خدایانِ غیر
خدایان زمین بر فراز رفیعترین قلل زمین سکنی دارند و هیچ انسانی را جسارت آن مقدار نیست که ادعا کند بر ایشان نظر افکنده. آنان پیشتر بر قللی کوتاهتر ساکن بودند. اما مردمان کوهنشین به مرور دامنههای سنگلاخی و برف پوش کوهها را در نوردیدند و خدایان را به کوهسارهای بلند و بلندتر راندند، تا آنکه اکنون تنها رفیعترین قلل از برایشان باقی مانده است. نقل است که وقتی خدایان قلههای پیشینشان را ترک گفتند، هرگونه نقش و نشانی از خویش را معدوم نمودند جز یکی، که نقشی است حک شده در دل کوهی که نگرانِک[1] میخوانندش.
وانگهی آنان اکنون رحل اقامت به کَدَثِ[2] ناشناخته افکنده اند؛ به سرزمینِ بایر سردسیری که دست هیچ انسانی به آن نمیرسد، و عبوس و ترشروی گشتهاند چراکه دیگر هیچ قلهی رفیعتری برای فرار از دست انسانها وجود ندارد. آنها عبوس گشتهاند و در حالی که پیشتر، آدمیان را به سزای بیجا کردنشان کیفر میدادند، حال مانع از دخول آنها به این مکان میشوند. و خوشا طالع آدمیان را که از کَدَثِ واقع در سرزمینهای بایر سردسیر خبرشان نیست، وگرنه چه بسا ممکن بود بیخردانه بکوشند تا بدانجا روند.
گاه وقتی خدایان زمین دلتنگ میشوند، در سکوت شب به دیدار قللی میآیند که روزگاری در آنجا مأوا داشتهاند و در آن گاه که میکوشند همچون گذشته بر آن تپههای دیر آشنا به جست و خیز بپردازند، به نرمی میگریند. آدمیان اشکهای خدایان را بر ثورای[3] برف پوش دیده، ولی بارانش انگاشتهاند؛ و آهِ خدایان را هم در باد محزونِ سپیدهدمانِ لریون[4] شنیدهاند. خدایان به سفر با کشتیهایی از ابر عادت دارند و رعایای خردمند افسانههایی بین خود دارند که آنان را از رفتن به بعضی قلل رفیع در هنگام شب وقتی هوا ابری است باز میدارد، چراکه [گفته میشود] خدایان، دیگر همچون گذشته رحیم نیستند.
روزگاری در اولتار[5] که آنسوی رود سکای[6] واقع است پیرمردی میزیست که مشتاق زیارتِ خدایان زمین بود؛ مردی با دانشی گسترده از کتبِ سبعه و رازآلودِ هسان[7] و عالِم به مرقوماتِ پناکوتیکِ[8] بلاد مهجور و یخزدهی لومَر[9]. نامش بَرزای[10] خردمند بود و روستاییان حکایتها بر لب دارند از اینکه او چگونه شبی همزمان با خسوفی غریب، از کوه بالا رفت.
برزای آنقدر از خدایان میدانست که قادر بود زمان آمد و شد ایشان را تشخیص دهد و آنچنان از اسرارشان مطلع بود که مردم، خودِ او را هم یک نیمهخدا میدانستند. هم او بود که خردمندانه ساکنان اولتار را به وضع قانون جالب توجهشان علیه سلاخی گربهها تشویق نمود و نخستین کسی بود که به کاهن جوانی به نام عَطَل[11] گفت که گربههای سیاه در نیمشبِ روزِ سنت جان به کجا میروند. برزای عالِم به معرفت خدایان زمین بود و میلی به دیدن سیمایشان پیدا کرده بود. وی معتقد بود که علم مهم و باطنیاش نسبت به خدایان میتواند حصنی در برابر غضبشان باشد. پس عزم آن کرد که یک شب که میدانست خدایان در آنجا حضور دارند، به قلهی کوه رفیع و سنگلاخیِ هتگ-کلا[12] صعود کند.
