نخستین اصل در خواندن اخلاق این است: همهچیز سیاسی است. این هستی است در مقام قدرت نامتناهی و وحشی زیستن، این قدرت زیستی هستی است در برابر نفرت، فردگرایی، فروپاشی، مالکیت و مرگ. شاید به طرزی غریب باید چنین بگوییم: بهترین تصور از جهان اسپینوزایی واژگونهی تصوری است که از یک اردوگاه مرگ داریم؛ اگر اردوگاه مرگ هستی را سراسر به آپاراتوس بازتولید مرگ فرومیکاهد، جهان زیست و سیاست اسپینوزایی سراسر هستی را تا بینهایت در قدرت آفرینشگر زیستن ضرب میکند. این مجذور خداوند است و توان نهایی عشق که هستی را میسازد. اما اینجا هیچ اثری از تصور بورژوایی-رمانتیک از عشق در کار نیست. این مفهوم سیاسی رادیکال را باید از چنبر منطق مبادلهی کاپیتالیستی رها کرد.
عشق نزد اسپینوزا هیچ ربطی به تصور مألوف و اودیپی-کاپیتالیستی از عشق ندارد، همانطور که هیچکدام از مفاهیم دیگر فلسفهی او، علیرغم اشتراک لفظی با مفاهیم پیشینیان، هیچ ارتباطی به آنها ندارد. اسپینوزا در حاشیههای مفاهیم مألوف و مستقر مینهایی کار میگذارد. برای نمونه مفهوم مشهور «کلیات» را در نظر بگیرید. در جهان اسپینوزا هیچ امری «کلی»ای وجود ندارد. اسپینوزا هیچ اهمیتی برای معرفتشناسی در گسست از سیاست و زیستن قائل نیست. او در حرکتی جنونآمیز که در برابر تمامی تاریخ فلسفه میایستد، همانطور که شهریار فلاسفه باید چنین کند، درست در میانهی بحث از آنچه در گوش ما طنین معرفتشناسی دارد، مینویسد که تصورات مشترک نه کلیات، بلکه تصوراتی هستند مشترک بین افراد، و اشتراک نیز نه فروکاستهشدن به وحدت کلیات و مُثُل افلاطونی، بلکه ناشی از شگفتانگیزترین امر ممکن است: تأثرات مشترک بدنها. سیاست اشتراکی اسپینوزا درست در میانهی معرفتشناسی از در پشتی وارد میشود. تصورات مشترک اموری ایجابی هستند و نه سلبی، اموری فعال هستند. اما اسپینوزا کلمات خود را به دقت انتخاب کرده است: اشتراک تنها در ایجابیت ممکن است، در تولید، در فعالیت. اثرپذیریهای بدنهای درگیر در فعالیت زیستن است که اشتراک را تولید میکند، و نفس در موازات بدن این تاثرات مشترک را بدل به تصورات مشترک میکند؛ زیست اشتراکی تکینگیها.
اما تأثرات برخلاف نامشان همیشه ناشی از منفیت و انفعال نیستند. منفیت و انفعال صرفاً پستترین درجهی تحقق توان اثرپذیری بدن است (امر منفی چیزی جز انگلی یا تصویری واژگونه از امر ایجابی نیست. اسپینوزا همواره از تصورات «ناقص» و «غیرتام» حرف میزند، از نقصانی در قدرت، نه هرگز از «خطا»، «گناه»؛ درست برخلاف دکارت که از انگارهی گناه نخستین به خطاکاری ذاتی بدن در معرفتشناسی خود میسید). اما بهترین-قویترین-مصداق تأثرات مشترک «عشق» است. به عبارت دیگر، هر تأثر مشترک دیگری چیزی نیست جز درجهی نازلتری از عشق. اما اینجا نیز مثل سراسر جهان اسپینوزا، پرسش اینجاست که درجات برتر و فروتر عشق چیستند؟ بار دیگر اینجا دامی شگفت نهفته است. اسپینوزا ما را غافلگیر میکند. تصور شیئ لذتبخش، ایجاد لذت میکند. بدن و نفس موازیاند. اما اگر شیئی را در نظر آورید که تنها و تنها یک نفر میتواند از آن لذت ببرد یا بدان عشق ورزد، بیشک عشق جای خود را به الم و درد و اندوه میدهد. خواهید کوشید اجازه ندهید شخص دیگر از آن لذت ببرد. اسپینوزا از میانهی بحث خود در باب معرفتشناسی به عاطفهی عشق رسید و بیدرنگ از آنجا به زیستن اشتراکی، به نقد مالکیت خصوصی. آنچه دشمن عشق است مالکیت خصوصی یا تصور آن است.
