1
ژاک رانسیر، فیلسوف معاصر فرانسوی، دنکیشوت را قهرمان نگونبخت همهی انقلابهای معرفتشناسی و همچنین همهی انقلابهای روی داده در وسایل تولید میداند: مردی که به جنگ آسیاهای بادی میرود.
در فصل بیست و پنجم شاهکار سروانتس، فصلی با عنوان «در باب وقایع عجیبی که در کوههای سییرا مورنا بر سر پهلوان دلیر مانش آمد»، قهرمان داستان در سییرا مورنا گوشه میگیرد و عزلت میگزیند. در همینجاست که او تصمیم میگیرد به تقلید از اسوهی برگزیدهاش رولاند خشمگین، خود را دیوانه سازد و البته جنونی بدون علت و بدون جهت، چون اگر بنا باشدپهلوان سرگردانی بنا به دلیل و علتی دیوانه شود این امر چندان لطفی ندارد؛ مهم این است که پهلوان بیجهت دیوانه شود. باری، در همینجاست که دن کیشوت اعلام می کند که در نظر دارد بهوسیلهی سانکو[= سانچو] پانزا نامهای برای معشوقهی آرمانیاش دولسینئا بفرستد و خطاب به رفیق شفیقش گوشزد میکند که تا او از سفر بازنگردد و جواب نامه را نیاورد دیوانه خواهد ماند:«اگر جواب نامه چنان بود که من میاندیشم فوراً دست از جنون و ریاضت خواهم کشید و اگر نه، به حقیقت دیوانه خواهم شد». ولی نخستین و شاید مهمترین مشکل این است که دن کیشوت نامهای بدین مهمی را باید برچه بنویسد و از آن جا که کاغذ مناسبی پیدا نمیشود بهتر آن میبیند که مانند پیشینیان بر برگ درخت یا بر الواح مومی بنویسد و البته چون پیدا کردن موم آسانتر از پیدا کردن کاغذ نیست، سر آخر بر آن میشود تا نامهاش را در دفترچه بغلیای که کاردینو(مجنون عاشقپیشه) گم کرده بنگارد.
مشکل دوم این است که نامه باید بر روی کاغذی بازنویسی شود تا شکل و شمایل نامهای راستین بیابد. پس دن کیشوت به سانکو میسپارد که به نخستین دهی که میرسد نوشتهی او را به دست «معلمی مکتبی» با خطی خوش بر صفحه کاغذی منتقل کند و اگر معلمی نیافت به نخستین «خادم کلیسا» که بر میخورد ـ آری، معلمی مکتبی یا خادم کلیسا، اما نه به هیچوجه «دفترداران ثبت» و «محرران دفاتر اسناد»، زیرا «این طایفه خط خرچنگ قورباغهای دارند که شیطان هم قادر به خواندن آن نیست».
اما مشکل سوم به «امضای» نامه بر میگردد: به گفتهی سانکو، به فرض که کسی با خط خوش، نوشتهی پهلوان افسرده سیمای ما را چنان که درخور نامهی عاشقی به معشوق باشد بازنویسی کند، تکلیف امضای نامه چه میشود. دولسینئا از کجا باید بداند این نامه جعلی نیست و از قلم خود دن کیشوت بیرون تراویده. دراینجا، دن کیشوت چهار برهان قاطع میآورد که به زعم خودش مو لای درزشان نمیرود:
(1) دولسینئا امضای دن کیشوت را نمیشناسد؛
(2) دولسینئا خواندن و نوشتن نمیداند، اصلاً سواد ندارد؛
(3) دولسینئا دن کیشوت را نمیشناسد؛
(4) دولسینئا، که از شما چه پنهان در حقیقت نامش آلدونزا لورنزو است و به گواهی سانکو سلیطهای است که لنگه ندارد و «هر پهلوان سرگردانی را که به او اظهار عشق کند، آب نداده از سر چشمه بر میگرداند»، دختری دهاتی با صدایی نکره و قلچماق و قلدر، اصلاً خودش هم نمیداند که دولسینئاست!
