معنای اصلی فلسفه چیست؟ فلسفه، در اصل، جستجوی حقیقت است، حقیقتِ تام – جستجوی مبادی همهی اشیاء. در این معنا، فلسفه به مانند اسطوره است. اما فیلسوف، از اساس با ناقِل یا پدیدآورندهی اساطیر تفاوت دارد. آنچه فیلسوف را از اسطورهشناس متمایز میکند، کشفِ φύσις [طبیعت] است. نخستین فیلسوف، کاشفِ φύσις بود. φύσις میبایست کشف شود. انسان بیدرنگ درنمییابد که چیزی همچون طبیعت وجود دارد. طبیعت هنگامی کشف شد که جستجوی مبادی، بر اساسِ این دو تمایز بنیادین هدایت شد:
الف) تمایز میان شنیدهها و دیدن[اشیاء] با چشم خود- مبادی همهی اشیاء میبایست بر پایهی آنچه که همهی انسانها همواره در روز روشن یا به واسطهی فراروی از پدیدارها میتوانند ببینند؛ آشکار یا مبرهن شود.
ب) تمایز میان اشیایی که انسان-ساختاند و اشیایی که انسان-ساخت نیستند – مبدأ اشیاءِ مصنوعی انسان است، اما انسان، بهوضوح، نخستین شیء، مبدأ اشیاء، نیست. ازاینرو آن اشیایی که انسان-ساخت نیستند، بیش از امور مصنوع، ما را به سوی نخستین اشیاء هدایت میکنند.
تولید مصنوعات به علتِ تمهید،[به علت] دوراندیشی، است. طبیعت زمانی کشف شد که امکان اینکه شاید اشیاء نخستین، سایر اشیاء را نه به وسیلهی دوراندیشی بلکه با ضرورتِ کور ساخته باشند، مدنظر قرار گرفت. من میگویم: امکان، [چون] این که منشأ اشیاء دوراندیشی، دوراندیشی الاهی باشد را کنار نمیگذارم. اما این مدعا زین پس نیازمندِ برهان است. پیآمد خاصِ کشف طبیعت، مطالبهی برهانی دقیق برای اثبات وجود موجودات الاهی است، برهانی که از تحلیلِ پدیدارهای آشکار بر همگان، آغاز میشود. از آنجا که هیچ برهانی نمیتواند موضوع برهان خود را مفروض بگیرد، فلسفه، از اساس، خداناباور است. تفاوت میان افلاطون و ماتریالیستی چون دموکریتوس اگر با تفاوت میان افلاطون و هر آموزهی مبتنی بر تجربهی دینی مقایسه شود، رنگ میبازد. کوششهای افلاطون و ارسطو برای اثبات وجود خداوند ویژگی دینی آموزههایشان را اثبات نمیکند، در واقع آن را رد میکند.
زبان افلاطون و بسیاری از دیگر فلاسفهی پیشامدرن، این ویژگی خاص را پنهان ساخت. این اصل که متضمن این نوعِ خاص از سخن گفتن است، تاکنون هرگز به درستی تبیین نشده است. بنابراین به من اجازه بدهید تا چند کلامی دربارهی آن صحبت کنم.
فلسفه، به مثابهی جستجویِ مبادیِ حقیقی همهی اشیاء، کوششی است برای جایگزینی گُمان دربارهی این اصول آغازین، با شناخت یا دانش حقیقی نسبت به آنها. خُب، به هیچ وجه مسلم نیست که این[ جستجو] یک پیگیریِ مشروع باشد. نه تنها یک پیشداوری عمومی علیه سرک کشیدن در رازهای خدایان وجود داشت بلکه ادلهای نیرومند بر این دیدگاه دلالت میکند که گمان، و نه شناخت، عنصر اساسی حیاتِ انسانی یا اجتماعی یا سیاسی است. اگر گمان، عنصر اساسیِ حیات سیاسی است، فلسفه که گمانها را هم به پرسش میگیرد، اصلِ اساسی حیات اجتماعی را منحل میکند: فلسفه ذاتاً برانداز است (جوانان را فاسد میکند). از منظر فلسفه، این امر ایرادی بر فلسفه نیست، چون جستجوی حقیقت به مراتب مهمتر از حیات سیاسی است: فلسفهورزی مشقِ مرگ است. با اینحال، فیلسوف چارهای جز مواجهه با مطالبات مشروع جامعه یا به دوش کشیدن بار مسئولیت شهروندی خویش ندارد. او این مهم را با خودداری از آموزش علنی آنچه را که او یگانه حقیقت قلمداد میکند، تا حدی که آن یگانه حقیقت میتواند برای جامعه خطرناک باشد، انجام میدهد.