هتگ-کلا جایی دوردست در بیابان سنگلاخیِ آنسوی هتگ واقع است و وجه تسمیهاش نیز همین است. این کوه همچو تندیسی سنگین در معبدی ساکت قد علم کرده. در حوالی قلهاش همواره مِهی ماتم زا به چشم میخورد؛ چراکه مه، خاطرات خدایان است و خدایان وقتی در روزگاران پیشین در هتگ-کلا سکونت داشتند، دوستدارِ آن منطقه بودند. خدایان زمین اغلب سوار بر کشتیهای ابریِ خود از هتگ-کلا بازدید میکنند و وقتی برای مرور خاطرات خود زیر نور شفاف ماه بر قله میرقصند، بخارات کمرنگی بر دامنهها میافکنند. روستاییان هتگ میگویند که صعود از هتگ-کلا در هر زمان اشتباه است، اما بالا رفتن از آن شباهنگام وقتی بخاراتی کمرنگ قله و ماه را میپوشانند، کاری است مرگبار. ولی برزای هنگامی که از شهر مجاور، اولتار، به همراه کاهن جوانی به نام عطل که شاگرد وی بود به آنجا رسید، به آنان اعتنایی ننمود. عطل پسر یک قهوهچی بود و گاه ترس بر او غالب میگشت؛ اما پدر برزای یک حکمران بود که در قلعه ای کهن اقامت داشت، و از این رو خرافات عوام در دلش راه نداشت و به سخنان رعایای هراس زده تسخر میزد.
برزای و عطل علیرغم هشدارهای دهقانان از هتگ به سوی بیابان سنگلاخی حرکت کردند و شب هنگام در کنار آتشهایی که افروخته بودند، برای هم از خدایان زمین گفتند. روزهای زیادی در راه بودند تا آنکه از دور توانستند هتگ-کلای رفیع و هالهی اطرافش را ببینند که از مهی ماتم زا تشکیل شده بود. آنها در روز سیزدهم به دامنهی متروک کوه رسیدند و عطل از ترسهایش برای برزای گفت. اما برزای، سالخورده و دانشمند بود و ترسی نداشت. لذا جسورانه بسوی دامنهای شتافت که هیچکس از زمان سانسو[13] – که در مرقومات پناکوتیک از او با هراس یاد شده – از آن صعود نکرده بود.
مسیر سنگلاخی بود و درهها و پرتگاهها و سنگهای غلتان، عبور از آن منطقه را به امری مخاطره آمیز بدل کرده بودند. جلوتر هوا سرد و برفی شد و برزای و عطل در حالی که با چوبدستی و تبر به دل کوه میزدند و هن هن کنان پیش میرفتند، اغلب لیز خوره و به زمین میافتادند. در نهایت هوا رقیقتر شد و آسمان رنگ عوض کرد و تنفس برای کوهنوردان دشوار گردید؛ اما با این وجود آنها نفس نفس زنان بالا و بالاتر رفتند، حیران از غرابت منظره و لرزان از این فکر که وقتی ماه پوشیده گردد و بخارات کمرنگ در اطراف پراکنده شوند، در قله چه رخ خواهد داد. آن دو به مدت سه روز بیشتر و بیشتر بسوی سقف فلک صعود کردند. سپس اتراق نمودند و به انتظار ابرناک شدن ماه نشستند.
به مدت چهار شب هیچ ابری نیامد و ماه با تابش سردی از آنسوی مه ماتمزایی که حول ستیغِ ساکت شکل گرفته بود میتابید. سپس در شب پنجم که شب قرص کامل ماه بود، برزای ابرهای متراکمی را در سمت شمال مشاهده کرد و به همراه عطل منتظر نزدیکتر شدنشان ماند. ابرها ستبر بودند و شاهانه و آرام و با طمأنینه پیش میآمدند؛ آنها خود را بر قلهی رفیع و بر فراز ناظران میگستراندند و ماه را و قله را از نظر پنهان میداشتند. ناظران برای مدتی طولانی به نظارهی آن منظره پرداختند، و همزمان بخارات به پیچ و تاب در میآمدند و تودهی ابرها فشردهتر و ناآرام تر میشدند. برزای، عالم به معرفت خدایان زمین بود و با دقت گوش به زنگ شنیدن نواهایی خاص بود. اما عطل خنکای بخارات و هیبت شب را حس نمود و بسیار هراسناک شد. و هنگامی که برزای شروع به بالاتر رفتن نمود و مشتاقانه به عطل اشاره کرد که از پی او بیاید، عطل پیش از رفتن مدت زمان زیادی درنگ کرد.
