به یاد دارم، هنگامی که مهلت ارائهی چکیدهی مقالهی حاضر رو به اتمام بود، شتابزده چنین نامی را برای پیشنهادهام برگزیدم (که البته در نهایت تغییرش دادم): «پیرامون چندی مسائل روانشناختی در اصول دستورزبان عمومی[1] [=اصول] یلمزلف». کتاب اصول فتح باب حضورِ یلمزلف و عیناً خودِ مانیفست علمی اوست، که به عقیدهی من مسائلاش هنوز برای کمتر کسی شناخته است، یا لااقل بسیار محدود محل بحث واقع شدهاند. در این اثر، دِینِ یلمزلف به مکتبهای ژنو و پاریس کاملاً مشهود است: یلمزلف، چه در طراحیِ روشاش و چه در آرایشِ نظریهاش، آزادانه مفاهیم، مقولاتِ تفسیری و اصطلاحشناسی متعلق به سنت سوسوری را دستمایه قرار میدهد؛ یعنی دورهی زبانشناسی عمومی[2] [= دوره] و پیروانش را. با این وجود، پذیرش آن ایدهها برای یلمزلف به هیچ عنوان خطی [یا توارثی] و سادهانگارانه نبود: در مفهومپردازی یلمزلف از رابطهی بین دستورزبان و روانشناسی، مؤلفههای نظریای دیده میشوند که میتوان برخیشان را با بعضی از ایدههای سوسور در دورهی سوم[3] مرتبط دانست (البته ارتباطی صرفاً نظری، و نه از نوع تاریخی-فیلولوژیکی آن). تاتسوکاوا[4] در رسالهاش (1995) به این امر اشاره میکند که یلمزلف با آغازیدن از دوره و شرحی بر نظام واکهای اولیهی زبانهای هندواروپایی[5] [=شرح] توانست رگهای نظری را از آن «سوسور»ی فراچنگ آورد که تا آن زمان هنوز ناشناخته بود. حال، بر اساس آنچه گفتیم، میتوانیم وارونهی این نظر را دربارهی جستار حاضر اظهار کنیم: دانش بر شیوهی استدلال سوسور، از لحاظی، میتواند در بازسازی «یلمزلف»ی که اغلب فرعی انگاشته میشود، مفید واقع شود.
پرواضح است که نخستین مسئلهای که یلمزلف در استقرار روشاش در سال 1928 ناگزیر از مواجهه با آن بود، همانا مسئلهی تاریخ علم بود: «جستوجوی شالودهها»، چیزی که مشخصهی بارز معرفتشناسی[6] قرن بیستم را تشکیل میداد. برای یلمزلف مسئله از این قرار بود: مرزهای حیطههای علمی باید چگونه اعمال شود تا بتوان دستورزبان و زبانشناسی را از دیگر حیطههای فلسفی درگیر با زبان، یعنی منطق و روانشناسی، مجزا کرد؟ سوای پیشفرض ضمنی یلمزلف مبنی بر لزوم تفکیک بین رویکرد «فلسفی» و پژوهش «تجربی»، او از خود چنین میپرسد: دستورزبان عمومیِ علمی باید «ابژه»اش چه باشد؟ آن رگهای که یلمزلف به طرحریزیاش مبادرت میورزد، بر مفهوم «زیرآگاهی»[7] استوار است (مفهومی که چنان که باید هیچگاه مورد مداقه قرار نگرفت، و پس از آن نیز به بحث گذارده نشد)، که میتواند بهطور همزمان هم دستورزبان را از آن دو علم پیشین [منطق و روانشناسی] تمیز دهد، و هم ابژهی خودمختارش را تعریف و تعیین کند.
طبق نظر یلمزلف، دستورزبان در مقایسه با منطق و بر خلاف آن، باید با خودِ پیچیدگی شناختیِ[8] امور زبانی مواجه شود؛ اموری که نه تنها اندیشهی «بهنجارشده»[9]، آگاهانه و منطقی را، بلکه همچنین عناصر احساسی[10]، عاطفی[11]، خیالی[12] و حتی دریافتی[13] را در یک «تمامیت»[14] شامل میشوند. زبانشناسی در مواجهه با این تمامیت پیچیده و (ضرورتاً) «حیاتی[یا زیستی] »[15] صورتی از اندیشه را آشکار میکند که از قواعد اکید و تجویزی منطق پیروی نمیکند: اندیشهی-زبانی بر درهمآمیختگیای از خودکاربودگی و تداعیهای تأملناشده و غیرعامدانه استوار است که نظامی از مقولههای همگانی را مستقر میسازد. چنین است که بهقولی، این مقولهها از تجربهی انسان در کلیتاش خبر میدهند[16].
در دیگرسو، و از نظرگاهی روانشناختی، «عادات»[17] زبانیای که «سوژهی سخنگو»[18] بدانها متکی است (یعنی همان نیازهای ارتباطیای که از طریق فعالیت زبانی متجلی میشوند) همواره بهطور بالقوه آگاهانهاند؛ و حتی علاوهبر این، این عادات الگویی[19] را برمیسازند -یعنی خودِ ساماندهی دستوری (با اشارهی ویژه به صفحهی ساختواژی[20])- که همواره از طریق صفحهی بیانِ[21] «از حیث پدیدارشناختی ملموستر» متجلی میشود، هرچند که از تماماً واضح بودن و آگاهانه قابلتشخیص بودن بسیار فاصله دارد. برای مثال، یک گویشور همیشه توانایی تشخیص ارزشها و معانی عناصر زبانی بزرگتر را دارد (ساختهای همنشینانه[22]، همچون واژهها، جملهها، جملات کامل[23] و غیره)؛ همچنین وی معمولاً قابلیت تشخیص ارزشها و معانی خاص زیرعنصرهای ساختواژی را در هر وقوع متنی دارد، مثلاً تکواژهای دستوری جنس (مذکر، مؤنث، خنثی و الی آخر)؛ اما برای او بسیار دشوار است که بخواهد ارزشها و معانی جانشینانهی[24] مقولههای ساختواژی مربوطه را در کلیتشان تشخیص دهد. به بیان دیگر، بهطور معمول «سوژهی سخنگو» متوجه این امر نیست که زبان دارد یک صورت زبانی را بر محتوای محضِ هم منطقی و هم روانشناختی بار میکند -صورتی که 1. جمعی[25] و 2. ویژه[26] [منحصربهفرد] است.
