه می‌شوند که در فضای هموار عمل می‌کنند، اما اقیانوس‌ها بسیار پیش از اختراع این زیردریایی‌ها، نمایشگر ناب‌ترین چالش برای مخطط‌سازی بودند، کمااینکه فضای دریایی از قبل نیز یکنواخت بود و هیچ نشانگر زمینی{زمین‌نشان} یا تکینگی‌ای[67] نداشت تا نیاز به مکان‌یابی با طول و عرض جغرافیایی حذف شود. شهر برخلاف دریا، به منزله‌ی مخطط‌ترین فضا، همبستگی مستحکم میان پولیس (polis ) و لوگوس (logos) را تقویت می‌کند.

  • مدل فیزیکی

یونانیان باستان (از دموکریتوس تا لوکرتیوس) گونه‌ای علم فضای هموار را پروراندند که بعدها با گسترش علم مکانیستی عصر روشنگری تا حد زیاد فراموش یا سرکوب شد. متعاقب این امر، فضای مخطط در رابطه با مفهوم کار که هم در فیزیک مدرن و هم اقتصاد سیاسی مدرن بازآرایی شده بود، مرکزیت یافت. و این امر نتیجه‌ی اختلاف میان کنش آزاد و کار است که اولی در فضا-زمان‌ هموار جوامع بی‌راس (بی‌دولت) رخ می‌دهد و دومی در فضا-زمان‌های مخططِ فرماسیون‌های اجتماعیِ سرمایه‌دارانه و خودکامگی‌های ملوکانه. این به نوبه‌ی خود منجر به تفکیکی میان سرمایه‌ی مخطط و هموار می‌شود. تجلی سرمایه‌‌ی مخطط را می‌توان با تیلوریسم درکارخانه دید و تجلی سرمایه‌ی هموار را با گردش ناگهانیِ سرمایه‌ی مالی در کره‌ [زمین] که درنتیجه برای تعیین مکانِ ارزش اضافه[68]، انگشت گذاشتن بر نقشه را ناممکن می‌کند[a].

  • مدل استتیک {زیباشناختی}

در این مدل، که عنوان فرعی هنر کوچ‌گری را با خود دارد، تمایز هموار/مخطط را در راستای تمایز منطقه‌ای {محلی} و کروی[69] نشان نمی‌دهد. در عوض، دلوز و گتاری تمایز میان محلی مطلق و امر جهانی {کروی}ِ نسبی[70] را پیشنهاد می‌کنند. در فضای هموار کوچ‌گری، امر محلی {منطقه‌ای} مطلق است، زیرا جایی‌که در آن هستید تنها نقطه‌ی مرجع است، و فضای ناهمگن دقیقا بنابر جهتی که می‌روید و سرعتی که دارید، تاگشایی {آشکار} می‌شود. فضای مخطط، نسبی و کروی {جهانی} است چراکه هر موقعیت نسبت به تمام موقعیت‌های دیگری که در یک فضای متریک همگن نقشه‌گذاری شده‌اند و سرتاسر کره را در برمی‌گیرند (و بیش‌رمزگذاری[71] می‌کنند)، نسبی‌ هستند. 

  • مدل ریاضیاتی

این بخش به بحث اول درخصوص فضای هموار همچون یک چهل‌تکه[72] بازمی‌گردد ( گشایش فلات با تصویری از یک لحاف چهل‌تکه است)، و آن را به موشکافی‌های ریاضیات ریمانی و هندسه‌ی نااقلیدسی پیوند می‌دهد[b]. تمایزهای مشابه و شاق میان دو نوع هندسه (ماژور و مینور) و دو نوع عدد (اعداد کوچگر و اعداد دولت‌مرکز یعنی اعداد شمارنده[73] و اعداد شمرده[74])، تمایز قبلی را که در فلات نومادولوژی میان علم سلطنتی و کوچ‌گر پیشنهاد شده بود، تقویت می‌کند – که به آن خواهم پرداخت.

اما ابتدا اجازه دهید به طنز حاکم بر دستورالعملی اشاره کنیم که آن‌ها بلافاصله پس از بررسی شش مدل فضا به کار می‌گیرند: «مدل‌ها را در هم ضرب نکنید»(499). به یک معنا، این جمله،‌ طنز بزرگ‌تر کتاب، یعنی آغاز با تصویرهای اندیشه و پایان با مدل‌های فضا، را تقویت می‌کند، حال آن‌که حمله‌ی ضربتی کتاب از آن روست که هم به فراسوی مدل‌ها و هم تصویرهای اندیشه دست یابد. پس از آن فلات با اندرز متفاوتی جمع‌بندی می‌شود: هرگز باور نکن که فضایی هموار برای نجات ما کافی است.(500) این امر به ویژه در پرتو شرح آن‌ها از گرایش سرمایه‌ی معاصر جهانی به تولید و اشغال فضای هموار حائز اهمیت است. وجه تمایز فضای هموار بااهمیت باقی می‌ماند حتی اگر «فضاهای هموار در خود {فی‌نفسه} رهایی‌بخش نباشند، … تقلا در آن‌ها دگرگون یا جابه‌جا می‌شود، و حیات قوایش را بازسازی می‌کند، با موانع جدید رویارو می‌شود، و حریفان را عوض می‌کند» (500) سرمایه‌ی هموار صرفاً چنین حریف جدیدی را معرفی می‌کند، و معنای آشکار آن این است که تقلاها در برابر این حریف باید متعاقباً شیوه‌های مقاومت را بازسازی کند.

«رساله در کوچ‌گری- ماشین جنگی» (1)

قضیه‌های III و IV فلات کوچگرشناسی با تفکیک شکل دولتی اندیشه از اندیشه‌ی کوچگری بسط می‌یابد، و اعلام می‌کند که «ظاهر بیرونی ماشین جنگی [برخلاف دولت]، با معرفت‌شناسی تصدیق می‌شود که  این معرفت‌شناسی وجود و جاودانگی کوچگر یا علم اقلیت را نهادینه می‌کند…. [و] سرانجام با ذهن‌شناسی تصدیق می‌شود» (361، 374) (منظور دلوز و گتاری از ذهن‌شناسی، مطالعه‌ی تصویرهای اندیشه است) اینجاست که فرم دولتی اندیشه به کامل‌ترین شکل تشخیص داده می‌شود. اندیشه‌ی دولتی اندیشه‌ی مخطط است و بنیادش مفصل‌بندی مضاعف قدرت دولت و عقل جهانی است که هر یک از آن‌ها دیگری را توانا و تقویت می‌کند: قدرت دولت، واقعیت و فضای مختص به خودش را به عقل می‌دهد که دلوز و گتاری آن را درونیت[75] می‌نامند، و جهانروایی عقل، حقانیت[76] جهانی دولت را ضمانت می‌کند. آن‌ها تاکید می‌کنند که فقط تفکر است که توان ابداع افسانه‌ی دولتی را دارد که به حق جهانرواست، [و تنها عقل است که توان] ارتقای دولت به سطح جهانروایی قانونی {رسمی، حقوقی} را دارد» (375) در همین حال، هریک از این صفحات مفصل‌بندی شده، خود یک مفصل‌بندی مضاعف است: قدرت دولت، که در نخستین صفحات فلات توصیف شده بود، بر مبنای مفصل‌بندی مضاعفِ خودکامه و مجلس، قرارداد موقت و سازمان‌دهنده بنا شده است.#45 در عوض عقل جهانروا، از مفصل‌بندی مضاعفِ امپراتوری دروغ و جمهوری جان‌های آزاد تشکیل شده است[c] . البته این افلاطون بود که باب گشایش «رخداد» اندیشه‌ی دولتی را گشود ( و این یکی از دلایلی است که مسئله‌ی واژگون ساختن افلاطون‌گرایی در کار دلوز مرکزی است). در جمهوری جان‌های آزاد افلاطون، فیلسوف-شاهِ خودکامه، حقیقت را در چنگ دارد و شهروندان آزاد هستند که واقعاً به افرادی بدل شوند که به کامل‌ترین شکل به جهانروایی عقل تن دهند و امیال ناسالم و سوداهای افراطی خود را کنار بگذارند. در اینجا، دست‌کم از دید مدرن ما، دو قطب مفصل‌بندی بسیار دور از یکدیگر و به نفع خودکامه، نامتعادل شده‌اند- و احتمالا از آن رو که کانت مدت‌ها پیش، آن‌ها را برای ما ادغام کرده است. از نظر کانت، قانون‌گذار و شهروند، حقیقت آمر[77] و جان‌های موافق[78] {راضی}، هر دو تحت این حکم به هم می‌رسند که «معقول باش: از خودت پیروی کن». پژواک‌های این ترجیع‌بند[79] مدرن نه فقط در فلسفه‌ی عقل دولتیِ[80] {دولت عقل} هگل، ایدئالیست مشهور آلمانی، بلکه در جامعه‌شناسی جمهوری‌خواهانه‌ی امیل دورکیم، جامعه‌شناس فرانسوی، طنین‌انداز می‌شود.

اندیشه‌ی کوچ‌گر

این وضعیت، همه‌جاحضوری اندیشه‌ی دولتی، به سربرآوردن دومین مسئله‌ی صوری‌ای می‌انجامد که فلات کوچگرشناسی با آن مواجه است. نخستین مسئله این بود که «آیا راهی برای گریز از تشکیل آپاراتوس دولت وجود دارد؟»(356) و دوم آن‌که، «آیا راهی برای رها ساختن اندیشه از الگوی دولتی وجود دارد؟» (374) پاسخ همه‌ی این‌ها مثبت است: راه برون‌رفت دربردارنده‌ی آن‌چیزی است که دلوز و گتاری، «اندیشه‌ی خارج» ِماشین‌ جنگیِ کوچ‌گر می‌نامند (376)، که در اندیشه‌ی لشگری از متفکران بت‌شکن همچون سورن کیرکگور، فریدریش نیچه، آنتوان آرتو، هاینریش فون کلایست، موریس بلانشو و دیگران بیان شده است[d].  عملا نمی‌توان اندیشه‌ی کوچگر را تعریف کرد، چراکه تصویر اندیشه‌ی مختص به خود را ندارد: این اندیشه همه‌ی تصویرهای اندیشه را نابود کرده و هر امکانی برای انقیاد اندیشه در مدل‌های حقیقت، درستی و حقانیت را زدوده است.» (377) این مدل‌ها، همراستا با شکل عموماً دولتی اندیشه، بر مبنای روشی بنا شده‌اند، مشروط بر راهی که اندیشه باید در آن از درون فضای مخطط از یک نقطه به نقطه‌ی بعدی در مسیرش گام بردارد. (مثلا، نخست شک، سپس فهم واضح، و پس از آن تعهد به نتایج [همانطور که گفتار در روش رنه دکارت چنین است]. اما اندیشه‌ی کوچ‌گر، هیچ روشی[81] ندارد: باید در هر نقطه از پیش‌روی‌اش، بسته به ارزیابی‌های وقت‌شناسانه‌ای که از نیروهای خارجیِ دخیل در یک موقعیت بحرانی دارد، فوراً[82] مسیری را انتخاب کند. «در فضای هموار ذن، تیرِ کمان از یک نقطه به نقطه‌ای دیگر نمی‌رود بلکه در هر نقطه‌ای برگرفته، و به نقطه‌ای دیگری فرستاده می‌شود و مایل است تا جای کماندار و هدف را جابه‌جا کند»(377) پرتاب‌راهِ یک تیرِ در پرواز را در خیال آورید که نه با کمانداری که آن را از چله رها کرده و نه با هدفی که به سوی آن رهسپار است، مشخص نشده است-امتحانش کنید! آیا این یک تصویر اندیشه است؟ آیا این دقیقاً آن چیزی نیست که بر پرواز اندیشه‌ در میانه (au milieu) دلالت دارد؟ 46 و آیا این دقیقاً همان‌چیزی نیست که نشان می‌دهد پرندگان چگونه حلقه می‌زنند، و موسیقی‌دانان جَز بداهه‌نوازی می‌کنند؟ (آیا چنین اندیشیدنی با جهان دربردارنده‌ی تصویری از اندیشه است یا آن‌که از نیاز به آن می‌گریزد؟)

با وجود آن‌که نمی‌توان اندیشه‌ی کوچگر را به طریقی روشمند تعریف کرد، مطمئناً برخی از پی‌آیندهای آن را می‌توان مرئی کرد، یا دست‌کم اشاره‌ای الهام‌بخش به آن‌ها داشت. به این ترتیب، دلوز و گتاری ماکسیم {مَثَل} را که متعلق به اندیشه‌ی دولتی است در برابر گزن‌گویه‌ی کوچگر (که مهم‌ترین آموزگار آن، نیچه است) قرار می‌دهند: مَثٍل همچون یک فرم بسته دستور فرمانبرداری می‌دهد، حال آن‌که گزین‌گویه همچون یک فرم باز تفسیر را برمی‌انگیزد، و «همواره از طریق یک نیروی خارجی جدید که باید بر آن معنا پیروز یا مسلط شود [تا] آن را به کار بندد، به انتظار معنایش می‌نشیند» (377)46. اندیشه‌ی کوچگر بیش از آن‌که استراتژیک باشد، تاکتیکی است (در معنایی که فیلسوف پساساختارگرای فرانسوی، میشل دو سرتو از فون کلوسویتس، نظریه‌پرداز نظامی پروسی، وام گرفت): این اندیشه با سرعت و مسیری متغیر درون فضایی برداری حرکت می‌کند و نه تحت الگوهایی برساخته، ثابت و فراگیر درون فضای مخطط. گویی جهت پیکان در هر نقطه از مسیرش به این خاطر است که تنظیماتی موقت و فوری جهت جبران سرعت باد‌های جانبی تدارک ببیند، و مقاصد[83] اولیه‌ی کماندار فراموش می‌شود، و خود هدف[84] دائماً تغییر مکان و تغییر مسیر می‌دهد. مثلا هدفی همچون مرکز فضای صاف که هدفی متحرک و رقیبی جدید است.

نه سرعت شلیک به هدف بلکه درجه و بسامد چنین تنظیماتی است که آنچه دلوز و گتاری از سرعت اندیشه (پیکان) در نظر دارند، تعیین می‌کند. برخلاف روش‌های کم‌سرعت، که سرعت و جهت را از پیش تعیین می‌کنند، توان اندیشه‌ی کوچگرِ پرسرعت، برآمده از بررسی یا دربرگرفتن تمام احتمال‌های برجسته‌ی رخداد یا وضعیت‌های پروبلماتیکی است که طرح کرده است. درواقع، از آنجا که اندیشه‌ی کوچگر با سرعتی نامحدود حرکت می‌کند، توان نقشه‌نگاریِ تمام احتمال‌های برجسته را دارد که «حقاً متعلق به فلسفه‌اند» (همانطور که دلوز و گتاری در فلسفه چیست؟ می‌گویند)، بدون آن‌که با یک روش از پیش موجود یا تصویری از اندیشه، از سرعتش کاسته و یا انحرافی در مسیرش شکل بگیرد. بدینگونه قادر است تا همواره حتی یک هدف متحرک را نیز، در دیدرس خود داشته باشد.

به این ترتیب اندیشه‌ی کوچ‌گرتوصیفی از اندیشه به دست می‌دهد که میان دلوز و فیلسوف پساساختارگرا و متفکر تاریخ‌نگاری فرانسوی، میشل فوکو مشترک است: چیزی همچون نوعی ایستگاهِ تقویت‌کننده که در میان یک سوگیریِ قدیمی‌تر به جهان که قدرتش را صرف برانگیختن تغییر می‌کند و یک سوگیری جدیدتر و خوشبختانه مولدتر، فاصله می‌اندازد. در اینجاست که سیمای اندیشه‌ی کوچ‌گرِ دلوز و گتاری رخ می‌نماید: اندیشه‌ای که

به جای انباشت شدن در فرمی درونی، با نیروهای خارجی گلاویز می‌شود، با رله‌ها {تقویت‌کننده‌ها} عمل می‌کند و نه با شکل دادن به یک تصویر؛ این یک رخداد-اندیشه است…..به جای آن‌که سوژه-اندیشه باشد، یک اندیشه-مسئله و نه یک اندیشه-ماهیت یا گزاره‌ای منطقی[85]؛ اندیشه‌ای است که به مردم متوسل می‌شود نه آن‌که خود را مهیای وزارتخانه‌ای دولتی کند. (378)

و ماهیت این توسل اهمیتی حیاتی دارد. این توسل به مردمی نیست که به منزله‌ی سوژه‌های شهروندِ جمهوری عقل در فضای مخطط ساخته شده‌ باشند، جایی که حقیقت، کل هستی را دربرگرفته است، و هستی نیز به نوبه‌ی خود با سوژه‌ی عقلانی به شکل هستی-برای-ما وارونه می‌شود، بلکه این توسل در فضای برداریِ مسائل رخ می‌دهد، و با همه‌گیری اشتیاق یا با برانگیختن آن کار می‌کند، و همانطور که دلوز و گتاری بارها تکرار کرده‌اند، خطابش به مردمانی است که می‌آیند، کسانی که باید خودشان از دل یک نژاد یا قبیله‌ی سرکوب‌شده بیرون بیایند. آن‌ها با نزدیک شدن به شاعر آوانگارد فرانسوی، آرتور رمبو (که از زمان آنتی ادیپ مورد توجه آن‌ها بود)، اصرار دارند که تفکر کوچ‌گر «خود را متحد یک سوژه‌ی اندیشنده‌ی جهانروا نمی‌کند، بلکه برعکس، متحد یک نژاد تکین می‌شود» (379)، و صورت‌بندی مضاعف آن، سوژه‌ی جهانروای عقل را به حقیقتِ کل، پیوند نمی‌زند، بلکه در میان نژاد یا گروهی سرکوب‌شده که کارکرد یک گروه یا قبیله‌ را یافته‌اند و یا در فضای هموار پروبلماتیک یا پرگیر مطلقاً محلی رخ می‌دهد که همراه با شدنی مضاعف و دوسویه میان آن‌هاست.

