کایروس زمان مطلقاً بیپایانی است که ما تجربه و با زندگی کردن توصیفش میکنیم. میان تاریخ و کایروس پیوستگی کاملی وجود دارد. هر لحظه از زندگی ما لحظهای است که میتوانیم جهان را ابداع کنیم. هر لحظه به خلأیی گشوده میشود که میتواند کاملاً ساخته شود. و این در اصل اضطراب و ترسِ مواجه شده با خلأ و اراده به تولید است که هستی را ارزشمند میکند. آنچه در اینجا مسئلهی من است، تبدیل تجربهی سلبی مدرنیته به تجربهی ایجابی پستمدرنیته است. مدرنیته با هایدگر به پایان میرسد و پستمدرنیته با اسپینوزا آغاز میشود؛ از آنجایی شروع میشود که اصطلاحات سلبی هایدگر مربوط به امکان یا قدرت لحظهای که به خلأ تاریخ گشوده میشود یا خود را در برابر سرنوشت تکنولوژی تابع میکند، وارونه میشود تا به قدرت ساخت زندگی و به کار بردن مجدد تکنولوژی تبدیل شود.
آنچه در سال 68 اهمیت داشت امروزه نیز مشخصاً از نظر فلسفی (دستکم فلسفهای که من به آن اعتقاد دارم) اهمیت دارد: گشایش بزرگی که قرن بیستم برای بشر رقم زد، و توسعهی مبارزات طبقاتی (طرحهای جدید، امیال و نیازهای عقلانیت عمومی) و انتقاد بنیادین از انواع توتالیتاریسم، از هر نوع اقتدار به هر شکلی که تعیین شود را فهم کرد تا آزادی سوبژکتیویتهها و طبیعت مطلق میل به آزادی و ظرفیت جدید تولید را به ارمغان آورد. چرا که تولید و کار همچنان اساسی است، اگرچه برخی معتقدند که کار دیگر وجود ندارد. چطور چنین چیزی ممکن است؟ کار در همه جا وجود دارد ، کار مادی زندگی را تعریف میکند. بدون کار، زندگی بی فایده است، وجود ندارد. و این اهمیت کایروس است، واقعیتی که زندگی و زمان را به عنوان روزنه، به عنوان برونریزی لحظهای نشان میدهد که به ما اجازه میدهد خلأ را پر کنیم. میل سرشاری که خلأ زمانی که میآید را پر میکند.
هیچ سرنوشت، غایت و پایانی وجود ندارد. همه چیز هر بار، در هر لحظه ساخته میشود. هیچ چیز از پیش تعیین نشده است، زیرا همه چیز، در خلأ واقعیت، با تعداد بینهایتی از ارادههایی که در هر لحظه گسترده میشوند، تعیین میشود. و این غنای زندگی است، زندگیای که میتواند خود را تماماً تغییر دهد، که میتواند هر لحظه کاملاً خود را دوباره ابداع کند. به طور خاص، {کایروس یعنی} تصادفی بودن آنچه در آینده میآید، و آنچه تاکنون آمده است.
این واقعیت که شکلهایی که شخص برای ادراک و سازماندهی واقعیت ارائه میدهد، توانایی ساخت چیزی جدید را نیز دارد. این امر ما را بار دیگر به سمت زبان و ظرفیت خلاق آن سوق میدهد، تا لحظهی وحدت هستیشناختی – یا «اشتراک» هستیشناختی که توسط زبان آشکار میشود. از این منظر، آنچه من آن را کایروس مینامم یک نقطهی زمانی قابل توجه است، چرا که هستی، یک گشایش در زمان است. و هر لحظه که گشوده میشود باید ابداع شود – باید خودش را ابداع کند. کایروس همین لحظه پرتاب پیکان وجود، لحظه گشودن و ابداع هستی در لبهی زمان است. ما در هر لحظه در این حاشیهی هستی که بیوقفه ساخته میشود، زندگی می کنیم.
لحظهای که ابداع میشود همان لحظهای است که هستی ابداع میکند، اگرچه میتواند توسط عدم توانایی ما در پذیرش این گشایش سد شود. آنچه که من سعی میکنم از طریق ایدهی کایروس توصیف کنم، اهمیت برگسون نیست: طرح یک پیوستار زمانی برای توصیف روند ابداع هستی کفایت نمیکند.
به این معنا که تعلق به کایروس هرگز خودمدارانه نیست. بسیاری دیگر نیز بخشی از آن هستند. اگر دربارهی آن فکر کنید، کل جسمانیت ما به این صورت عمل می کند. فقط مرگ میتواند این ارتباط میان بدن و کایروس را از بین ببرد. شاید روزی الغای مرگ ضرورت پیدا کند. اتفاقا این یک ایده جدید نیست – اولین بار توسط دکارت مطرح شد.
