تغییراتی که در بهترین دوستم کرافورد تیلینگست[1]پدید آمده بود، بطور غیر قابل تصوری هراسناک بود. از آن روز به بعد او را ملاقات نکرده بودم؛ منظورم دو ماه و نیم قبل است، زمانی که به من گفته بود تحقیقات فیزیکی و متافیزیکیاش دارد به کجا راه میبرد. همان زمان که در جواب اعتراضات متحیرانه و کمابیش وحشتآلود من با خشمی مجنونوار مرا از آزمایشگاه و خانهاش بیرون رانده بود. میدانستم که بیشتر وقت خود را در آزمایشگاه زیر شیروانی و با دستگاه الکتریکی نفرین شدهای میگذراند، کم غذا میخورد و حتی خدمتکارانش را هم مرخص کرده بود. اما تصور نمیکردم که یک مدت زمان مختصرِ ده هفتهای بتواند هیچ انسانی را چنین دگرگون و بدریخت کند. دیدن اینکه مردی قوی بنیه ناگهان لاغر شود خوشایند نیست. و حتی بدتر آنکه ببینید پوست سالم و با طرواتش زرد یا خاکستری رنگ شود، چشمهایش فرو برود و دایرهای شکل شود و درخشش مرموزی پیدا کند، رگ پیچداری در پیشانیاش بیرون بزند، و دستهایش مرتعش و لرزان شوند. و اگر در کنار اینها یک شلختگی زننده هم در ظاهر او به چشم بخورد، یک بینظمی وحشیانه در لباس پوشیدن، موی تیرهی پرپشتی که در ریشهها به سفیدی گراییده، و انبوهی از ریش کاملا سفیدِ نامنظم بر صورتی که قبلاً همیشه کاملا اصلاح میشده، تأثیری که مجموع این عوامل بر جا میگذارند بکلی تکان دهنده است. اما در آن شبی که بخاطر پیغام نه چندان مفهومی که میخواست به من بدهد پس از هفتهها دوری مرا به خانهاش کشاند، سیمای کرافورد تیلینگست چنین شکلی داشت؛آری، آن شبح چنین ظاهری داشت آنگاه که در حین خوشامدگویی با شمعی در دست به خود میلرزید. و در حالی که محتاطانه به جلو خم شده بود، انگار از چیزهای ناپیدایی میهراسید که در آن خانهی قدیمی و متروک سکونت داشتند که از خیابانی معمولی عقب نشسته بود.
اینکه کرافورد تیلینگست به مطالعهی علم و فلسفه بپردازد از ابتدا یک اشتباه بود. این چیزها را باید به محققان خونسرد و بی تفاوت سپرد، زیرا علم و فلسفه دو گزینهی به یک اندازه فاجعهبار پیش روی انسانِ حساس و جدی میگذارند: نومیدی در صورتی که در مأموریت خود ناکام شود، و هراسهایی فراتر از وصف و تصور اگر کامیاب گردد. تیلینگست زمانی دچار ناکامی، عزلت و مالیخولیا بود. اما ترسهای تهوع آوری که داشتم به من میگفت که اکنون دستخوش کامیابی شده است. البته ده هفته پیش هم به او هشدار داده بودم، یعنی همان زمانی که قضیهی آنچه میپنداشت کشف کرده را برایم تعریف کرد. او در آن زمان سرخ و هیجان زده شده بود و با صدایی تیز و غیر عادی و البته فضل فروشانه سخن میگفت.