علم کوچ‌گر

چگونه اندیشه-مسئله از اندیشه-ماهیت یا اندیشه‌ی مبتنی بر برهان متفاوت می‌شود؟ این مسئله‌ای است که در فرانهاده‌ی سوم[86] در فلات نومادولوژی با تمایز علم کوچ‌گر یا اقلیت از علم سلطنتی یا دولتی خطاب داده می‌شود. با وجود آن‌که علم دولتی در غرب، به ویژه از عصر روشنگری به بعد، مسلط بوده است، علم کوچ‌گر تاریخی عظیم، طولانی و زیرزمینی داشته است که پیشینه‌ی آن به یونان باستان می‌رسد و تا زمانه‌ی ما ادامه یافته است تا با وجود غلبه‌ی علم دولتی، نقش خود را بازی کند. علم دولتی مدرن در طول چند قرن گذشته، بر مبنای دو فرم بنیادین یا دو تصویر اندیشه عمل کرده است. فرم اول، مکانیک نیوتنی است که بر طبق آن، زمان بازگشت‌پذیر و جهان کاملا پیش‌بینی‌پذیر و متعین است. فرم دوم ترمودینامیک بوده است که بر مبنای آن زمان بازگشت‌ناپذیر است (همانطور که در قانون انتروپی، قانون دوم و مشهور ترمودینامیک، بیان شده است). جهان دیگر به طور کامل پیش‌بینی‌پذیر نیست بلکه وابسته به احتمال است. بنابراین  با وجود مقادیر محدودی از انرژی (که بر طبق قانون اول ترمودینامیک، نه خلق می‌شوند و نه نابود) جهان به ناچار و به شکل بازگشت‌ناپذیری متمایل به محتمل‌ترین وضعیتش است (گاهی از آن با عنوان مرگ داغ یاد می‌کنند): توزیع مطلقاً متوازن ماده و انرژی در سرتاسر جهان و زدودن همه‌ی تفاوت‌ها. مکانیک نیوتنی با محدود ساختن شمار متغیرهایی که می‌توانند در یک محاسبه‌ی فراداده تغییر یابند، جهان را جبراً پیش‌بینی‌پذیر می‌کند؛ ترمودینامیک خطی آن را با این فرض که جهان سامانه‌ای بسته است، محتملاً پیش‌بینی‌پذیر می‌کند. هرچند علم غیرخطیِ سیستم‌های پیچیده که طرح دلوز و گتاری بر آن رسم شده است، بازگشت‌ناپذیری زمان را می‌پذیرد، اما جهان را همچون سامانه‌ای باز (یک خائوسموس) در نظر می‌گیرد و از این طریق اجازه‌ی فرایندهای تکوین[87] و خودسازماندهی را می‌دهد. و همانطور که خواهیم دید، سوگیری نسبت به مسائلی که خصیصه‌نمای علم کوچ‌گر هستند، این علم را به ویژه در پیگیری چنین فرایندهایی زبده و توانا می‌سازد.

دلوز و گتاری بحث خود را درباره‌ی علم کوچ‌گر با ترسیم چهار سیمای اصلی آن آغاز می‌کنند: این علمی است که

  1. بیش از جامدات، سیالات را به صحنه می‌آورد،
  2. بیش از پایداری و ثباتی که مختص فیزیک جامدات است، بر شدن و ناهمگنی [سیالات] تأکید دارد،
  3. خصیصه‌های اصلی آن پیچ‌ها و تغییرمسیرهای پیش‌بینی‌ناپذیر (خمشِ (clinamen) لوکرتیوس) و حرکت‌های دَوَرانی است نه خطوط مستقیم و چندضلعی، و پس‌زمینه‌ی آن فضای هموار باز و ریمانی است (که به منزله‌ی فضای توپولوژیک یا برداری توصیف می‌شود) و نه فضای مخطط بسته و اقلیدسی که بازنماینده‌ی سامانه‌ی مختصات دکارتی است.
  4. و آن‌ها دست آخر می‌گویند که علم کوچ‌گر نه برهانی و وابسته به قضیه (تئورماتیک) بلکه پروبلماتیک است» (می‌توانم بگویم نزدیک‌ترین مشابه آن بریکولاژ است که مردم‌شناس فرانسوی، کلود لوی استروس تعریف کرد و در تقابل با طراحی مهندسانه قرار داد: علم کوچ‌گر با قاعده‌ی سرانگشتی[88] کار می‌کند، با هر تدبیری که در دست باشد، و نه با تبعیت سفت و سخت از قوانین طبیعت یا فیزیک که رسماً توسط علم دولتی اعلام شده‌اند، و همچنین علمی است که با کسب و/یا تولید هر آنچه بر طبق یک طرح مقدر[89] نیاز است، عمل می‌کند.

به عنوان مثال، آن‌ها دو تکنیک متفاوتی را که در ساخت کلیساهای جامع در اروپای پیشاروشنگری استفاده می‌شد، شرح می‌دهند. در یک تکینیک از طرح پیش‌رسم[90] عمارتی کامل استفاده می‌شود که از آن الگوهایی جهت تعیین شیوه‌ی استخراج و برش سنگ‌های ساختمانی، بسیار پیش از آن‌که در مکان قرار داده شوند، به دست می‌آید. تکنیک دیگر بر مبنای ساختِ، به راستی از آغاز[91]، بی‌نقشه[92] با کارگران روزمزدی است که سنگ‌ها را با قواعد سرانگشتی جاساز می‌کنند و در طول افراشتن ساختمان، هر سنگ را با توجه به شکل سنگی که پیش‌تر جاگذاشته‌اند، انتخاب و جاساز می‌کنند و به همین ترتیب پیش می‌روند. با توجه به این مسئله، مشخص می‌شود که مفاهیم علم دولتی واضح و متمایز خواهند بود حال آن‌که مفاهیم علم کوچ‌گر، مبهم[93]{مغشوش} ‌اند: دایره، یک ایده ( و یک ایدئال) است که متعلق به علم دولتی است؛ گردی یک خصیصه‌ی انضمامی و محسوس (و همواره نادقیق) و مخصوصِ علم کوچ‌گر است. دلوز و گتاری این‌گونه ادامه می‌دهند که «دولت بی‌وقفه در کار تولید و بازتولید دایره‌های ایدئال است. اما یک ماشین جنگیِ [کوچ‌گر] نیازمند آن است تا چیزی گرد باشد» (367). مهم‌تر از تمایزهای تئوریک میان تکنیک‌های ساختمان‌سازی، آن است که دلوز و گتاری دو حالت متفاوت کار یا دو حالت متفاوت زندگی را بیان می‌کنند.- اینجا در یک سو گروه سنگ‌تراشان روزمزد قرار دارند، و در سویی دیگر، مهندسان کلیسا و مباشران پروژه و در کشاکشی ابدی با یکدیگرند. در واقع، آنطور که دلوز و گتاری شرح می‌دهند، «دو مفهوم رسماً متفاوت از علم وجود دارد» که بر سر میدان برهم‌کنشی که از نظر انتولوژیک واحد است، رقابت می‌کنند. میدانی که در آن علم سلطنتی مفاد علم کوچ‌گر را بی‌وقفه غصب می‌کند، و در همین حال علم کوچ‌گر نیز دائماً مفاد علم سلطنتی را از بندهایش می‌رهاند[94]» (367). و در این جا، در میانه‌ی آنچه بناست مجادله‌ی معرفت‌شناسانه علوم باشد، مسئله‌ی بدن جمعی[95]{کلکتیو} چیست  سربرمی‌آورد[96].

ه یک معنای مهم، همانطور که در بخش‌های بعدی خواهیم دید، این موضوع مقوله‌ی مرکزی فلات نومادولوژی به منزله‌ی یک کل است: کوچ‌گرایی نوعی ویژه از پیوستگی اجتماعی و نوعی پاسخ در جواب به مسئله‌ی انسانیِ سازمان‌یابی اجتماعی درون‌گونه‌ای را بیان می‌کند، و فرم دولتی نیز  بازگوکننده‌ی نوع دیگر است. در اینجا این ادعا اهمیتی اساسی دارد که «رابطه‌ی علم کوچ‌گر با کار، همانند علم [دولتی] نیست» (386). در واقع، دولت همواره برتر از گروه‌هایی چون سنگ‌تراشان است که تحرک و خودمختاریشان خطری برای دستورها و کنترلگری‌های دولت بوده است (و هست). راه‌حل دولت، تدبیر و تقویتِ تمایزی سفت و سخت میان روشنفکران و کارگران یدی بوده (و هست) که (در این مورد) تاکید بر آن است که کلیساهای جامع بر مبنای نقشه‌ای پیش‌رسم ساخته شوند و سنگ‌تراشی به عَمَلِگی صرف تحت فرمان معماران و مهندسان تقلیل یابد. ( و در پرتو این واقعیت، تصادفی نیست که رمان‌نویس نولیبرال روسی-آمریکایی، آین راند، یک مهندس معمار را برای داستان فوق‌العاده مشهورش برگزیده است). همانطور که دلوز و گتاری شرح می‌دهند، هر دو فرم علم در کار ساخت صفحه‌ها هستند اما

صفحه‌ی زمین‌تراز[97] کارگران گوتیک در مقابل صفحه‌ی متریک مهندسان معمار قرار دارد که روی کاغذ و بیرون از زمین است. صفحه‌ی همسازی یا همنهش[98]‌ [کارگران] در مقابل صفحه‌ی دیگر، سازمان‌دهی {ارگانیزاسیون} و تاسیس {فرماسیون} است. سنگ‌تراشی با گونیا در مقابل سنگ‌تراشی با قالب‌ها و الگوهاست که متضمن ایجاد مدلی برای بازتولید است. (368)

اگرچه بدیهی است که این تقابل صرفاً تقابلی معرفت‌شناختی نیست: این تقابل در عین حال تقابلی اجتماعی و سیاسی در پیش‌فرضی دوسویه[99] با یکدیگر است. مشخصاً جنگ دولت در برابر علم کوچ‌گر «نه به خاطر آن‌که محتوای این علوم نادقیق و ناقص هستند،…بلکه از انجا سربرمی‌آورد که مستلزم تفکیک کار از هنجارهای دولت‌اند» (368). به بیانی، آنچه در مورد قاعده‌ی دولتی و شکل دولتی اندیشه، مرکزیت دارد، ماشین انتزاعی‌ای است که دلوز وگتاری (به پیروی از فیلسوف فرانسوی، ژیلبر سیموندون)، از آن با عنوان ماده-شکل‌گرایی[100] {ماده-صورت‌گرایی} یاد می‌کنند.

از زمان ارسطو به این سو، ستون فلسفه‌ی دولتی، دکترین ماده-شکل‌گرایی است و بر این مبنا استوار است که ماده، نامتمایز است و تا زمانی که کیفیت‌‌ها از طریق شکل بر آن عارض نشده است، فاقد کیفیت است. شکل، کیفیت‌ها را بر ماده‌ی خنثا تحمیل می‌کند و ماده یا باید از قوانین [شکل] پیروی کند و یا خائوسی نامتمایز محض باقی بماند. این همان نظرگاهی است که هم‌اکنون علم پیچیدگی {علم سامانه‌های پیچیده} تماماً انکار و رد کرده است. نقد ماده-شکل‌گرایی مستلزم تفکیکی نقادانه میان فرایندهای پی‌گیری[101] و بازتولید[102] است. علم دولتی بر پایه‌ی اصل بازتولید است: نه فقط آن‌که ماده‌ی خنثا هیچ چیزی را به اعتبار[103] خود تولید نمی‌کند، بلکه صرفاً خصوصیات {اعراض} و رفتارهایی را بازتولید می‌کند که بر طبق قوانین مبتنی بر شکل {صوری} بر آن تحمیل شده است، اما این قوانین فقط تا زمانی قوانین علمی محسوب می‌شوند که از خلال آزمایش‌هایی[104] تکرارشونده، با قطعیتی محض بازتولید شوند. و به این طریق، هر واریاسیونی {تنوعی} یا به عرض‌هایی صرف تقلیل می‌یابد یا با تحلیل‌های رگرسیونِ آماری یا روش‌های دیگری از این دست، هرس[105] می‌شود {و دور انداخته شود}. اصل کوچ‌گر پیگیری بسیار متفاوت است. همانطور که فیلسوفان یونانی ازجمله نخستین کسانی بودند که فهمیدند، دینامیک سیالات (بر خلاف اغلب موارد در دینامیک جامدات) قابل پیش‌بینی و بازتولید نیست، بلکه فقط قابل پیگیری است (مثلا، ناممکن است بتوان پیش‌بینی کرد که گرداب در کدام سمت یک سیاله‌ی جاری شکل می‌گیرد. گرداب به ناگزیر زمانی شکل می‌گیرد که جریان به آستانه‌ی مشخصی از سرعت برسد). و دقیقاً همین امر در مورد علم فرگشت[106] نیز صادق است: مسیر فرگشت با هیچ قطعیتی پیش‌بینی‌پذیر نیست: و صرفا می‌توان آن را با عطف به ماسبق (ex post facto) پیگیری کرد. پیگیری، از لوکرتیوس تا داروین تا هایزنبرگ و بعدتر، با وجود ناسازگاری‌اش با ماده-شکل‌گرایی اصل بااهمیت علم، بوده و مانده است. اگرچه هنوز این ماده-شکل‌گرایی است که غالب رویدادهای علوم انسانی و اجتماعی، شامل خود فلسفه، را گزارش می‌دهد. یکی از دلایل قدرت فرم دولتی اندیشه‌ آن است که ماده-شکل‌گرایی به خوبی درخور پرسش‌های معرفت‌شناسی، اقتصاد و سیاست است. در تضادهای هم‌ساختی[107] که تفکر را بر فراز کار دستی {یدی}، فرماندهان را بر فراز فرمانبرداران، نفس را بر فراز بدن، و شکل را بر فراز ماده قرار داده‌اند، همچون ترجیع‌بندهایی که در یکدیگر پژواک می‌کنند، همزمان هم سلطه‌ی قدرت دولت و هم اقتدار اندیشه‌ی دولتی را تقویت می‌کنند.

با این حال علم کوچ‌گر خود را به طریقی دیگر نیز از علم دولتی جدا می‌کند. همانطور که دیدیم، اصل اثبات صدق به وسیله‌ی بازتولید، بیانگر آن است که علم دولتی نیازمند آن است که نتایج تجربی را مستقل از شرایط بازتولید بداند؛ در پارامترهایی که با متغیرهای کنترل‌شده جاگذاری شده‌اند، فارغ از آن‌که آزمایش‌ها کی، کجا و به دست چه‌کسی انجام می‌گیرد، همیشه نتیجه‌ای مشابه به دست‌ می‌آید. قدرت قضیه‌پردازانه‌ی علم دولتی با جداسازی عملیات تجربی از هرگونه شرایط اختصاصی زمینه و زمان خاص، موجب می‌شود تا نتایج، جهانروا و ابدی به نظر برسند. ( این چشم‌انداز هیچ معنایی در علم کوچ‌گری همچون زیست‌شناسی فرگشتی ندارد. همانطور که پیش‌تر گفتم اگر صدبار در طول تاریخ فرگشت به عقب برویم و دوباره آن را آغاز کنیم، صد نتیجه‌ی متفاوت به بار می‌آید). در عوض، علم کوچ‌گر بدون اقتدار و قطعیت نظری علم دولتی عمل می‌کند و همانطور که دلوز و گتاری با بیانی درخشان می‌گویند، در هوایی باز (en plein air) آزموده می‌شود.(374). این به آن معناست که در شرایط انضمامی ناممکن است بتوان روی زمین[108]، الگوهای نظری پایدار را برپا داشت. دلوز و گتاری این‌گونه ادامه می‌دهند که  در چنین شرایطی، «علوم کوچ‌گر فوراً از امکان محاسبه‌ تخطی[109] می‌کنند: آن‌ها در آن بیشتر سکونت دارند که پا را از فضای بازتولید فراتر می‌گذارد و به زودی به مسائلی برخورد[110] می‌کند که از آن چشم‌انداز حل‌ناشدنی[111] ‌اند. در نهایت این علوم آن مسائل را به وسیله‌ی عملکرد زندگی واقعی حل می‌کنند.» (374). پس در برابر اقتدار و ادعای جهانروایی علوم دولتی، سوگیری علم کوچگر تماماً پراگماتیک خواهد بود: این علم مسائلی را خطاب قرار می‌دهد که در جهان بیرون با آن‌ها مواجه می‌شود (نه فرضیاتی را که به میانجی تئوری اختصاصی خود وضع کرده اند. مانند آنچه در علوم دولتی وجود دارد) 52، و نتیجه‌ی آن وابسته به «کل کنشگری‌های جمعی و غیرعلمی»است (374) که آن نتایج را صرفاً تا جایی (ضرورتاً محدود) تصدیق می‌کند که گرایش‌های پروبلماتیکی که در جهان بیرون با آنها مواجه می‌شود، همبسته‌ی جهت‌گیری ویژه‌ی فعالیت‌های جمعیِ مفهوماً گزارش شده و مفهوماً آزموده شده‌ باشند، و پاسخگوی انواع تغییراتی باشند که آن فعالیت‌ها درصدد القایش هستند. 53

در نهایت به نظر می‌رسد که علم کوچ‌گر به شکلی نامحسوس با سایه‌انداختن بر فلسفه‌ای که دلوز و گتاری تعریف و به آن عمل می‌کنند، و از این رو سزاوارانه، شدنی مضاعف میان تعریف و عمل است، به کار خود پایان می‌دهد. به ویژه با توجه به این موضوع که کتاب، نمایش خود را برای «همبسته ساختن متافیزیک و علم مدرن، دقیقاً به همان نحو که علم مدرن همبسته‌ی متافیزیکی بالقوه است»، اجرا می‌کند. اما در همین حال، این موضوع تمام تلاش‌های فلسفی دلوز و گتاری را در قالبی مشخصاً پراگماتیک می‌ریزد چراکه همانطور که در بخش بعد خواهیم دید، جهت‌گیری بنیادینش دقیقاً همانقدر پراگماتیک است که علم کوچ‌گر چنین است.

