Enter your email Address

سه شنبه, آذر ۱۴, ۱۴۰۲
  • ورود
  • ثبت نام
Apparatuss
  • صفحه اصلی
  • هنر
    • سینما و هنرهای نمایشی
    • معماری و هنرهای تجسمی
    • هنرمندان امروز
  • فلسفه
  • ادبیات
    • شعر و داستان
    • نقد ادبی
  • معرفی کتاب
  • پرونده‌ی ویژه
    • پرونده‌ی ویژه‌ی وحشت
    • پرونده‌ی ویژه‌‌ی فیلم هجوم
  • درباره‌ ما
  • تماس با ما
بدون نتیجه
مشاهده همه نتیجه
آپاراتوس
بدون نتیجه
مشاهده همه نتیجه

تأملاتی در باب فلسفه‌ی هیتلریسم

امانوئل لویناس | مریم مصباحی
facebook.com/apparatusst.me/apparatuss_sapparatuss@apparatuss.comapparatuss.com

فلسفه‌ی هیتلر فلسفه‌ای بنیادین است. اما قدرت‌های اصلی که در این راه به کار برده شده‌اند، عبارت‌پردازی بی‌مایه‌ای را که برخاسته از منبع اصلی قدرت است، آشکار کرده‌اند. اینان نوستالژی پنهان در روح آلمانی را بیدار کرده‌اند. هیتلریسم ورای یک بیماری مسری و یا جنون، بیداری عواطف اساسی است.

اما از همان ابتدا این تفکر ‌ــ‌که به‌طرز موحشی خطرناک است‌ــ از نظر فلسفی مورد توجه قرار می‌گیرد. چرا که عواطف اساسی، خود صاحب فلسفه‌اند و رفتار اولیه‌ی روح را در برابر مجموعه‌ای از واقعیت‌ها و سرنوشتش ابراز می‌کنند. این عواطف معنای آینده‌ای را که روحِ در جهان به‌سمت آن در حرکت است، از پیش تعیین کرده و به تصویر کشیده‌اند.

بنابراین فلسفه‌ی هیتلریسم مسئله‌ای ورای فلسفه‌ی دارودسته‌ی هیتلری‌هاست. این فلسفه حتی مبنای فرهنگ را هم به چالش می‌کشد. درگیری، تنها بین لیبرالیسم و هیتلریسم نیست. حتی علیرغم ملاحظات و قراردادهایی که در آغاز حکومت به نفع کلیساها بود، مسیحیت هم مورد تهدید قرار می‌گیرد.

 اما تنها جداسازی میان جهانشمولی مسیحیت و مختص‌گرایی نژادپرستی به سبک‌وسیاق روزنامه‌نگاران کافی نخواهد بود: یک تضاد منطقی قادر به قضاوت درباره‌ی حادثه‌ای عینی نخواهد بود. معنای یک تضاد منطقی که دو جریان فکری را در برابر یکدیگر قرار می‌دهد، کامل نخواهد شد، مگر اینکه به منبع، الهام و خاستگاه تصمیمی که وجود آن‌ها را امکان‌پذیر کرده رجوع کنیم. در این افق فکری قصد داریم تأملاتی از این دست را ارائه کنیم.

1

آزادی‌های سیاسی خدشه‌ای به مفهوم روح آزادی که در فرهنگ اروپایی ترجمان مفهوم سرنوشت بشری است، وارد نمی‌کنند. این مفهوم، حس مطلق تمایل به آزادی انسان در برابر جهان و امکاناتی است که کنش او را برمی‌انگیزند. انسان به‌طور پیوسته خود را در برابر جهان، از نو می‌سازد. پس قطع‌به‌یقین می‌توانیم بگوییم که انسان تاریخی ندارد. چرا که اساساً تاریخ خود محدودیتی بس عمیق و ریشه‌ای است. زمان، شرط هستی انسان، امری برگشت‌ناپذیر است. عملی انجام‌شده، به دست زمان حال سپرده شده تا بگریزد و خود را از سلطه‌ی انسان رهایی بخشد، اما همچنان بر روی سرنوشت او سنگینی می‌کند. در پسِ پرده‌ی مالیخولیای جریان ابدی چیزها، مالیخولیای توهمات هراکلیتوس، تراژدی پابرجای گذشته‌ای حذف‌ناشدنی وجود دارد که نوگرایی را تنها به‌خاطر جریان بی‌وقفه‌اش محکوم می‌کند. آزادی و شروع حقیقی، طالب اکنونی حقیقی است که همیشه در اوج یک سرنوشت، آغازگر آن خواهد بود.