با این اوصاف سانکو میتواند با قلبی مطمئن و خاطری آسوده به مأموریت خود عملکند و نامه را به دولسینئا، نه، به آلدونزای گردن کلفت، برساند. اما مسئلهی اصلی این است که دن کیشوت تقدیر جنون و سرنوشت خویش را در گرو نامهای میگذارد که میداند خوانده نخواهد شد، آن هم خطاب به مخاطبی که خودش هم نمیداند نامه خطاب به اوست. و همهی اینها سهل است، سرنوشت دن کیشوت بسته به نامهای است که ارسال هم نخواهد شد چون او در یک لحظه حواسپرتی کتاب را دوباره در جیبش میگذارد(گو این که سانکو چند روز بعد، جواب نامهای را که اصلاً فرستاده نشده میآورد تا سرور شیدایش را از برزخ/دوزخ جنون بیرون کشد). دنکیشوت از طریق این عمل محکوم به شکست، رسالت خود را به انجام میرساند و تا به آخر دیوانه میماند: رسالتش در قبال دولسینئا، در قبال کتابهای شهسواری و در قبال همان کتابی که او شخصیت اصلی آن و در حقیقت گروگان آن است.
دن کیشوت، مردی که معانی کتاب ها را تحت اللفظ میخواند، کارش به جنون و انزوایی میکشد که، به تعبیر ژاک رانسیر، در نهایت اشاره دارد به خود «ادبیات» و ماجراهای «نوشتن» و نگاشتن نامه هایی خطاب به کسانی که نمیدانند مخاطب آن اند…
2
لویی آلتوسر، برجستهترین چهرهی مارکسیسم ساختارگرا، در تمام دوران فکریاش با اضطراب روشنفکری دست و پنجه نرم میکرد که درگیر کار سیاسی شده است: او پیوسته در هراس بود که مبادا کارش به تولیدی «ادبی» بکشد، به نوشتن نامههای بیمخاطب، به دن کیشوت شدن، به بدل شدن به جان زیبایی که به مصاف آسیاهای بادی می رود، به تنها شدن و تبدیل شدن به صدای مردی که در بیابان ندا سر میدهد، به فعالیتی که فرجامش جنون است و انزوا و … مرگ.
بر اثر این اضطراب بود که آلتوسر میگفت: «کمونیستها وقتی مارکسیست باشند و مارکسیستها وقتی کمونیست باشند هرگز در بیابان موعظه نمیکنند»ـ هر چند که اعتراف میکرد کمونیستها و مارکسیستها گاهی تنها میشوند و بزرگترین مارکسیست کمونیست را، لنین را، «آن مرد کوچک تنها در پهن دشت تاریخ» وصف میکرد. ولی اگر جایی چون «پهن دشت تاریخ» در کار باشد، مکانی که تار و پودش را پرسشها و پاسخهای تاریخ میسازد،آدمی دیگر تنها نخواهد بود. ولی از بدبیاری روشنفکران است که نجات فیالجمله در گرو یک «انفصال» است: «کمونیستها وقتی که مارکسیست باشند، مارکسیستها وقتی که کمونیست باشند…» این است جملهای که قرار است ما را از بیابان ـ از جنون سخنرانی در سالنهای خالی، از جنون موعظه در خیابانهای بیرهگذرـ برهاند: مسئله فقط این است که کمونیستها ممکن است هر ازگاهی مارکسیست نباشند و مارکسیستها ممکن است گاهی کمونیست نباشند، اصل قضیه به چیزی از جنس «غریزهی طبقاتی» باز میگردد. به گمان آلتوسر،کسانی که پرولتر به دنیا نیامدهاند ناگزیر دینی «سیاسی» به گردن دارند: اینان به پرولترها، به پرولتاریا، بدهکارند. و همهی هراس و دلهرهی آلتوسر ناشی از این بود که میترسید این بدهی سیاسی مبدل به قسمی بدهی ادبی، یک جور قرض بینهایت گردد: جنون سخن گفتن در بیابان خالی، جنون بازیکردن بر صحنه در برابر صندلیهای بدون تماشاگر، جنون نوشتن نامههای بی مخاطب، نامههایی که روشنفکران مارکسیست به پرولترهای کمونیستی مینویسند که امضای روشنفکر مارکسیست را نمیشناسند، خواندن و نوشتن نمیدانند(یعنی نمیتوانند از نوشتههای روشنفکرانی که روز و شب سنگ پرولتاریا را به سینه میزنند سر در بیاورند)، اصلاً خود روشنفکر مارکسیست را نمیشناسند و سرانجام این که نمیدانند پرولتر هستند… کار روشنفکری یعنی شهامت دیوانه شدن، دیوانهماندن، نوشتن نامههایی که فرستاده نمی شوند و اگر فرستاده شوند خوانده نمیشوند، شهامت نوشتن نامه هایی که مخاطب ندارند، نامه های بیصاحب، نامههای بی نشانی، نامه های مرده.