بخارات چنان متراکم بودند که یافتن مسیر را دشوار ساخته بودند و هرچند عطل بالأخره پشت سر برزای به راه افتاد، اما بسختی میتوانست زیر نورِ ماهِ ابر گرفته، قوارهی خاکستری او را بر دامنه ای تاریک در بالای سر خود ببیند. برزای خیلی جلوتر افتاده بود و به نظر میآمد علیرغم سنش آسانتر از عطل کوهنوردی میکند؛ وی نه از شیبی میترسید که رفته رفته داشت چنان تند میشد که برای هرکس مگر مردی قوی بنیه و بیباک بسیار خطر آفرین میشد، و نه بر کنارهی شکافهایی که عطل به دشواری از آنان میجهید درنگ میکرد. و آن دو اینچنین سریع صخرهها و پرتگاهها را پشت سر میگذاشتند؛ افتان و خیزان، و گاه متحیر از وسعت و سکوتِ خوفناکِ قللِ یخزدهی مهجور و سراشیبیهایی صامت از جنس خاراسنگ.
به یکباره برزای از دید عطل خارج شد و به طرف صخرهی سهمگینی شتافت که به نظر از دل زمین بیرون زده بود و راه هر کوهنوردی که در سر شوق دیدن خدایان زمین نداشت را سد میکرد. عطل بسیار پایینتر بود و در اندیشهی اینکه وقتی به آن مکان برسد چکار باید بکند، که دریافت نور بطرز غریبی شدید شده. گویی به قلهی بی ابر و محل ملاقات مهتابگونِ خدایان بسیار نزدیک شده بودند. و همانطور که تقلاکنان بدن خود را به سمت صخرهی برآمده و آسمان فروزان میکشید، ترسهایی حس کرد که از هر ترسی که تاکنون تجربه کرده بود موحشتر بودند. آنگاه از میان مه غلیظ، صدای برزای غایب از نظر را شنید که مسرورانه و وحشیانه فریاد میکشید:
«نوای خدایان را شنیدم! اصوات خدایان زمین بر سمع برزای پیغامبر مسموع آمد! مه رقیق است و ماه منیر، و من خدایان را خواهم دید که وحشیانه بر هتگ-کلا که در روزگار جوانی دوستش میداشتند به رقص بر خواهند خاست! معرفت برزای او را بر خدایان زمین برتری بخشیده و اوراد و حوائلِ ایشان پیشِ ارادهی او هیچ است؛ برزای خدایان را خواهد دید؛ خدایان مغرور را، خدایان مرموز را، خدایان زمین را که از ظهور نزد انظارِ آدمی احتراز دارند!»
عطل نمیتوانست صداهایی که برزای شنیده بود را بشنود، اما اکنون به صخرهی برآمده نزدیک شده بود و آن را برای یافتن جای پایی میکاوید. آنگاه دوباره صدای برزای را شنید که زیرتر و بلندتر میشد:
«مِه بسیار رقیق است و مَه بر دامان کوه سایه گستر. اصوات خدایان زمین بلند و وحشیانه است، و آنان از آمدن برزای خردمند که از ایشان داناتر است هراسان اند… نور ماه ضعیف میشود چون خدایان زمین در برابرش به رقص میآیند. من سایههای رقصان خدایان را خواهم دید که در مهتاب جست و خیز میکنند و زوزه میکشند… نور تیرهتر گشته و خدایان هراسناک اند…»
وقتی برزای داشت این کلمات را با فریاد بر زبان میآورد، عطل تغییری مرموز در هوا حس کرد. تو گویی قوانین زمین در برابر قوانینی عظیمتر منکوب گشته بودند؛ زیرا هرچند مسیر پرشیبتر از پیش بود، اما عبور از راهی که بسوی بالا میرفت اکنون بطرز خوف انگیزی آسان گشته بود و صخرهی برآمده مشکل چندانی برای عطل که بالأخره به آن رسیده بود و بطور خطرناکی هم بر رویهی محدب آن لغزیده بود، ایجاد نکرد. نور ماه به شکل غریبی کم فروغ گشته بود و وقتی عطل در میان مِه راهی که به سمت بالا میرفت را پیش گرفت، صدای برزای خردمند را شنید که در دل سایهها نعره میزد:
«ماه شولای ظلمت به تن کرده و خدایان شباهنگام در رقصاند؛ در آسمان رعبی است، زیرا بر ماه خسوفی نقش بسته که در هیچیک از کتب آدمیان یا خدایان زمین پیشگویی نشده بود… جادویی ناشناخته است در هتگ-کلا، زیرا که صفیر خدایانِ بیمناک اکنون به خنده مبدل گشته و پشتههایی از یخ، پیاپی به سمت آسمانهای سیاهی که میروم تا در آنها غوطه ور گردم پرتاب میشوند… هی! هی! سرانجام! در نور کم فروغ، خدایان زمین را میبینم!»