خب حالا پرسش این است که این فلات‌ها چه مشارکتی در کل پروژه‌ی هزار فلات دارند؟ آن‌ها هم خودشان ارائه‌دهنده‌ی یک قالب‌ و تصویری از اندیشه‌ به کتابند (اندیشه‌ای ریزوماتیک و کوچ‌گر که در فضای هموار عمل می‌کند) و هم آن را در تقابل با دیگر قالب‌های درختی کتاب و حالت‌های اندیشه (علم و عقل دولتی که در فضای مخطط عمل می‌کنند) قرار می‌دهند. این تقابل متعاقباً راهی برای مقایسه‌ی‌ تفاوت‌های سرنوشت‌ساز میان مخطط‌سازی و مخطط‌زدایی، قلمروگذاری و قلمروزدایی، و صفحه‌ی هم‌ایستایی و صفحه‌ی سازمان‌دهی به وجود می‌آورد که در بخش بعدی به هر یک از آن‌ها بازمی‌گردم.

انتو-استتیک

  مسئله: چگونه کاسموس و زندگی‌ای که درون آن است، نتیجه‌ی تغییر هستند و با این حال همواره مستعد دگرگونی‌های آتی نیز هستند؟ چگونه می‌توان هستی را همچون کارکرد دینامیک سامانه‌های باز، بر مبنای شدن و تفاوت فهمید و نه بر مبنای اینهمانی؟ و از همه مهم‌تر، پیامد چنین فهمی از جهان چیست؟ و چگونه می‌تواند چشم‌اندازهای ما را جهت تغییرات اجتماعی بگستراند؟

منابع نخستین: فلات زمین‌شناسیِ اخلاقیات و فلات ترجیع‌بند

همانطور که در فصل قبل دیدیم، دلوز و گتاری جهان واقعی را آنگونه که هم دربردارنده‌ی شرایط ویرچوال وجود و هم وجود بالفعل باشد، می‌فهمند، و عرصه‌ی ویرچوال را همچون مجموعه‌ای از مسائل با پایان باز در نظر می‌گیرند که در آن وجود بالفعل صرفاً مجموعه‌ای از راه‌حل‌های شبه‌پایدار و موقت است. روشی دیگر در صورت‌بندی آن است که بگوییم مسائل کائوسموس خودشان را در مجموعه‌ای از پاسخ‌های گوناگون و ناهمسان، بیان می‌کنند، بی‌آنکه این پاسخ‌های محتمل[112] بالقوگی کائوسموس در بالفعل کردن یا بیان کردن متفاوت خود را از دست بدهد. راه‌حل‌های محتمل همگی (در هستی) داده شده اند و مسائل در آن امکان استنتاج می‌یابند، با این حال فقط به این معنا که مسائل مقدم‌اند، زیرا آن‌ها هستند که در درجه‌ی نخست خود را در راه‌حل‌های متنوع به وجود می‌آورند و بیان می‌کنند. اگر بنا بر پیشنهاد من در فصل پیش، پرسش بنیادین فلسفه‌ی دلوز و گتاری آن [چیز] چیست؟ی معرِف {تعریف‌کننده} نباشد بلکه  آن [چیز] چه می‌تواند بشود؟ باشد، پس به نظر می‌رسد جایی برای انتولوژی {هستی‌شناسی} باقی نمی‌ماند. و از همین روست که، فلات ریزوم با ستایشی از توان ادبیات آمریکایی و انگلیسی در استفاده از «منطق وَ جهت واژگون ساختن انتولوژی» به پایان می‌رسد. در پرتو این موضوع، ظاهراً اصطلاح انتواستتیک کاراتر است. ماده خود را در فعلیت‌یابی پاسخ‌های محتمل به مسائل بیان می‌کند، و نزد دلوز و گتاری هیچ هستی‌ای جز این بیان‌ها و آنچه بیان‌ها در آن رخ می‌دهند، وجود ندارد. همانطور که خواهیم دید، مفهوم کلیدی پیش‌فرض مشترک، مانع از هر تفکیک ساده و سرراستی میان بیان‌ها و آنچه بیان می‌کنند، می‌شود: هیچ‌کدام در نخست نمی‌آیند، به همان طریقی که نه مسائل و نه راه‌حل‌ها، هیچکدام در نخست نمی‌آیند: هر یک در دیگری بیان می‌شوند، به بیانی هر یک، دیگری را پیشاپیش فرض گرفته است.

انتواستتیک، طرحی درخور برای بررسی موضوع بیان است که متعاقباً انتولوژی را به سه معنا واژگون می‌کند. اول از همه، به دگرسانی‌ها و پیوندهای هیبریدیِ میدان‌های استوار فلسفی، که مشخصه‌ی رویه‌ی فلسفی دلوز و گتاری است، اشاره می‌کند: اندیشه در میانه (au milieu) سرعت می‌گیرد. همانطور که در بخش قبل دیدیم، معرفت‌شناسی درون چشم‌اندازی فلسفی است که از اساس پراگماتیستی و در جهتی است که فورا به اخلاق و سیاست تبدیل[113] می‌شود – و همین امر در مورد انتولوژی و استتیک نیز صادق است.

دلوز و گتاری ، گویی که بنا دارند هر شبهه‌ای در این موضوع‌ را بزدایند، حتی در جایی اذعان می‌کنند که «سیاست، مقدم بر هستی است»(203) : این از آن روست که هر راه‌حلی به یک مسئله‌ی داده شده، با ماشین‌هایی اجتماعی و تکنیکال به هستی می‌آیند (بالفعل می‌شوند) که در یک سرهم‌بندی عمل می‌کنند. سرهم‌بندی‌ای که عملکرد و ساختارش پیش از آن‌که خود پاسخ سربرآورد، ذاتاً سیاسی است.

دوماً، داوری‌های استتیک در ارزیابی پاسخ‌ها به مسائل، همانقدر به‌جا هستند که داوری‌های اخلاقی و سیاسی: کوه‌ها و الماس‌ها هر دو بیانگر پاسخ‌هایی به مسئله‌ی فشارهای پوسته‌ی زمین‌اند، و با این حال هر دو به شیوه‌های متفاوت، پاسخگوی داوری‌های استتیک‌اند (همانطور که بحث کانت در خصوص نسبت والا با زیبایی، آشکارکننده‌ی این موضوع است). با تعمیم این موضوع، نه فقط ریاضیات و منطق، بلکه می‌توان معماری و زیست‌شناسی فرگشتی را نیز سرشار از داوری‌ها در خصوص زیبایی و شکوهِ جوابی دانست که در پاسخی خاص به یک مسئله تنیده شده است. دلوز و گتاری مشخصاً داوری‌های اینچنینی در چنین زمینه‌های گسترده و متنوع را جایگزین داوری‌های قابل پیش‌بینی در زمینه‌هایی همچون هنرهای زیبا و موسیقی می‌کنند که آشکارا استتیک هستند. اما در نهایت خود این زمینه‌ها، در جایی که مقوله‌ی استتیک آشنا به نظر می‌رسد، نشان داده می‌شوند تا به مثابه‌ی گسترش‌ها یا شاخ‌وبرگ‌های فرایندی طولانی باشند که اقتدار بیان را در نسبت با درون‌مایه‌ی پیش‌فرض گرفته‌شده در سرتاسر چینه‌های ارگانیک و آلوپلاستیک افزایش ‌دهند. استتیک در این معنای مضیغ به واقع از انتولوژی‌‌ای سربرمی‌آورد که مستلزم  گسترش قبلی استتیک به معنایی وسیع‌تر است و منظور از اصطلاح انتو-استتیک همین است.

زمین‌شناسی اخلاقیات (زمین فکر می‌کند که کیست؟)

نخستین چیزی که باید درباره‌ی فلات زمین‌شناسی اشاره کنیم، آن است که این فلات از آغاز تا پایان، سخنرانی شخصیتی علمی-تخیلی به نام پرفسور چلنجر است که از دل داستانی به نام جهان گمشده اثر آرتور کانن دویل بیرون آمده است! این فلات یکی از محبوب‌ترین تکنیک‌های سبکی دلوز را به کار می‌گیرد: گفتار غیرمستقیم آزاد- با این نتیجه‌ی مورد انتظار که نتوان تشخیص داد چه کسی صحبت می‌کند و در نتیجه چه کسی مسئول محتوای حرفی است که گفته شده است: مولف فلات، یا سخنرانی که در فلات است؟ با اختیار کردن این استراتژی دراماتیکِ غیرمستقیم، دلوز و گتاری خود را از شرم و خجالت نجات می‌دهند یا بهتر آن که، این استراتژی آن ها را قادر می‌سازد تا با بذله‌گویی از دل این شرم و خجالت بگریزند: آن‌ها مشغول نوشتن کتابی فلسفی هستند؛ همانطور که زمانی دلوز توصیف کرده بود، کتابی درباره‎‌ی متافیزیک محض. اما ظاهراً اینجا به نظر می‌رسد که دلمشغول علم‌‌ و در حال توضیح این موضوع‌اند که جهان بر مبنای طرح‌های برآمده از رشته‌های زمین‌شناسی، شیمی و زیست‌شناسی، چگونه کار می‌کند؟ به واقع آن‌چه آن‌ها انجام می‌دهند، استخراج مفاهیمی آفریده‌ی فلسفه (که با خوشبینی، مفیدند) از دل وضعیت‌های اموری ساخته‌ی علم اند(که با خوش‌بینی، دقیق‌اند). و هدف این کار این است که جهان را در چنین شیوه‌ای تجزیه و ترکیب کنند تا در بالاترین سطح مستعد تغییر باشد. و در این راه، همانطور که در بخش قبل در بحث معرفت‌شناسی دیدیم، ارزش مفاهیمی که به شکلی پراگماتیک خلق شده‌اند با درجه‌ای تعیین می‌شود که ما را قادر به تولید تغییراتی مطلوب از خلال عملکردهای زندگی واقعی در جهان واقعی می‌کند.

چینه، چینه‌بندی، چینه‌زدایی

مفهوم اصلی که در فلات زمین‌شناسی خلق شده، چینه است که محصول شرحی از فرایندهای چینه‌بندی و چینه‌زدایی است. سرهم‌بندی‌ها و پرگیرهای گونه‌های مختلف نیز با ماشین‌های انتزاعی‌ای معرفی می‌شوند که هم فرایندهای چینه‌بندی و هم چینه‌زدایی را به منزله‌ی مولفه‌های مفهوم چینه، می‌رانند. دست آخر، کل فرایند چینه‌بندی/چینه‌زدایی بین دو صفحه رخ می‌دهد: صفحه‌ی هم‌ایستایی و صفحه‌ی سازمان‌دهی (که به ترتیب با نام پلانومنون[114] و اکمنون[115] نامیده می‌شوند). اگر آنطور که قبلا گفتم، صفحه‌ی هم‌ایستایی (پلانومنون) شامل مجموع کل تمام بالقوگی‌های ویرچوالِ نامحدود، با این‌حال متعین، در کائوسموس یا به بیانی، مجموع تمام شدن‌های ممکن باشد، اکمنون مجموع کل تمام چینه‌بندی‌های موجود، فعلیت‌یابی یا ایستایی هستی در وضعیتی شبه‌پایدار است که برآمده از کائوسِ شدن‌هاست. بنا بر قاعده (قاعده‌ی بازگشت جاودان و سامانه‌های باز)، هستی هیچ وضعیت نهایی و قطعی‌ای ندارد بلکه تنها شمار نامتعینی از وضعیت‌های شبه‌پایدار وجود دارد: در غیر این صورت، کاسموس مدت‌ها پیش به این وضعیت پایدار رسیده بود، و دیگر کائوسموسی با پایان باز نبود. هستی، موقتی و فرآمدی {اشتقاقی} است- و در واقع، فرآمده {مشتق} از شدن است. به بیانی دیگر، قوام هستی که از درون سوپِ بی‌شکلِ شدنْ بیرون آمده، نیازمند عواملی غلیظ‌کننده[116] است: رمزگذاری و قلمروگذاری از زمره‌ی این عوامل‌اند، و با فرایندی عمل می‌کنند که دلوز و گتاری شدن مضاعف می‌خوانند. (یا پروفسور چلنجر[117] چنین می‌خواند؟ یا «زمین‌شناس اسپینوزامسلکِ دانمارکی، یلمزلف، همان شاهزاده‌ی سیاهی که از هملت فرود آمده»(43)، یا کسی که پروفسور کشفیاتش را به او منتسب می‌کند؟ یا هر کس دیگر). 56

هرچند ممکن است پروفسور چلنجر به اشتباه، یلمزلف را زمین‌شناس بداند، دلوز و گتاری به خوبی می‌دانند که او یک زبانشناس دانمارکی است، نه یک زمین‌شناس، و مفهوم مفصل‌بندی مضاعف{تجزیه‌ی/ترکیب دوگانه} نیز از زبانشناسی به آن‌ها رسیده است- در واقع، از زبان‌شناس فرانسوی، آندره مارتینه[118]، اما به روش همتای دانمارکی‌اش، یلمزلف[119] که شکلواره‌ای چهارجزیی[120] را جایگزین سامانه‌ی دوتاییِ[121] دال-و-مدلول کرده است که میراث فردینان دوسوسور[122] است. یلمزلف واژه‌های دال و مدلول را به بیان و محتوا تغیر می‌دهد، و به شکل تعیین‌کننده‌ای اضافه می‌کند که خود هر کدام از این عناصر مفصل‌بندی شده یا مرکب از صورت و جوهر هستند: مفصل‌بندی نخست، صورت و جوهرِ محتوا را همبسته می‌کند؛ و دومی  صورت و جوهرِ بیان را. از آنجا که یلمزلف بر خلاف سوسور، از یک چارچوب ارتباطی[123] برای بحث‌های زبانشناسی‌اش استفاده می‌کند، اصطلاح پنجمی را نیز وارد می‌کند که به آن ماده[124] یا فحوا[125] می‌نامد: که نشان می‌دهد مفصل‌بندی دوگانه‌ی محتوا و بیان به قصد رساندن معناست. دلوز و گتاری شکل‌‎واره‌ی چهارتایی یلمزلف را به فراسوی زبانشناسی، و به کائوسموس به منزله‌ی یک کل، بسط می‌دهند، و صفحه‌ی هم‌ایستایی را که معادل آن‌ها برای اصطلاح پنجم یلمزلف است، با ماده‌ی یلمزلف جایگزین می‌کنند: مفصل‌بندی دوگانه، ماشینی انتزاعی است که با رمزگذاری و قلمروگذاریِ ماده‌ی بی‌شکل و غیرموضعیِ صفحه‌ی هم‌ایستایی، هستی را در تمام انواع چینه‌‌ها ادغام می‌کند. بنابراین می‌توان گفت، ماده در سرتاسر کائوسموس به خودسازمادهی یا بیان خود از طریق مفصل‌بندی دوگانه می‌پردازد. در واقع، یکی از دلایلی که بنا بر آن مفصل‌بندی دوگانه را یک ماشین انتزاعی می‌نامیم، این است که تاکیدی موکد بر این امر داشته باشیم که چگونه در گستره‌ی وسیعی از حوزه‌ها، با ثبات و پایدار عمل می‌کند: نه فقط در زبانشناسی، بلکه در زمین‌شناسی، شیمی، زیست‌شناسی، و رشته‌های دیگر.