یهودیت حامل پیامی قابل‌توجه است. اظهار تأثری دردناک از ناتوانی بنیادین در جبرانِ امری جبران‌ناپذیر، بیان‌گر اظهار تأسف و پشیمانی برآمده از بخششی است که جبران می‌کند. انسان می‌داند چه چیزی را در حال تغییر دهد و چه چیزی را در گذشته پاک کند. زمان حتی خاصیت برگشت‌ناپذیری خود را هم از دست داده و پیش پای انسان، همچون جانوری زخم‌خورده و مستأصل، ناتوان است و آن را آزاد می‌گذارد.

 احساس دردناک ناتوانی طبیعی انسان در برابر زمان، تراژدی مویرای[1]  یونانی را می‌سازد، ایده‌ی گناه را شدت می‌بخشد و شورش مسیحیت را بزرگ می‌کند. در برابر آتریدی‌ها که تحت فشار گذشته‌ای غریب و وحشی همچون نفرینی ابدی، با یکدیگر می‌جنگند، مسیحیت درامی عرفانی را پیش می‌کشد. صلیب، رهایی می‌بخشد و این رهایی به‌وسیله‌ی عشای ربانی که زمان را مغلوب می‌کند، هر روز تکرار می‌شود. رستگاری که مسیحیت وعده‌ی آن را می‌دهد، بهتر از وعده‌ی شروع مجدد امرِ مسلمی است که جریان لحظات، کاملش می‌کند، بهتر از وعده‌ی گذر از تضادی قطعی از گذشته‌ای تابع به‌سمت اکنون است، از گذشته‌ای که همیشه زیر سؤال و در چالش بوده است.

مسیحیت آزادی را این‌گونه ابراز می‌کند و آن را در تمامیت‌اش ممکن می‌سازد. نه تنها انتخاب سرنوشت در آزادی صورت می‌گیرد، بلکه انتخاب انجام‌شده به‌صورت زنجیری در نمی‌آید.

انسان، احتمال هرچند متافیزیکی اما دست‌یافتنی و عینیِ فسخ قراردادی را که به‌وسیله‌ی آن آزادانه متعهد شده، حفظ می‌کند. او می‌تواند در هر لحظه برهنگی روزهای اول آفرینش‌اش را بپوشاند. فتح دوباره، آسان نیست. می‌تواند منجر به شکست شود. این فتح نتیجه‌ی دستورات متغیر و هوسبازانه‌ی اراده‌ای مستقر در جهانی خودکامه نیست. اما ژرفای تلاش مقتضی، تنها میزان وخامت مانع را می‌سنجد و بر خاستگاه نظم نوین موعود و محققی تأکید می‌کند که با متلاشی‌کردن لایه‌های عمیق هستی طبیعی، پیروزی خود را به دست می‌آورد.

این آزادی بی‌کران در برابر تمام وابستگی‌هایی که آن‌ها را غیرقطعی می‌کند، مبنای تفکر مسیحیت درباره‌ی روح است. این تفکر درحالی‌که همچون واقعیتی بی‌اندازه عینی باقی می‌ماند و بیانگر عمق وجودی فردیت است، سخت‌گیری زاهدمآبانه‌ی آن دَمِ متعالی را در خود دارد. از میان فراز‌ونشیب‌های تاریخِ واقعی جهان، قدرت نوگرایی، به‌مثابه طبیعتی نومنال (جهانی درک‌ناشدنی. م)، به روح،  پناهگاهی در برابر هجوم جهانی را می‌دهد که در آن انسانِ عینی همچنان به زیست خود ادامه می‌دهد. پارادوکس آشکار است. جدایی روح یک امر تجریدی نیست، بلکه قدرت عینی و مثبت رها کردنِ خود است. عظمت مساوی در تمام روح‌ها، مستقل از شرایط مادی و اجتماعی  افراد برآمده از نظریه‌ای نیست که با وجود تمام تفاوت‌های فردی، تشابهی روانشناختی را تأیید می‌کند. بلکه مدیون قدرتی است که به روح داده شده تا خود را از هرآنچه که بوده است، از هر آنچه که به آن وابستگی داشته و از هر آنچه که به آن متعهد بوده، برای بازیابی بکارت اولیه‌ی خود، برهاند.