کایروس یک روش، یک دیدگاه – دیدگاهی که به گذشته نیز نگاه میکند است که انسان در آن با جهان برخورد میکند. گذشته بر اساس کایروس بازسازی میشود، اما گذشته نیست که کایروس را میسازد. و تا آنجا که کایروس است که گذشته را بازسازی میکند ، نمیتواند به گذشته ناب دسترسی داشته باشد.
با این وجود باید مراقب بود، چرا که وقتی گفته میشود گذشتهی ناب وجود ندارد، خطر سقوط در نوعی نسبیگرایی مطلق تاریخی وجود دارد. اما در واقعیت، وقتی چیزی گفته شد، نمیتوانم منکر آن شوم، زیرا دیگر گفته شده؛ و پس از انجام کاری، نمیتوانم آن را بی اثر کنم، زیرا دیگر انجام شده است. کایروس این موضوع را برای ما ثابت میکند، و آن را به گردش میاندازد. مهماننوازی تنها مسئلهی باز کردن آغوش و گفتن «بیا» نیست و همچنین بازوی دیگری را گرفتن و درخواستِ با هم قدم زدن! این همان گردش، همان به اشتراک گذاشتن معرکه و شگفت انگیز است. ایدهی کلاسیک دوستی اسپینوزایی شامل ساخت سطوح مرکب و نیرومند تر هستی از طریق برخورد با کایروسهای متفاوت است. هر زمان که برخوردی رخ میدهد، ساختی از هستی وجود دارد. در مفهوم یهودی-مسیحی، استقرار مجدد هستی بیشترین چیزی است که فرد میتواند به آن امیدوار باشد.
ساختن و کایروس پا به پای هم پیش میروند. در کایروس ایدهی کار مادی وجود دارد. کار مادی چیزی است که واقعیت جهان را شکل میدهد: یک کایروس بدنی است که انرژی مادی و ذهنی تولید میکند. کایروس مولد است. در واقع ، این تولیدی است که کل زندگی را به کار میگمارد – یک تولید بیولوژیک ، یک زیست -کار است. این نقطه مقابل کار مرده است، که خودش نوعی منفینگری است: آنچه که نیست. شاید مبارزه با چیزی که وجود ندارد کمی متناقض به نظر برسد، اما تنها این امکان غلبه است که داریم.
مسئله زمان برای من، اساساً درک این است که زمان مؤسس، و در نتیجه دیدگاه هایدگر و نقطهی مقابل آن، زمان اسپینوزایی، چیست. هگل گفت که اسپینوزا زمان را نمیشناسد، او فیلسوف غمگینیست که دریافت یکسانی از زمان را به منزلهی یک مبتلاء به سل، یک شخص بیمار در انتظار مرگ تصور میکند. با این حال من فکر میکنم که عکس این درست است، که اسپینوزا از زمان فهمی خلاق، سازنده و آزاد دارد. اگرچه همه ما میدانیم که زندگی میکنیم تا بمیریم، اما همچنین میدانیم که زمان بین لحظه فعلی و مرگ ما، اولاً، میتواند کم و بیش شادمان،ثانیاً ، کم و بیش مؤسس؛ و ثالثاً، کم و بیش انقلابی باشد. در حالت اول، برای ما؛ در حالت دوم، برای ما و دیگران، و در حالت سوم، برای ما و برای همهی بشریت.
زمان چیزی است که در همان لحظهای که درکش میکنیم از ما میگریزد و در نتیجه ما را به مرگ نزدیکتر میکند. اما فکر کردن به مرگ با این اصطلاحات امری عادی است، زیرا که نکتهی مهم این است که بدانیم چگونه باید در برابر این مرگ مقاومت کرد، چگونه باید با زمان روبهرو شد و چگونه میتوان با ساختن چیزهای دیگر از این دینامیک منفی جدا شد. در نظر گرفتن معنای عشق، زایش و ابدیت در این فرآیند مهم است. برای مثال ابدیت، به این معنی است که ما در کار هایی که در یک لحظه معین انجام میدهیم جاودانه باقی میمانیم؛ این به معنای مغتنم شمردن زمان و فراچنگ آوردن آن است تا از مرگش جلوگیری کند. از این نظر این چیزی غیر قابل انکار است. ما جاودان نیستیم، اما میتوانیم بگوییم که در انجام هر کاری ابدی هستیم. در نتیجه، معنی و مسئولیت زندگی از ابدیت هر لحظه ناشی میشود. به طور خالصه، زمان آلترناتیوی برای بی معنی بودن زندگی منتهی مرگ و جامعیت ابدیت است. معتقدم که این همان معنای مبارز بودن است. مبارز بودن مسلم، انقلابی، کمونیستی یعنی اینکه بفهمیم حامل ابدیت هستیم.