در قضیهی 71 از بخش چهارم کتاب اسپینوزا مینویسد که فقط انسانهای آزاد شکرگزار یکدیگرند، دوستی میکنند، برای یکدیگر سودمندند و عشق متقابل به هم میورزند. بیایید در این هزارتو کمی به عقب برگردیم تا بفهمیم مقصود او چیست. برگردیم به عقب، به قضیهی 18 همین بخش. چنان است که گویی اسپینوزا پازلی خلق کرده که تنها با چسباندن دقیق قطعات پراکندهی آن میتوانیم تصویر نهایی آن را مشاهده کنیم. این کتاب به معنای دقیق کلمه یک جعبهابزار است. در قضیهی 18 اسپینوزا به ما میگوید که در اثر ترکیب دو شیئ، قدرت آنها دو برابر میشود. بدون شک بهترین نمونهی چنین ترکیبی، همزیستی اجتماعی است. پس مفیدترین چیز برای انسان نه کالاها، نه تملک اشیأ، که انسانهای دیگر هستند. همان انسانهای آزاد قضیهی 71 که به هم عشق میورزند و و دوستی میکنند. به همین سبب اسپینوزا مینویسد عامل حفظ وجود ما چیزی نیست جز سازگاری انسانها. اما این ماشین وحشی حلول و قدرت مؤسس را نمیتوان از حرکت جنونآمیز و از سرگیجهاش بازداشت: این تازه آغاز راه است، چرا که نهایت این عشق به تصوری مهیب میانجامد: انسانها با عشق خود «نفس و بدن واحد»ی میسازند از دل کثرت خویش. رذیلت و ناپارسایی نیز در اینجا، همانطور که حدس میزدیم، چیزی نیست جز مالکیت خصوصی؛ جستجوی منفعت شخصی. برویم به قضیهی 34. عواطف نشان ناتوانی ما هستند: قدرت عواطف= بردگی انسان. اما عواطف را انفعالات ناسازگار بین افراد میسازد، اختلاف و نزاع و ستیزه. بار دیگر اسپینوزا برای تبیین مقصود خود تنها یک نمونه را ذکر میکند، فقط و فقط همین: مالکیت خصوصی. تصور فقدان مالکیت یک شیء به واسطهی آن که شیء در تملک شخص دیگر است نقطهی مقابل عشق است: نفرت. نفرت و مالکیت؛ بنیانهای انقیاد. برویم به قضیهی 37. درست نقطهی مقابل این تصور این است که ببینم دیگران نیز به چیزی که من بدان عشق میورزم، عشق میورزند. عشق من تشدید میشود. تمام کوشش خود را میکنم تا دیگران نیز بدان عشق بورزند، یعنی بدین خیر مشترک. هیچ اثری از سرشت تلخ بشر نیست. هیچ اثری از هابز نیست.
تصور این امر اشتراکی، عشق من به خدا را تشدید میکند، و خدا چیست جز همبودی حالات در جوهر؟! (قضیهی 20). برویم به قضیهی 59. میل به مالکیت خصوصی، میل در شکل فاشیستی خود، در برابر قدرت برسازندهی عشق هیچ است: در نتیجه هر انفعال سلبی، هر میل به مالکیت، به سلطه، به فاشیسم، را میتوان ایجابی کرد. میتوان مصرف را به تولید تبدیل کرد. از میل ارتجاعی به میل انقلابی. اما اگر به قضیهی 63 برویم، اسپینوزا بار دیگر سرگیجه را تشدید میکند: او حتی «عقل» را نیز درست برخلاف سراسر تاریخ فلسفه، همچون کارگزار امر اشتراکی تعریف میکند. عقل یعنی ایجابیت، و آنکس که تحت تاثیر عقل نباشد موجودی است فرودست و واکنشگر: کسی که عمل خیر را تنها برای اجتناب از شرّ انجام میدهد، به قول نیچه: بردگان. در تبصره اسپینوزا مینویسد که واکنشگران یا بردگان به جای تعلیم فضیلت-ایجابیت به مذمت رذیلت-منفیت میپردازند. او آنان را «خرافاتی» مینامد. و همانطور که نگری به شکلی درخشان مشخص کرده، «خرافه» نزد اسپینوزا مفهومی است سراسر سیاسی: خرافه یعنی تصور وجود قدرتی متعال، تصور حاکم متعال هابزی، به قول دلوز، تصور نیرویی جدا از آنچه میتواند کرد.