اگر لیبرالیسم در قرون اخیر جنبه‌ی دراماتیک این‌گونه آزادی را نادیده گرفته، اما در عوض عنصری اساسی را در چهارچوب آزادی حاکم بر خرد حفظ کرده است. تمامی تفکرات فلسفی و سیاسی عصر مدرن گرایش دارند تا روح آدمی را در سطحی ورای واقعیت جای دهند و شکافی میان انسان و جهان به‌وجود آورند. این تفکرات که کاربرد تقسیم‌بندی‌های فیزیکی را برای برای معنویتِ خرد عملاً ناممکن ساخته‌اند، عمق روح بشری را در جایگاهی خارج از این دنیای وحشی و تاریخ بی‌رحم هستیِ عینی قرار داده‌اند. اینان جهان بازسازی شده توسط فلسفه‌ی ایده‌آلیستی را که زیر سایه‌ی خرد است، جایگزین جهانِ بی‌بهره از عقل سلیم کرده‌اند. خودمختاری جایگزین آزادی به‌مثابه یک موهبت، می‌شود، اما لایت‌موتیف [2]آزادی یهودی- مسیحیت همچنان در آن نفوذ دارد.

نویسندگان فرانسوی قرن هجدهم، سردمدارارن ایدئولوژی دموکراسی و بیانیه‌ی حقوق بشر، علیرغم وجه ماتریالیستی‌شان، وجود خردی که هرگونه  ماده‌ی فیزیکی، روانشناسی و اجتماعی را از خود دور می‌کند، پذیرفته‌اند. روشنایی خردِ تنها، برای راندن سایه‌های جهل کافی خواهد بود. بنابراین از ماتریالیسم چه بر جا خواهد ماند در‌حالی‌که ماده تماماً توسط خرد احاطه و تصرف  شده است؟

انسانِ آزادی‌خواه، سرنوشت‌اش را زیر بار تاریخی مشخص انتخاب نمی‌کند. او امکاناتش را همچون قدرت‌های برآشفته که دائما در او می‌جوشند و او را به سمت‌وسویی مشخص سوق می‌دهند، شناسایی نمی‌کند. این امکانات برای او تنها در حکم امکاناتی منطقی هستند و خود را به خردی آرام ارائه می‌کنند که با حفظ همیشگی حدوحدودش  دست به گزینش می‌زند.

2

مارکسیسم برای اولین بار در تاریخ غرب، این مفهوم بشری را زیر سؤال می‌برد. در نظرگاه مارکسیسم، سرشت آدمی به‌مثابه یک آزادی ناب تلقی نمی‌شود، و همچون روح که ورای تمام وابستگی‌ها قرار دارد، دیگر حتی خرد نابِ مسلط بر غایت‌ها هم نیست. اما به لطف یک ماده و یک جامعه که دیگر زیر بار عصای سحر‌آمیز خرد نمی‌روند، وجود عینی و کاربردی‌اش اهمیت و وزن بیشتری در برابر ناتوانی خرد پیدا می‌کند. کشمکشی که پیش‌تر در قوه‌ی فاهمه وجود داشته، تصمیماتی را بر او تحمیل می‌کند که تا‌به‌حال هرگز اتخاذ نکرده است. «هستی عامل تعیین‌کننده‌ی آگاهی است.» علم، اخلاق، زیباشناسی: علم و زیباشناسی ذاتاً اخلاق‌گرا نیستند، اما در هر لحظه، تقابل بنیادین خود را با فرهنگ‌های بورژوازی و پرولتاریایی اعلام می‌کنند.