مولفه‌ی مهم دیگری که دلوز و گتاری از زبانشناسی یلمزلف اقتباس می‌کنند، توصیف او از نسبت میان محتوا و بیان همچون یک پیش‌انگاشت دوسویه است. همانطور که گفتم، نه محتوا و نه بیان تقدمی علّی بر یکدیگر ندارند. آن‌ها صرفاً یکدیگر را پیش‌فرض قرار می‌دهند. برای نگریستن به سویه‌ای دیگر باید اشاره کنیم که پیش‌انگاشت دوسویه‌ی محتوا و بیان، درون‌ماندگاریِ خودسازماندهی را در سامانه‌ای باز حفظ می‌کند: از این رو، هیچ کلمه‌ای به امر مقدم و امر متعالی تبدیل نمی‌شود. 57 باوجود فایده‌های بسیاری که توصیف درآمیزشی-فرآمدگیِ{اشتقاقی-ادغامی} هستی از دل صفحه‌ی شدن‌ها دارد، این فرمول‌بندی به دو هدف مجادله‌آمیز دیگر نیز شلیک می‌کند: لکان‌گرایی و مارکسیسم راست‌کیش. امتیازی که لکان (برخلاف برداشت اصلی سوسور) در مقابل مدلول به دال می‌دهد، بسیار مشهور است. دلوز و گتاری در آنتی ادیپ، این امتیاز را به منزله‌ی مهر ضمانت خودکامگی قلمداد می‌کنند: ساختار-قدرتی ویژه با رژیم نشانه‌های مختص به خود که پیش‌انگاشت دوسویه را به تقدم سلسله‌مراتبی یک اصطلاح بر اصطلاح دیگر تبدیل می‌کند. صرفاً با حفظ پیش‌انگاشت دوسویه در مقام [امری] داده شده، می‌توان این خودکامگی دال را در ساختمان‌های اجتماعی ویژه‌ای که دلالت را به این شیوه سازماندهی می‌کنند، تشخیص داد. همانطور که گفتار را و حرفه‌ی روانکاوی را (67). در این میان، مارکسیسم راست‌کیش مرتکب خطایی معکوس می‌شود و محتوا را (حتی اگر فقط در واپسین لحظه {در تحلیل نهایی}باشد)[126] تعیین‌‎کننده قلمداد می‌کند و بیان را صرفا در مرتبه‌ی روبنا[127] می‌نشاند که گاه [با ساختمانی مقایسه می‌شود که ] طبقه‌ی اول آن برساخته‌ی آپاراتوس دولت است و طبقه‌ی دوم، در بالای آن، دربردارنده‌ی ایدئولوژی است. (68) امتیاز دادن به مبنای اقتصادی، وابستگی‌های متقابل و گوناگونی را که میان روابط مبادله‌-تولید و فرم دولتی برقرار است، در لحظه‌های شکل‌گیری، یکپارچه‌سازی[128] و جهانی‌سازی سرمایه‌داری و دیگر شیوه‌های تولید، مغشوش و پنهان می‌کند. به منظور حفظ درون‌ماندگاریِ خودسازماندهی، یک شیوه تولید باید همچون نتیجه‌ی محتمل و پیشامدی فرایندهای ماشینیِ مفصل‌بندی دوگانه فهمیده شود (و نه آن‌طور که دلوز و گتاری بعدتر در فلات تسخیر (453) تأکید می‌کنند)، نه همچون تمامیت یکدست‌شده‌ای که پیشاپیش مفصل‌بندی‌های سلسله‌مراتبی را متعین می‌کنند.

به منظور جمع‌بندی آنچه تاکنون گفته شده باید گفت، مفهوم چینه‌بندی به همان شیوه‌ای که علوم معاصر با بهره‌گیری از ریاضیات غیرخطی و نظریه‌ی پیچیدگی (و منابع دیگر) شرح می‌دهند، از دل دینامیک کائوسموس بیرون کشیده می‌شود. مسئله‌ی حائز اهمیت در رابطه با این علوم آن است که مقوله‌ی پیدایش {تکوین}[129]، همسو با مفهوم مرتبط با آن یعنی زمان بازگشت‌ناپذیر است. دلوز و گتاری از دل پدیده‌ی پیدایش در زمینه‌هایی بسیار گستره، مفهومی از خودسازمان‌دهی درون‌ماندگار را بیرون می‌کشند، و علاوه بر آن مکانیسمی را که این خودسازمان‌دهی یا چینه‌بندی اغلب به واسطه‌ی آن تکمیل می‌شود، مشخص می‌سازند. مفصل‌بندی مضاعف هم فرم‌ها و جوهرهای محتوا و هم فرم‌ها و جوهرهای بیان را در برمی‌گیرد، در حالیکه محتوا و بیان در پیش‌انگاشتی دوسویه هم‌بود[130] اند.

دلوز و گتاری تحقیق فوکو در رابطه با زندان مدرن را به منزله‌ی تحلیل مثال‌زدنی چینه‌بندی از طریق مفصل‌بندی دوگانه ارائه می‌دهند. تحلیل فوکو بر پاشنه‌ی رابطه‌ی میان آنچه او دیدار‌پذیر و گفتارپذیر می‌نامد، می‌چرخد –اما مهم آن است که این رابطه را رابطه‌ای دلالی ندانیم که در آن امرگفتارپذیر دالی برای امر دیدارپذیر در نقش مدلول باشد. به جای این دو اصطلاح، چهار اصطلاح دیگر وجود دارد: زندان، نه یک چیز است نه یک مدلول، بلکه صورتی {فرمی} از محتواست، فُرم زندان یا نقشه‌ی زندان مدرن، به جوهر ویژه‌ی محتوا می‌پیوندد[131]: بدن‌ها، اندام‌ها (به ویژه چشم‌ها)، ساختمان، و روابط قدرت. بیان هم‌بسته‌ی چینه‌ی زندان، دال زندان نیست، اما یک گفتمان کامل (یا ساختمان گفتمانی)، مبتنی بر بزهکاری و مجازات اصلاح‌کننده، با جوهر بیانی ویژه شامل لایحه‌های قانونی، بیانیه‌های سیاسی، محکومیت‌های قضایی و غیره، پیوند می‌یابند. و مهم‌تر آن‌که، محتوا و بیان به یکباره[132] همراه با یکدیگر زاده نمی‌شوند: طراحی زندان و گفتمان بزهکاری هر کدام تاریخ یا فرآمدگی (اشتقاق) مختص به خود را دارند، و نهایتاً در رابطه‌ی پیش‌انگاشت دوسویه‌ای می‌افتند که گویی به تقریب بنا بر بخت و اقبال بوده است. تنها در آثار بعدی بود که فوکو در رابطه با پیدایش هم‌تافته‌ی زندان-بزهکاری، فاکتور شانس {بخت و اقبال} را با لحاظ کردن آن به‌مثابه‌ی یک چینه در میان چینه‌های دیگر تقلیل داد تا در زمینه‌ی پارادایم جدید روابط اجتماعی که قدرت انضباطی[133] می‌نامید، مستقر شوند.

در این میان، دلوز و گتاری قدرت انضباطی را یک ماشین انتزاعی می‌دانند. ماشینی که باز هم انتزاعی است چراکه در شمار دیگری از نهادها یا چینه‌ها مثل مدرسه‌ها، سربازخانه‌ها، بیمارستان‌ها، کارخانه‌ها و غیره، در آن سهیم هستند. (67) در واقع، فرایند مفصل‌بندی دوگانه که برسازنده‌ی چینه‌ای مفروض است، هرگز در خلاء رخ نمی‌دهد. بلکه آنچه را دلوز و گتاری پیراچینه می‌نامند و همسو با آن وجود دارد، پیش‌فرض می‌گیرد و به واسطه‌ی آن، یا فرم‌ها یا جوهرها و یا هر دو را به اشتراک می‌گذارد. بنابراین چینه‌ی زندان در پیش‌انگاشتی دوسویه با چینه‌ی قضایی هم‌بود[134] است. هیچ یک از آن‌ها علت دیگری نیست، بلکه هر یک از آن‌ها بدون دیگری تماماً ناکارامد[135] و تصورناپذیر[136] اند. از این رو پیراچینه‌ها، شبکه‌ای افقی از پیش‌انگاشت دوسویه را شکل می‌دهند که در آن یک چینه به منزله‌ی پیراچینه‌ای برای چینه‌های دیگر عمل می‌کند و خود آن چینه‌های دیگر پیراچینه‌های آن هستند و برعکس. اینکه چیزی یک چینه باشد یا پیراچینه، کاملا اختیاری یا نسبی است. و همین امر در مورد آن‌چیزی که دلوز و گتاری سر‌چینه[137] می‌خوانند و در نوعی شبکه یا زنجیره، «یکی را بالای دیگری می‌نشاند[138]» نیز صادق است. گفتم که بیان هم‌تافته‌ی زندان-بزهکاری واژه‌های زندان یا بزهکاری نیستند، بلکه ساختمان گفتمانی کاملی بر مبنای بزهکاری است. و البته اظهاراتی که دربردارنده‌ی این ساختمان گفتمانی هستند، در واقع از جملات و کلمات، و کلمات آن از تکواژها و واج‌ها ساخته شده‌اند. به این ترتیب چینه‌ی زندان سرچینه‌ی [زبان] فرانسوی یا انگلیسی را پیش‌فرض می‌گیرد، و این سرچینه نیز به نوبه‌ی خود کل مجموعه‌ی سرچینه‌های زیست‌شناختی، فیزیولوژیک، شیمیایی، و فیزیکی را پیش فرض می‌گیرد و همینطور تا آخر. دلوز و گتاری توضیح می‌دهند که «یک چینه صرفا در سرچینه و پیراچینه‌ی خود وجود دارد و در تحلیل نهایی باید آن‌ها را چینه‌هایی قائم به خود لحاظ کرد.» (52) پس تا رسیدن به صفحه‌ی هم‌ایستایی، پیراچینه‌ها سراسر پیرامون را، و سرچینه‌ها سراسر راه‌های فرودین[139] را در خود گرفته‌اند و «هر چینه به منزله‌ی زیرچینه‌ای[140] در خدمت چینه‌های دیگر است» (72). و این چنین، چینه‌ی مقدم از دل صفحه‌ی هم‌ایستایی سربرمی‌آورد، که دلوز و گتاری آن را فراچینه {پس‌چینه} می‌خوانند. البته هیچ چینه‌ی نخستینی وجود ندارد و اکومنون چیزی نیست جز زنجیره‌ی عظیم هستی[141][e]. همه‌ی چینه‌ها پیراچینه‌های هم‌بود را پیش‌فرض می‌گیرند، و این به معنای آن است که هیچ کدام نمی‌توانند نخستی باشند. و در عین حال، همه‌ی چینه‌ها در نهایت  هر چند غیرمستقیم، از صفحه‌ی هم‌ایستایی مشتق می‌شوند و آن را پیش‌فرض قرار می‌دهند. دلوز و گتاری مصرانه بنا دارند تا هر اشاره‌ی جزئی به کمال‌گرایی، پیشرفت‌گرایی یا تکامل را از شرحشان در خصوص چینه‌بندی حذف کنند:

دشوار است که بتوان سامانه‌ای از چینه‌ها را شرح داد، بدون آن‌که در ظاهر معرفی نوعی تکامل معنوی و کیهانی از یک مرحله به مرحله‌ای دیگر، گویی که در مراتب و درجات برین کمال مرتب شده‌اند، نباشد. هرگز چنین نیست[142]. […] نه سپهر زیست{بیوسفر} در کار است و نه سپهر شعور/عقل{نووسفر} ، هر چه هست سپهرمکانیکی {مکانوسفر} است. اگر با درنظرگرفتن چینه‌ها در خودشان (فی نفسهم) آغاز کنیم، نمی‌توان گفت که یکی از آن‌ها کمتر از دیگری سازمان‌یافته است. این امر در خصوص چینه‌ای که در نقش زیرچینه است، هم صادق است: هیچ نظم تثبیت‌ شده‌ای وجود ندارد، و یک چینه بدون میانجی‌هایی که [احتمالاً] از نظرگاه‌ مراتب و درجات نیاز است، می‌تواند همچون یک زیرچینه‌ مستقیماً در خدمت چینه‌ای دیگر باشد. (مثلا، اجزای میکروفیزیکی می‌توانند همچون زیرچینه‌ای بی‌واسطه در خدمت پدیده‌های ارگانیک باشند). یا آنکه نظم بدیهی می‌تواند واژگون شود تا با پدیده‌های فرهنگی و فنی، زمینی حاصلخیز و سوپی خوب برای رشد حشرات، باکتری‌ها، تک‌یاخته‌ها، و یا حتی ذرات فراهم شود. عصر صنعتی به منزله‌ی عصر حشرات تعریف می‌شود… و این روزها حتی بدتر از این، نمی‌توان پیشاپیش گفت که کدام چینه در شُرف ارتباط با کدام چینه‌ی دیگر و در چه جهتی است. مهم‌تر از همه، هیچ سازمان‌یابی ناچیزتر، رفیع‌تر، یا پست‌تری وجود ندارد؛ زیرچینه بخش جدایی‌ناپذیر چینه و به شکلی تفکیک‌ناپذیر از آن به منزله‌ی پرگیری[143] است که تغییرات در آن رخ می‌دهند، [نه آن‌که] سازمان‌یابی را افزایش دهند.(69)

در میان دلایل بسیاری که همچون سپرهایی در برابر تعالی‌گرایی عمل می‌کنند، اصل هم‌ارزی میان چینه‌ها، زیرچینه‌ها، پیراچینه‌ها و سرچینه‌ها، اهمیت بسیار دارد. و به ویژه در پرتو تفکیکی که دلوز و گتاری میان «سه نوع چینه‌ی اصلی[144]» (64)، که من آن‌ها را کلان‌چینه[145] می‌نامم، می‌گذارند: یعنی چینه‌های غیرارگانیک، ارگانیک و آلوپلاستیک. این کلان‌چینه‌ها بنابر سطوح پیچیدگی یا درجه‌های سازمان‌یابی‌شان مشخص نمی‌شوند، بلکه بنابر حالت متمایزِ مفصل‌بندی دوگانه‌‌ای که هر یک از آن‌ها را توصیف می‌کند، مشخص می‌شود. این مطلبی است که به زودی به آن خواهم پرداخت.

پرگیرها، سرهم‌بندی‌ها، قلمروها

پیش از شروع، لازم است تا مجموعه‌ای از اصطلاحات را بررسی کنم که دلوز و گتاری در اینجا و چندین فلات دیگر که مرتبط با چینه‌ها هستند، به کار بسته‌اند: پرگیرها، سرهم‌بندی‌ها، و قلمروها. پرگیرها، محیط‌های مادی پیرامون‌اند (متشکل از ماده و جریان‌های انرژی) که چینه‌ها و قلمروها در آن‌ها شکل می‌گیرند، و به چندین زیررده[146] تقسیم می‌شوند. دیدیم که یک چینه‌ی مفروض می‌تواند به منزله‌ی یک زیرچینه‌ در خدمت چینه‌ای دیگر باشد؛ از این رو زیرچینه با مواد ملکولی چینه‌ را فراهم می‌کند و از طریق این مواد مولکولی به عناصر جوهری[147] آن چینه‌ تبدیل می‌شود. (این را هم بایداضافه کرد که این مواد ملکولی «همان ماده‌ی بی‌شکلِ صفحه‌ی هم‌ایستایی نیست؛ زیرا از آنجا که آن‌ها برآمده از زیرچینه هستند، پیشتر چینه‌بندی شده‌‌اند» (49)) چنین زیرچینه‌ای پرگیر خارجی چینه‌ی موردنظر قلمداد می‌شود. پرگیر داخلیِ آن متشکل از همان عناصر جوهری است که با روابط صوری مفصل‌بندی شده است. روابط صوری‌ای که آن‌ عناصر را از طریق موادی که از پرگیر خارجی تهیه شده‌اند، تغییر می‌دهد.

برای مثال، پاسخ فرااشباع شدن، به منزله‌ی پرگیر خارجی برای چینه‌ی یک بلور عمل می‌کند. به این ترتیب که مواد ملکولی در شکل مایع، تحت فرایندهای بلورستن {بلورش، بلوریزاسیون، کریستالیزاسیون} که دربردارنده‌ی پرگیر داخلی است، به شکل جامد تبدیل می‌شوند. به شیوه‌ای مشابه، در کلان‌چینه‌ی ارگانیک، سوپ پیشازیستی[148] که متشکل از عناصر لازم برای شکل‌گیری حیات است به منزله‌ی یک پرگیر خارجی عمل می‌کند، و کنش‌یارها[149] (کاتالیست‌ها)ی شیمیایی در شکل‌گیری پرگیر داخلی یک ارگانیسم زنده، به مثابه‌ی همبسته‌های حباب‌های اولیه‌ی بلور عمل می‌کنند. سوم آن‌که، پرگیرهایی وابسته[150] نیز وجود دارند که متشکل از فاکتورهایی هستند که به موجودیت یافتن یک چینه کمک می‌کنند اما جزئی از آن نمی‌شوند: مثلا، گرانش و عرق پستانداران فاکتورهای مهمی در پرگیر وابسته‌ی یک کنه هستند. حس بویایی کنه یک واکنش رهاکننده تولید می‌کند [که موجب رها شدن پشه در آسمان می‌شود و پس از آن] به کمک گرانش در تماس با پوست قرار می‌گیرد و در آنجا پنهان می‌شود. در ادامه با یک واکنش چنگ‌زنی، به ماده‌ی پرگیر خارجی یعنی خون، دسترسی می‌یابد و می‌تواند از آن تغذیه کند. خون پستانداران، بخشی از پرگیر خارجی کنه را می‌سازد و در همین حال عرق [بدن پستانداران] بخشی از پرگیر وابسته است. دست‌آخر، دلوز و گتاری به نوع دیگری از پرگیرها، به نام پرگیرهای میانجی[151] اشاره می‌کنند که در اینجا دقیقاً مترادف پیراچینه‌ها و سرچینه‌ها هستند (52) ( اما بعدتر که در فلات ترجیع‌بند، به منزله‌ی غشاء[152]{ پرده‌} معرفی می‌شوند، با تفصیل بیشتری بحث می‌‎شوند). صفحه‌ی هم‌ایستایی، پرگیرِ تمام پرگیرهاست.