بدین معنا، بازنمونهای فردی[27] (محتویات آگاهی[28]) ساختاری جمعیشده[29] را میپذیرند که صورتبخش سرمایهای شناختی (یا گنجینهای) است که هر گویشور میتواند از آن بهره برد. پس بر این اساس ارجحیت بر آن است که محدودیتهای دستوری را نه بهمثابه قلوزنجیری تحمیلی، بلکه بهمثابه ابزاری برسازنده[30] که در اختیار شخص قرار میگیرد درک کنیم: گویشور با رضایتی خاموش، و بهطور ضمنی، به این صورتها متوسل میشود، پس بدینسان هیچ نیازی نیست که زبان را، همچون قوانین اجتماعی، بر حسب محدودیتهای تجویزی فهم کنیم. یلمزلف هنگام بحث بر سر این مسئله، مدل جامعهشناختی دورکیم[31] را، به این دلیل که برای مطالعهی مقولههای زبانی شیوهای بیش از حد هنجاری[32] ارائه میدهد، به باد انتقاد میگیرد (اصول: بخش 65)
به علاوه، از آنجا که زبان (لانگ[33]) بهقولی متشکل از ارزشهای بیانشده[34] است (یعنی ارزشِ-محتواهایی که همواره با ارزشِ-بیانها جفت یا «پوشیده» میشوند)، میتوان آن را بهواسطهی رویکردی ابژکتیو[35] و در عین حال غیرمستقیم[36] بررسی کرد؛ اما از سوی مقابل، تمام آنچه که میتوان بهواسطهی رَویههای دروننگرانه (یا سوبژکتیو[37]) بدان دسترسی داشت و مورد بررسی قرار داد، یحتمل به ورطهی ایدههای صرفاً روانشناختی، غیرزبانی، فردی و شخصی در میغلتند.
از آنجا که دستورزبان بر عملیاتهای زیرآگاهی متکی است، منطق نمیتواند دعوی تبیین ساختار دستوری را داشته باشد، ساختاری که اتفاقاً برعکس، به حیطهی روانشناختی ویژهای متعلق است که تضمینکنندهی خودمختاری[38] آن است: تمام امور دستورزبانی اموری روانشناختی هستند، اما نه بالعکس. ولی این نکتهی تاحدی شگفت را نیز باید مدنظر قرار داد که امور روانشناختی، یعنی «بستر» زیرآگاهانهی عملیاتهای زبانشناسی، هیچ انطباق کاملی با ساختمان[39] «روانی»[40]شان ندارند. به نظر میرسد که در اینجا یلمزلف در کشاکشی است بین این دو موضع: یکی این که «قوهی زبان»[41] را بهمثابه دستگاه شناختیِ روانی، انفرادی و «طبیعی» بپنداریم (یلمزلف حتی در جایی بر پایههای فیزیولوژیِ-عصبی[42] زبانشناسی تأکید میکند، برای نمونه مطالعهی «تداعیها»[43] توسط ولادیمیر بکترف[44]؛ نگاه کنید به: اصول، بخش 10، ص 44)، و دیگر این که «زبان [لانگژ]» را مخزنی تماماً بالقوه از مقولاتی بدانیم که تکتک زبانها، هر یک به شیوهی خاصی، آنها را تحقق میبخشند و بازپیکربندی میکنند. بنابراین، نه هیچیک از عضوهای یک مقولهی دستوری (برای نمونه، یک حالت[45]، مثلاً «اضافی»[46]) همگانی [یا جهانی][47]اند، و نه هیچیک از خودِ مقولهها («حالت» یا «جنس»)؛ بلکه یلمزلف مورد دوم [خود مقولهها] را صرفاً عمومی [یا کلی][48] میداند. اما راجع به نظام آنها چه میتوان گفت؟ -یعنی راجع به زبان [لانگژ] که فینفسه الگویی مقولهای است، آیا میتوان آن را «حیطهای انتزاعی»[49] قلمداد کرد؟
برای این پرسش هیچ پاسخ سرراستی ممکن نخواهد بود، چراکه خود یلمزلف نیز در اینباره موضع چندان روشنی اتخاذ نمیکند: او در کشاکشی بین نظرگاه فیزیولوژیکی و نظرگاه نشانهشناختی[50]، از یکسو بر این امر تأکید میکند که زبان بایستی در ساختمان «همگانی» [یا جهانیِ] نوع بشر ریشه داشته باشد، هرچند این بستر [فکری] نمیتواند کل یکنواختی[51] تبیینشده در زبانها را دربرگیرد و صرفاً جنبهی خاصی از آن را تضمین میکند[52]؛ و از سوی دیگر او بر این عقیده است که حتی زبانِ بهمثابه نظامی انتزاعی و همهزمانی[53]، بهطور تمام و کمال «تاریخی» است و پیوندی صرفاً غیرمستقیم با «ذهن و ذهنیت[54]» انسان دارد.
با توجه به این اوصاف، شاید روشن شدهباشد که تعریف یلمزلف از زبان (لانگژ) بین دو قطب سوسوریِ قوهی زبان و لانگ در نوسان است: از یکسو، هر زبانِ منفرد تنها سهم کوچکی از تمام مقولههای زبانی ممکن را –که بهعنوان سرشت روانشناختی برای «نژاد بشر بهمثابه یک کل» مشترک است- بهکار میگیرد؛ اما از سوی دیگر، یلمزلف به این گفتهی واندری[55] استناد میکند که «لانگها کاربرد عملی رویههای لانگژ را بازنمایی میکنند». مقولههای زبانی، هم در ساختمان انتزاعیشان و هم در تحققیافتگیهای ملموسشان، نهایتاً با «استعداد زبانی عمومی بشر»[56] مدنظر یلمزلف پیوند میخورند. این ایده با برخی صورتبندیهای قابل ردیابی در دورهی سوم تقریبی بسیار نزدیک دارد؛ صورتبندیهایی که از دل آنها -همانطور که پیشتر نیز برخی پژوهشگران بر آن تأکید کردهاند (گامبارارا[57] 2005، فددا[58] 2008 و 2013)- ایدهی «ذهن جمعی»، که عمیقاً ریشه در بستر فیزیولوژیکی-روانشناختی دارد، حاصل میشود:
[[4 نوامبر 1910]] میتوانیم بگوییم آن ابژهای که باید مطالعه شود، همانا انبارهای[59] است که در مغز هر یک از ما مستقر شدهاست؛ [البته] بدون شک این انباره برای هیچیک از اشخاص منفرد، هیچگاه مطلقاً کامل نخواهد بود. میتوانیم بگوییم که زبان همواره از طریق زبان است که بهکار میافتد[60]؛ بدون آن، زبانی وجود نخواهد داشت (سوسور 1993: دفتر اول، a7)؛
[[25 آوریل 1911]] کنش اجتماعی ممکن نیست در جای دیگری جز در «حاصل جمع تکتک افراد» مستقر باشد. اما همچنین، همانطور که در مورد هر امر اجتماعی «دیگری» نیز صادق است، نمیتوان آن را بیرون از خودِ «فرد» بررسی کرد. اگر میتوانستیم کلِ سرمایهی تصورات گفتاری[61] را، که درون یک فرد انباشتهشده و با ردهبندی و ترتیبی مشخص مستقر گشته، مورد وارسی قرار دهیم، آنگاه آن میثاق اجتماعی[62] را که واضع زبان است به چشم میدیدیم (سوسور 1993: دفتر هفتم، a69)؛
[[19 مه 1911]] توسیع و تثبیت این محصول همانا بر عهدهی هوش جمعی[63] است. هر آنچه که زبان [یا زبانی] است، در ضمنِ آن جمعی نیز هست. (سوسور، 1993: دفتر هشتم، a91)
[[30 مه 1911]] به عقیدهی من، زبان چیزی بوده که مستقیماً و صراحتاً در روح جمعی[64] استقرار یافتهاست (سوسور، 1993: دفتر هشتم، a101).