روح در مفهوم سنتی خود، قدرت‌اش را در بازگشایی گره‌ها ــ‌که همیشه مایه‌ی مباهاتش بوده‌ــ از دست می‌دهد. وی با موانع سر‌سختی مواجه می‌شود که هیچ ایمانی قادر نیست آن‌ها را بلرزاند، آزادی مطلق، که مکمل معجزات است، برای اولین بار، در ذات روح، مطرود واقع می‌شود. از این رو، مارکسیسم تنها با مسیحیت به تقابل بر‌نمی‌خیزد، بلکه با هرگونه لیبرالیسم ایده‌آل‌گرایی که برای آن «هستی عامل تعیین‌کننده‌ی آگاهی نیست، بلکه این آگاهی و یا خرد است که هستی را تعین می‌بخشد»، می‌ستیزد. ازاین‌رو، مارکسیسم رویه‌ای مغایر با فرهنگ اروپایی در پیش می‌گیرد تا منحنی هماهنگ رو‌به‌رشد آن را بشکند.

3

بااین‌همه، این گسست از لیبرالیسم، قطعی نیست. مارکسیسم، در برخی موارد، به ادامه‌ی سنت‌های 1789و ژاکوبنیسم که در ابعادی گسترده انقلابیون مارکسیست را تحت تأثیر قرار داده، واقف است. اما اگر شهود بنیادین مارکسیسم در دریافت روح در رابطه‌ای اجتناب‌ناپذیر با موقعیتی از پیش تعیین‌شده باشد، این وابستگی به هیچ عنوان ریشه‌ای تلقی نمی‌شود. آگاهی فردی که هستی، تعیین‌کننده‌ی آن است، آن‌قدرها هم ناتوان از حفظ قدرت خود برای لرزندان پایه‌های جادوی اجتماعی که در ابتدا در ذات بیگانه به نظر می‌رسد، نیست. آگاهی از موقعیت اجتماعی برای مارکس، به‌معنای رهایی از جبرگرایی نهفته در همان موقعیت است.

امکان شکل‌گیری مفهومی که عمیقاً با تفسیر اروپایی از انسان به مخالفت برخیزد، تنها به این شرط ممکن خواهد بود که شرایطی که متعلق به آن است، بر این مفهوم تحمیل نشده باشد، بلکه برخاسته از عمق هستی آن باشد. خواسته‌ای متناقض‌نما که به نظر می‌رسد  تجربه‌ی بدنی ما آن را محقق می‌سازد.

تعبیر سنتی از داشتن بدن به چه معناست؟ بر دوش کشیدن ابژه‌ای از جهان بیرونی. این وزنه بر سقراط همچون زنجیرهایی که او در زندان آتن بر تن داشت، سنگینی می‌کند. بدن، او را همچون گوری که انتظارش را می‌کشد، در خود حبس کرده. بدن، مانع است. حالت متعالی آزاد روح را در هم می‌شکند، شرایط زمینی را بر آن تحمیل می‌کند، اما همچون مانعی باید از آن عبور کرد.

این احساس غریبگیِ جاودان بدن در رابطه‌اش با ماست که پایه‌های لیبرالیسم مدرن را همچون مسیحیت تقویت می‌کند. همین احساس است که در برابر واریاسیون‌های اخلاقیات مقاومت کرده و علیرغم ویرانی بر جا مانده از ایده‌آل زاهد‌مآبانه از زمان رنسانس، همچنان به موجودیت خود ادامه می‌دهد. ماتریالیست‌هایی که مفهوم «من» را به‌جای «بدن» به کار می‌بردند، خیلی ساده و خالص مفهوم روح را نفی می‌کردند. آن‌ها جایگاه بدن را در طبیعت می‌دانستند و هیچ تقسیم‌بندی خاصی برای آن در دنیا قائل نبودند.

اما بدن تنها یک بیگانه‌ی همیشگی نیست. تعبیر کلاسیک، حس وحدت میان بدن‌هایمان و خود ما را که در برخی از موقعیت‌ها، بسیار حساس و آسیب‌پذیر می‌شود، به سطحی نازل تبعید کرده و آن را تنها به‌مثابه مرحله‌ای برای گذار به شمار می‌آوردند. بدن برای ما، تنها نزدیک‌تر و آشناتر از سایر جهان نیست، بدن فقط زندگی روانی، عادات و رفتار و فعالیت‌هایمان را به ما امر ونهی نمی‌کند. ورای تمام این مشاهدات نازل، یک حس وحدت وجود دارد. آیا ما خودمان را در این گرمای یگانه‌ی تن، قبل از شکوفایی «من» که تظاهر به جدایی از بدن می‌کند، تأیید نکرده‌ایم؟ آیا تمام این پیوندهای خونی، حتی قبل از رشد عقل، مقاومت نکرده‌اند؟ در یک درگیری ورزشی و یا در طی تمرینی سخت که در آن تمامی حالات معطوف به رسیدن به تکاملی تجریدی به قیمت رنجی مرگ‌آور هستند، این دوگانگی میان من و بدن از بین می‌رود. و آیا در بن‌بست رنج جسمانی، بیمار، سادگی جدایی‌ناپذیر از هستی خود را هنگامی که برای یافتن دمی آرامش، به بسترش باز می‌گردد، ثابت نمی‌کند؟