سرهم‌بندی‌ها، که سرهم‌بندی‌های ماشینیِ انضمامی هم نامیده می‌شوند، عاملان بالفعل در خودسازمان‌دهی فرایند چینه‌بندی‌اند: آن‌ها همزمان در تقاطع محتواها و بیان‌ها در یک چینه‌ی مفروض، در تقاطع‌هایی میان چینه‌های گوناگون (که از این پس میان‌چینه‌ها[153] نامیده می‌شوند)، و در تقاطع هر چینه‌ای با صفحه‌ی هم‌ایستایی (که از این پس فراچینه[154] نامیده می‌شود) قرار می‌گیرند.(73). هم‌چنین سرهم‌بندی‌های ماشینی انضمامی ابزارهایی هستند که به واسطه‌ی آن‌ها ماشین‌های انتزاعی در چینه‌ها موثر واقع می‌شوند و به این ترتیب مکانوسفر[155] به مثابه‌ی زیرمجموعه یا پیامد[156] صفحه‌ی هم‌ایستایی، فهمیده می‌شود: نه مجموع کل شدن‌های ممکن، بلکه «مجموعه‌ی تمام ماشین‌های انتزاعی [بالفعل] و سرهم‌بندی‌های ماشینی [که خواه] خارج از چینه‌ها، بر روی چینه‌ها، یا میان چینه‌ها [قرار گرفته باشند]» (71). از آنجا که سرهم‌بندی‌ها در بین چینه‌ها و صفحه‌ی هم‌ایستایی قرار گرفته‌اند هم بردارهای حامل چینه‌بندی‌اند و هم چینه‌زدایی. در رابطه با صفحه‌ی هم‌ایستایی‌ای که ماده و انرژی را بر روی آن انتخاب می‌کنند تا چینه‌ها را شکل دهند یا ادغام کنند، بردارهای حامل چینه‌بندی‌اند و در رابطه با چینه‌هایی که با پیوند دادن و سرهم‌بندی جریان‌های متفاوتی از ماده-انرژی موجود در صفحه‌ی هم‌ایستایی، توان دگرگون کردن آن‌ها را دارند، بردارهای حامل چینه‌زدایی‌اند. دست‌آخر، قلمروها سرهم‌بندی‌های ماشینی‌ای هستند که متعلق به کلان‌چینه‌ی آلوپلاستیک‌اند. دلوز و گتاری حتی پیش‌تر می‌روند تا این ادعا را مطرح کنند که «قلمرو، نخستین سرهم‌بندی است» (323)، و با وجود این اصطلاح سرهم‌بندی در فلات‌های ریزوم و زمین‌شناسی گستره‌ی کاربرد وسیع‌تری دارد. در هر حال، سرهم‌بندی‌های وابسته به قلمرو، ورودیِ بااهمیتی میان کلان‌چینه‌ی آلوپلاستیک و ارگانیک مشخص می‌کنند که در ادامه و در رابطه با فلات ترجیع‌بند {واگردانی} خواهیم دید. و بالاخره به اصطلاح‌های مولار[157] و مولکولار[158] می‌رسیم که نقشی مهم هم در آنتی‌ادیپ و هم در هزارفلات دارند. راه‌های متعددی برای دستیابی به روابط میان مولار {مولی} و مولکولار {مولکولی} وجود دارد. یکی از آن‌ها در رابطه با مفصل‌بندی محتوا و بیان است. همانطور که دیدیم، یک جوهر می‌تواند در سطح مولکولی شکل مایع به خود بگیرد، و سپس در سطح مولار، به بلور تبدیل شود: بخار آب به یک دانه‌ی برف تبدیل می‌شود. باید توجه داشت که ملکولی و مولی اصطلاح‌هایی نسبی هستند: وقتی دانه‌های جدا از هم برف ترکیب می‌شوند تا یک توده‌ی برف یا آدم‌برفی را شکل دهند، این دانه‌های برف هستند که سطح مولکولی را می‌سازند، حال آن‌که توده‌ی برف یا آدم‌برفی [در سطح] مولار هستند. باید این نکته را نیز در نظر داشت که می‌توان شکل مولاری را که از اجتماع میلیون‌ها دانه‌ی برف به دست آمده است، یا بنا بر قصد قبلی (آدم‌برفی) یا بنا بر جنبه‌ی آماری {انباشتی} صرف (توده‌ی برف)، در نظر گرفت: اصطلاح مولار که فرآمده از شمار بسیار زیادی از ذرات است برای در نظر گرفتن اجتماعی مفروض بر حسب احتمال، ضروری است، چرا که رفتار انحرافی هر ذره‌ی منفرد (فارغ از میزان این انحراف) با میانگین رفتارهای بقیه جبران می‌شود. توسل به احتمالات آماری می‌تواند موجب پدیدار شدن این تصور کاذب شود که تفاوت میان مولار و مولکولی تفاوتی در اندازه است، اما واقعیت آن است که این تفاوت، بیشتر از نظر نقطه‌ی دید {پرسپکتیو} است: دانه‌های بلور برف با وجود اندازه‌ی کوچکشان، نسبت به ملکول‌های بخار آب، مولار باقی می‌مانند. دست آخر آنکه، مولکولی و مولار نسبت به نوع نظم و سامانی که در آن هستند، متفاوتند و از این رو عموماً منطبق بر تفاوتی هستند میان صفحه‌ی هم‌ایستایی (پلانومنون) که مولکولی است با صفحه‌ی سازمان‌یابی (اکومنون) که مولار است.

کلان‌چینه‌ها

با بازگشت به سه نوع چینه‌ی اصلی یا کلان‌چینه، باید گفت که هرچند این چینه‌ها در سطوح پیچیدگی یا درجه‌های سازمان‌یابی پیشروی‌ای نشان نمی‌دهند، اما اسلوب‌های آن‌ها در ارتباط با مفصل‌بندی دوگانه، نشانگر پیشروی در جنبه‌ای دیگر است: بیان، به شکلی فزاینده از محتوایی که پیش‌فرض گرفته است، [رها و] خودمختار می‌شود، و متعاقب آن قدرت‌های قلمروزدایی نیز فزونی می‌یابند. همانطور که گفتم، این گسترش بااهمیت، دلیلی برای سکه زدن نوواژه‌ی انتواستتیک است. در چینه‌ی غیرارگانیک، بیان و محتوا پرگیری مشابه را اشغال می‌کنند؛ چینه‌بندی، مواد مولکولی را به جوهرهای مولی تبدیل می‌کند. هم‌چنین باید گفت که درجه‌ی قلمروزدایی نسبتاً محدود است. مثلاً، در فرایند بلورستن، عناصر شیمیایی که از وضعیت مایع به جامد تبدیل می‌شوند، همان عناصر هستند [تغییری نمی‌کنند]، و قلمروزدایی صرفاً می‌تواند در حاشیه‌ی بلور و فقط زمانی رخ دهد که ظرف خارجی به قدر کافی اشباع شده باشد؛ چنین چینه‌ای می‌تواند در مجاورت بی‌واسطه‌ی خود گسترش یابد، اما نمی‌تواند خودش را بازتولید کند. گسترش چینه‌ها بر کلان‌چینه‌ی غیرارگانیک از طریق آنچه دلوز و گتاری القاء {درانگیزش} می‌نامند، رخ می‌دهد و با بیانِ القاءکننده {درانگیزنده} و محتوای القاء شده {درانگیخته} که رسانه‌ی {محیط، مدیوم} مشابهی را اشغال می‌کنند، مشخص می‌شود. در مقابل، کلان‌چینه‌ی ارگانیک از طریق تراانگیزش چینه‌بندی می‌کند که در آن بیان، خطی و مستقل می‌شود: و در این لحظه شکل کد ژنتیکی را به خود می‌گیرد. هم‌چنین جمعیت‌ها یا گونه‌ها نیز می‌توانند گسترش یابند (مثل بلور)، اما گسترش آن‌ها الزاماً محدود به مجاورتی بی‌واسطه‌ نیست، بلکه تقریباً همیشه با قابلیت اعضاء یا جفت‌های گونه‌ در بازتولید خودشان، ممکن می‌باشند. مهم آن است که ضریب قلمروزدایی موثر بر چینه‌ی ارگانیک، به دلیل پدیده‌هایی چون جهش‌های تصادفی[159] و رانش‌های ژنتیکی[160] افزایشی تصاعدی می‌یابد. در آینده دوباره به این موضوع باز خواهم گشت تا شیوه‌ی مفصل‌بندی دوگانه‌ی چینه‌ی ارگانیک را در ارتباط با فلات ترجیع‌بند بررسی کنم.

ضریب قلمروزدایی در چینه‌ی آلوپلاستیک نیز افزایشی تصاعدی می‌یابد: در اینجا، توالی زمانیِ کد زبانی جانشین توالی مکانیِ کد ژنتیکی می‌شود، و این شکل بیان حتی بسیار مستقل‌تر از محتواهایی است که پیش‌فرض گرفته است. دلوز و گتاری این شیوه‌ی مفصل‌بندی دوگانه را ترجمه می‌نامند، تا نه فقط توان یک زبان در بازنمایی داده‌های زبانی دیگر را برجسته سازند، بلکه فراتر از آن … توان [خودِ] زبان با داده‌های خودش در چینه‌ی خودش را حائز اهمیت می‌دانند که قادر خواهد بود تمام چینه‌های دیگر را بازنمایی ‌کند و از این طریق به مفهوم‌پردازی علمی جهان دست ‌زند» (62) در همین حین که شکل بیان، زبان‌شناختی، و از این رو (تا همین اواخر برخلاف کد ژنتیکی)، موضوع جرح و تعدیل‌های[161] خارجی می‌شود، پیچیدگی تکنولوژیک فرم‌های محتوا، جرح‌ و تعدیل‌های جهان خارجی را تسهیل می‌کند. بنابراین مفصل‌بندی دوگانه‌ی سه کلان‌چینه، تکنولوژی (به مثابه‌ی محتوا) و نمادها (به مثابه‌ی بیان) را به یکدیگر مرتبط می‌کند. همانطور که پیش‌تر در مورد تحلیل مثال‌زدنی فوکو از تکنولوژی اجتماعیِ حبس و صورت‌بندی گفتمانی بزهکاری دیدیم.

دلوز و گتاری با بیانی کلی‌تر تاکید می‌کنند که «محتوا را صرفاً نباید به‌منزله‌ی دست و ابزارهای [ویژه]، بلکه باید به مثابه‌ی ماشین اجتماعیِ تکنیکالی فهمید که پیش از آن‌ها وجود دارد و وضعیت‌های نیرو یا صورت‌بندی‌های قدرت را می‌سازد [همانطور که] بیان را نیز نباید صرفاً به منزله‌ی چهره[162] و زبان،…بلکه چونان ماشینِ جمعیِ نشانه‌شناختی‌ای فهمید که پیش از آن‌ها وجود دارد و رژیم‌های نشانه را می‌سازد» (63) از آنجا که کلان‌چینه‌ی سوم با فرم بیانش (زبان) قادر به ترجمه‌ی جهان‌شمول تمام چینه‌های دیگر است و به دلیل فرم محتوایش (تکنولوژی) قادر به جرح وتعدیل آلوپلاستیک تقریباً هرچیزی در جهان خارجی است، مجهز به ماشین‌های نشانه‌شناختی[163] و تکنیکالِ پیچیده، غول‌آسا و گسترش‌یابنده‌ای است که «بازوهایشان برافراشته و چنگک‌هایشان[164] به هر سو در تمام چینه‌های دیگر باز می‌شود» و این همان چیزی است که دلوز و گتاری سعی در فهماندن آن دارند (شاید هم پروفسور چلنجر است که حرف می‌زند).  اگر لحظه‌ای به فراسوی فلات زمین‌شناسی نظر بیاندازیم، می‌توان گفت سرمایه‌داری در میان همه‌ی این ماشین‌ها، سرآمد است: می‌توانیم ببیینیم که فرایند آکسیوم‌گذاری سرمایه‌داری، به شکلی متقاطع در غالب چینه‌ها و به شکلی مستقیم بر جریان رمزگشوده و قلمروزدوده‌ی ماده و انرژی با کمترین تغییری در صفحه‌ی ایستایی عمل می‌کند. عجالتاً، همینقدر کافی است که بگوییم، ماشین‌های عظیم تکنیکال-نشانه‌شناختی چینه‌ی سوم آن چیزی را تولید می‌کنند که دلوز و گتاری توهم برسازنده‌ی انسان[165] می‌نامند.(63) آن‌ها با لحنی آیرونیک که بازتابش در عنوان فرعی فلات به چشم می‌خورد، (زمین فکر می‌کند که کیست؟)، می‌پرسند انسان فکر می‌کند که کیست؟ به این ترتیب، با نوعی چینه‌کاوی که بسترش را فلات زمین‌شناسی گسترده است، قصد دارند (در کنار چیزهای دیگر)، این توهم را با نشان دادن این امر افشا کنند که اولا چینه‌ی آلوپلاستیک منحصراً متعلق به گونه‌ی انسانی نیست، و دوماً آنچه انسان بر این چینه به انجام می‌رساند وابسته به نیروهایی است که الزاما تحت کنترل انسان نیستند- با این حال همه‌ی این‌ها در فلات‌های دیگر، از جمله فلات واگردانی {ترجیع‌بند} آشکار می‌شوند. بنابراین می‌توان گفت با وجود آن‌که فلات زمین‌شناسی زمینه‌های بسیاری را در برمی‌گیرد (عملا تمام کاسموس را، از سطح زیراتمی تا آخرین دستاوردهای پیچیده‌ی تکنولوژی‌ و فرماسیون‌های اجتماعی)، در نهایت، پی‌آیندهای فوری‌اش ناچیز است. شاید به همین دلیل است که در پایان این سخنرانی، «هیچ کس مانع ترک پروفسور چلنجر نشد، [همانطور که از او] و هر انچه از او باقی ماند، به آرامی به سوی صفحه‌ی هم‌ایستایی شتاب گرفت» (73) اما این فلات چارچوبی مفهومی برای ادای سهم و مباحثه‌های دیگر فلات‌ها برپا می‌سازد-به‌ویژه برای فلات بازگردان {واگردان، ترجیع‌بند} که من در ادامه به آن خواهم پرداخت.

درباره‌ی ترجیع‌بند {واگردان}

به یک معنا فلات بازگردان درست از جایی آغاز می‌شود که فلات زمین‌شناسی پایان می‌گیرد، اگرچه هفت فلات (یعنی نیمی از کتاب!) میان آن‌ها فاصله انداخته است. فلات واگردان، دست به اکتشاف چینه‌ی آلوپلاستیک به منزله‌ی چیزی سربرآورده از چینه‌ی ارگانیک می‌زند و مفاهیم پرگیر و قلمرو را گسترش می‌دهد. به بیانی دیگر باید گفت که فلات بازگردان مستقیما روی قطعه‌ی پایانی موسیقیْ‌شدن از فلات قبلی، یعنی فلات شدن‌ها، بنا شده است. (این موضوع برآمده از ماهیت ریزومی کتاب، و چالش‌های مربوط به مسیریابی‌ در آن است). دست آخر، که این یکی از مهم‌ترین پی‌آیندهای آن است، فلات بازگردان لولایی بااهمیت است میان انتواستتیک دلوز و گتاری ، و آنچه من در بخش بعد آنترو-اتولوژی {مردم‌شناسی-رفتارشناسی} آن‌ها خواهم نامید. پیش‌تر من این مردم‌شناسی را به منزله‌ی امری ساختارگرایانه و ضداومانیستی قلمداد کردم. جنبه‌ای از این ضدانسان‌باورانگی {ضداومانیسم} ریشه در قاعده‌ای آشنا در ساختارگرایی دارد: هستنده‌های انسانی به واسطه‌ی امر نمادین، بیش‌دانسته {چند علیتی/ بیش‌متعین، بیش‌معلوم} فرض می‌شوند: ما اربابان خانه‌های خود نیستیم. این درست است که دلوز و گتاری چیزهایی بسیاری برای گفتن درباره‌ی زبان، پول، و تصویر چهره به منزله‌ی مولفه‌های تعین‌گر {تعیین کننده، متعین کننده، مشخص کننده}‌ امر نمادین دارند، اما جنبه‌ی دیگری از ضدانسان‌باوری آن‌ها که کمتر شناخته شده، جذاب‌تر است: هستی انسانی و رفتار انسانی (و به ویژه استتیک) در پیوستاری است که هستی و رفتار دیگر حیوانات هم در آن قرار دارد. در پرتو این واقعیت است که مردم‌شناسی ضداومانیستی دلوز و گتاری به بهترین شکل به منزله‌ی مردم‌شناسی رفتارگرایانه‌ی هیبرید یا مردم‌شناسی-رفتارشناسی فهمیده می‌شود – و این فلات بازگردان است که بخش عمده‌ (اما نه همه‌ی) رفتارشناسی را به این آمیزه می‌افزاید.