و آنگاه عطل که تلوتلوخوران بر سراشیبیهایی تصور ناپذیر حرکت میکرد، در تاریکی صدای خندهای نفرت انگیز شنید که با بانگی عجین بود که به گوش هیچ انسانی نرسیده مگر در دوزخِ کابوسهایی نقل ناپذیر؛ بانگی که در آن همهی حزن و هراسِ عمری بر باد رفته که در یک لحظهی مخوف روی هم انباشته شده بود، طنین افکن بود:
«خدایانِ غیر! خدایانِ غیر! خدایانِ دوزخهای ماورایی که محافظانِ خدایانِ نحیف زمین اند!… به من ننگرید!… بازگردید!… نگاه نکنید!… نگاه نکنید!… انتقام مغاکهای لایتناهی… آن گودال نفرین شده، آن گودال ملعون… خدایانِ مهربانِ زمین، من به آسمان سقوط میکنم!»
و چون عطل چشمان خود را بست و گوشهای خود را گرفت و کوشید تا علیرغم جاذبهی وحشتناکی که از ارتفاعاتی ناشناخته نشئت میگرفت به پایین بپرد، طنین تندری در هتگ-کلا پیچید که رعایای نیک سرشت دشتها و اهالی درستکار هتگ و نیر و اولتار را از خواب پراند و باعث شد از پس ابرها به آن خسوف غریبِ ماه چشم بدوزند که هیچ کتابی پیشگویی اش نکرده بود. و وقتی ماه بالأخره بیرون آمد، عطل سالم بر توده برفی در دامنهی کوه افتاده بود و خبری از خدایان زمین یا خدایانِ غیر نبود.
در مرقوماتِ کهن پناکوتیک آمده که وقتی سانسو در آغاز جهان از هتگ-کلا بالا رفت، هیچ ندید مگر مشتی یخ و سنگ. اما وقتی مردان اولتار و نیر[14] و هتگ ترسهایشان را کنار گذاشتند و در جستجوی برزای خردمند، روزهنگام از آن دامنهی تسخیر شده بالا رفتند، به نشان عجیب و غولآسایی برخوردند که بر صخرهای در قله حک شده بود و پنجاه ذراع عرض داشت، تو گویی با قلمی عظیم نقش زده بودندش. و آن نشان مشابه یکی از علاماتی بود که مردمانی دانشمند در فرازهایی مخوف از مرقومات پناکوتیک تشخیص داده بودند؛ فرازهایی آن اندازه کهن که خواندنشان مقدور نبود. چیزی جز این نیافتند.
برزای خردمند را هرگز نجستند و هیچگاه نتوانستند کاهن مقدس عطل را متقاعد سازند تا برای آسودگی روح وی دست به دعا بردارد. به علاوه، تا به امروز مردم اولتار و نیر و هتگ همچنان از خسوف هراس دارند و شبهایی که بخاراتی کمرنگ قلهی کوه و ماه را در خود میگیرد، نماز میگزارند. و هنوز گاه خدایان زمین بر فراز مِه هتگ-کلا به یاد گذشته میرقصند، چراکه میدانند در امانند و دوست میدارند تا سوار بر کشتیهایی از ابر از کدث ناشناخته بر آیند و همچون گذشته در اینجا به جست و خیز بپردازند؛ همچون زمانی که زمین تازه زاد بود و آدمیان راه صعود به سرزمینهای دسترس ناپذیر را نمیدانستند.