به عقیدهی ما، میتوان بین کشمکشهای نظری و اصطلاحشناختی یلمزلف و پالایشهای تدریجی سوسور از صورتبندی ایدههای خویش، بهشکل بسیار وثیقی ارتباط برقرار کرد. چنین بهنظر میآید که یلمزلف در همین اثر سال 1928، و با صراحتی بیشتر در 1934، در تلاش است تا یکی از پادگویههای معروف ویکتور آنری[65] را حلوفصل کند: «تقابل بین جنبههای فردی و اجتماعی زبان». یلمزلف به این باور رسیده بود که ورای روانشناسی و جامعهشناسی به عنوان دو گزینهی موجود در تعیین جایگاه زبانشناسی و دستورزبان –پس یعنی ورای تقابل میان امر فردی و امر جمعی– باید گزینهی سومی نیز وجود داشتهباشد: نظرگاهی جمعی-روانشناختی[66]، بر پایهی عامل طبیعی بهاشتراک گذاشتهشده توسط [تکتک] فردها. نباید گذاشت که ارجاعات تاریخی بهراحتی گمراهمان کنند: ایدهی «روانشناسی جمعی» یلمزلف با «روانشناسی مردمی»[67] تناظر یکبهیک ندارد، و یلمزلف حتی این دومی را علناً به باد انتقاد میگیرد (برای نمونه: «فکر ایجاد چیزی شبیه به یک «روانشناسی اجتماعی» حتی برای لحظهای هم به ذهن ما خطور نخواهد کرد، چراکه این اصطلاح بهسادگی به مفهومپردازیهای کاذب درمیغلتد»_ اصول، بخش 67: 290). این روانشناسی جمعی مستقیماً از آنچه میتوان «ساختارِ شناختی»[68] خود زبان خواند ناشی میشود -در اینجا نقلقولی از خود یلمزلف میآورم:
اگر این سخن درست باشد که زبان (لانگ) «نهاد»[69]ی است پیوندخورده با «واقعیت اجتماعی حدوثی»[70] […] این سخن نیز به همان میزان درست است که زبان به واقعیتی روانشناختی، یا به بیان دقیقتر روانشناختی-فیزیولوژیکی، پیوند خوردهاست. اگر میپذیریم که امور اجتماعی[71] در زمانها، مکانها و محیطهای مختلف دچار تغییراتی بیکران میشوند، باید یک روانشناسی انسانی نیز وجود داشتهباشد که از خود سرشت انسان ناشی شود و شیوهی رفتار نوع بشر را تحت شرایط مفروض تعین بخشد (اصول، بخش 62: 266)
بهطور کلی، زبان نه منحصراً یک امر اجتماعی است و نه نوع ویژهای از آن. زبان پیش از هر چیز یک امر روانشناختی است. مکتب هربارت[72] این حقیقت را بهطرز بسیار روشنی مورد تأکید قرار دادهاست. زبانشناسی و دستور زبان به روانشناسی جمعی متعلقاند. امور اجتماعی را صرفاً میتوان در [تکتک] افرادی که جامعه را تشکیل میدهند مطالعه کرد. بسیاری از زبانشناسان مدرن […]، مسئلهی جامعهشناختی را بهمثابه جنبهی سادهای از مسئلهی روانشناختی میپندارند، اندیشهای که بهتازگی توسط آرای یکی از جامعهشناسان شهیر [یعنی: پتر آندری[73]] مورد حمایت قرار گرفتهاست. یکی از روانشناسان عالیقدر [یعنی: آنری دلاکروا[74]] اثری بنیادین تألیف کرده که تنها مرادش در آن برجستهسازی همین حقیقت است. (اصول، بخش 64: 221)
اگر چنین در نظر بگیریم که تقابل بین امر فردی (روانشناسی) و امر اجتماعی (جامعهشناسی)، تقابلی اکید و آشتیناپذیر است، موضع یلمزلف در این بین میتواند ما را از این پیشانگاشت وارهاند: نظرگاه زبانی همواره باید وجه طبیعی و روانشناختی-فیزیولوژیکی (و بنابراین «فردی») زبان را دربرگیرد (و ناگزیر با آن سروکار دارد)، و در عین حال میتواند به بُعد جمعیای بسط یابد که بر «سرشت عمومی نوع بشر» -که همانا ساختار شناختیِ مشترک انسان است- کنترل و نفوذ دارد. و در این وهله شاید نیازی به گفتن این مسئله نباشد که زبانشناسی درون این حیطهی روانشناختی مدعی موضعی خودمختار است، چراکه امور زبانی قابل تقلیل به امور روانشناختی-فیزیولوژیکی نیستند: قول بر این است که امور روانشناختی-فیزیولوژیکی صرفاً همبستههایی کارآمد برای امور زبانی هستند (نگاه کنید به: ورلن[75] 1982). لیکن تحلیل زبانی بایستی از بستری درونی و ساختواژی[76] بیآغازد.