اما خرافه همزاد ترس است، همان معشوق هابز. ترس از مرگ در نظر هابز بنیان تشکیل اجتماع است، اجتماعی همچون یک هفتتیرکشی ناممکن بین تمام افراد شهر. اما اسپینوزا در قضیهی 67 مینویسد که انسان آزاد اساساً به «مرگ» نمیاندیشد. زیستن آزادی است و آزادی قدرت و قدرت جوهر هستی. ما به زندگی میاندیشیم و به خاطر انرژی نامتناهی و وحشی زیستن است که همزیستی را برمیگزینیم: تنها بیماران هستند که از ترس مرگ، چیزی را میخورند که نمیپسندند، در حالی که فرد سالم «از غذاخوردن لذت میبرد و از زندگی بیشتر متمتع میشود». اما این نه فقط شادی و لذت بیشتر، که زیستن بیشتر نیز هست، درجات بالاتر قدرت زیستن. و درست در همین نقطه، اسپینوزا برای تبیین حرف خود مثالی میزند که چند قرن بعد در تبارشناسی اخلاقیات نیچه تکرار میشود، اما آنچه برای ما مهم است سرشت سیاسی این مثال است: قاضیای که مجرم را از سر عشق به سلامت جامعه محکوم میکند نه از سر نفرت یا خشم. قانون را کینهتوزان برای ستاندن انتقام خلق نکردند، بلکه سروران خلق کردند تا جلوی تصرف قدرت جامعه به دست یک فرد گرفته شود. همان «انسانهای آزاد» که قضیهی 71 میگوید تنها آنها هستند که شکرگزار یکدیگرند، و به هم «عشق» میورزند. اگر قانون چیزی را منع میکند تنها به سبب آن است که جلوی «اتحاد نیروها» گرفته نشود. پس بار دیگر باید تکرار کرد که زندگی جمعی مساوی است با آزادی بیشتر (اسپینوزا هم در قضیهی 73 درست به همین دلیل این نکته را تکرار میکند). زندگی جمعی را نه از سر ترس از گرگها، که محض خاطر آزادی انتخاب میکنیم. این خود هستی است که میل به اشتراک دارد.
پس درست به همین دلیل اسپینوزا در بخش «ذیل» همین فصل از کتاب، گویی برای انکه هیچ شبههای پیش نیاید، خود متن خود را تفسیر میکند، در قالب 32 نکتهی درخشان. اسپینوزا تکرار میکند که قدرت همزیستی و عشق، پوتنسیای تولیدگر زیستن، مبنای سیاست است نه ترس از لویاتان: مفیدترین چیز برای انسان، انسان است و «نفوس با عشق مسخر میشوند نه با اسلحه». از اینجا به بعد این فصول طوفانی پرقدرت را تشکیل میدهند که ما را با خود خواهد برد، سرگیجهی درونماندگاری: زیست اشتراکی در جامعه دوستی را تقویت میکند. قانون وضع میشود تا این زیست اشتراکی بدل به یک کل واحد شود. همبودی ما ناشی از ترس نیست، اگر هم باشد چنین همبودیای پشیزی نمیارزد، و کسی که چنین بگوید مبتلا به ضعف نفس است. انسانها متاثر از سخاوت هستند: میل به مالکیت خصوصی در ذات ما مندرج نیست. ما به گشادهدستی تمایل داریم. و اینجاست که متن اسپینوزا را از متون مارکس نمیتوان تمییز داد: چون یک فرد تنها توان آن را نداد که به تمام فقرا کمک کند، کل جامعه وظیفه دارد چنین کند و منافع عمومی باید تأمین شود. اما اشیأ خارجی را ما تنها برای تقویت بدن خود، تقویت توان اتصالات بدن لازم داریم. میل طبیعی ما به مالکیت خصوصی نیست که ما را به جانب تملک اشیأ میکشاند، این توهمی بیش نیست. بلکه میل به همزیستی، که لازمهی آن زیستن و زندهبودن است، ما را به جانب این اشیأ میکشاند. قدرت نامتناهی زیستن. اما اسپینوزا مستقیماً سراغ سرمایهداری میرود: اگر به هم کمک نکنیم، یک فرد به تنهایی توان تهیه مواد لازم را نخواهد داشت. و جملهی بعد این است: «اکنون پول وسیلهای شده است که به یاری ان میتوان همهچیز را فراهم آورد و به صورت خلاصهی ثروت درآمده است به قسمی که تصور آن در ذهن تودهی مردم جای مهمی را اشغال کرده است که آنها به سختی میتوانند لذتی را تخیل کنند که با تصور پول به عنوان علت آن همراه نباشد.» (اسپینوزا: ص 287). به عبارت دیگر، به ترتیب جملات و استدلالها دقت کنید: حتی پول هم جذاب است زیرا زیستن ما در جامعه در گرو زندهماندن همگان است و پول راهحلی ابتدایی بود برای تشریک ثروت.