[1] Ngranek
[2] Kadath
[3] Thurai
[4] Lerion
[5] Ulthar
[6] Skai
[7] Hsan
[8] Pnakotic
[9] Lomar
[10] Barzai
[11] Atal
[12] Hatheg-Kla
[13] Sansu
[14] Nir
عذابی که بر سرنت نازل شد
در سرزمین منار دریاچهی وسیع و راکدی است که هیچ رودی به آن جاری نمیشود و هیچ رودی از آن جریان نمییابد. ده هزار سال پیش در کرانهی آن دریاچه شهر معظم سرنت قرار داشت، اما سرنت دیگر در آنجا نیست.
نقل است که در ایامی بسیار دور، هنگامی که جهان هنوز جوان بود، پیش از آنکه مردمان سرنت به سرزمین منار گام نهند، شهری دیگر در کرانهی دریاچه قرار داشته است. شهری معمور از سنگ خاکستری به نام اِب ، که قدمتش هماندازهی خود دریاچه بود و موجوداتی در آن سکونت داشتند که ظاهر مطبوعی نداشتند. این موجودات همچون اغلب موجوداتی که به جهانی بدوی و بی سر و سامان تعلق دارند، بسیار غریب و کریهالمنظر بودند. بر استوانههای خشتی کاداترون چنین نگاشته شده که موجودات اِب رنگی به سبزی دریاچه و مهی که بر فراز آن شکل میگیرد داشتند. چشمانی برآمده داشتند، لبانی آویزان و پف کرده و گوشهایی غیر عادی، و صامت بودند. نیز مرقوم است که هم آنها و هم دریاچهی وسیع و راکد و هم شهر ساخته شده از سنگ خاکستری اِب، همگی در یک شب در میان مه از ماه نازل شدند. به هر ترتیب این مسجل است که آنان یک بت سنگی نیلگون را میپرستیدند که به شکل بوکرگ ، مارمولک دریایی کبیر، ساخته شده بود. ایشان به وقت هلال ماه در برابر این بت به شکل هراسناکی به رقص میپرداختند. در پاپیروس ایلارنک نوشته شده که آنها روزی آتش را کشف نمودند و از آن پس در مراسم خود شمع بر میافروختند. اما چیز زیادی دربارهی این موجودات نوشته نشده است، چراکه در دورانی بسیار کهن میزیستند؛ حال آنکه بشر هنوز جوان است و از موجودات بسیار کهن، بسیار اندک میداند.
پس از طی اعصار مدید، بشر به سرزمین منار گام نهاد. چوپانانی سیه چرده با گلههایی از گوسفندان پشمآلوی خود به آنجا آمدند، کسانی که ثرعا ، ایلارنک و کاداترون را در نزدیکی رود خروشانِ اَی بنا نمودند. و برخی قبایل که از سایرین بیباکتر بودند به سمت کرانههای دریاچه پیشروی کرده و سرنت را در نقطهای بنیان گذاشتند که فلزات گرانبها در زمین یافت میشد.
در فاصلهای نه چندان دور از شهر اِب، قبایل کوچرو سنگ بنای سرنت را گذاشتند و در مواجهه با موجودات اِب شدیداً متحیر شدند. اما تحیرشان با نفرت نیز عجین بود، چون به باورشان این شایسته نبود که موجوداتی با چنین شکل و شمایلی در حوالی غروب در اطراف جهان آدمیان به آمد و شد بپردازند. آنان همچنین مجسمههای غریبی که از صخره های خاکستری اِب ساخته شده بود را نیز خوش نمیداشتند ، زیرا که آن مجسمهها بسیار کهن و موحش بودند. اینکه چرا آن موجودات و مجسمههایشان تا آن زمان و حتی تا هنگام پیدایش بشر در دنیا باقی مانده بودند را کسی نمیداند. اما ممکن است یکی از دلایل آن این باشد که سرزمین منار بسیار ساکت بوده و از اغلب ممالکِ عوالم بیداری و خواب به دور بوده است.