یلمزلف با بهکاربستن مفهوم «زیرآگاهی» این تموج[77] را بازتولید میکند، زیرا خودِ همین مفهوم در عین حال هم ویژگی یادسپارانه[78] و خودکاربودگی مکانیسم زبانی را، و هم اجتناب پیوستهی امور زبانی از فردیتها را، و در نتیجه تعین جمعی[79] زبان را، مورد تأکید قرار میدهد: گویشوران نمیتوانند همواره به این موارد آگاه باشند:
1. ساختارهای ژرفتر زبانی (برای نمونه: واحدهای ساختواژی کوچکتر)، که با این وجود آنها را بهمثابه شرطی برای کنشهای زبانیشان بهکار میبندند و به آنها فعلیت دوباره میبخشند؛ و
2. سرشت جمعی و «پراکنده»ی[80] چنان ساختارهایی؛ یعنی این امر که تمام گویشوران، حتی برای مقاصد ارتباطی خاص و فردیشان، به همان اندوختگان زبانی و مقولهایِ مشترکشان دست مییازند ([یعنی حتی] آنجا که اسطورههای «تجارب غیرقابل انتقال و خصوصی» و «قاصربودن بیان زبانی» در کار هستند).
چنین مینماید که مفهوم «زیرآگاهی» گرهگاهی نظری را بازتولید میکند، و سه مسئلهی مختلف را پیش میکشد و در عین حال بهپیش میبرد: اولی پیرامون رابطهی بین امر فردی و امر جمعی است، دومی پیرامون رابطهی بین طبیعت و فرهنگ، و سومی پیرامون رابطهی بین بُعد هنجاری و منطقی، و بُعد توصیفی و تجربی. همانطور که دیدیم، دو پرسش نخست با این اظهار پاسخ یافت که لانگژ امر فردی و امر اجتماعی، طبیعت و فرهنگ را یکجا دربر دارد- از اینرو میتوان گفت که یلمزلف بین فیزیس[81][سرشت] و تزیس[82][نهشت] امکان سوم تزیسفیزئوس[83] را برمیگزیند، بدین معنا که: زبان طبیعتاً قراردادی[84] است. پروبلم سوم به ساختمان غیرمنطقی[85] –یا دستکم به بیان خود یلمزلف «پیشامنطقی»[86]– زبان مربوط است. یلمزلف از همان نخستین تلاشاش به سال 1928، در پی معیاری معرفتشناختی و آروینی[87] برآمد تا بر پایهی آن زبانشناسی را بهمثابه «علم عمومی مقولههای زبانی» بنیان کند. او اتکایش را بر چند ایدهی اساسی قرار داد که عمیقاً در سنت سوسوری ریشه دواندیده بودند:
1. ایدهی «اختیاریبودن[88] [یا دلبخواهیبودن] نشانهها» به شیوهی بسیار خاصی تضعیف میشود و میتوان گفت در نظام یلمزلف نقشی بهغایت «ضدشهودی»[89] ایفا میکند: گویا زبانشناس دانمارکی «اختیاریبودن» را به ایدهی «انتخاب ارادی»[90] پیوند میزند. یکی از ویژگیهای غریب و «غیرمنطقی» مقولهها این است که با یکدیگر همپوشی[91] دارند و با هربار کاربرد[92]شان، مقولهای به مقولهی دیگر تجاوز میکند. به همین منظور است که سشویه[93] در کتاب برنامه و روشها[94] (1908)، کاربرد را چنین تعیین میکند: کاربرد زبانی اختیاری [یا دلبخواهی] است و بر عمل ارادهی گویشور متکی است. شرایط این همپوشی به ساختمان نشانهشناختی مقولههای دستوری وابسته است: گرچه هر یک یقیناً وجهنمایی[95]های بیانی مختص به خود را دارند، اما همچنین بر بستری معنادار و ریشهکنناشدنی استوارند. این بدان معنی است که درون هر وضعیت زبانی همزمانی[96]، اجتماع گویشوران همواره بر ایناند تا معنایی ضمنی را به مقولههای زبانی اعطا کنند –این همان چیزی است که یلمزلف «فرضیهی محتوای معنادار» مینامد، اصل موضوعه[97]ای عملیاتی[98] که بایستی خودِ امکانپذیر بودنِ توصیف ساختاری را برآورده سازد. به بیانی دیگر، از آنجا که مقولهها ویژگی همهزمانی زبان هستند، در هر وضعیت همزمانی ممکنی بهمثابه یک نظام دخیل میشوند (یعنی: نظامی از صورتِ-محتوا[99]ها را برمیسازند)، و بدینسان بهوسیلهی جوهر[100] پلرماتیک[101] ویژهای، که البته غالباً زیرآگاهانه یا «زیرمنطقی»[102] است، تأمین میگردد[103]:
انبوهی از امور زبانی هستند که نشان میدهند که حتی در صورتهایی که مستقیماً از مبنایی معنادار مشتق نشده باشند، یعنی از نظرگاه درزمانی[104] از همان نخستین خاستگاههایشان تهیشده از هرگونه محتوای معنادار باشند، به محض ورودشان درون نظام همزمانی معناهایی کمابیش روشن به خود میگیرند. این مسئله از همان «قدرت افسونگر صورت» مورد تأکید اِسایاس تگنیِر[105] ناشی میشود. سوژههای سخنگو به هر یک از صورتها محتوای معنادار مفروضی را اعطا میکنند. خودِ ساماندهی دستوری بر همین ضرورت استوار است، هرچند که محدودیتهای این نیرو هنگام کنشگری درونِ زیرآگاهی بهکلی نادیده گرفته میشود. محدودیتهای اختیاریبودن، آنچنان که ف. دو سوسور این مفهوم را به بهترین شکل مطرح کردهاست، بهراحتی قابل ثبت نیستند، چراکه دشوار است بدانیم تحلیل ابژکتیو تا چه گسترهای با تحلیل سوبژکتیو تناظر دارد. یک نشانهی اختیاری میتواند بهطور نسبی انگیخته[106] باشد و در انبوه موارد ممکن است انگیختگی[107] بهطور تماموکمال زیرآگاهانه باشد. (اصول، بخش 34: 168)
بهروشنی میتوان دید که در اینجا یلمزلف در تلاش است تا اختیاریبودن مطلق و نسبی را بهیاری توضیحپذیری[108] یا انگیختگی ارزشهای زبانی تعدیل کند: برای نمونه، اگر فرض بگیریم که محتوای جنس[109] دستوری (از جمله «مذکر»، «مؤنث» و «خنثی») در ارتباط با آنچه از طریق آن بر مبنای معناشناسی[110] صفحهی واژهشناختی[111] بیان میشود، تماماً اختیاری [یا دلبخواهی] است، و اگر فرض کنیم که مقولههای همزمانی را تنها میتوان از نظرگاهی همزمانی توصیف کرد، آنگاه میتوانیم به تدبیری برای مطالعهی «معنی عمومیِ»[112] (به آلمانی: Grundbedeutung؛ به فرانسوی: signification fondamentale) خودِ مقولهی جنس دست یابیم. گویا اگر ما به این نگرش نایل شویم که معنی مقولهی جنس، نه بر جنسیت زیستشناختی[113]، بلکه بر ایدهی سازگاری[114] متکی است، آنگاه قادر خواهیم بود که برخی بیقاعدگیهایی را که هنگام تفسیر گماشتهای[115] جنس[116] با آنها مواجه میشویم بهروشنی تبیین کنیم، و نیز قادر خواهیم بود که آن اختیاریبودن آشکارا سطح بالایی را که مجبوریم هنگام بررسی انبوه بیقاعدگیهای جنس دستوری بدان نسبت دهیم، محدودتر سازیم. پس، از اینرو، گزینهی مدنظر یلمزلف از این قرار است: بسط ایدهی اختیاریبودن از واحدهای نشانهشناختی بزرگتر (در سطح واژهشناسی و معناشناسی) تا ریزساختار[117]های دستوری و ساختواژی.