ریتم، پرگیر، قلمرو

شاید برای روشن شدن نتیجه‌ی فلسفی مفهوم ترجیع‌بند{واگردان} باید به ناچار میزان قابل توجهی از بنیان‌های اصطلاح‌شناسانه را بسازیم. – هرچند خود فلات با این شرح شگفت‌انگیز (و تا اندازه‌ای برگرفته از تئوری نقاشی پل کله) آغاز می‌شود که چگونه کودکان و زنان خانه‌دار (در کنار دیگران) از ترجیع‌بند استفاده می‌کنند تا ابتدا قلمروهای حفاظت‌شده ( می‌توان گفت مناطق امن) را تثبیت، و درنهایت درهم‌بشکنند و از آن‌ها بگریزند.

دلوز و گتاری پس از آن‌که دو مفهوم پرگیر و قلمرو را در ابتدای کتاب به دست گرفتند، در اینجا مفهوم ریتم را بین آن‌‌ دو مفهوم وارد می‌کنند: ریتم در رابطه با نسبت میان دو پرگیر سربرمی‌آورد- و این نسبت، مربوط به تفاوت است. «یک پرگیر قطعه‌ای[166] از مکان-زمان است که با تکرار متناوبِ[167] [مولفه‌ی پرگیر] ساخته می‌شود» و پرگیر با این تکرار متناوب رمزگذاری می‌شود. (313) اما پرگیرها به منزله‌ی چینه‌های ارگانیک در خلاء وجود ندارند، همانطور که چینه‌های غیرارگانیک نیز چنین‌اند. بلکه، یک پرگیر به منزله‌ی پرگیری برای پرگیری دیگر خواهد بود، همانطور که هر چینه‌ی مفروضی می‌تواند به منزله‌ی زیرچینه‌ یا پیراچینه‌ای برای چینه‌ای دیگر باشد. بنابراین هر پرگیر-کد «در یک وضعیت ابدی از ترارمزینگی[168] یا تراگذری[169] قرار دارد» (313) همانطور که دیدیم، تراگذری مشخصه‌ی کلان‌چینه‌ی ارگانیک است: دلوز و گتاری این‌گونه شرح می‌دهند که تراگذری، حالتی است که در آن یک پرگیر چونان بنیادی در خدمت پرگیری دیگر قرار می‌گیرد، یا … برفراز پرگیری دیگر مستقر می‌شود، [یا] در آن [پرگیرِ دیگر] پراکنده و یا در آن ساخته می‌شود» (313). و همین تراگذری است که ریتم را وارد چینه‌ی ارگانیک می‌کند.  

ریتم کاملاً از متر{سنجش‌گر، اندازه‌گیر} متمایز است (به همان شکلی که فضای هموار را می‌توان از فضای مخطط متمایز دانست): متر مستلزم تکرار همگن و سنجیده‌ی {اندازه‌گیری شده‌ی} [امر] همان، در یک پرگیر است، حال‌آن‌که ریتم «رابطه‌ی نابرابر یا سنجش‌ناپذیرِ» تفاوتِ بین پرگیرهاست. همانطور که دلوز و گتاری می‌گویند، «متر، جزمی {دگماتیک} است اما ریتم انتقادی {کریتیکال} است: ریتم، پویه‌های {دقایق} کریتیکال را به یکدیگر گره می‌زند، یا خودش را در گذر از یک پرگیر به پرگیر دیگر به آن‌ها گره می‌زند» (313) فاصله‌ی دو بال و آهنگ {تمپو} بال زدن یک مگس، متریک است، همانطور که حلقه‌زدن‌های یک عنکبوت هنگام تنیدن تارش و ابعاد نهایی سوراخ‌های تار، چنین است: نسبت میان دو چیز، ریتم را می‌سازد و همانطور که دلوز و گتاری می‌گویند «گویی عنکبوت مگسی را در سرش دارد یا موتیف مگس یا واگردان مگس» (314). ریتم در این مورد، شکارچیانه است (اندازه‌ی سوراخ‌های تار کوچک‌تر از اندازه‌ی بال‌ها طراحی شده است»؛ اما در موارد دیگر می‌تواند همزیستانه باشد، همانطور که در مورد گل‌های میمونی[170] و زنبورهای عسل[171] و یا ارکیده‌ها[172] و زنبورها[173] چنین است. همانطور که دلوز و گتاری با اشاره به کار یاکوب فن اکسکول[174]، زیست‌شناس و متخصص رفتارشناسی جانوران، می‌گویند: در شبکه‌های پیچیده‌ی روابط با محیط پیرامونی[175]، اجزای پرگیر (همچون طول بال‌ها، یا اندازه‌ی تار) «به ملودی‌هایی در کونترپوآن تبدیل می‌شوند که هر یک از آن‌ها به منزله‌ی موتیفی برای دیگری عمل می‌کند و به این قرار طبیعت همچون موسیقی خواهد بود» (314) به این ترتیب، کلان‌چینه‌ی ارگانیک به منزله‌ی ساختار همگاه یا سمفونی‌وار عظیمی از ملودی‌ها، موتیف‌ها، کونترپوان‌ها و تفاوت‌های ریتمیک، ظاهر می‌شود. اما ما تا اینجا قلمرویی نداریم. قلمرو صرفا مختص جانورانی خاص و به منزله‌ی روشی دیگر در مواجهه با مسئله‌ی سازمان‌یابی اجتماعی درون‌گونه‌ای است.

آستانه‌ی بااهمیت قلمرومندی[176] زمانی درون چینه‌ی ارگانیک به دست می‌آید که اجزای پرگیر و/یا موتیف‌های ریتمیک از صرف کاربردی بودن دست بکشند (مثلاً شکارگری یا همزیستی) و در عوض بیانگر شوند. و آنچه آن‌ها در ابتدا و در درجه‌ی نخست بیان می‌کنند، خود قلمرومندی است: اجزا یا موتیف‌ها از این‌که کاربردی باشند دست‌ می‌کشند و به علامت‌ها[177] یا نمایه‌های[178] قلمرو تبدیل می‌شوند.

مثال رنگ را در پرندگان یا ماهی‌ها در نظر بگیرید: رنگ یک وضعیت پوسته‌ای در ارتباط با وضعیت‌های هورمونی داخلی است، اما تا زمانی‌که وابسته به نوعی کنش (جنسی، درندگی، پروازی) باشد، کاربردی و گذرا باقی می‌ماند. [در عوض] وقتی بیانگر می‌شود که ثباتی زمان‌مند و گستره‌ای مکانی به دست بیاورد تا به وسیله‌ی آن به علامتی قلمرومند یا بهتر بگوییم، قلمروگذار تبدیل شود.(315)

به سختی می‌توان آستانه‌ی قلمروگذاری را تشخیص داد. حتی بین جمعیت‌های متفاوتی از گونه‌های منفرد پرندگان، می‌توان از این آستانه عبور کرد. این موضوع در مورد گونه‌‌ای که شامل اعضای رنگین و غیررنگین‌اند و اعضای رنگین آن دارای قلمرو و اعضای غیررنگین آن گروه‌زی و فاقد قلمرو هستند، نیز صدق می‌کند: در اینجا رنگ هیچ هدفی جز علامت‌گذاری قلمرو ندارد (315). به شکلی مشابه، وقتی یک کارکرد ریتمیک مفروض، بخشی از یک سرهم‌بندی قلمرویی باشد، می‌تواند بازهدف‌گذاری (هدف‌گذاری مجدد) شود: مثلا، کارکردهای سائق‌های ستیزه‌جویانه در مورد جانورانِ قلمروگذاری که مستقیماً به مصاف اعضای گونه‌های خود می‌روند، نسبت به زمانی که همین جانوران در مقام جانوران شکارچی رویاروی شکارهای خود قرار می‌گیرند، متفاوت یا افزون می‌شوند. (و البته هیچ دلیلی وجود ندارد که یک گونه‌ نتواند هم قلمروگذار و هم شکارگر باشد.) موضوع اساسی این است که ستیزه‌جوییِ وابسته به قلمرو مشخصاً بیانگر، [یعنی] بیانگر قلمرو می‌شود. و از این رو دیگر مستقیما با چیزی مثل غذا سر و کار ندارد. و البته غالباً به کشتار هم نمی‌انجامد (بر خلاف ستیزه‌جویی در شکار که همواره می‌انجامد).

دیدیم که مشخصه‌ی چینه‌ی ارگانیک نسبت به چینه‌ی غیرارگانیک جابه‌جایی صفحه‌ی سازمان‌بخش بیان به سوی کد ژنتیکی است و از این طریق از صفحه‌ی محتوایی که سازمان‌دهی می‌کند، مستقل می‌شود. قلمروگذاری گام بعدی در این مسیر است: فراسوی این آستانه‌ی جدید، عناصر پرگیر و موتیف‌های ریتمیک از شرایط یا کارکردهای قبلی‌شان مستقل می‌شوند و در عوض بیانگر قلمرو می‌شوند؛ آن‌ها وارد ترجیع‌بندهای {واگردانی‌های} قلمرو می‌شوند: بنابراین قلمروگذاری به شکلی کمابیش متناقض‌، مستلزم یک رمزگشایی‌ خاص است: اجزا و موتیف‌ها برای آن‌که بیانگر شوند، باید از نقش‌های کارکردی‌شان رها شوند. و علاوه بر این، وقتی مولفه‌های یک سرهم‌بندی قلمرومند از بیانِ قلمرومند آزاد می‌شوند تا به شکل متفاوتی از بیان یاری رسانند، ممکن است خودِ همین علامت‌های قلمروگذار موضوعی برای قلمروزدایی شوند. مانند وقتی که جنس نر به مثابه‌ی جزئی از یک سرهم‌بندی عشقی در حضور یک جنس ماده، سطح هورمون‌های معاشقه را افزایش‌ می‌دهد. 69 استقلال بیان از محتوای پیش‌فرض اهمیتی بیشتر و بیشتر می‌یابد. به همین نحو، وقتی ترجیع‌بندهای قلمرومند (و دیگر ترجیع‌بندها) گسترش می‌یابند، کیفیت‌های بیانگری که آن‌ها را تشکیل می‌دهند، وارد روابطی دمادم پیچیده‌ای با یکدیگر می‌شوند که مستقل از آن دسته تکانه‌های {سائق‌های} درونی (همچون سکس یا ستیزه) و شرایط بیرونی‌ (همچون حضور یک جفت یا رقیب) هستند که بیان می‌کنند. دلوز و گتاری این هم‌تافت‌های درهم‌پیچیده را زمانی که وابسته به تکانه‌های {سائق‌های} پرگیر درونی یک قلمرو است، موتیف‌های قلمرومند و زمانی که دربردارنده‌ی شرایط پرگیر خارجی است، کونترپوان‌های قلمرومند می‌نامند. نتیجه‌ی پیچیدگی فزاینده‌ی بیان این است که این موتیف‌ها و کونترپوآن‌ها به بیان نسبت قلمرو با آن تکانه‌ها (سائق‌ها) و شرایط پایان می‌دهند و در عوض مستقیماً خود آن سائق‌ها و شرایط را بیان می‌کنند- افزایشی دیگر در خودمختاری بیان.

کیفیت‌های بیانگر نسبت‌های متغیر یا ثابت را با یکدیگر حفظ می‌کنند (این همان کاری است که مواد بیان انجام می‌دهند)؛ آن‌ها دیگر متشکل از [نمایه‌های صرفی] نیستند که یک قلمرو را علامت‌گذاری کنند، بلکه موتیف‌ها و کونترپوان‌هایی اند که نسبت قلمرو با تکانه‌ها (سائق‌های) درونی یا شرایط بیرونی را بیان می‌کنند، چه مفروض (داده شده) باشند چه نباشند. (318: تأکیدها از من)

دست آخر، عناصر بیانگر می‌توانند عملاً هم از محتوای کاربردی، هم از سائق‌ها و هم از شرایط مستقل شوند. مانند وقتی که یک نغمه‌ی عشقبازانه در غیاب جنس ماده‌ در یک گونه طنین‌انداز می‌شود؛ یا وقتی یک مرغ مقلد بدون دلیلی خاص با کسی که پیانو می‌نوازد، همراه می‌شود. در این چشم‌انداز، دلوز و گتاری منتقد رفتارگرایانی‌اند که این خودمختاری بیانِ فزاینده را در قالب آداب و رسوم، خصیصه‌پردازی می‌کنند، حتی اگر این اصطلاح کیفیت تکرار شونده‌ی رفتار را فارغ از فوریت سائق‌ها و شرایط در نظر داشته باشد. اما در نظر آن‌ها، آنچه آزادی نسبی از رابطه‌ی مستقیم با محتوای پیش‌فرض در موتیف‌ها و کونترپوان‌های بیانگر به بار می‌آورد، کاوش بالقوگی‌های پرگیرهای داخلی و خارجی، بدون تغییر یا درگیری بالفعل با خودِ پرگیرهاست. (318) (نخستین پرتو نور در رسیدن به سپیده‌دمان ویرچوال، حتی پیش از بازی توله‌گرگ‌ها)

هنر برای آغازیدن منتظر هستنده‌های انسانی نمی‌ماند

و حالا در ازای این همه وقت و انرژی که بر سر تمایزهای دقیق مقوله‌ای و ریزه‌کاری‌های اصطلاح‌شناسانه‌ در هستی‌شناسی استتیک دلوز و گتاری گذاشتیم، می‌توان گفت هنر برای آغازیدن منتظر هستنده‌های انسانی نمی‌ماند (320) –و حتی شاید مهم‌تر از آن، هنر مقدم بر غریزه است حتی در حیوانات. دلوز و گتاری می‌پرسند: آیا می‌توان [بیانگر شدن ریتم و موتیف‌های قلمروگذار را] هنر خواند؟ و پاسخ می‌دهند، آری و تأکید می‌کنند که حتی ساده‌ترین علامت‌های قلمروگذار [آثار] حاضرآماده[179] هستند، شما می‌توانید هر چیزی را به دست بگیرید و آن را ماده‌ی بیان کنید (316) همانطور که پرنده‌ی stagemaker چنین می‌کند و «و هر روز برگ‌هایی را که از درخت به نوک گرفته‌است، رها می‌کند، و دوباره [با احتیاط و دقت] آن‌ها را برمی‌گرداند و به این ترتیب طرف کمرنگ‌تر در مقابل خاک قرار می‌گیرد» (315) 70 دلوز و گتاری رفتارشناسی زیستی[180] (مطالعه‌ی رفتارهای حیوانات) را به قوم‌شناسی[181] (مطالعه‌ی گروه‌های انسانی و خصایصشان) ترجیح می‌دهند، چراکه این تمایل و استعداد[182] گونه‌های انسانی در ساختن هنر و قلمروگذاری در اشتراک با دیگر حیوانات، و یا در معنایی فرگشتی فرآمده از دیگر حیوانات است. موضوعی که تا چند لحظه‌ی دیگر با جزئیات بیشتر به آن خواهم پرداخت.

اما در رفتارشناسی زیستی هم یک موضوع مجادله‌آمیز وجود دارد که رویاروی الگوهای رفتاری‌ای قرار دارد که مستلزم تقابل‌های تقلیل‌گرایانه‌ی دوتایی یا انفصال‌های طردکننده {انحصارگر} است – مانند طبقه‌بندی رفتارهای حیوانات چه آن‌ها که اکتسابی‌اند چه آن‌ها که غریزی‌اند. از این رو آن‌چنان که دیدیم، در سرهم‌بندی قلمرومند، اجزای پرگیری که کاربردی‌اند یا موضوع تکرار ادواری و رمزگذاری شده‌ی غریزه‌اند، برای آن‌که علامت‌گذارهای قلمرومند باشند، رمزگذاری می‌شوند و پس از آن موتیف‌ها و کونترپوآن‌های قلمروگذار هم‌چنان درجه‌های حائز اهمیتی از خودمختاری را از پرگیرهای داخلی و خارجی خود می‌گیرند. دلوز و گتاری این‌گونه توضیح می‌دهند که «از این لحظه به بعد، سرهم‌بندی قلمرومند وجود خواهد داشت. سرشتِ {درون‌زادی} شکلیِ بسیار مختص و ویژه به خود می‌گیرد، تا آنجا که از حرکت رمزگشایی تفکیک‌ناپذیر، [و از این رو] کاملا بی‌شباهت به سرشت [سائق‌محور یا غریزی] پرگیر درونی می‌شود؛ هم‌چنین فراگیری {اکتساب} نیز شکلی ویژه به خود می‌گیرد، تا آنجا که با ماده‌های بیان تنظیم می‌شود و نه با محرک‌های پرگیر خارجی |(332).