هرچه مردم سرنت بیشتر با موجودات اِب آشنایی یافتند، نفرتشان نیز فزونی یافت. این نفرت هنگامی به نهایت خود رسید که دانستند آنها موجوداتی زبون بوده و در برابر ضربات سنگ و نیزه و تیر، همچون لرزانک نرم و لطیفاند. پس یک روز جنگجویان جوان، قلابسنگداران و نیزه داران و کمانداران، بسوی اِب تاختند و تمامی ساکنانش را به خاک و خون کشیدند. و چون مایل نبودند بدنهای آن موجودات را لمس نمایند، با نیزههای بلند خود آنها را به دریاچه افکندند. و چون مجسمههای خاکستری رنگ اِب را نیز دوست نمیداشتند آنها را هم به درون دریاچه انداختند. اما عظمت زحمتی که میبایست صرف انتقال این سنگها از مسافتی بسیار دور شده باشد، آنان را به شگفتی آورد. زیرا چه در سراسر سرزمین منار و چه در سرزمینهای همجوار، هیچ سنگی مشابه با آنها یافت نمیشود.
بدین ترتیب از شهر بسیار کهن اِب هیچ برجای نماند مگر بت سنگی نیلگونی که به شکل بوکرگ، مارمولک دریایی، ساخته شده بود. این بت را جنگجویان جوان به نشان ظفر بر خدایان کهن و موجودات ساکن اِب با خود به سرنت آوردند. اما یک شب پس از آنکه مجسمه را در معبد نصب نمودند، احتمالاً امری هولناک به وقوع پیوسته بود. چراکه بر فراز دریاچه نورهایی عجیب به چشم میخورد و صبح روز بعد مردم متوجه شدند که بت مفقود شده و کاهن اعظم تاران ایش ، گویی در مواجهه با هراسی ناگفتنی، جان خویش را از دست داده است. تاران ایش پیش از جان دادن با دستخطی لرزان بر محراب زبرجدین معبد، کلمهی عذاب را حک کرده بود.
پس از تاران ایش کاهنان اعظم متعددی جانشین وی شدند اما بت سنگی نیلگون هیچگاه پیدا نشد. چندین قرن آمد و سپری شد و سرنت شتابان بسوی رونق و آبادی میشتافت. و دیگر تنها کاهنان و پیرزنان بودند که به خاطر میآوردند تاران ایش بر محراب زبرجدین چه چیزی نقش زده بود. بین سرنت و شهر ایلارنک یک جادهی تجاری کشیده شد و مبادلهی فلزات گرانبهایی که از زمین استخراج میشدند، با سایر فلزات و جامههای کم نظیر و جواهرات و کتب و ابزارهای صنعتگران و جمیع کالاهای تجملاتی شناخته شده برای مردمی که در کرانهی رود خروشان اَی و دیگر بلاد سکونت داشتند، آغاز گشت. چنین بود که سرنت از عظمت و علم و جمال، جلا یافت و لشکریانی فاتح به قصد مطیع ساختن شهرهای همجوار گسیل داشت. و در آن زمان بر سریر سرنت، شاهِ تمامی سرزمینهای منار و بسیاری از سرزمینهای همجوار جلوس داشت.
سرنتِ باشکوه، اعجاز جهان و فخر بشر بود. دیوارهایش از مرمر صیقلیِ استخراج شده از بیابان بود، با 300 ذراع طول و 75 ذراع ضخامت، بطوریکه چند درشکه و سوار میتوانستند پهلو به پهلوی هم در فضای میان دیوارها حرکت کنند. دیوارها 290 کیلومتر امتداد داشت و تنها یک سوی آن که مجاور دریاچه بود گشوده بود؛ جایی که یک دیوارهی ساحلیِ سبز رنگ قرار داشت که امواجی را که سالی یک بار همزمان با جشنواره ی نابودسازی اِب به شکل غریبی بر میخاستند، پس میزد. سرنت پنجاه خیابان داشت که از دریاچه به دروازههای کاروانسراها ختم میشدند، و پنجاه خیابان دیگر هم آنها را قطع میکردند. کل خیابانها با عقیق سنگفرش شده بودند، مگر آن مناطقی که گذرگاه اسبها و شترها و فیلها بودند که سنگفرشی گرانیتی داشتند. و دروازههای سرنت به عدد تمام خیابانهایی بود که به خشکی منتهی میشدند. تمام دروازهها برنزین بود و مزین به تصویرهایی از شیرها و فیلها، حک شده بر احجاری که دیگر بین آدمیان شناخته شده نبود. خانههای سرنت از آجرهای لعابدار و سنگ یمانی ساخته شده بود و هر خانه دارای باغی محصور و حوضی بلورین بود. این خانهها با مهارتی ناشناخته بنا شده بودند، چراکه هیچ شهری را خانههایی اینچنین نبود. و مسافرینی که از ثرعا و ایلارنک و کاداترون میآمدند، از نظارهی گنبدهای درخشانی که بر فراز هر خانه قرار داشت به حیرت میآمدند.