2. دیدیم که طبق نظر یلمزلف، میل به اعطای معنایی مشخص به صورتهای دستوری چیزی است که در زیرآگاهی «ذهن جمعی» گویشوران مستقر است؛ او در کنار قائلبودن به اینکه چنین گرایشی زیرآگاهانه است، بر این قول نیز استوار است که ساختمان نشانهشناختی مقولههای زبانی ورای آنی قرار دارند که به دست یک نهاد[118] هنجاری[119]، تجویزی یا منطقی فراچنگ آیند: نهادهایی چون دستورهای تعلیمی، آموزشگاهها، کمیتههای فرهنگستان، استانداردسازیهای زبانی، و بهطور کلیتر، هر تلاش «اُلیگارشیک»[120] برای تحمیل پیرایش یا تصحیح بر هر زبان. ما در اینجا پیوند عمیقی مییابیم با اظهارات سوسور پیرامون «دگرگونیپذیری[121]/ دگرگونیناپذیری[122]» لانگ، و بهطور دقیقتر، با ویژگیهای منحصربفرد زبان در میان دیگر نهادها:
[[4 نوامبر 1910]] 1) هیچ نهاد دیگری چنین تمامی افراد را در تمامی زمانها درگیر خود نمیکند؛ هیچ نهادی چنین گشوده در معرض اشخاص قرار نمیگیرد، که هر شخص در آن شریک شود و طبعاً بر آن تأثیر گذارد. 2) غالب نهادها میتوانند ترقی کنند، گاهی اوقات تصحیح شوند و بهواسطهی عمل اراده اصلاح گردند، در حالی که در سوی مقابل، مشاهده میکنیم که آنجا که پای زبان به میان میآید، این ابتکار عملها ناممکن میشوند، چنان که حتی فرهنگستانها نیز نمیتوانند با صدور احکامشان جریان سیال چنین نهادی را -چه آن را «زبان» بنامیم، چه هر چیز دیگر- دستخوش تغییر کنند (سوسور 1993، دفتر اول، a8 و a9)؛
[[19 مه 1911]] میتوان به این نکته اشاره کرد که لانگ، در قیاس با دیگر محیطهایی که نسبت به خود زبان خارجی هستند، چیزی است که تمامی افراد، هر روز و در کل مدت روز آن را بهکار میبرند. این واقعیت از زبان نهادی میسازد که با هیچ نهاد دیگری قابل قیاس نیست <(قانون مدنی، دینِ تماماً بهرسمیت درآمده، و غیره)> (سوسور 1993، دفتر هشتم، a95)؛
[[…]] تنها دستورنویسان و منطقدانان قادر به احیا هستند [[…]] حتی در این مورد نیز عملیاتیکردن [[تغییرات ریشهای]] برای [زیست] <اجتماعی> جامعه بسیار گران تمام میشود. این کار تنها بهدست لشکری از دستورنویسان و منطقدانان شدنی خواهد بود (سوسور 1993، دفتر هشتم، a96).[123]
3. یلمزلف، پس از احراز سرشت زبانی-روانشناختی مقولهها، در تلاش است تا با این اظهار گامی فراتر بگذارد که: در توصیف زبانشناختی زبان (و اندیشهی طبیعی، پیشامنطقی یا «روزمره»ای که در زبان بیان میشود) نباید هیچگونه منطق هنجاری[124] را اختیار نمود؛ امور زبانی تنها به «منطقی صرفاً توصیفی، یا منطقی روانشناختی» پیوند خوردهاند:
البته که دستورزبان نیازمند منطق است، اما منطقی گستردهتر، گشودهتر و پذیراتر، چنانکه با هوسبازیهای زیست پرنوسان مغایرت نیافریند. قوانین تکین چنین منطقی، تنها و تنها سرشتی روانشناختی خواهند داشت. (اصول، بخش 5: 23)
تلاشهای گوناگون برای ریشهافکنی عناصر بهاصطلاح «غیرمنطقی» از زبان، هیچگاه نمیتوانند توفیقی حاصل کنند. این تلاشها ضرورتاً با خود سرشت زبان و دستورزبان در مغایرت هستند، سرشتی که با هیچچیز جز با فکتهای منطق توصیفی مقتضی، یا همان منطق روانشناختی، پیوند مستقیمی ندارد. (اصول، بخش 5: 21)
این امکان باید میسر باشد که اصطلاح «منطق» را در این معنای گستردهتر بفهمیم و در عین حال به آن سردرگمیای که اشتاینتهال[125] چنین خود را دچارش مییابد درنغلتیم: «تنها یک منطق اندیشه وجود دارد. اگر این یگانه را طبق روال متداول منطق بخوانیم، آنگاه دیگر هیچ ابژهای برای دستورزبان باقی نمیماند» [[…]]. «اما نظریهی اندیشه را، اگر همانی نباشد که «منطق» است، باید به چه نامی بخوانیم؟» (اصول، بخش 5: 23، پانوشت 5)
بهنظر میرسد که نظریهی تقابل تشریکی[126] [یا آمیخته] یلمزلف، که بر ایدهی «پیشامنطقی»بودن (یا ترجیحاً «زیرمنطقی»بودن) ساختمان زبان استوار است، نیز بهمنظور یافتن پاسخی برای همین پرسش ایجاد شدهاست. در هر صورت، ایندست اظهارات شباهت قابل توجهی را با اظهار نظر سوسور پیرامون «زیست نشانهشناختی» زبان، و الزامات روانشناختی آن، آشکار میسازد:
[[4 نوامبر 1910]] از آنجا که یک اجتماع منطقی، یا صرفاً منطقی، نمیاندیشد، پس زبان بر پایهی اصولی روانشناختی-منطقی عمل میکند. (سوسور 1993، دفتر هشتم، a101)