آیا تحلیل و بررسی در حالات رنج، تقابل روح با این رنج، شورش و امتناع از ماندن در این شرایط و در نتیجه تلاشی برای گذار از آن را برای ما آشکار نمی‌کند؟ و آیا این تلاش از گذشته تا به الان در ناامیدی مطلق صورت نگرفته؟ آیا روح شورش‌گر به طرز اجتناب‌ناپذیری در این رنج باقی نخواهد ماند؟ و آیا این ناامیدی نیست که اساس  رنج را شکل می‌دهد؟

در کنار تفسیر برخاسته از تفکر کلاسیک غرب از آنچه که خام و پیش‌پاافتاده می‌نامدش و مهارش می‌کند، می‌توان احساس برخاسته از اصالت کاهش‌ناپذیر آن‌ها و میل به حفظ خلوص‌شان را جایگزین کرد که در رنج فیزیکی جایگاهی قطعی خواهند داشت.

بدن تصادفی ناخوشایند و یا خوشایند که پیوند ما را با این جهان سرسختِ ماده برقرار می‌کند، نیست-  پیوندش با «من» توسط خود او محقق می‌شود و این پیوندی است که گریزی از آن نیست و هیچ استعاره‌ای نمی‌تواند ما را با حضور ابژه‌ای خارجی، به خطا دچار سازد، این اتحادی است که هیچ‌چیز نمی‌تواند طعم تراژیکِ مطلق‌بودن آن را زایل کند.

این احساس واحد میان من و بدن که قاعدتاً هیچ‌وجه مشترکی با ماتریالیسم عمومی ندارد، مجالی برای آنان که می‌خواهند در عمق این وحدت، ثنویتِ روحی آزاد را که در جدال با بدنی که به آن زنجیرشده به اثبات برسانند، باقی نخواهد گذاشت. بر عکس تصور ایشان، تمام جوهره‌ی روح در همین پیوندش با بدن است. جدایی روح از اشکال عینی که از قبل تا به الان درگیرشان بوده، خیانت به اصالت این احساس است، حتی اگر مجبور به ترک این حس شویم.

ارزش قائل‌شده برای این احساس از بدن، که روح غربی هرگز به آن رضایت نداده، پایه‌ی مفهوم نوینی از انسان است. علم بیولوژی با تمام مفاهیم جبرگرایانه‌اش، به چیزی ورای ابژه‌ای در زندگی معنوی تبدیل می‌شود، قلبِ آن می‌شود. اصوات پر رمزوراز خون، وراثت و گذشته‌ای که بدن همچون ابزاری معماگونه در خدمت آن‌هاست، طبیعت پر گره‌ی خود را که مطیع راه‌حلِ «منِ» بی‌اندازه آزاد است، از دست می‌دهند. «من» برای حل این گره‌ها به کار نمی‌آید، او خود را در اختیار ناشناخته‌ها قرار می‌دهد، حتی ناشناخته‌های این گره‌ها. «من»، ساخته‌و‌پرداخته‌ی همین ناشناخته‌هاست. ذات انسان در آزادی نیست، بلکه در گونه‌ای از وابستگی است. خودِ حقیقی‌بودن به‌معنای پرواز بر فراز تمام احتمالات و اتفاقاتی که همواره در برخورد با آزادیِ من، بیگانه می‌نماید، نیست؛ برعکس، به‌معنای آگاه‌شدن از وابستگی ناب و اجتناب‌ناپذیر ، وابستگی که در وحدت با بدن ماست، و پذیرش این وابستگی است.