3
در سال 1825، مرکز خدمات پست وتلگراف ایالات متحد آمریکا ادارهای دایرکرد با نام «دفتر نامههای مرده». نامههای مرده؟dead letter در زبان انگلیسی معانی جالب توجهی دارد. در اصل این ترکیب به قانونی گفته می شود که از اعتبار افتاده، قانونی که جسمش برجاست، جسمش روی زمین مانده اما دیگر جان ندارد: نص قانون(letter) همچنان هست ولی نشانی از روحش نمانده است و بنابراین dead letters در قاموس حقوق به قانونها، دستورعملها یا رهنمودهایی اطلاق میشود که به لحاظ صوری همچنان «مجرا» یا «جاری» محسوب میشوند اما دیگر اعتبار ندارند و در عمل قابل اجرا نیستند.
از سوی دیگر،dead letter (که گویا اولین بار در نیمهی قرن هفدهم تداول یافت) به نامههای بیصاحب یا بینشانیگفته میشود، نامههایی که نه میتوان به مخاطبانشان تحویل داد و نه میتوان به فرستندگانشان بازپس فرستاد، نامههایی که یا به علت عدم تبعیت از مقررات پست و تلگراف یا به سبب ناقص بودن نشانی فرستنده و گیرنده یا به جهت نقل مکان هردو طرف نامه پیش از تحویل نامه نه به مقصد میرسند و نه به مبدا بر میگردند، نامههایی پا در هوا، معلق میان رفتن و برگشتن، «نامههایی مرده»…آیا این اسمی بیمسماست؟وجه تسمیه و علت انتخاب این واژه چندان روشن نیست.کسی درست نمیداند در درون دفاتر نامههای بیصاحب دقیقاً چه میگذرد. این قدر هست که نامههای مرده در قسمی وضع اضطراری ـ وضعیتی فوق العاده ـ به سر میبرند: از معدود مواردی که کارکنان پست و تلگراف اجازه دارند قانون رازپوشی یا اختفای مکاتبات و مراسلات را زیر پا بگذارند: نامههای مرده ـ مردگانی زنده که دیگر صاحبی ندارندـ حیاتی برهنه دارند، دیگر پوششی، پاکتی یا بستهای نیست که تنشان را بپوشاند…
بنا به گزارشها، در سال 2006 بالغ بر 90 میلیون قلم اشیای پستی سر از دفتر نامه های مرده درآوردند: در مواردی که امکان تعیین هویت صاحبان واقعی بستهها موجود نباشد، نامه ها معدوم می شوند تا به حریم خصوصی مشتریان لطمهای وارد نیاید و اقلام و اشیای دارای ارزش مرجوع میشوند. اقلام ارزشمندی را که نمیتوان بازپس فرستاد به حراج میگذارندـ البته به استثنای هرزهنگاریها و سلاح های گرم.
4
هرمان ملویل، خالق موبیدیک، در دههی 1850، حدوداًسی سال پس از تأسیس «دفتر نامههای مرده(بیصاحب)»، در دو شمارهی مجله پوتنام داستان کوتاه غریبی را در دو بخش به صورت گمنام منتشر کرد (داستان کوتاهی بی صاحب،داستانی مرده؟): داستانی با عنوان بارتلبی محرر: داستانی از وال استریت. «محرر» ترجمهی واژه scrivener (از ماده scribe به معنای «ناسخ» یا «کاتب») است.
راوی داستان ملویل، به تعبیر خودش، «عاقله مردی» است در زمرهی وکلای دعاوی عاری از جاه طلبی که سهلترین شیوهی زندگی را بهترین شیوهی زندگی میداند ودر «کنجی خلوت و بیهیاهو با اوراق بهادار و اسناد رهن و مالکیت صاحبان مکنت به آسودگی کاسبی و کسب درآمد» میکند. او به اقتضای شغلش با جماعتی دم خور بوده است که «تا آن جا که میدانم تا کنون چیزی دربارهی ایشان نوشته نشده: نساخهای اسناد حقوقی یا همان محررها». او بنا دارد بخشهایی از زندگی عجیبترین محرری را که تا به حال دیده یا دربارهاش شنیده نقل کند. محررها در واقع صورت اولیهای از ماشینهای فتوکپیاند،آدمهایی که به تدریج بدل به آدمهای آهنی یا روباتهایی نوشتاری میشوند، آدمهایی که رفته رفته «ماشین» می شوند.