این شباهت چشمگیر ما را به این دو باور رهنمون میسازد: 1) نزدیکی یلمزلف به موضع سوسور پیرامون مباحثی چون جایگاه زبانشناسی در میان جامعهشناسی، روانشناسی و منطق، و اولویت و اقتضای –بگذارید بگوییم- «شناختی» لانگ، بسیار بیش از آن چیزی مینماید که میشد انتظارش را داشت؛ 2) بحث دربارهی جنبهی شناختی (یا روانشناختی) زبان یکی از مشخصات تقریباً ثانویهی زبانشناسی دههی 1930 بوده که در دوران بعدی از آن چشمپوشی شدهاست.[127]
4. مایلیم بهعنوان آخرین عنصر از این فهرست، بر جنبهی بهقول معروف «ایستا»[128]ی زبانشناسی عمومیِ همزمانی متمرکز شویم. اشاره کردیم که سرشت نشانهشناختی مقولهها اکیداً به گرایش زیرآگاهانهی اجتماع زبانی وابسته است، و همچون یک کاتالیزگر[129] نشانگانه[130] عمل میکند. از دیدگاه یلمزلف، هیچ مقولهای وجود ندارد که تماماً از معنا تهی شده باشد: سخنگفتن از ردههای دستوری «بازمانده»[131] از وضعیتهای درزمانی پیشین زبان، و اینکه در وضعیت زبانی مورد بررسی «بیمعنا» شدهاند، یاوهای تمامعیار است. اتفاقاً برعکس، ما باید اولویت را به رویکرد همزمانی بدهیم و از قِبل آن ارزش هر یک از عناصر دستوری دخیل در هر نظام را بازشناسی کنیم؛ موجودیت همزمانی «تنها واقعیت زبانشناسی است». با این اوصاف، همزمانی در نظر یلمزلف بههیچوجه وضعیت جبری[132][-علم جبر-] محضی نیست که از عناصر بهقول معروف «حیاتی»اش تهی شدهباشد: وی در کتاب «نظام زبان و دگرگونیهای زبان»[133] (مجموعهای از سخنرانیهای ایرادشده توسط یلمزلف بهسال 1934 که پس از مرگش، در سال 1972 منتشر شد) بر آن است تا مسئلهی همزمانی را با تلاشی دقیق منوط به بررسی رابطهی بین نظام و جرحوتعدیلهایش، بازصورتبندی کند. او در این کتاب بر این قول است که یک نظام نشانهشناختی هرگز در وضعیت رکود و سکون قرار ندارد، بلکه برعکس، پیامد پویای یک نیروی[134] درونی به نام «هنجار»[135] (که بعدتر تحت اصطلاح «الگو»[136] بازتعریف شد) است، نیرویی که اساساً از عادتوارهی[137] تقلیدی[138] و نیازهای ارتباطی گویشور ناشی میشود. اینگونه بستر روانشناختی شرایط را چنان برای نظام نشانهشناختی مهیا میسازد که همواره در تعادلی پویا قرار داشتهباشد، و بهآهستگی طبق دنباله[139]های گشتاری[140] ویژه و درونیِ خودش، یا همان «تنش» (spænding) دوران[141] یابد:
ضرورت نگاهداشت زبان در قالبی تعینیافته بهمنزلهی یک رسانهی ارتباطی[142] کارآمد، خاستگاه طبیعی گرایش محافظهکارانهی [143] گویشور محسوب میشود. مایلام بر این امر تأکید کنم که این گرایش محافظهکارانه، تنها گرایشی است که از بیرون بر زبان اثر میگذارد. میتوانیم چنین بیاندیشیم که هم جرحوتعدیلها و هم جهتهایشان بر کوششی درون زبان مورد بررسی، و بر «تنش» درون خود نظام متکی هستند. اگر چنین اندیشهای درست باشد، گویا یکی از روابط بایستی واژگون گردد: نظام متحرک است، و این گرایشها هستند که در حرکت او ممانعت ایجاد میکنند [[…]]. به هنگام بروز بیثباتی، این گرایش محافظهکارانه پنجههایش را شل میکند، و نظام را آزادتر میگذارد تا طبق مسیرهایی که خود مقرر ساخته پیش رود. و باز آنگاه که شرایط اجتماعی-سیاسی دوباره ثبات یافتند، و گرایش محافظهکارانه قدرتاش را بازیافت، ممانعتها بار دیگر دستوپای نظام را میبندند. (یلمزلف 1972: 21 و 22)
پس حتی اگر الگوی زبانی را بهمثابه بازی همزمانی نیروهای ظریف یا بهمثابه یک «حوزهی تنش»[144] (Spielraum) راستین درک کنیم، در این مفهومپردازی هیچگونه پیشنهادی مبنی بر اتخاذ رویکردی ضدتاریخی[145] وجود ندارد. اتفاقاً برعکس، چنین مفهومپردازیای بهنظر از ایدهی زمانمندی درونیِ[146] ساختارهای زبانی، بهمنزلهی یک شرط برای دستورزبان عمومی همهزمانی، حمایت میکند. چنین مینماید که این مفهومپردازی با آن مفهوم خاص زمانمندی که سوسور در دورهی سوم مطرح میکند، بسیار شباهت داشتهباشد: هر نظام نشانهشناختی هرآینه کشتیای است در دریا، و تحلیل انتزاعیاش همواره بازسازی همنهادی[147] آن در نظر گرفته میشود (یا ناگزیر بدان میانجامد).