از این مرحله به بعد، تمام ساختارهای اجتماعی که به رهایی از بدن پایبند هستند و هیچ تعهدی نسبت به آن قائل نیستند، به‌مثابه انکار و خیانت، در معرض سوءظن قرار می‌گیرند. اَشکال جامعه‌ی مدرن که براساس توافق در اختیارات بنا شده‌اند، نه تنها سست و نااستوارند بلکه جعلی و دروغ‌پرداز هم هستند. همگونی روح‌ها، عظمت پیروزی روح بر بدن را زایل می‌کند. و به اثری جاعلانه تبدیل می‌شود. جامعه‌ای همخون از پدر، برخاسته از چنین تجسد روح است. و بنابراین اگر نژادی هم وجود نداشته باشد باید به وجودش آورد!

این ایده‌آل از انسان و جامعه، ایده‌آل نوینی از تفکر و حقیقت را همراهی می‌کند. آنچه که ساختار تفکر و حقیقت را در جهان غرب، همان‌طورکه قبلاً به آن اشاره کردیم، شکل می‌دهد، فاصله‌ای است که در ابتدا انسان را از جهان تفکرات و تصورات، جایی‌که او حقیقت خود را انتخاب خواهد کرد، جدا می‌کند. او تنها و مختار در این جهان است. او در عدم توانایی خود در از بین بردن این فاصله و تحقق انتخابِ خود آزاد است. شک‌گرایی، امکان اساسی روح غربی است. اما به محض آنکه فاصله از میان رفت و حقیقت آشکار شد، انسان دیگر نخواهد توانست آزادی‌اش را حفظ کند، او می‌تواند به انتخابش برگردد و آن را مجدد به چنگ آورد. در تأیید، نفی آینده، پنهان است. این آزادی با اینکه پایه‌ی حقانیت تفکر است، اما حامل خطراتی نیز هست. در حدفاصلی که انسان از تفکر جدا می‌شود، کذب، جایی برای خود باز می‌کند.

تفکر به آلت بازی تبدیل می‌شود. انسان در آزادی‌اش خوش است و مطلقاً خود را به‌خاطر حقیقت به خطر نخواهد انداخت. فقدان ایمان را جانشین قدرت شک‌گرایی‌اش می‌کند. درگیرنشدن با حقیقت برای او به‌معنای عدم‌تعهد شخصی‌اش در ایجاد ارزش‌های معنوی است. صداقتی که دیگر امکان‌پذیر نیست، به دوران قهرمان‌پروری پایان می‌دهد. هر آنچه که اصیل نیست و همچون ابزاری در خدمت منافع و مد است، فرهنگ و تمدن را احاطه می‌کند.

جامعه‌ای که ارتباط پویای خود را  با ایده‌آل حقیقی از آزادی به‌خاطر پذیرش اَشکال از ریخت‌افتاده از دست می‌دهد، انتظارات این ایده‌آل را هم نادیده می‌گیرد و تنها دل خوش اسباب آسایشی است که این ایده‌آل برایش فراهم می‌آورد، ایده‌آل ژرمنی از انسان به‌مثابه وعده‌ای صادق و اصیل، حضور خویش را اعلام می‌کند. انسان دیگر خود را در جهانی از تفکرات و تصورات پیدا نمی‌کند تا در آن بتواند براساس تصمیم قاطع آزادی خِرَدش، حقیقت‌اش را انتخاب کند. او پیش از این، همچون پیوند‌های خونی‌اش در بدو تولد، به این انتخاب‌ها پیوند خورده. او دیگر نمی‌تواند با تفکرات و تصورات بازی کند چرا که جهان خارج از هستی عینی‌اش، که در گوشت و پوستش ریشه دوانده، او را سخت در بر گرفته.

انسان زنجیرشده به تن، خود را ناتوان از گریز از خود می‌بیند. حقیقت دیگر برای او تماشای نمایشی بیگانه نیست، درامی که در آن انسان خود، بازیگر است. زیر بار تمام هستی، که شامل داده‌هایی می‌شود که امکان برگشتی در آن‌ها نیست، انسان «آری» و یا «خیر» خود را خواهد گفت.