حالا به بخش 5 میرسیم، به بخش آخر. پس از آنکه اسپینوزا امر اشتراکی را در زیست اجتماعی تشریح کرد، حالا مبنای انتولوژیکی آن را روشن میکند. بیایید آن سوال ناگزیر را بپرسیم: «اخلاق اسپینوزا چه دستوری برای ما دارد؟». درست است که اخلاق در برابر اخلاقیات، نه بر دستورات، که بر توان و تقویت آن تکیه میکند، اما اگر بخواهیم دستوری از آن بیرون بکشیم، شاید بهترین دستور این باشد: «به خدا عشق بورزید». عجله نکنید. اسپینوزا با جادوی خود معنای این گزاره را نیز دگرگون کرده است.
خدا علت خویش است، بنابراین سراسر ایجابیت و قدرت فعّال تولیدی است. به عبارت دیگر خدا عاری از انفعالات است. به همین دلیل خدا به صورت متقابل به ما عشق نمیورزد: عشق را با مبادله کاری نیست. اسپینوزا هرگز تن به وسوسهی دیالکتیک نمیدهد. از آنجا که عشق به خدا یکطرفه است، و هیچ ربطی به مبادله ندارد، رقابت و حسادت نیز در آن راه ندارد. عشق به خدا، قدرت مؤسس و تولیدگر هستی، هرگز در تملک کسی درنمیآید. بیایید ببینیم اسپینوزا چه نتیجهای از این نکته میگیرد.
ما زمانی از انفعالات رها میشویم، زمانی انفعالات به امور فعال بدل میشوند، که علت عواطف خود را بشناسیم. نفس و بدن موازیاند و «شناخت» نزد اسپینوزا هرگز ربطی به نظرورزی ندارد. اما علت عواطف ما نه اشیأ جزئی، که خداست. اما اتفاق عجیبی اینجا میافتد: به محض درک علت یک انفعال، انفعال مزبور به فعل بدل میشود. به عبارت دیگر، اینجا با انتقالی از الم به لذت و از نفرت به عشق و از انفعال به فعل روبرو هستیم. حرکت ایجابیت مضاعفشونده (علیه نفرت دیالکتیکی). اما در این مرحله ما نه تنها لذت میبریم، بلکه از لذت خود نیز لذت میبریم، از شدتگرفتن میل، از تشدید توان شادمانهی میل، از تبدیل الم به لذت و منفیت به ایجابیت. از آنجا که در عشق به خدا (در ایجابیت مطلق) رقابت بیمعناست، در نتیجه هرچه افراد بیشتری به خدا عشق ورزند این عشق بیشتر تقویت میشود. به عبارت دیگر، امر اشتراکی با اشتراکات بیشتر تقویت میشود. میل به رقابت در سیاست ایجابی جایی ندارد (ولی در عوض ذات منفیت سرمایه است). برگردیم به قضیهی 19: اسپینوزا بار دیگر تأکید میکند که نباید انتظار داشته باشیم خدا به ما متقابلاً عشق بورزد، چرا؟ درست به این دلیل که این تصوری تشبیهی و شخصوار از خداست که اسپینوزا در سراسر کتاب کوشیده با آن بستیزد. این خدا نیست در مقام یک شخص، بلکه قدرت نامتناهی و تأسیسگر زیستن-عشق است. بنابراین قضیهی 20 میگوید که عشق به خدا فقط میتواند تکثیر و تشدید شود. این پدیدهای شگفتانگیز است: هرچه افراد بیشتری در ان شریک شوند، میزانش افزایش مییابد. اما ناخوشی نفس ناشی از عشق افراطی به امری است که نمیتوانیم «مالک» آن باشیم. اسپینوزا بار دیگر عباراتی را به کار میبرد که مطمئن شویم از مالکیت خصوصی حرف میزند: «ناخوشیها و بدبختیهای نفس بیشتر [ناشی] از عشق مفرط به چیزی که در معرض تغیّرات کثیر است و نیز به چیزی که هرگز نمیتوانیم دارای آن باشیم ناشی میشوند. زیرا هیچکس دربارهی چیزی که به آن عشق نمیورزد آشفته یا نگران نمیشود و آزارها و بدگمانیها و کینهها و امثال آنها فقط از عشق به اشیائی ناشی میشوند که هیچکس نمیتواند حقیقتاً صاحب آنها باشد» (307).