او چنین میگفت: «ما از جهان و کائنات اطراف خود چه میدانیم؟ ابزارهای دریافت تأثراتمان بطور مضحکی اندکاند و تصوراتمان از اشیاء پیرامونمان بسیار محدود. چیزها را صرفاً به آن گونهای میبینیم که برای آن گونه دیدن ساخته شدهایم، و بنابراین نمیتوانیم هیچ تصوری از طبیعت محضشان داشته باشیم. با پنج حس ضعیفی که داریم چنین وانمود میکنیم که کهکشانِ بینهایت پیچیده را میشناسیم. حال آنکه سایر موجودات با طیفی گستردهتر، قویتر، یا متفاوتتر از حواس، احتمالاً نه تنها چیزهایی که ما میبینیم را بسیار متفاوت از ما میبینند، بلکه شاید اصلاً جهانهایی از ماده، انرژی و حیات را ببینند و بکاوند که نزدیک به مایند اما با این حال با حواسی که ما داریم هیچگاه نمیتوانیم حسشان کنیم. همواره بر این باور بودهام که چنین جهانهای عجیب و دسترسناپذیری همین بیخ گوش ما وجود دارند، و اکنون فکر میکنم راهی برای از بین بردن موانع یافتهام… شوخی نمیکنم. در عرض بیست و چهار ساعت آن دستگاه کنار میز امواجی تولید خواهد کرد که بر اعضای حساسِ ناشناختهای تأثیر میگذارد که در ما به شکل بقایایی بدوی یا ناقص باقی ماندهاند. این امواج چندین عرصه را برای ما خواهد گشود که برای بشر ناشناختهاند، و نیز چند عرصه که برای هر آنچه حیات ارگانیک میخوانیم ناشناختهاند. خواهیم دید سگها در تاریکی برای چه چیزی زوزه میکشند و گربه ها در نیمه شب به طرف چه چیزی گوشهای خود را میگردانند. هم این چیزها را خواهیم دید و هم چیزهای دیگری را که هیچ موجود زندهای هنوز ندیده است. از روی زمان، فضا و ابعاد خواهیم جهید و بدون نیاز به تحرک جسمانی به اعماق خلقت سرک خواهیم کشید».
وقتی تیلینگست این چیزها را گفت من اعتراض کردم، زیرا او را آنقدر میشناختم که میدانستم باید از حرفهایش احساس ترس کنم و نه خرسندی. اما جنون بر او غلبه کرد و مرا از خانه بیرون راند. اکنون نیز جنونش تخفیفی نیافته بود، اما میل به صحبت کردنش بر خشمش فائق آمده بود و باعث شده بود با دستخطی که به سختی توانستم بخوانمش نامهای آمرانه به من بنویسد. زمانی که به منزل دوستی رفتم که در اندک زمانی به یک جانور لرزان تغییر شکل یافته بود، هراسی که انگار در کنه همه سایهها منزل داشت به جانم افتاد. به نظر میرسید سخنان و عقایدی که او ده هفته قبل اظهار کرده بود، حالا در ظلمتی که ورای دایرهی کوچک روشنایی شمع را در بر گرفته بود تجسم یافته است. صدای غیر صمیمانه و دگرگون شدهی میزبانم هم باعث انزجار بیشتر من شد. آرزو میکردم خدمتکاران را ببینم، و وقتی تیلینگست گفت که همهشان سه روز پیش از آنجا رفتهاند حس خوبی به من دست نداد. به نظر عجیب میآمد که حتی گرگوری پیر هم ارباب خود را رها کرده بود، بدون آنکه چیزی به من که یک دوست صمیمی بودم بگوید. این گرگوری پیر بود که پس از آنکه تیلینگست مرا با خشم بیرون راند، از او برایم خبر میآورد.
اما به سرعت از همهی هراسهایم به نفع کنجکاوی و شیفتگی فزایندهام چشم پوشیدم. اینکه اکنون کرافورد تیلینگست از من چه میخواست معلوم نبود. اما اینکه میخواست سخن از راز یا کشفی شگفت بگوید مسلم بود. قبلاً به کنجکاویهای غیر عادیاش نسبت به امور نااندیشیدنی اعتراض کرده بودم. اما حالا که به موفقیتی نسبی دست یافته بود من نیز در شور و شوق او سهیم شده بودم. هرچند هزینهی گزاف این توفیق بعدتر آشکار شد. در خلأ تاریکِ خانه، در پی شمع سوسوزنی که در دست این موجود لرزانِ انساننما بود پیش رفتم. به نظر میآمد همهی چراغها خاموش شده و هنگامی که دلیلش را از راهنمایم پرسیدم، گفت که علت ویژهای دارد.
او زیر لب ادامه داد «غیر قابل تحمل است… جرئتش را ندارم». عادت جدید زیر لب حرف زدنش توجهم را جلب کرد چون او آدمی نبود که اینطور با خودش حرف بزند. وارد آزمایشگاه زیرشیروانی شدیم و من آن دستگاه نفرتانگیز را دیدم که با درخششی بیمارگون، شیطانی و بنفشرنگ میدرخشید. این دستگاه به باتری شیمیایی قدرتمندی متصل بود اما به نظر میآمد در حال حاضر هیچ جریان برقی به آن وارد نمیشود، چون به یاد داشتم که در مرحلهی آزمایشی وقتی دستگاه شروع به کار میکرد صدای ترق و توروق و خرخر میداد. در پاسخ به پرسشی که در این باره مطرح کردم، تیلینگست زیر لب گفت که این درخشش دائمی، در معنای مصطلح کلمه درخششی «الکتریکی» نیست.