این دیدگاهِ مربوط به رابطهی فلسفه با زندگی، با جامعه، ایجاب میکند که فلسفه، بالذات، صیانت از افرادِ بسیار اندکی باشد که بالطبع برای فلسفه مناسباند. تمایز بنیادینِ میان خردمندان و عوام، ذاتیِ مفهومِ اصلیِ فلسفه است. این ایده که فلسفه نیز میتواند به اساس حیات انسانی بدل شود بهکلی برای همهی متفکران پیشامدرن بیگانه بود. افلاطون خواستار این است که فیلسوفان میبایست پادشاه شوند؛ او خواستار آن نیست که فلسفه میبایست فرمانروا شود: در مدینهی فاضلهی او فقط دو یا سه نفر، به هر شکل، به فلسفه دسترسی دارند؛ اکثریتی عظیم را با دروغ شریف راهنمایی میکنند. جستجو برای شناخت، ایجاب میکند که در همهی مواردی که شواهد کافی نداریم، باید از توافق خودداری کرده یا صدور حکم را به حالت تعلیق درآوریم. خب، خودداری از توافق یا به تعلیق درآوردن صدور حکم در موضوعاتِ بهغایت ضروری که نیاز به تصمیمگیری فوری دارند، ناممکن است. در موضوعات مربوط به مرگ و زندگی نمیتوان صدور حکم را به حالت تعلیق درآورد. کامیابی یا شکستِ اشتغالِ فلسفی، در گرو امکان تعلیق صدور حکم است، بنابراین نیاز دارد که موضوعات مربوط به مرگ و زندگی، پیشاپیش، حل و فصل شود. تمامی موضوعات مربوط به مرگ و زندگی را میتوان به پرسشِ چگونه باید زیست، فروکاست. اشتغالِ فلسفی مفروض میگیرد که پرسشِ چگونه باید زیست، پیشاپیش حلوفصل شده است. این پرسش با دلیل پیشافلسفیِ برآمده از این نظر حلوفصل شد که شیوهی درست حیات، تنها چیز مورد نیاز، حیاتی است که وقف فلسفه شده باشد و نه هیچ چیز دیگر. این دلیل پیشافلسفی، بعدها در فلسفه، با تحلیلی از طبیعت انسان، تأیید شد. بااینحال، شاید فلسفه، مطابق معنای اصلی آن، تنها شیوهی درست حیات، سعادت غایی انسان، باشد. در نتیجه، تمامی دیگر پیشههای انسانی را، هرچقدر باشکوه، اساساً باید معیوب یا اَشکالی از درماندگی انسان قلمداد کرد. حیات اخلاقی به مثابه حیات اخلاقی، حیات فلسفی نیست: برای فیلسوف، اخلاقیات چیزی جز شرایط یا نتیجهی فرعیِ فلسفهورزی نبوده و فینفسه ارزشمند نیست. فلسفه نه فقط فرا-اجتماعی یا فرا-دینی، بلکه همچنین فرا-اخلاقیست. فلسفه ادعا میکند که انسان در نهایت انتخابی جز انتخاب میان فلسفه و ناامیدیِ پنهانِ ناشی از توهم ندارد: تنها از طریق فلسفه است که انسان، بدون از دست دادن انسانیت خویش، قادر به دیدن واقعیت در وجه عبوس آن میشود. ادعای فلسفه کمتر از ادعای وحی، بنیادین نیست. کامیابی یا شکست فلسفه در گرو امکانِ تعلیق صدور حکم دربارهی اساسیترین پرسشهاست. یعنی، فلسفه درضمن شکاک است: در معنای اصلی کلمه. σκέψις به معنای نگاه کردن به اشیاء، در نظر گرفتن اشیاء، است. فلسفه دربارهی فهمِ پیچیدگیِ واقعیت به مثابه یک کل، است. پیچیدگی آن ممکن است مانع پاسخهایی روشنگر به پرسشهای بنیادین شود: شاید ادلهای که به سود پاسخهای گوناگونِ ناسازگار اقامه میشوند، بینتیجه باشند. این امر اشتغال فلسفی را بیهوده نمیسازد: برای فیلسوف، فهمِ کاملِ یک مسئله، بینهایت مهمتر از هرگونه جوابِ صرف است. آنچه از منظر فلسفی، یعنی در مقام نظر، اهمیت دارد، بیان روشنِ موضوع اصلی است؛ یعنی بیانی روشن که ماحاصل استدلال به سود دو پاسخِ متضاد به جای [پرداختن به] خودِ پاسخها باشد. فلسفه در معنای اصلی خود بیشتر از آنکه یقینی باشد، جدلیست. جدل تنها برای آنهایی امکانپذیر است که درگیر تصمیمات نیستند، آنهایی که عجله ندارند، برای آنهایی که چیزی جز جدل برایشان ضرورت ندارد. بینظمی نظامها، رسواییهای فیلسوفان مختلف، به هیچ وجه، وهنی بر فلسفه نیست.
وقتی فلاسفه میگویند که تنها سعادت ممکن شامل فلسفهورزی است، منظورشان این نیست که فلسفه میتواند سعادت انسانی را ضمانت کند؛ زیرا آنها میدانند که انسان خدایگانِ سرنوشت خود نیست: εὐημερία [بهروزی] : پرتوِ خورشیدی به صورت غذا، سرپناه، سلامتی، آزادی و دوستی- پرتوی که به دست فلسفه پدید نیامده برای فلسفهورزی و در نتیجه، سعادت، مورد نیاز است، گرچه [این پرتو] سعادت را برنمیسازد. به زبان دینی: σύν Θεῷ= ἀγαθῇ τύχῃ [با خدا = بخت نیک]