بلافاصله پس از این اسپینوزا مینویسد که شناخت نوع سوم (یعنی شناخت چیزها همراه با علل تولیدی آنها) موجب عشق به امر سرمدی و تغییرناپذیر است. به واژگان اسپینوزا دقت کنیم، که چند سطر پیش از «تصاحب» حرف زده بود: «به علاوه آن موجب عشق به چیزی میشود که تغییرناپذیر و سرمدی است و ما در حقیقت از آن بهرهمندیم». Possession. مالکیت. این تنها جایی است که از مالکیت به شکلی ایجابی یاد میشود. این عشقی است که فقط تشدید میشود. آنچه مالک آن هستیم توان تولیدی خودمان است نه کالاها.
برویم به قضیهی 32. اسپینوزا شناخت نوع سوم را با عشق عقلانی به خدا پیوند میزند، یعنی درک چیزها در مقام اجزأ قدرت سرمدی خداوند. اما خدا چیست جز کل و تمامیت و کثرت هستی؟! عشق عقلانی به خدا چیزی نیست جز شناخت و درک این کثرت. و اسپینوزا بدین ترتیب سرمدیت ما و زندگی پس از مرگ را به ترکیب ما با انبوه خلق پیوند میزند. تبصره قضیهی 34 هشدار میدهد که سرمدیت را نباید صرفاً رونوشتی از دیمومت تلقی کرد: سرمدیت از جنس دیمومت نیست، در نتیجه از بقای افلاطونی نفس پس از مرگ بدن و حافظهی الوهی نمیتوان حرف زد. سرمدیت امری امتدادی نیست، بلکه تجربهای اشتدادی است، یعنی تجربهکردن تمامیت و کثرت هستی در زیست جمعی. اما قضیه 35 نشان میدهد که چون عشق خدا به خودش نامتناهی است، عشق انبوه خلق به خدا درواقع عشق خدا به خودش است، لذتی که خدا از کمال خودش میبرد، از سرشاری قدرت خود، و چون لذت نیز چیزی جز افزایش قدرت نیست، اینجا بار دیگر با مجذور قدرت، با ضربشدن قدرت خدا در خودش روبرو هستیم، یعنی با نهایتهای شدت. قدرت به بالاترین درجه میرسد. اسپینوزا این درونمایهی باستانی و صدوری، یعنی خلق جهان توسط خدا به واسطهی عشق او به خودش (از فلوطین تا ابنسینا)، را بدل به لذت زیست جمعی و تولیدی انبوه خلق میکند. قضیهی 36 میگوید که حالا نفس فعال است و نه منفعل: این قلمرو تولید است نه مصرف، این قدرت است در مقام پوتنسیا و تأسیس. قضیهی 38 عشق را تشدید میکند. هرچه عشق تشدید شود، ترس از مرگ کمتر میشود: چرا که قدرت زندگی است که افزایش مییابد. زیستقدرت وحشی و نامتناهی، زیستنی که مرگ را بدان دسترسی نیست؛ قدرت وحشی و فراگیر زندگی. در قضیهی 39 بار دیگر ترس از مرگ تقبیح میشود: آن کس که واجد نفسی باشد که قسمت اعظم آن سرمدی است، از مرگ نمیهراسد. هدف زندگی نیز چیزی نیست جز آنکه بدن کودک به بدنی قدرتمند بدل شود، خروج از نابالغی. اما این بدن قدرتمند بار دیگر بدنی است که مستعد امور کثیر است، بدن یک کثرت است، بدن انبوه خلق.