او حالا مرا نزدیک به دستگاه نشانده بود، طوری که دستگاه در سمت راست من قرار داشت. بعد در جایی در زیر تعدادی لامپ آویزان، دکمه ای را زد. همان صدای ترق و توروق معمول شروع شد، به نالهای تبدیل شد، و در آخر به وزوزی ختم شد که آنچنان ملایم بود که سکوت را میمانست. در همان حال درخشش بیشتر شد، دوباره کمتر شد، و عاقبت به رنگ یا مخلوطی از چند رنگِ کمرنگ و غیرعادی شباهت پیدا کرد که نه میتوانستم محل قرار گیریاش را مشخص کنم و نه توصیفش کنم. تیلینگست داشت مرا نگاه میکرد و متوجه گیج شدنم شد.
نجواکنان گفت: «میدانی این چیست؟ این ماوراء بنفش است». آن وقت بطور غریبی از حیرتزدگیام به خنده افتاد و ادامه داد: «میدانم فکر میکردی ماوراء بنفش نامرئی است. همینطور هم هست – اما الآن دیگر هم میتوانی آن را ببینی و هم بسیاری از چیزهای نامرئی دیگر را».
«گوش کن! امواجی که از آن دستگاه ساطع میشوند، هزاران حواس خفته را در ما بیدار میکنند، حواسی که طی دوران دور و دراز تکامل، از مرحلهی الکترونهایی مجزا تا مرحلهی بشریت ارگانیک، به ارث بردهایم. من حقیقت را دیدهام و حالا قصد دارم به تو هم نشانش بدهم. کنجکاوی که بدانیش؟ بهت میگویم». در اینجا تیلینگست در برابر من نشست، شمعش را خاموش کرد و بطور ترسناکی به چشمانم زل زد. «اندامهای حسی کنونی تو – فکر کنم اول گوشها – بسیاری از تأثرات را حس خواهند کرد، زیرا ارتباط تنگاتنگی با اندامهای خفته دارند. و بعد هم سایر اندامها. آیا از غدهی صنوبری چیزی شنیدهای؟ دانشمندان سطحی نگرِ غدد درون ریز مرا به خنده میاندازند – این نیمه ابلهان و نیمه نوکیسگانِ مکتب فروید. این غده یک اندام حسی بزرگ برای سایر اندامهاست – این چیزی است که من کشف کردهام. این غده در نهایت همچون حس بینایی کار خواهد کرد و تصاویر دیداری را به مغز منتقل میکند. اگر فرد نرمالی باشید اکثر این امور را به این شکل دریافت میکنید… منظورم از این امور، شواهدی است که از ماوراء میآیند».
به اتاق وسیع زیر شیروانی نگاهی انداختم، با دیوار جنوبی موربش، نیمه روشن با اشعههایی که چشم افراد عادی قادر به دیدنشان نیست. کنجها و گوشهها همه در سایه محصور بودند و کل آن مکان عدم واقعیتی مبهم پیدا کرده بود که ماهیتش را در ابهام فرو میبرد و تخیل را به نمادپردازی و وهم فرا میخواند. در فاصلهای که تیلینگست سکوت کرده بود، من خود را در معبد پهناور و شکوهمند خدایانِ مرده تصور کردم؛ عمارتی مرموز با بیشمار ستونِ ساخته شده از سنگ سیاه که از اشکوبی از تخته سنگهای نمناک، تا ارتفاعی ابر گرفته ورای محدودهی بینایی من رفعت مییافت. این تصویر برای مدتی بسیار واضح بود اما تدریجاً جای خود را به تصوری ترسناکتر داد؛ تصور تنهایی کامل و مطلق در فضایی نامتناهی، نامرئی و ساکت. به نظر یک خلأ میآمد و نه چیزی بیشتر. آنگاه هراسی کودکانه احساس کردم که مرا واداشت تا از جیب پشتیام هفت تیری را بیرون بکشم که از وقتی در ایست پروویدنس به من دستبرد زده بودند، همیشه پس از تاریکی هوا با خود حمل میکردم. آنگاه از دورترین مناطق دوردست، آن صدا به نرمی شکل گرفت. بینهایت ضعیف بود، اندکی مرتعش، و واضحاً موسیقیایی. اما نوعی ددمنشیِ غیرعادی هم در خود داشت که باعث میشد تأثیرش را همچون شکنجهای ظریف بر تمام بدنم حس کنم. حسم مشابه با احساسی بود که وقتی کسی تصادفاً شیشه ای را میخراشد به او دست میدهد. همزمان چیزی مثل یک کوران سرما به وجود آمد که ظاهراً از طرفِ همان صدای دور به سمتم