حال این صداقت چه چیزی را تحمیل می‌کند؟ تمام وجوه مشترک عقلی و وحدت عرفانی میان روح‌ها که دغدغه‌ای در باب یگانگی خون ندارند، زیر سؤال می‌رود. با این وجود این گونه‌ی جدید از حقیقت، از سرشت قاطع حقیقت و تلاش برای جهانی‌شدن، چشم‌پوشی نخواهد کرد. حقیقت دیگر حقیقتِ من در معنای قدرتمند مالکیت نخواهد بود، بلکه متمایل به خلق جهانی جدید است. زرتشت از تجلی‌اش خشنود نمی‌شود، از کوه خویش پایین می‌آید و کتابی مقدس می‌آورد. چگونه اصل جهانشمولی با نژادپرستی سازگار خواهد بود؟ در منطقِ نخستین الهاماتِ نژادپرستی، تغییری بنیادین حتی در اصل جهانشمولی گنجانده خواهد شد. این اصل باید راهی را برای مفهومِ گسترش هموار کند، چرا که گسترشِ یک قدرت، ساختاری به غیر از ساختار ترویج یک تفکر را ارائه می‌دهد.

تفکری که ترویج می‌شود، عمیقاً از خاستگاهش جدا خواهد شد. و علیرغم لحن یگانه و منحصربه‌فردش که او را به خالقش پیوند می‌دهد، تبدیل به سرزمینی همگانی می‌شود. او دیگر اساساً غریبه‌ای بیش نیست. کسی که این تفکر را می‌پذیرد، همچون کسی که برای اولین‌بار معرفی‌اش کرده، اربابش می‌شود. بنابراین ترویج یک تفکر منجر به ایجاد جامعه‌ای از «اربابان» می‌شود – که خود فرآیندی است در جهت برابرسازی. ملحق و یا متقاعدکردن، منجر به ظهور همتایان می‌شود. جهانشمولیِ اصلی در جامعه‌ی غربی همواره  بازتاب جهانشمولی حقیقت بوده است.

اما قدرت را گونه‌ای دیگر از ترویج شکل می‌دهد. کسی که آن را اعمال می‌کند، از آن چشم نخواهد پوشید. «قدرت» در جمع کسانی که متحمل آن می‌شوند، از دست نخواهد رفت. بسته به شخص و یا جامعه‌ای که آن را اعمال می‌کند، قدرت، دامنه‌ی ایشان را گسترش داده و سایرین را تحت تسلطشان قرار می‌دهد. در اینجا نظم جهانی خود را به‌مثابه پیامد گسترش ایدئولوژیکی بر پا نساخته است. او خود گسترشی است که یگانگی جهان خدایگان و بندگان را نهادینه کرده. اراده‌ی معطوف به قدرت نیچه که آلمان مدرن آن را بازیافته و به آن افتخار می‌کند، تنها ایده‌آل نوینی نیست، بلکه ایده‌آلی است که همراه خود، شیوه‌ی جهانی‌سازی‌اش را نیز به همراه می‌آورد: جنگ، فتح.

ما در اینجا تنها  به بیان حقایق از پیش‌مطرح‌شده، پرداختیم. اما بر آن بودیم تا این حقایق را با اصلی بنیادین، پیوند دهیم. شاید در نشان‌دادن این مسئله که نژادپرستی، تنها در برابر این و یا آن نقطه‌ی خاص فرهنگ مسیحی و لیبرال قد علم نکرده  است، توفیقی حاصل کرده باشیم. تنها این و یا آن اصل دموکراسی، نظام پارلمانی، حکومت دیکتاتوری و یا سیاست دینی نیست که زیر سؤال می‌رود، بلکه پای انسانیت نیز در میان است.


پی‌نوشت:

این مقاله در اسپری[3]، مجله‌ی کاتولیکی ترقی‌خواهِ پیشرو، در سال 1934، و درست در فردای به‌‍قدرت رسیدن هیتلر، به چاپ رسیده است. پردازنده‌ی مقاله بر این باور است که وحشی‌گری خونریزِ ناسیونالیسم، نه برخاسته از یک نابهنجاری تصادفی در خرد انسان است و نه برخاسته از یک سوءتفاهم ایدئولوژیک. باور او بر این است که منبع اصلی، متعلق به امکان اساسی وجود شر بنیادینی[4] است که عقلی سلیم می‌تواند هدایت‌گر آن باشد و فلسفه‌ی غرب در برابر آن از پشتوانه‌ی مستحکمی برخوردار نیست. امکانی که در هستی‌شناسی وجود و در دغدغه‌ی هستنده از هستی خویش و مبتنی بر عبارت هایدگری «آن هستی که این هستنده در هستی‌اش هم ِ آن دارد»[5]،  جای دارد. امکانی که همچنان سوژه‌ی وابسته به «هستی متمایل به متحدکردن» و «تسلط‌داشتن» را تهدید می‌کند، سوژه‌ی معروف ایده‌آلیسم استعلایی که قبل از هر چیز، آزادی‌اش را می‌خواهد و آن را باور دارد. باید از خود پرسید که آیا لیبرالیسم برای اثبات حقانیت اصیل سوژه‌ی انسانی کفایت می‌کند و یا نه. آیا سوژه، قبل از پذیرش مسئولیت «دیگری» در انتخابی که او را تا بدین درجه رسانده، می‌تواند به شرایط انسانی دست پیدا کند؟ انتخابی که از جانب خدایی -‌و یا خدا- می‌آید، او که انسان را در چهره‌ی انسانی دیگر، آینده‌اش وجایگاه اصیل وحی می‌بیند.


[1]مویرا در زبان یونانی به‌معنای سهم، سرنوشت و قسمت است. مویراها دختران تمیس و زئوس بودند و کلوتو (بافنده)، لاخسیس(قرعه) و آتروپوس (گریزناپذیر) نامیده می‌شدند. م
[2] لایت‌موتیف: (به‌معنی نغمه راهبر یا شاخص) قطعه‌ای کوتاه و تکرارشونده است که در برخی از کارهای موسیقی برای اشاره به شخصیتی یا مکانی یا اندیشه‌ای به کار می‌رود. لایت‌موتیف بدین ترتیب نشانه‌ای می‌شود که با هر اجرا شنونده را به یاد شخصیت، مکان یا یک اندیشه‌ی خاص می‌اندازد. م
[3]  Esprit
[4]  Mal élémental
[5] “dem es in seinem Sein um dieses Sein selbst geht” 

برچسب ها: آپاراتوسآلمانامانوئل لویناسدموکراسیسوسیالیسمفاشیسملیبرالیسممریم مصباحیهایدگرهیتلر
اشتراک گذاریاشتراک گذاریارسالارسال

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اُدی
شعر و داستان

اُدی

از نهفتگی چند فازی تا عینیتِ چندریتمی: ریتم و رابطه در سیموندون و وایتهد
فلسفه

از نهفتگی چند فازی تا عینیتِ چندریتمی: ریتم و رابطه در سیموندون و وایتهد

عالم‌شمول‌هایِ اجرا؛ یا، بازیِ استهلاکی
فلسفه

عالم‌شمول‌هایِ اجرا؛ یا، بازیِ استهلاکی

حقیقت در فلسفه‌ی نیچه و داستایوفسکی
فلسفه

حقیقت در فلسفه‌ی نیچه و داستایوفسکی

خنده و عشق
فلسفه

خنده و عشق

حقوق کلیهٔ مطالب برای آپاراتوس محفوظ و نقل مطالب با ذکر منبع بلامانع است.

بدون نتیجه
مشاهده همه نتیجه
  • صفحه اصلی
  • هنر
    • سینما و هنرهای نمایشی
    • معماری و هنرهای تجسمی
    • هنرمندان امروز
  • فلسفه
  • ادبیات
    • شعر و داستان
    • نقد ادبی
  • معرفی کتاب
  • پرونده‌ی ویژه
    • پرونده‌ی ویژه‌ی وحشت
    • پرونده‌ی ویژه‌‌ی فیلم هجوم
  • درباره‌ ما
  • تماس با ما

حقوق کلیهٔ مطالب برای آپاراتوس محفوظ و نقل مطالب با ذکر منبع بلامانع است.

خوش آمدید!

ورود به حساب کاربری خود در زیر

رمز عبور را فراموش کرده اید؟ ثبت نام

ایجاد حساب جدید!

پر کردن فرم های زیر برای ثبت نام

تمام زمینه ها مورد نیاز است. ورود

رمز عبور خود را بازیابی کنید

لطفا نام کاربری یا آدرس ایمیل خود را برای تنظیم مجدد رمز عبور خود وارد کنید.

ورود