اما بناهایی که از خانهها هم حیرت انگیز تر بودند، کاخها و معابد بودند و باغهایی که ذکَّر ، شاه کهن، بنا نهاده بود. کاخهای بسیاری ساخته شده بود که حتی کوچکترینشان هم از کاخهای ثرعا یا ایلارنک یا کاداترون عظیمتر بود. این کاخها آنچنان رفیع بودند که کسی که درونشان بود گاه خود را در آسمان میپنداشت. و هنگامی که دیوارههای کاخ توسط مشعلهایی آغشته به روغن دوثور روشن میگردید، نقاشیهایی بزرگ از شاهان و لشگریان را به معرض نمایش میگذاشت؛ با چنان جلوه و شکوهی که در یک زمان مشاهده کننده را محظوظ و مبهوت مینمود. کاخها ستونهایی داشتند متعدد، همه از مرمرِ ملوّن و منقوش به نقوشی بی اندازه زیبا. و در اغلب کاخها زمین مفروش بود به یاقوت کبود و لاجورد و عقیق یمانی و یاقوت آتشی و سایر مصالح مرغوب، با چنان تزئیناتی که ناظر حس میکرد بر بستری از نادرترین گلها گام بر میدارد. و فوارههایی هم بود که آبهایی معطر را با جهشهایی مطبوع و مطابق یک طراحی ماهرانه به اطراف میپراکند. پر جلوهتر از همه اما، کاخ شاهان منار و سرزمینهای همجوار بود. بر پشت یک جفت شیرِ نشسته، سریر پادشاهی قرار داشت که با چند پله از زمینِ رخشان فاصله میگرفت. سریر شاهی از عاجی یک تکه تراشیده شده بود و هیچکس نمیدانست چنین قطعه عاج بزرگی از کجا آمده است. در آن کاخ نمایشگاهها و آمفیتئاترهای متعددی نیز وجود داشت که در آنها شیرها و فیلها را برای مسرت شاهان به مبارزه میانداختند. گاه بخشی از آمفیتئاترها را با آبی که توسط قناتهایی عظیم از دریاچه منتقل میکردند میانباشتند و مبارزات دریایی هیجانانگیزی به راه میانداختند، یا نبردهایی بین غواصان و موجودات دریایی مرگبار ترتیب میدادند.
چه رفیع و محتشم بودند هفده معبدِ برج مانندِ سرنت، ساخته شده با سنگی درخشان و رنگارنگ که در سایر بلاد شناخته شده نیست. بزرگترینِ این معابد هزار ذراع کامل طول داشت و درون آن کاهنان اعظمی سکونت داشتند که از ارج و قربی تنها اندکی کمتر از ارج و قرب شاهان برخوردار بودند. در طبقات همکف معابد سرسراهایی بود با وسعت و شکوه سرسرای کاخها، که در آنها جماعاتی برای پرستش ذوکلر و تمش و لوبون گرد هم میآمدند، اینان خدایان اعظم سرنت بودند که معابد بُخورناکشان سریر شاهان را میمانست. خدّام ذوکلر و تمش و لوبون، هممرتبهی خدام سایر خدایان نبودند، چراکه این خدایان آنچنان به جهان زندگان نزدیک بودند که کسانی میتوانستند قسم بخورند که این خدایان موقر و ریشدار را دیدهاند که بر سریرهایی از عاج نشستهاند. و در بالای پلههای بی پایان ساخته شده از سنگ زیرکُن صیقل یافته، اتاق فوقانی برج قرار داشت که کاهنان اعظم روزهنگام از آنجا به شهر و دشت نظر میافکندند و شب هنگام به قمر رمزآلود و انجم و کُراتِ رازناک و انعکاسشان در دریاچه دیده میدوختند. در همین مکان بود که مراسم کاملاً مخفیانه و باستانیِ برائت از بوکرگ، مارمولک دریایی، انجام میشد. و محراب زبرجدینی که نقش عذاب تاران ایش بر آن به چشم میخورد نیز در همینجا نگهداری میشد.