میوزید. همانطور که نفس حبس کرده و منتظر بودم، متوجه شدم که هم صدا و هم وزش باد در حال شدیدتر شدناند. در نتیجه این تصور عجیب به من القا شد که گویی به ریلی بسته شدهام و قطار غولپیکری در حال نزدیک شدن به من است. شروع به صحبت با تیلینگست کردم و به محض اینکه لب باز کردم تمام تأثرات غیرعادی به یکباره ناپدید شدند. حالا فقط او را میدیدم و دستگاه درخشنده را و آپارتمان تاریک را. تیلینگست با پوزخندِ زنندهای به هفت تیری نگاه میکرد که تقریباً بطور ناخودآگاه بیرون کشیده بودم. اما از حالت چهرهاش مطمئن بودم که او هم همان چیزهایی را دیده و شنیده که من دیده و شنیده بودم، اگر نه بیشتر. نجواکنان آنچه بر من گذشته بود را تعریف کردم، اما او از من خواست که تا حد امکان بیحرکت بمانم و گوش فرا دهم.
او ادامه داد: «تکان نخور، چون در پرتو این اشعات به همان اندازه که میتوانیم ببینیم، میتوانیم دیده هم بشویم. به تو گفتم خدمتکاران رفتهاند، اما نگفتم چرا. تقصیر آن سرایدار کودن بود – با آنکه بهش گفته بودم چراغها را روشن نکند چراغهای طبقه پایین را روشن کرد. آن وقت سیمها هم دچار ارتعاش شدند. باید وحشتناک بوده باشد. با وجود چیزهایی که از ماوراء میدیدم و میشنیدم، میتوانستم صدای جیغهایشان را بشنوم. بعدتر، یافتن پشتههایی از لباسهای خدمتکاران در همه جای خانه اتفاقی کمابیش ناگوار بود. لباسهای خانم آپدایک جایی بسیار نزدیک به کلید برق واقع در راهرو افتاده بود – اینگونه بود که دانستم کار او بوده. همهشان را برد. اما مادام که حرکتی نکنیم کاملا در امانیم. به یاد داشته باش که با جهان وحشتناکی سر و کار داریم که در آن عملاً بی پناهیم… گفتم تکان نخور!»
ترس مضاعف حاصل از این مکاشفه و فرمان ناگهانی تیلینگست مرا دچار نوعی فلج کرد و ذهن هراسزدهام بار دیگر پذیرای تأثراتی شد که از سوی آنچه تیلینگست «ماوراء» میخواند میآمدند. اکنون در میانهی گردابی از صدا و حرکت قرار داشتم، و تصاویری مغشوش پیش چشمانم نمودار میگشت. نماهایی تیره و تار از اتاق را دیدم، اما به نظر میآمد که در نقطهای از فضا یک ردیف خروشنده از اَشکال نامعلوم یا ابر مانند بیرون میآمدند و در جایی بالای سرم و در سمت راست من، سقف جامد را میشکافتند. سپس بار دیگر تصویر چیزی شبیه معبد پیش چشمانم آمد، اما این بار ستونها به طرف یک لجهی آسمانی از نور بالا میرفتند که پرتویی کور کننده بر ستونهای محاط در ابری میافکند که قبلتر دیده بودم. سپس صحنه تقریباً بکلی کالیدوسکوپی شد و در آشوب مناظر و اصوات و تأثرات حسی در هم آمیخته و گنگ، احساس کردم که نزدیک است آب شوم یا به نحوی شکل جامدم را از دست بدهم. یک تلألو روشن که همواره در یاد خواهم داشت. یک آن به نظرم آمد که بخشی از یک آسمان ظلمانی را دیدم که مملو بود از کُرات رخشان و دوار. و پس از آنکه تلألو کمنورتر شد مشاهده کردم که آن شموس درخشان، یک صورت فلکی یا یک کهکشان را تشکیل دادند که هیئتی بخصوص داشت؛ این هیئت، همانندِ صورت از ریخت افتادهی کرافورد تیلینگست بود. آنی دیگر احساس کردم که آن چیزهای بزرگ متحرک به سرعت از کنار من گذشته و به تناوب با حرکت کردن یا سُر خوردن از درون آنچه بدن جامد خودم میدانستم عبور کردند. و به گمانم تیلینگست را دیدم که به طریقی به آنها مینگریست که گویی با حواس ورزیدهتری که داشت میتوانست آن چیزها را به عینه ببیند. به یاد آوردم که از غدهی صنوبری چه میگفت و کنجکاو شدم بدانم که او با این چشم فوق طبیعی چه دیده است.