ما در برجستهسازی این چهار نکته بر آن بودیم تا نگاه کلاسیک و جاافتاده به مواضع مورد بحث را گشودهتر سازیم: ما تقریباً همیشه به این فرض عادت کردهایم که جفتهای کلاسیکی مانند همزمانی/درزمانی، لانگ/پرول، فردی/اجتماعی بهمنزلهی مقولههای تفسیریای یکریخت و دودویی[148] [باینری] کنار هم مینشینند. به عقیدهی ما، خوانش همسنجانهی این پرسمان چهرهای دیگر بر ما آشکار میکند:
1. تقابل واقعی نه بین همزمانیِ منکرِ هرگونه جرحوتعدیل و درزمانیِ منکر نظام زبانی، بلکه بین رویکردی همزمانی است که امکان تعبیهی تمایزی مطلوب بین پدیدههای درزمانی و پدیدههای همزمانی را مهیا میسازد، و رویکردی درزمانی با این ادعا که یگانه نظرگاه معتبر علیه توصیفهای ضدحیاتی[149]، ایستا و مکانیکی است؛[150]
2. و اینکه یلمزلف با مفهومپردازی لانگژ سعی میکند لانگ و پرول را بر یک بستر [مشترک] جمع آورد، چنان که از یک سو هم امور فردی و هم امور اجتماعی، و از سوی دیگر هم جنبههای طبیعی و شناختی، و هم فرهنگی و قراردادی –که پیشتر عمیقاً از یکدیگر مستقل بودند- را دربرگیرد. و در عین حال، چنین تأکید و تصدیقی بر پیچیدگی زبان هیچگونه سردرگمیای به بار نمیآورد: تلاش یلمزلف برای اعطای دوبارهی پیچیدگی منطقی، روانشناختی و جامعهشناختی به زبان، دقیقاً بر داعیهی خودمختاریِ هم زبان و هم زبانشناسی استوار است. اما این قسم خودمختاری از آن قسم نیست که بخواهد تمام عوامل نامرتبط را حذف کند: حتی حذف منطق هنجاری راه را برای این ایده باز میکند که منطق هنجاری خود از دل اندیشهی «طبیعی» زبانی مشتق شدهاست.
چنین بهنظر میرسد که برای یلمزلف نیز، درست همچون سوسور، مسائل معرفتشناختی جفت جداییناپذیر تکاپوهای اصطلاحشناختی است: مفهوم «زیرآگاهی» مدنظر یلمزلف، نمونهی آشکاری است از تلاش برای یافتن واژههای جدید برای اندیشههای جدید، یا میزانکردن واژههای قدیمی برای معانی جدید –کشاکشی که سرشت زبانی اصیل خود را آشکارا و بهخوبی به نمایش میگذارد.
منابع:
- Amacker, R. (1994), La théorie linguistique de Saussure et la psychologie, in “Cahiers Ferdinand de Saussure”, 48, p. 3-13.
- Cigana, L. (2014a), La nozione di “partecipazione” nella Glossematica di Louis Hjelmslev/La notion de « participation » dans la glossématique de Louis Hjelmslev, thèse en cotutelle, dirigée par S. Badir, D. Gambarara, M. Mazzeo (Université de la Calabre, Université de Liège).
- Cigana, L. (2014b), Langage et cognition entre Saussure et Hjelmslev, in “Cahies Ferdinand de Saussure”, 67 (forthcoming).
- Fadda, E. (2006), Lingua e mente sociale. Per una teoria delle istituzioni linguistiche a partire da Saussure e Mead, Acireale/Roma, Bonanno.
- Gambarara, D. (2005b), Mente pubblica e tempo storico. Per una lettura del terzo corso come teoria delle istituzioni sociali, in Forme di vita, 4, p. 173-181.
- Gambarara, D. (2005a), La lingua è l’opera dell’intelligenza collettiva. Due lezioni del terzo corso di linguistica generale (1910-1911), in Forme di vita, 4, p. 165-172.
- Hjelmslev, L. (1972), Sprogsystem og Sprogforandring, in “Travaux du Cercle Linguistique de Copenhague”, XV, p. 7-159.
- Hjelmslev, L. (1928), Principes de grammaire générale, København, A. F. Høst & Søn [=PGG].
- Tatsukawa, K. (1995), Louis Hjelmslev le véritable continuateur de Saussure, in “Linx” [online], 7, URL: http://linx.revues.org/1241; DOI: 10.4000/linx.1241.
- Joseph, John E. (2000), The Unconscious and Social in Saussure, in “Historiographia Linguistica”, 27, 2/3, p. 307-334.
- Saussure, F. de (1968, 1974), Cours de linguistique générale. Édition critique par Rudolf Engler, 2 voll., Wiesbaden, Harassowitz.
- Saussure, F. de (1993) Saussure’s Third Course of Lectures on General Linguistics (1910-1911) from the notebooks of Emile Constantin, E. Komatsu, R. Harris (eds.), Oxford-New York-Seoul-Tokyo, Pergamon Press.
- Sechehaye, A. (1908), Programme et méthodes de la linguistique modern. Psychologie du langage, Honoré Champion, Paris.
- Werlen, I. (1982), Hjelmslevs Saussure-Rezeption, in “Cahiers Ferdinand de Saussure”, 35, p. 65-86.
[1] Principes de grammaire générale (1928)
[2] Cours de linguistique générale (1916)
[3] Troisieme Cours (1910-11)
[4] Tatsukawa
[5] Mémoire sur le système primitif des voyelles dans les langues indo-européennes (1879)
[6] epistemology
[7] subconscious
[8] cognitive
[9] normalized
[10] emotional
[11] affective
[12] imaginative
[13] perceptive
[14] totality
[15] vital
[16] inform
[17] habits
[18] sujet parlant
[19] pattern
[20] morphological plane
[21] در 1928 [اصول دستورزبان عمومی]، بیان و محتوا برای یلمزلف صفحههایی تماماً متقارن و «بهطور افقی» متقابل نیستند، بلکه ترتیبی عمودی دارند، بدینسان که از قطب ژرفتر و درونیتر «محتوا» آغاز و به قطب سطحیتر و «مشهودترِ» «بیان» ختم میشود: پس میتوان گفت که این جفت «سوگیری پدیدارشناسانه» دارد، از این حیث که در این مرحلهی نخستین از اندیشهی یلمزلف، «بیان» آمیختهای است هم از تجلی و هم از نقشهای صورتبخش.
[22] syntagmatic constructions
[23] periods
[24] paradigmatic
[25] collective
[26] specific
[27] individual representations
[28] contenus de conscience
[29] collectivised
[30] constructive
[31] Durkheim
[32] normative
[33] la langue
[34] expressed
[35] objective
[36] indirect
[37] subjective
[38] autonomy
[39] constitution
[40] psychic
[41] faculté du langage
[42] neurophysiology
[43] associations
[44] Vladimir Bechterev
[45] case
[46] genitive
[47] universal
[48] general
[49] état abstract
[50] semiological
[51] uniformity
[52] برای نمونه، او بر این عقیده است که سرشت روانشناختی-فیزیولوژیکی انسان در توصیف ساختار و کارکرد خود زبان عقیم است و راه به جایی نمیبرد.