آن‌ها به این جمع‌بندی می‌رسنند که سرهم‌بندی قلمرومند، همزمان مستلزم «رمزگشایی از امور سرشتی[183] {ذاتی} و قلمروگذاری اکتسابی» است (332). گروه‌های متفاوتی از یک گونه‌ی خاص از گنجشک‌ها که در مناطق مختلفی از سنترال پارک نیویورک زندگی‌ می‌کنند، مثالی تمام و کمال در اختیار ما می‌گذارند: افراد این‌ گونه‌ بنا بر ژنتیک خود مجهز به خواندن ، و از نظر غریزی مستعد خواندن ترجیع‌بندهای قلمرومند هستند، اما ترجیع‌بندهایی که توسط گنجشک‌هایی خاص خوانده می‌شود، بسته به جایی که درآن زندگی می‌کنند و یا قلمروی گروهی‌ که متعلق به آن‌اند، تفاوتی اندک با دیگر اعضای گونه دارند: غریزه، در چیزی که صرفاً می‌توان آن‌را صورتی از «چندفرهنگی گنجشکی» نامید، رمزگشایی می‌شود و یادگیری {اکتساب} قلمروگذاری می‌شود.

اما این همه‌ی ماجرا نیست. قلمروگذاری، در انسان‌ها و دیگر گونه‌های حیوانی به طرزی مشابه، راهی برای ملاحظه‌ی مسئله‌ی سازمان‌یابی اجتماعی درون‌گونه‌ای است. قلمرو، فاصله‌ای بحرانی[184] میان اعضای یک گونه برقرار می‌سازد. همانطور که قلمروهای حیوانی «هم‌بودی اعضای یک گونه را با جدا ساختن آن‌ها از یکدیگر، تضمین[185] و تنظیم[186] می‌کند» (320) ، قلمروهای فروش نیز هم‌بودی اعضای دپارتمان بازاریابی یک کمپانی را با جدا ساختن آن‌ها از یکدیگر تضمین و تنظیم می‌کند. در عین حال، دلوز و گتاری پیشنهاد می‌‎دهند که قلمروگذاری «هم‌بودی بیشترین تعداد گونه‌ها را با مختص کردن {ویژش} آن‌ها در یک پرگیر، امکان‌پذیر می‌کند» (320)، همانطور که مختص‌سازیِ قلمرومند، متصدیان فروش را قادر می‌سازد تا با مهندسان، اپراتورهای ناظر و دیگر متخصصانِ یک کمپانی هم‌بود باشند. و در مقیاسی وسیع‌تر، کارخانه‌ای را که به تولید یک محصول یا خدماتی خاص تخصیص یافته است، قادر می‌سازد با کارخانه‌هایی، که در گویاترین واژه، «کنام‌های بازار» را اشغال کرده‌اند، هم‌بود شوند. دلوز و گتاری چنین نتیجه می‌گیرند که در موجودات انسانی همچون دیگر حیوانات

فاصله‌ی بحرانی، قواعدی برای رقابت دارد: […] قلمروگذاری کارکردها، شرط سربرآوردن آن‌ها به‌مثابه‌ی «پیشه‌ها» یا «تجارت‌ها» است. بنابراین ستیزه‌جویی درون‌گونه‌ای یا تخصصی ضرورتاً یک ستیزه‌جویی قلمروگذاری شده است؛ این ستیزه‌جویی قلمروگذاری شده، قلمرو را توضیح و توجیه نمی‌کند، [بلکه] فرآمده {مشتق} از آن است. [و در واقع، هنر] فاکتور قلمروگذاری‌ای است که شرط لازم برای ظهور تابع کار[187] است. (321)

 از این رو، ظاهراً روال‌های انسانی مانند تخصص‌گرایی و تقسیم کار، در پیوستار نهادها یا الگوهای رفتاری دیگر جانوران به وجود می‌آیند. اگر برای لحظه‌ای به تحلیل فوکو از زندان مدرن بازگردیم، می‌توانیم مفصل‌بندیِ (امر رویت‌پذیر و گفت‌پذیر)، بیان و محتوا، گفتمان‌ها و کردوکارهای نهادی را فراتر از آن‌که صرفاً نسبتی از یک پیش‌انگاشت دوسویه باشند، بفهمیم: خود این نسبت پیامد قلمروگذاری است.

اما فاصله‌ی بحرانی یگانه راه‌حلی نیست که توسط سرهم‌بندی قلمروگذار برای حل مسئله‌ی سازمان‌یابی درون‌گونه‌ای داده می‌شود. به این دلیل که آن‌ها صرفاً بازسازمان‌دهی کارکردها (مثل تخصص‌گرایی) را تولید نمی‌کنند، بلکه بازآرایی {گروه‌بندی دوباره} و شدت‌بخشی نیروها را نیز به عهده می‌گیرند. من اینجا فقط به طور مختصر به این راه‌حل می‌پردازم، چراکه امیل دورکیم یک کتاب کامل، صور بنیادین حیات دینی[188]، را به بررسی این پدیده‌ در انسان‌ها اختصاص داده‌ است. گاهی اعضای یک گونه که معمولا جدا از یکدیگر زندگی می‌کنند، (چه در قلمروهای رقیب چه خارج از آن) در گروه‌های بزرگی جمع می‌شوند تا قلمرویی گروه‌زی[189] بسازند. خرچنگ‌های انزوادوست[190] از این کار برای تعویض پوسته‌ی سخت خود استفاده می‌کنند. میگوهای تیغ‌دار، صفْ‌جمع‌های طولانی (نوعی قلمرو سیار) شکل می‌دهند تا برای فرار از تلاطم‌های زیرسطحیِ ناشی از طوفان‌های موسمی به سمت آب‌های عمیق‌تر بروند. هم ترجیع‌بند تعویض پوسته و هم ترجیع‌بند صف‌جمع سیمایی را به اشتراک می‌گذارند که در تمام قلمروها، چه رقابتی و چه گروهی، مشترک است: آن‌ها خواستار محافظت هستند. اما ترجیع‌بند میگوها سیمای متفاوتی را در اشتراک با ترجیع‌بندهای گونه‌های بسیاری از پرندگان مهاجر و گروه‌های دوچرخه‌سوار جاده‌ای می‌گذارند: آیرودینامیک انرژی‌اندوز[191] سفر با استفاده‌ از جریان پسرو[192]. دلوز و گتاری همراستا با دورکیم (هرچند در این رابطه به او اشاره‌ای نمی‎‌کنند)، مذاهب را به منزله‌ی قلمروهای گروهی در نظر می‌گیرند: مذهب‌ها، حتی در میان گروه‌هایی که غالباً جدا از یکدیگر زندگی می‌کنند، افراد را در قلمروهایی که حول علامت‌ها یا نمادهای ویژه‌ی قلمروگذار سازمان یافته‌اند، جمع می‌کنند (یک حیوان توتمی، یک نشانه‌ی توتمی همچون صلیب، یک شخص توتمی همچون یک ایزد، و غیره)، و این قلمروگذاری بازآرایی و درون‌گستری {تشدید} نیرو را موجب می‌شود که متعاقباً به قلمرو یا فیگور توتمی آن قلمرو منسوب می‌شود. دلوز و گتاری نتیجه می‌گیرند که «بنابراین دوباره باید اذعان کنیم، مذهب که در میان تمام موجودات انسانی و حیوانی مشترک است، قلمرویی را اشغال می‌کند تنها به این دلیل که وابسته به فاکتور قلمروگذاری است که به منزله‌ی شرط لازمش عمل می‌کند. (321) و سپس باید گفت «در عین حال این فاکتور… کارکردهای پرگیر را تصرف می‌کند و نیروهای خائوس را در آیین‌ها و مذاهب محصور می‌کند. (322). لازم به گفتن نیست که ترجیع‌بندهای مذهبی می‌توانند و باید به منزله‌ی پیش‌درآمدهای ترجیع‌بندهای ملی و ملی‌گرایانه فهمیده شوند- خود سرودهای ملی آن  صرفاً نمونه‌هایی موسیقیایی هستند که کوچک و چشمگیرند. 73 هم‌چنین، هرچند گذرا، باید اشاره شود که بازآرایی {بازگروهبندی} و درون‌گستری نیرو که ملازم با قلمروگذاری است همانقدر که می‌تواند به مذهب منجر شود، می‌تواند به فاشیسم نیز راه یابد (348، 299-301)

واگردان‌ها و موسیقی

دلوز و گتاری با طبقه‌بندی ترجیع‌بند‌ها به سه قسم، بحث خود را خاتمه می‌دهند (326-327) 1.ترجیع‌بند‌های قلمرومندِ بدوی که صرفاً یک قلمرو را علامت‌گذاری و سرهم‌بندی می‌کنند؛ 2. ترجیع‌بند‌های قلمروگذاری شده که عهده‌دار کارکردی به خصوص درون یک قلمرو هستند (مثلا ترجیع‌بند‌های تخصص‌گرا که دادوستدها و مشاغل را قلمروگذاری می‌کنند)، اما هم‌چنین آن را به سرهم‌بندی دیگری منتقل می‌کنند (مانند وقتی که یک موتیف قلمرومند به یک سرهم‌بندی عاشقانه منتقل می‌شود)؛ و در نهایت 3. ترجیع‌بندهایی که یا به منظور تقویت یک قلمرو یا جهت پشت سرگذاشتن آن و رفتن به جایی دیگر، نیروها را بازآرایی و درون‌گستر {تشدید} می‌کنند. با ذکر سرودهای ملی، هرچند نامحسوس، به آستانه‌ای دیگر گذر کردیم- این بار از ترجیع‌بند به خودِ موسیقی. و پس از آن دشوار است که آستانه را با دقتی موشکافانه تشخیص داد. مشخصاً این مسئله انطباقی با جداسازی انسان از حیوان ندارد، چه از یک سو بی‌تردید بسیاری از پرندگان موسیقی‌دان‌اند (301) و از سوی دیگر، بسیاری از ترجیع‌بندهای انسانی هرگز موسیقایی نیستند (مثلاً واگردان‌های تخصصی در همان معنای رفتارشناسانه‌ای که  دلوز و گتاری در نظر دارند). مهم‌تر آن‌که، برخی از موسیقی‌های انسانی، (مانند سرودهای ملی) نسبت به موسیقی برخی از پرندگان آوازخوان (همچون مرغ مقلد) بیشتر شبیه ترجیع‌بنداند (ترجیع‌بند‌نما‌ترند). با این حال، آستانه بسیار سرنوشت‌ساز است ، چراکه از نظر دلوز و گتاری رسالت موسیقی نهایتاً قلمروزدایی ترجیع‌بند [193] است. همانطور که دیدیم، این اوج فرایندی طولانی‌ است که در گذر از چند آستانه به دست می‌آید.‌ آستانه‌هایی که در رابطه با محتوایی پیش‌انگاشته به افزایشی در خودمختاری بیان می‌انجامند: ریتم‌ها از خلال رمزگشایی پرگیرهایی گسترش می‌یابند که در پیوند با دیگر پرگیرها هستند. خود قلمرو در بدو امر با رمززدایی از پرگیرها و کارکردهای پرگیرها ساخته می‌شود، کارکردهای قلمروگذاری شده نیز به نوبه‌ی خود در گذار از دیگر سرهم‌بندی‌ها یا در پیوند با آن‌ها و در گسترش فزاینده‌ی موتیف‌های قلمرومند خودمختار و کونترپوآن‌های برآمده از تکانه‌های درونی و شرایط خارجی،  قلمروزدایی می‌شوند.

در نهایت به نقطه‌ای می‌رسم که وسوسه می‌شوم آن را موسیقی محض بنامم- به طور کلی در پیوند مستقیم صفحه‌ی موسیقایی تماماً قلمروزدایی شده‌ی بیان با نیروهای کازموس. با پیشروی در این مسیر تا پایان فلات مجموعه‌ای از تعریف‌های موجز از مکاتب کلاسیسم، رومانتیسم و مدرنیسم در هنر موسیقی غرب  (شاید به شکلی غافلگیرکننده) نمود می‌یابد. به طور مشخص، این تقسیم‌بندی سه‌گانه از فرم‌های موسیقی به تقریب دنباله‌ی تقسیم‌بندی سه‌گانه‌ی انواع ترجیع‌بند است که در بالا اشاره کردیم. (326-327). به این ترتیب، کلاسیسم به منزله‌ی آماده‌سازی برای استقرار قلمرو است که از خلال ساخت پرگیرها و برنهش صورت بر ماده شکل می‌گیرد: «آنچه هنرمند با آن رویارو می‌شود، خائوس است، نیروهای خائوس، نیروهای ماده‌ی خام و چموش که بایست صورت‌ها بر آن تحمیل شوند تا جوهر ساخته شود، و رمزها بر آن نگاشته شوند تا پرگیرها به وجود آیند» (338). در عوض رومانتیسم با تمام غرایبش، به منزله‌ی رویگردانی از جهانروایی کلاسیک در برپایی قلمروها، فرض می‌شود: «هنرمند قلمروگذاری می‌کند، وارد سرهم‌بندی قلمرومند می‌شود» (338). در اینجا، هنرمند دیگر رویاروی نیروهای خائوس قرار نمی‌گیرد، بلکه درصدد اداره‌ی زمین و دست یازیدن به مردم است، حتی اگر قلمرویی گمشده و مردمی از دست رفته در کار باشند. دست آخر، عصر مدرن همچون «عصر کازمیک» وصف می‌شود: اینجا، موسیقی «دیگر رویاروی نیروهای خائوس نیست، دیگر نیروهای زمین یا مردم را صرف ژرف ساختن خود نمی‌کند، بلکه در عوض روبه سوی نیروهای کازموس گشوده می‌شود» (342) حالا هنرمند بدون گذار از میانجی‌های صورت و محتوا، فراسوی قلمرو و فراسوی ترجیع‌بند ، نیروهای کازمیک را مستقیماً با صدایی عریان به چنگ می‌آورد. همانطور که نقاشی برای کِلِه دیگر بازتولید امردیدارپذیر نبود، بلکه اجرای آن بود، وظیفه‌ی موسیقی مدرن نیز شنیداری ساختن نیروهای خاموش کازموس است.

هرچند این پیوست شتابزده‌ درباره‌ی هنر موسیقی غرب عملا آخرین کلام فلات ترجیع‌بند است، به طریقی بسیار مستقیم و از نظر من بسیار الهام‌بخش‌، با صفحات ابتدایی فلات در تناظر است (جایی که گتاریِ روان‌درمانگر بر دلوزِ هنردوست در صفحات پایانی، چیره شده است) فلات اینگونه آغاز می‌شود که «کودکی در ظلمات، میخکوب از ترس، با زمزمه‌ی آواز، خود را آرام می‌کند»، کودکی که برای آرام ساختن خود، ترجیع‌بندی را به آواز می‌خوانَد. این مرحله‌ی نخستین، آغازی برای استقرار یک قلمرو است: علامتی بساز، مرکزی آرام بیاب، خائوس را رام کن. مرحله‌ی دوم، کشیدن مرزی حول آن مرکز است تا قلمرویی ایمنی‌بخش با یک ترجیع‌بند شکل گیرد: «کودکی با خود زمزمه می‌کند تا قدرت خود را برای انجام تکالیف مدرسه‌اش افزایش دهد. یک زن خانه‌دار برای خودش آواز می‌خواند، یا به رادیو گوش می‌دهد گویی که درصدد سامان‌بخشیدن به نیروهای ضدخائوسی کارش است» (311). در نهایت، مرحله‌ی سوم، پیش رفتن فراسوی قلمرو و خارج شدن است:

در نهایت، کسی به آرامی حلقه را می‌گشاید[194]، در تمام جهات می‌گشایدش، اجازه‌ی ورود به کسی دیگر می‌دهد، کسی دیگر را فرامی‌خواند، یا از خود به در می‌شود، آغاز می‌کند. شخص حلقه را نه از سمت نیروهای کهن خائوس که از سوی آن تحت فشار است، بلکه از ناحیه‌ای دیگر می‌گشاید، شخص با خود دایره خلق می‌کند. گویی دایره در تقلاست تا خود را به سوی آینده بگشاید، همچون کارکرد نیروهای کاری که پناه داده است. این بار، بر این منوال است تا به نیروهای آینده، نیروهای کازموس بپیوندد. شخص در قمار با یک بداهه‌گویی می‌آغازد. اما این بداهه‌گویی در جهت پیوستن به جهان یا در آمیختن با آن است. شخص در پی یک آهنگ، خطر کرده و از خانه بیرون می‌زند. (311) من به این دلیل این توصیف را به ویژه الهام‌بخش می‌دانم که بداهه‌نوازی جاز را به منزله‌ی نمونه‌ای تمام و کمال از کوچ‌گرایی درنظر گرفتم، که یکی از مهم‌ترین ادای سهم‌های دلوز و گتاری به فلسفه‌ی سیاسی است. اما اجازه دهید به همین اندازه تأکید کنم که نقش ترجیع‌بند آنچنان مهم است که به برپا ساختن بنیادی رفتارشناسانه و بنیادی پیشابازنمودی یا پیرابازنمودی برای سازمان‌یابی اجتماعی درون‌گونه‌ای انسانی می‌انجامد و این در امتداد پیوستاری از راه‌حل‌های گوناگون است که گونه‌های دیگر به کار می‌بندند. ترجیع‌بند همچون زیربنایی در ساختن امر نمادین عمل می‌کند. جایی که صفحه‌ی بیان، آستانه‌ی بحرانیِ دیگری را از سر می‌گذراند و من در بخش بعدی تحت عنوان رفتارشناسی انسانیِ دلوز و گتاری و نقش امر نمادین در آن، به بحث در این‌باره خواهم پرداخت.