ناگهان خودم نیز گرفتار نوعی توهم مجسم شدم. ورای آن آشوبِ تیره، تصویری پدیدار شد که هرچند مبهم بود اما از استحکام و دوام بهرهمند بود. این تصویر تا حدی آشنا بود، زیرا در آن، عناصر فوق طبیعی به همان شکلی بر پردهی این جهان پرتو افکنده شده بودند که یک فیلم میتواند بر پرده ی منقش یک تماشاخانه نقش ببندد. آزمایشگاه زیر شیروانی را دیدم، دستگاه الکتریکی را، و سیمای ناخوشایند تیلینگست را که روبرویم نشسته بود. اما از تمام فضای اشغال نشده توسط اشیاء مادی که در آن اتاق قرار داشت، حتی یک جزء نیز دست نخورده نمانده بود. اَشکال توصیف ناپذیرِ جاندار یا بیجان در اغتشاشی منزجر کننده در هم ممزوج شده بودند و در قرابت با هر شئ آشنا، عوالمی از موجودات بیگانه و ناشناخته قرار داشت. و انگار که کل اشیاء آشنا با اشیاء ناشناخته ترکیب شده بودند و برعکس. شاخصترین موجودات از میان اشیاء جانداری که آنجا بودند، عروس دریاییهای غول آسای بزرگ و سیاهی بودند که با نرمی و سستی و در هماهنگی با ارتعاشات دستگاه به لرزه میآمدند. تعدادشان بطور نفرتانگیزی زیاد بود. و هراسان دیدم که آنها با هم تداخل پیدا میکنند. آنها نیمه مایع بودند و قادر بودند از میان یکدیگر و نیز از میان آنچه جامدات میخوانیم عبور کنند. این چیزها هیچگاه بیحرکت نمیماندند و به نظر میآمد که هر دم با خبث طینت شناورند. گاهی هم به نظر میرسید که در حال بلعیدن همدیگرند. مهاجم بر شکار خویش فرود میآمد و فوراً آن را از نظر محو میکرد. این احساس به من دست داد که آن چیزی که خدمتکاران بینوا را از میان برده میشناسم. و همانطور که میکوشیدم تا سایر خصوصیات این جهانِ تازه مرئی شده که [در زندگی روزمره] بطور نامرئی ما را احاطه کرده را بررسی کنم، قادر نبودم این مسائل را از ذهن خودم دور سازم. اما تیلینگست داشت مرا نگاه میکرد و چیزی میگفت.
«می بینیشان؟ می بینیشان؟ این چیزها که در هر لحظه از زندگیات در اطراف و در درون تو در جست و خیزند را میبینی؟ مخلوقاتی که تشکیل دهندهی آنچه آدمیان هوای خالص و آسمان آبی میخوانند را میبینی؟ آیا موفق نشدم آن سد را از میان بردارم؟ آیا عوالم را به تو ننمودم که هیچ انسان ذی حیات دیگری ندیده است؟» صدایش را شنیدم که در میان آن آشوب هولناک فریاد میکشید و به صورت وحشیانهاش چشم دوختم که خود را پرخاشگرانه به صورت من نزدیک کرده بود. چشمانش گودالهایی از آتش بودند و با حالتی به من زل زده بودند که اکنون میدانستم سرشار از نفرتی فزاینده است. دستگاه بطور نفرتانگیزی وزوز میکرد.