در ابتدای داستان، او به توصیف دو محرری که استخدام کرده میپردازد: هنگامی که کار دفتر زیاد میشود او ناگزیر به روزنامهها آگهی میدهد تا محرر سومی هم به کار گیرد. و بدینسان است که بارتلبی وارد داستان میشود: مرد جوانی با چهرهای مغموم ـ «افسرده سیمایی» جوان! بارتلبی در آغاز حضوری دلگرم کننده دارد و به کار دفتر رونق میبخشد. او مانند کسی که از «قحطی درازمدت نسخهبرداری» آمده باشد و اکنون بخواهد با اسناد دفتر شکمی از عزا در بیاوردکار میکند: «شب و روز یک بند مینوشت – در پرتو آفتاب و در نور شمع. اگر شادمانه چنین پرکار بود، یقیناً از این همه کوشش بسیار خوشنود میشدم، ولی او در سکوت مینوشت، بیروح و رمق، ماشینوار».سه روز که از استخدام بارتلبی میگذرد، راوی چون عجله داردکاری جزئی را که در دست دارد، به فوریت تکمیل کند، بارتلبی را بیهوا به لحنی تند احضار میکند تا متنی مختصر را با هم مقابله کنند:
«مجسم کنید چه قدر یکه خوردم، نه، به بهت و دهشت دچار شدم وقتی بارتلبی بی آن که از جا بجنبد… با لحنی بس ملایم و قاطع جواب داد: ترجیح می دهم این کار را نکنم».
این ترجیح منفی از آن پس بدل به فرمول حیاتی بارتلبی می شود: او مدام کمتر و کمتر کار میکند و راوی هر قدر میکوشد دلیل آن را از بارتلبی بشنود و از حال و روز او قدری با خبر شود، پیوسته با فرمول ترجیح منفی او رویارو میشود.
سرانجام روزی راوی در مییابد که بارتلبی دیگر در دفتر کار او زندگی میکند. و عاقبت بارتلبی، آن نساخ پریده رنگ مفلوک اسناد حقوقی، آب پاکی را روی دست راوی میریزد و اعلام میکند که رونویسی را برای همیشه کنار گذاشته است. از این پس او در دفتر میماند بی آن که کاری انجام دهد. راوی به محرر مهلتی شش روزه می دهد تا سرپناهی برای خود پیدا کند و دفتر او را ترک گوید: در روز هفتم… «بارتلبی هنوز آن جا بود!» و در پاسخ راوی که از او میخواهد از آن جا برود، در حالی که پشت به راوی دارد، میگوید: «ترجیح میدهم نروم»…بعد از چند روز، راوی ناگهان نظرش را عوض میکند و به این نتیجه میرسد: «حال که او مرا ترک نمیکند، من باید او را ترک کنم». راوی دفترش را تغییر می دهد، به جایی دیگر نقل مکان میکند و دفتر را خالی خالی با بارتلبی تنها میگذارد. اما بارتلبی وکیل دعاوی بعدی را که در محل کار سابق راوی ساکن می شود نیز ذله میکند. وقتی به سراغ او میآیند تا چاره ای بیندیشند، راوی به سراغ بارتلبی می رود اما باز از او میشنود که «ترجیح میدهم تغییری در وضعم ندهم». پس از گفت وگویی بیحاصل، راوی به بارتلبی پیشنهاد میکند که به منزل او برود(و البته به دفترش) و عجالتاً در آن جا سکنی گزیند تا سر فرصت سر و سامانی به وضع این «مظهر بی تحرکی» بدهد… پاسخ بارتلبی روشن است. راوی پا میگذارد به فرار. چند روزی سر کار نمیرود تا مالک ساختمان قبلی و مستأجران عصبانیاش دستشان به او نرسد. وقتی به دفترش برمیگردد نامهای روی میزش میبیند که در آن نوشتهاند بارتلبی به جرم ولگردی به محبس افتاده است. بارتلبی در زندان هم کاری نمیکند و ترجیح میدهد چیزی نخورد تا سرانجام از گرسنگی جان میدهد.