به جمع‌بندی سهم این فلات‌ها در پروژه‌ی کلی هزار فلات بپردازیم: در نقطه‌ی شروع، آن‌ها از خائوسموسی که در درجه‌ی نخست با تفاوت و شدن خصیصه‌پردازی شده بود، فرایندهای چینه‌بندی (و چینه‌زدایی) و قلمروگذاری (و قلمروزدایی) را توصیف کردند که موجود انسانی را در زمینه‌ی شدنِ کازمیک قرار می‌دهد. در این راه، حتی فعالیت‌ها و نهادهای انسانی بیشتری را می‌توان در زنجیره‌ای از فرایندها درک کرد که نه فقط از فرم‌های دیگر حیات جانوری (چونان ترجیع‌بندها) بلکه از کازموس به مثابه‌ی یک کل، خبر می‌دهد. کلید این زنجیره افزایش خودمختاریِ بیان در نسبت با محتوا است که ما در عبور از یک کلان‌چینه به دیگری از آن گذر کردیم (از غیرارگانیک به ارگانیک به آلوپلاستیک) و در کلان‌چینه‌ی آلوپلاستیک است که امر نمادین سربرمی‌آورد.

رفتارشناسی انسانی (آنترواتولوژی)

مسئله: صورت زندگی انسانی چگونه به شکلی نمادین چینه‌ی آلوپلاستیک را اشغال می‌کند؟ خودسازمان‌یابی اجتماعی انسان چگونه از خلال نشانه‌ها (از خلال زبان، پول و تصاویر) به انجام رسیده است و در آن‌ها بازتاب یافته است؟

منابع اولیه: «اصول موضوعه‌ی زبان‌شناسی»، «درباره‌ی چند رژیم نشانه‌ها»، «چهرگی» و «آپاراتوس تسخیر»

قبلا همانطور که در فلات واگردان دیدیم، رفتارهای انسانی همتراز رفتارهای حیوانی فرض شدند، و به این معنا تحت مقوله‌ی اتولوژی (رفتارشناسی}، یعنی مطالعه‌ی رفتارهای حیوانی، قرار گرفتند. اما هنوز چیزی متمایز در مورد رفتار انسانی وجود دارد: رفتار انسانی نه صرفاً به میانجی قلمروها و واگردان‌ها، بلکه هم‌چنین به میانجی امر نمادین یا چینه‌ی نشانه‌شناختی شکل می‌گیرد. به این سبب، و به این دلیل که رفتارهای حیوانی مشترک همچون قلمروگذاری به منزله‌ی زیرنهادی کلیدی حتی برای آن دسته از رفتارهای انسانی عمل می‌کنند که به واسطه‌ی چینه‌ی نشانه‌شناختی شکل گرفته‌اند، از این رو اصطلاح دورگه‌ی (هیبرید) آنترو-اتولوژی به کار گرفته می‌شود تا پاره‌ی اختصاصاً انسانی (یا مردم‌شناختی) جهانِ رفتارهای حیوانی (اتولوژی) مشخص شود. سه مولفه‌ی اصلی چینه‌ی نشانه‌شناختی وجود دارد که من سهم آن‌ها در سازمان‌یابی اجتماعی درون‌گونه‌ای انسان را به این ترتیب بررسی خواهم کرد: اول زبان، و سپس آنچه آن‌ها «چهرگی» می‌نامند و در نهایت پول.

اصول موضوعه‌ی زبان

دلوز و گتاری به همان شکلی که عادت دارند، بحث خود در خصوص زبان را به شکلی جدلی آغاز می‌کنند: فلات زبان‌شناختی چهار اصل موضوعه‌ی بنیادین را که کاذب تلقی می‌کنند، شناسایی و واژگون می‌کنند. و در تمام این مدت از کارهای برگزیده‌ی فیلسوفان زبان، جی.ل. آستین و ولوشینوف/باختین و از کارهای زبان‌شناسان ساختارگرا، به ویژه از کارهای لویی یلمزلف الهام می‌گیرند. این چهار اصل موضوعه‌ی نادرست را می‌توان چنین خلاصه کرد:

  1. زبان در ذات یا در ابتدا امری اطلاع‌بخش و ارتباطی است.
  2. زبان را می‌توان و باید جدا از فاکتورهای خارجی {برون‌زاد} درک کرد
  3. زبان ثابت‌ها و کلی‌هایی دارد که آن را به یک سامانه‌ی همگن تبدیل می‌کند.
  4. زبان‌شناسی به منزله‌ی دانشی علمی صرفاً زبان‌های اصلی (ماژور) و استاندارد را مطالعه می‌کند

پیش از این از اهمیت تقسیم‌بندی چهارگانه‌ی یلمزلف که دلالت را به صورت و جوهرِ محتوا در کنار صورت و جوهر بیان تقسیم کرده بود، واقف شدیم. در نقد زبان‌شناسی توسط دلوز و گتاری مسئله‌ای کمتر شناخته شده اما به همان میزان مهم در کار یلمزلف توجه می‌کنند. یلمزلف آنچه را که کاربرد می‌نامید، در فاصله‌ی بین نظام زبان و کنش‌های گفتاری (بین لانگ و پارول سوسوری) جاگذاری کرده بود که زیرمجموعه‌ای از گزاره‌هاست که عملا در یک اجتماع زبانی مفروض از میان مجموعه‌ی نامتناهیِ تمام گزاره‌هایی که در یک نظام زبانی ممکن هستند، ادا می‌شوند. (فوکوی متقدم مفهوم کاربرد را در صورت‌بندی و تحلیل آنچه او فرماسیون‌های گفتمانی می‌نامید ، البته بدون ارجاع به یلمزلف، گسترش داده بود) همانطور که خواهیم دید، دلوز و گتاری بالقوگی‌های اضافی و چندسانی‌های مدامی را که به منزله‌ی ساختار یا نظامی ویرچوال، ذاتیِ زبان هستند به چندسانی‌های بالفعل زبان که در کاربرد لحاظ شده‌اند، اضافه می‌کنند و از این راه این گسترش [فوکویی] را یک گام پیش‌تر می‌برند.

اما در ابتدا، اجازه دهید آلترناتیو {جایگزین} آن‌ها را در مورد نظرگاهی بررسی کنیم که زبان را ذاتاً اطلاع‌رسان و ارتباطی درنظر می‌گیرد. پیش‌تر آستین آنچه را که او موردی ویژه از زبان نامیده بود و در جایی رخ می‌داد که گزاره‌ها، کنش‌ها را با این واقعیت موکد که بیان شده‌اند، انجام می‌دادند- مثلا وقتی یک قاضی یا کشیش می‌گوید «اینک من شما را زن و شوهر اعلام می‌کنم». دلوز و گتاری این بینش را با بازتعریف آن به مثابه‌ی مجموعه‌ای از آنچه کلمات امر می‌نامند، به سرتاسر زبان گسترش می‌دهند. کارکرد بدوی زبان ارتباط یا اطلاع‌رسانی نیست، بلکه فرستادن {برون‌فرستی} امرها است. آن‌ها تاکید می‌کنند که «واحد پایه‌ای {اولیه} زبان، کلمه‌ی امر است و اطلاع‌رسانی صرفاً نیازی اکیداً حداقلی در گسیل[195]، انتقال[196]، و رصد[197] امر به منزله‌ی فرمان است.» (76)

فصل اول

فصل دوم


[1] fruits
[2] in-between
[3] not universaIly
[4] pre-philosophical
[5] to become-otherwise
[6] post-philosophical activities
[7] essence
[8] position
[9] orientation-to-change
[10] have a nose for it
[11] immanent to the situation
[12] form of exteriority of thought
[13] another image
[14] model
[15] Gregory Bateson
[16] PLURALISM = MONISM
[17] bi-univocal
[18] Louis Hjelmslev
[19] expression-plane
[20] content-plane
[21] co-exist
[22] tap-root book
[23] fascicular-root book
[24] Despotic Face
[25] omni-directionality هر+سو+روی
[26] demographic
[27] the phallus
[28] the name of the Father
[29] Word of God
[30] Despot
[31] pre-determined
[32] برای بافت پارچه ابتدا تعداد ثابتی تار برقرار می‌شوند و پس از آن هرچه پودها بیشتر شوند، طول پارچه بیشتر می‌شود و این اضافه کردن طول را می‌توان به طور نامحدود ادامه داد، اما از آنجا که تارها ثابت مانده‌اند، عرض اضافه نمی‌شود. م.
[33] orchid
[34] wasp
[35] a-parallel evolution
[36] genealogical trees
[37] boon and bane
[38] cartographic
[39] preferable
[40] predetermined axes
[41] inherent
[42] incipient taproots
[43] points of structuration
[44] escape-velocities حداقل سرعتی یک جسم نیاز دارد تا از نیروی گرانش بگریزد. م.
[45] Meta-stable: در اینجا پیشوند متا را نباید در وجه ایجابی در نظر گرفت. حالت شبه‌پایدار یا پایدارکم‌ثبات، وضعیت یا حالتی از یک سیستم است که در مرحله‌ی گذار فازی (و اغلب گذار به فاز کم‌انرژی‌تر) قرار دارد. مانند انتقال از فاز گاز به فاز مایع. م.
[46] Automata:  جمع automaton
[47] agency
[48] synchronize
[49] long-term
[50] arborescent
[51] short-term memory
[52] Smooth
[53] Striated
[54] de jure
[55] de facto: در مقابل de jure و به معنای عرفی، نیه‌رسمی ؛ ممکن است امری به شکل قانونی (de jure) تعریفی داشته باشد اما عملا (de facto) در عرف تعریف دیگری بیابد
[56] Substantive {هم‌چنین جوهری}
[57] adjective
[58] movements
[59] processes
[60] befall
[61] counting
[62] frequency
[63] interval
[64] rhythm
[65] Refrain plateau
[66] weaving
[67] singularity
[68] surplus-value
[69] Global: که می‌تواند به امر جهانی ترجمه شود اما از آنجا که متن تاکیدی بر فرم کروی نقشه‌ی جهانی دارد و بنابر این استدلال که در سطح کره مرکزیت هر نقطه صرفا امری نسبی است، معادل کروی انتخاب شده است.
[70] relative
[71] over-code
[72] patchwork
[73] numbering numbers
[74] numbered numbers
[75] interiority
[76] justification
[77] imperious
[78] assenting
[79] refrain
[80] State reason
[81] method
[82] on the spot
[83] aims
[84] target
[85] theorem
[86] Proposition III
[87] emergence
[88] rule of thumb: قواعدی که از نظر تجربی و عملی درست‌اند اما تئوریزه نشده‌اند. مثل حساب سرانگشتی
[89] pre-ordained
[90] pre-drawn plan
[91] from the ground up
[92] on the spot
[93] vague
[94] Cuts losse
[95] collective
[96] crops up
[97] ground-level
[98] Composition  (co= هم+position=نهش)
[99] reciprocal presupposition
[100] hylomorphism: باور به این مفهوم ارسطویی که هر چیز برساخته‌ای از ماده (hyle) و صورت(morh) به مثابه‌ی علت‌های درونی و ذاتی شیء هستند.
[101] following
[102] reproducing
[103] account
[104] experiments
[105] weeded out
[106] به طور متداول علم تکامل نامیده می‌شود، اما واژه‌ی تکامل دربردارنده‌ی غایتی است که نه در فرگشت و نه در تحلیل دلوز و گتاری وجود ندارد.
[107] Homologous oppositions: منظور تقابل‌هایی است که اعضای آن در یک مقوله و در رابطه‌ی تضایف با یکدیگرند. مانند خشکی و تری، مردی و زنی ، بالایی و پایینی.
[108] on the ground
[109] overstep
[110] run into
[111] insurmountable
[112] Contingent: در ترجمه‌ی تذاری از آنالوطیقای اول، به واژه‌ی محتمل برگردانده شده است. و امکانی است که بعدها در منطق رواقی میان ضرورت و امکان خاص قرار می‌گیرد. م.
[113] Bleed over into
[114] Planomenon
[115] Ecumenon
[116] Thickening agents
[117] Professor Challenger
[118] André Martinet
[119] Hjelmslev
[120] quadripartite schema
[121] binary
[122] Ferdinand de Saussure
[123] communicational framework
[124] matter
[125] purport
[126] در اینجا نویسنده با اصطلاح determination in the last instance: تعین در لحظه‌ی اخر یا با ترجمه‌ای غیرلفظی، تعین در تحلیل نهایی به تز مشهور آلتوسر اشاره می‌کند. آلتوسر برخلاف خوانش‌های راست‌کیش مارکسیستی که روبنا را تابع زیربنا قلمداد می‌کردند، قائل به نوعی استقلال نسبی میان زیربنای اقتصادی و روبنای فرهنگی است اما او به این نتیجه می‌رسد که با وجود این حوزه‌های مستقل، در تحلیل نهایی این اقتصاد (یعنی زیربنا) است که نقش اصلی را در تعین ساختارهای اجتماعی دارد. م.
[127] superstructure
[128] consolidation
[129] emergence
[130] co-existing
[131] coupled with
[132] in one stroke
[133] disciplinary power
[134] co-exist
[135] impracticable
[136] inconceivable
[137] epistrata
[138] pile one atop the other
[139] all the way down
[140] substratum
[141] Great Chain of Being
[142] Nothing of the sort
[143] milieu
[144] major
[145] mega-strata
[146] sub-category
[147] substantial
[148] prebiotic soup
[149] catalysts
[150] associated milieus
[151] intermediary milieus
[152] membrane
[153] interstrata
[154] metastratum
[155] Mechanosphere
[156] outgrowth
[157] molar
[158] molecular
[159] random mutations
[160] genetic drift
[161] modification
[162] face
[163] semiotic machines
[164] pincers
[165] the illusion constitutive of man
[166] block
[167] periodic
[168] transcoding
[169] transduction
[170] snapdragons
[171] bumblebees
[172] orchids
[173] wasps
[174] Jakob von Uexküll
[175] Surrounding environment
[176] territoriality
[177] marks
[178] indexes
[179] readymades
[180] ethology
[181] ethnology
[182] predisposition
[183] innateness
[184] critical distance
[185] ensure
[186] regulate
[187] work-function: در ترمودینامیکف به حداقل نیرویی اطلاق می‌شود که برای جداساختن یک ذره از درون یک جسم جامد و بالا بردن آن تا سطح همان جسم نیاز است. م.
[188] Elementary Forms of Religious Life.
[189] gregarious
[190] hermit crabs
[191] energy-saving
[192] Slipstream: استفاده از خلائی که پشت سر نفر جلویی در یک صف شکل می‌گیرد. م
[193] de-territorialize the refrain
[194] one opens the circle a crack
[195] emission
[196] transmission
[197] observation

برچسب ها: آپاراتوسآندره ماسونافلاطونرژیم نشانه‌هازبانژیل دلوزسوسورفلاتفلسفهفلیکس گتاریفوکوکاپیتالیسممیلاد روشنی پایاننشانههزار فلاتیلمزلفیوجین هالند
پست قبلی

تأملی بر مفهوم «کار» به میانجی کانت و مارکس

پست بعدی

استتیک فروگذاری در نا-سینمای متأخر پناهی

پست بعدی
استتیک فروگذاری در نا-سینمای متأخر پناهی

استتیک فروگذاری در نا-سینمای متأخر پناهی

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین مطالب

آیا فلسفه ارتباط‌اش را با مردم از دست داده است؟

آیا فلسفه ارتباط‌اش را با مردم از دست داده است؟

براندازی سرمایه‌داری و ایمان کور

براندازی سرمایه‌داری و ایمان کور

همسایه‌ام ساد

همسایه‌ام ساد

مطالب تصادفی

آینده‌ها، شهرها، معماری

آینده‌ها، شهرها، معماری

تخلیه‌کردن سینما

تخلیه‌کردن سینما

آدورنو، گدار و سیاست زیبا‌شناسی

آدورنو، گدار و سیاست زیبا‌شناسی

آنری برگسون

آنری برگسون

به سوی یک نظریه‌ی قدرت براندازنده

به سوی یک نظریه‌ی قدرت براندازنده

  • صفحه اصلی
  • هنر
  • فلسفه
  • ادبیات
  • معرفی کتاب
  • پرونده‌ی ویژه
  • درباره‌ ما
  • تماس با ما
آپاراتوس
هنر, فلسفه, ادبیات

حقوق کلیهٔ مطالب برای آپاراتوس محفوظ و نقل مطالب با ذکر منبع بلامانع است.

نتیجه ای وجود ندارد
مشاهده همه نتیجه ها
  • صفحه اصلی
  • هنر
    • سینما و هنرهای نمایشی
    • معماری و هنرهای تجسمی
    • هنرمندان امروز
  • فلسفه
  • ادبیات
  • معرفی کتاب
  • پرونده‌ی ویژه
    • پرونده‌ی ویژه‌ی وحشت
    • پرونده‌ی ویژه‌‌ی فیلم هجوم
  • درباره‌ ما
  • تماس با ما

حقوق کلیهٔ مطالب برای آپاراتوس محفوظ و نقل مطالب با ذکر منبع بلامانع است.

وارد حساب کاربری خود شوید

رمز عبور را فراموش کرده اید؟ ثبت نام

برای ثبت نام فرم های زیر را پر کنید

همه فیلد ها الزامی هستند. ورود

رمزعبور خود را بازیابی کنید

لطفاً نام کاربری یا آدرس ایمیل خود را برای تنظیم مجدد رمز خود وارد کنید.

ورود