«فکر میکنی این چیزهای شناور بودند که کلک خدمتکاران را کندند؟ احمق، اینها بی آزارند! اما خدمتکاران هم رفتهاند، مگر نه؟ تو میخواستی مرا متوقف کنی. دقیقاً همان زمانی که نیازمند کوچکترین دلگرمی بودم تو مرا دلسرد کردی. تو از حقیقت کیهانی میترسیدی. ای بزدل لعنتی. اما الآن گیرت آوردم! چه چیزی کلک خدمتکارها را کند؟ چه چیزی باعث شد آنطور به جیغ کشیدن بیفتند؟… نمیدانی نه؟ به زودی خواهی فهمید! به من نگاه کن – به چیزی که میگویم گوش کن – فکر میکنی واقعاً چیزهایی به اسم زمان و جاذبه وجود دارند؟ تصور میکنی چیزی به عنوان حجم یا ماده در کار است؟ ببین، من به ژرفناهایی رسیدهام که مغز کوچکت حتی از تصورش هم عاجز است! من ماورای حدود نامتناهی را دیدهام و اهریمنانی از ستارگان را به خدمت گرفتهام… من سایههایی را تحت اختیار در آوردهام که از این جهان به جهان دیگر میروند تا مرگ و جنون بپراکنند… فضا از آنِ من است. این را میشنوی؟ این چیزها الآن در جستجوی مناند – همین چیزهایی که میبلعند و بلعیده میشوند را میگویم – اما من میدانم چطور از دستشان در بروم. آنها به عوض من تو را خواهند برد، همانطور که پیشخدمتها را بردند. به لرزه افتادی آقای عزیز؟ بهت گفتم حرکت کردن خطرناک است. تا اینجای کار با گفتن اینکه نباید حرکت کنی نجاتت دادم – نجاتت دادم تا مناظر بیشتری ببینی و به حرفهای من گوش دهی. اگر حرکت میکردی خیلی وقت پیش به سراغت میآمدند. نگران نباش، بهت آسیب نمیرسانند. به خدمتکارها هم آسیبی نرساندند – این صرفاً مشاهده کردن بود که باعث شد آن شیطانهای بینوا آنطور جیغ بکشند. آخر این حیوانات خانگیام زیبا نیستند، چون از جاهایی می آیند که معیارهای زیبایی با اینجا خیلی متفاوتاند. تجزیه شدن کاملاً بدون درد است. بهت اطمینان میدهم – وانگهی میخواهم ببینیشان. من خودم تقریباً دیدمشان. اما بلد بودم چطور متوقفشان کنم. ببینم مگر تو کنجکاو نیستی؟ همیشه میدانستم تو آدم اهل علمی نیستی! میلرزی ها؟ با اضطراب میلرزی و میخواهی چیزهای فوقالعادهای را ببینی که من کشف کردهام؟ پس چرا حرکت نمیکنی؟ خستهای؟ خوب، نگران نباش دوست من، چون آنها دارند میآیند… ببین! ببین لعنتی، ببین!… درست بالای شانهی چپت است…».
آنچه برای گفتن باقی میماند خیلی کوتاه است و احتمالاً به واسطهی گزارشهای جراید از آن مطلعید. پلیس از خانهی قدیمی تیلینگست صدای شلیک گلوله شنید و ما را در آنجا یافت. تیلینگست مرده بود و من بیهوش بودم. آنها مرا دستگیر کردند چون هفت تیر در دستم بود. اما پس از سه ساعت آزادم کردند، چون متوجه شدند این سکته بوده که کار تیلینگست را ساخته. و دیدند که سلاح من آن دستگاه مهلک را نشانه رفته بود، دستگاهی که تکه تکه شده بود و روی زمین آزمایشگاه افتاده بود. من چیز زیادی از آنچه دیدم برایشان بازگو نکردم چون میترسیدم پزشک قانونی به من مظنون شود. اما با همان خلاصهی جسته و گریختهای که تعریف کردم، دکتر به من گفت که بلاشک توسط دیوانهای کینه جو و آدمکش، هیپنوتیزم شده بودم.
ای کاش میتوانستم حرف آن دکتر را باور کنم. اعصاب متزلزلم آرامش مییافت اگر میتوانستم فکر و خیالاتی که اکنون در مورد جوّ اطراف و آسمان بالای سر خودم دارم را از سر بیرون کنم. من دیگر هیچگاه حس تنها بودن یا آسوده بودن نمیکنم. گاهی اوقات که خستهام، حس سهمگین تعقیب شدن به سراغم میآید. آنچه مرا از باور حرفهای دکتر باز میدارد یک حقیقت ساده است – اینکه پلیس هیچگاه اجساد خدمتکارانی را که میگفتند کرافورد تیلینگست آنها را کشته پیدا نکرد.
[1] Crawford Tillinghast