ملویل در پایان داستان، از قول راوی شایعهای را نقل میکند که شاید توضیحی یا توجیهی برای حکایت غریب و تکان دهنده این شگفتترین محرر دنیای ادبیات باشد.بسیاری از شارحان و منتقدان این پایان بندی را خبط و گافی زیباشناختی از جانب ملویل میشمارندکه درحکم گردن نهادن نویسندهی این شاهکار به فرمان عواطف واحساسات سطحی مخاطبان عام است. اما شایعهای که به نوعی ضمیمهی روایت راوی شده است در نوع خود به اندازهی خودِ روایت غریب است. بنابراین شایعه، بارتلبیکارمندی دون پایه دردفتر نامههای بیصاحب، در واشنگتن بود که چون شغلش را در آن جا از دست میدهد دنبال کار میگردد و در دفتر راوی داستان استخدام میشود. کاوه میرعباسی به درستی «دفتر نامه های بیصاحب» را در ترجمهی dead letter office آورده است ولی هنگامی که میخوانیم: «نامههای بیصاحب آیا انسان مرده را تداعی نمیکنند؟»، اوضاع کمی پیچیده می شود. ملویل می نویسد: Dead letters! Does it not sound like dead men
اجازه دهید تحتاللفظی ترجمه کنیم: «نامههای مرده! آیا این آدمهای مرده را به ذهن متبادر نمیکند؟»راوی داستان اکنون به مردی میاندیشد که کارش جابجا کردن مداوم «نامه های مرده» و دسته بندی آنها برای سپردنشان به دست شعلههای آتش است – نامههای مرده به آدمهای مرده میمانند یا نکند بارتلبی مانند مأموران اردوگاههای مرگ نازیها آدمهایی را که به مردههایی متحرک(نامردگانی زار و نحیف) میمانند روانه اتاق های گاز و … میکند؟ باری، کسی که مدام نامههای مرده را دستهبندی میکند تا واگنواگن سوزانده شوند، همان مرده زندهای است که بعداً مثل شبح در دیگر دفترهای «نامههای مرده»ـ به ایهام dead letters دقت کنید: «قانونهای از اعتبار افتاده»، «نصهای بی روح»، «حرفهای مرده»ـ پرسه خواهد زد:
نامههای مرده؟ مرهم برای زخمهایی که اگر شفا یابند صاحب زخم را میکشند؛ بخشایش برای آنان که نا امید از آمرزش مردهاند؛ امید برای آنان که بیامید مردهاند؛ مردگانی برای آنان که غرق در دریای مصائب جان سپرده اند؛ «در بازی روزگار، این نامهها به سوی مرگ می شتابند. آه، بارتلبی! آه، بشریت!»
5
در سال 1958، پل سلان در سخنرانیاش به مناسبت دریافت جایزهی ادبی شهر برمن از تشبیهی برای توصیف شعر بهره جست که اکنون کلاسیک شده است. به زعم سلان، شعر از آن حیث که جلوهای از زبان است و بدین اعتبار اساساًنوعی از گفتوگو به شمار میآید، بسان نامهای درون یک بطری است که با این اعتقادـ اعتقادی که همیشه با امیدی نیرومند همراه نیست ـ به دست امواج دریا سپرده شده است که شاید روزی جایی به ساحلی برسد، و ای بسا به ساحلِدیارِ دل: «در این معنا شعرها نیز هماره در راهاند: راه به سوی چیزی، مقصدی، میپویند». باید در خیال خود به ساحلی رفت و در آنجا در میان تکهپارهها و آت و آشغال ــدر میان جلبکها و خزههای دریایی و چوبهای پوسیده و قوطیهای شکسته و ماهیهای مردهــ در انتظار «مواجههای» دور از انتظار با بطریای حاوی پیامی از گذشته بایستید: آن را به خانه میآورید و درونش پیامی مییابید. این نامهی غریب که دیری است انگار به دنبال کسی میگشته،کسی که بایستی نامه به دست او برسد، و اکنون معلوم میشود که آن کس شمایید.
دو سال بعد، پل سلان در سخنرانی دیگری به مناسبت دریافت جایزهی بوشنر گفت: «شعرتنهاست. تنهاست و هماره در راه. نویسندهاش با آن میماند.» به باور او، شعر حول محور «منی که مینامد و سخن میگوید»، «تویی» را گرد میآورد و بدینسان، شعر از همان آغاز مکانی است برای مواجهه، یا بهتر، شعر در ساحت «راز مواجهه» رخ میدهد. شعر کسی دیگر را قصد میکند، به این دیگری محتاج است، به کسی که در مقابلش بایستد، پس به سوی آن میشتابد، از پیش بر آن دلالت میکند: شعر نامهای بیصاحب است، دستخوش امواجی که او را به ساحل برسانند که شاید، آری، شاید، صاحبی بیابد… و اگر نیابد؟ میمیرد؟ شعر نامهای مرده است، نامهای که پست میشود، بینشانی، بیمقصد و… در راه میماند، بازگشتی در کار نیست، همهی شعرهای بزرگ به نامههای مرده میمانند، شعرهایی که به مقصدی مشخص ارسال میشوند زندههایی مردهاند، شعرهای بزرگ مردگانی زندهاند…
پل سلان ده سال بعد، در پنجاه سالگی، خود را بسان نامهای مرده به درون رود سن انداخت، در آوریل، در«سنگدلترینِ همهی ماهها»، جسمش چونان بطری حاوی… حاوی چه؟ پیامی؟ نامهای؟ نامهای برای خداوندی پشت کرده به زمین، خدای آشویتس، خدای همهی نامههای مرده…