[53] panchronic
[54] mentality
[55] Vendryes
[56] linguistic aptitude of man in general
[57] Gambarara
[58] Fadda
[59] hoard
[60] البته در اینجا خطای مترجم انگلیسی دفترهای دورهی سوم پرواضح است، و لورنزو چیگانا از توجه به آن غفلت کردهاست. به دلیل فقدان معادل انگلیسی مناسب برای langue در برابر langage، مترجم هر دو را به language برگرداندهاست. این خطایی نابخشودنی است، چراکه اتفاقاً جلسهی روز 4 نوامبر 1910 به مفهومپردازی «لانگ» و تمایز آن با «پرول» و «لانگژ» اختصاص دارد، که با چنین معادلگذاریای این جملهی کلیدی را به جملهای همانگو، مبهم و نامفهوم بدل میکند. ترجمهی صحیح این جمله به فارسی از این قرار خواهد بود: «… زبان (لانگژ) همواره از طریق لانگ است که بهکار میافتد» (برای توضیح بیشتر نگاه کنید به: بویساک. پ، سوسور: راهنمایی برای سرگشتگان، انتشارات یکفکر، صص 128- 154). م
[61] verbal images
[62] social bond
[63] collective intelligence
[64] collective soul
[65] Victor Henri
[66] psychological-collective
[67] Völkerpsychologie
[68] cognitive structure
[69] institution
[70] contingent social reality
[71] social facts
[72] Herbart’s School
[73] Petre Andrei
[74] Henri Delacroix
[75] Werlen
[76] morphological
[77] fluctuation
[78] mnemonic
[79] collective determination
[80] diffused
[81] physis
[82] thesis
[83] thesis-physeos
[84] conventional by nature
[85] illogical
[86] prelogical
[87] heuristic
[88] arbitrariness
[89] counterintuitive
[90] deliberate choice
[91] overlap
[92] usage
[93] Sechehaye
[94] Programme et méthodes
[95] modality
[96] synchronic
[97] postulate
[98] operative
[99] content-form
[100] substance
[101] Plerematic: «پلرماتیک» اصطلاحی تخصصی در گلوسمشناسی (Glossematics) است که به خصیصهی تکصفحهای محتوایی اشاره دارد. در نتیجه، در اینجا، «جوهر پلرماتیک» با «معنی» همتراز میشود. م.
[102] sublogical
[103] ما پیش از تعمیم این اظهارات، باید جانب احتیاط را رعایت کنیم: گرچه گویا یلمزلف دارد حیطهاش را به دستورزبان محدود میکند، یعنی به مقولههای ساخت-واژی (حیطهای درون صفحهی محتوا، که بهطور پیشینی کاربستپذیری فرضیهاش را میتواند بهخوبی در آن جلوه کند)، اما با این وجود از پدیدهی «نمادپردازی آوایی» (phonetic symbolism) نیز سخن میگوید (نگاه کنید به: اصول: بخشهای ۳۸ و ۳۹) که مراد از آن این است که یک معنی (یا یک ارزش؟) با جنبههای بیانی محض متناظر است. اینگونه «دشواریها» از این دیدگاه اولیهی یلمزلف ناشی میشوند که طبق آن محتوا «ژرفتر» و «درونیتر» از بیان قلمداد میگردد –دیدگاهی که بعدتر بهکلی زدوده میشود. در آثار بعدی او، هدف تحلیل متشکل است از شناسایی جداگانهی نمایههای (figurae) صوری در محتوا و بیان. از این نقطهنظر، فرضیهی محتوای معنادار به فرضیهای پیرامون جوهر بدل میگردد: فرضیهای که گرچه میتواند مفید واقع شود، اما هیچ ضرورت اکیدی ندارد. همین امر درست دربارهی «نمادپردازی آوایی» نیز صادق است: پدیدهای جوهری که تبیینشونده (explicandum) است و نه تببینگر (explicans).
[104] diachronic
[105] Esajas Tegnér
[106] motivated
[107] motivation
[108] explicability
[109] gender
[110] semantic
[111] lexicological plane
[112] general meaning
[113] biological sex
[114] consistency
[115] designata
[116] مراد از گماشت، تناظر بین ردهبندی دستوری و دیگر نظامهای طبقهبندی (زیستشناختی، روانشناختی و غیره) است: عبارت das Mädchen «دختر کوچک» را از طریق جنس دستوری خنثی گماشت میکند –چیزی که از لحاظ ردهبندی محض زیستشناختی یا فیزیکیِ تجربه، بهوضوح یک بیقاعدگی است. با اینکه اینجا گماشت رد میشود، اما استنتاج (deduction) کاربردهای ملموس جنس خنثی (چنان که حتی برای یک موجود مؤنث نیز بهکار رود) از نقطهنظر معنی عمومی (Grundbedeutung) منوط به «سازگاری» نیز کاری بهغایت دشوار خواهد بود (رجوع کنید به: یلمزلف 1972).
[117] micro-structure
[118] institution
[119] normative
[120] oligarchic
[121] mutability
[122] immutability
[123] مقایسه کنید با نسخهی انگلر (Engler): «صرفاً میتوان با اتکا به دخالت و دستکاریهای متخصصین -دستورنویسان، منطقدانان و غیره- برنامهای برای چنین تغییراتی طراحی نمود؛ اما تجربه تا به امروز نشان داده که از مداخلههایی از این دست هیچگونه موفقیتی حاصل نمیشود. (سوسور 1968، 1-II از بخش 1، و نیز: 12، 109 (107)، 1223-4)
[124] normative logic
[125] Steinthal
[126] participative opposition
[127] این مسئله حداقل در مورد یلمزلف، همراستا با تفسیر اصلی کسانی است که از تز «روانشناسیزدایی از زبانشناسی» دفاع میکنند.
[128] static
[129] catalyst
[130] semiosic
[131] remnant
[132] algebraic
[133] Sprogsystem og Sprogforandring
[134] force
[135] norm
[136] pattern
[137] habitus
[138] mimetic
[139] trail
[140] transformative
[141] revolving
[142] communicative medium
[143] conservative
[144] champ de tension
[145] anti-historical
[146] internal temporality
[147] synthetic
[148] binary
[149] anti-vital
[150] در اینجا میتوان استعداد ضدرمانتیکی یلمزلف را بازشناخت. در دههی 1930 تمرکز نظری وی تقریباً بهطور کامل معطوف بود به شناسایی معیاری استوار برای توصیفی همزمانی و پویا: «تشریک[یا آمیختگی]» ثمرهی این تلاش بود (رجوع کنید به: یلمزلف 1934؛ و همچنین نگاه کنید به: چیگانا b 2014).
مشخصات متن اصلی:
Cigana, Lorenzo. (2013). ‘Some Cognitive Issues of Hjelmslev’s Principes de Grammaire Générale in a Saussurean Perspective’. In Travaux Du 19ème CIL | 19th ICL Papers, 1–12. Geneva: Département de Linguistique de l’Université de Genève.