حدائقی که توسط ذکَّر، شاه کهن، بنا نهاده شده بود نیز حیرتانگیز بودند. این باغها در مرکز سرنت واقع شده بودند، فضای وسیعی را در بر گرفته و توسط دیوار رفیعی محصور گشته بودند. و بر فرازشان یک گنبد عظیم شیشهای قرار داشت که وقتی آسمان صاف بود، نور خورشید و ماه و ستارگان و دیگر کُرات را به درون منتقل میکرد و زمانی که اینچنین نبود، تصاویر درخشانی از خورشید و ماه و ستارگان و دیگر کُرات از آن آویخته میشد. در تابستان نسیم معطری که به هنرمندی توسط بادبزنها تولید میشد مایهی خنکای باغها بود و در زمستان مجمر آتشهایی مخفی آنها را گرم میکرد و بدین ترتیب در آن حدائق همیشه بهار بود. چشمهسارهای کوچکی بر ریزهسنگهایی پر تلألو در جریان بودند که مَرغزارهای سبز رنگ و باغهای رنگارنگ را از یکدیگر مجزا میساختند و بر روی هر یک پلهای بسیار نصب بود. آبشارهایی که این چشمهسارها در مسیر خود به وجود میآوردند فراوان بود و حوضهای پوشیده از نیلوفری که به آنها میریختند، بسیار. در چشمهسارها و حوضها قوهای سفید در حرکت بودند و همزمان آواز مرغانی نادر با نغمهی آب در هم میآمیخت. در حیاطهایی مرتب، پایابهایی سبز رنگ به چشم میخورد که در اینجا و آنجا با سایهبانهایی از تاک و شکوفههایی فریبناک و نیز با کرسیها و نیمکتهایی از مرمر و سنگ سماک مزین گشته بود. و مرقدها و معبدهای کوچک فراوانی هم بودند که در آنها میشد دمی آسود یا از برای خدایانِ کوچک دعا نمود.
هر ساله در سرنت جشن نابودی اِب برگزار میشد، جشنی که در آن شراب بود، آواز بود، رقص بود و سور و ساتِ سرور و نشاط از همه نوع فراهم بود. در این جشن، تکریم و حرمت فراوانی نثار ارواح کسانی میشد که آن موجودات غریب و کهن را نابود ساختند و یاد و خاطرهی آن موجودات و خدایان باستانیشان توسط رقصندگان و عود نوازانی مزین به تاجهایی از گل سرخ حدائق ذکَّر، به تحقیر گرفته شده و استهزا میشد. و شاهان از کاخها به دریاچه نظر میانداختند و استخوانهای موجوداتی که در قعر آن مدفون بود را لعن میفرستادند. در ابتدا کاهنان اعظم این مراسم را خوش نمیداشتند، چراکه بطور سینه به سینه داستانهایی عجیب شنیده بودند در مورد اینکه ایکون نیلگون چگونه ناپدید شد و تاران ایش چگونه از خوف جان سپرد و هشداری بر جای گذاشت. و نیز میگفتند که گاهی از برج بلند خود نورهایی میبینند که از زیر آبهای دریاچه ساطع میشود. اما چون ایام مدیدی بی مصیبت و بلا سپری شده بود، دیگر حتی خود کاهنان هم خندهکنان لعن میفرستادند و به نوشخواریِ نوشخواران ملحق میشدند. وانگهی، مگر خود ایشان هم بطور منظم در برج بلندشان مراسم بسیار کهن و مخفیِ برائت از بوکرگ، مارمولک دریایی، را به جای نمیآوردند؟ و اینچنین هزار سال سرشار از برکت و سرور بر سرنت، اعجاز جهان و فخر بشر، گذشت.
جشن هزارمین سالگرد نابودی اِب از آنچه به تصور آید حیرتانگیزتر بود. در سرزمین منار به مدت یک دهه صحبت این جشن بر سر زبانها بود و هنگامی که موعد برگزاریاش نزدیک آمد، مردانی سوار بر اسب و شتر و فیل از ثرعا و ایلارنک و کاداترون و تمام شهرهای منار و دیگر بلاد خود را به آنجا رساندند. در شب موعود، خیمههای شاهزادگان و چادرهای مسافران در برابر دیوارهای مرمرین برپا شد و کل ساحل را نوای آواز حضار شادمان آکند. پادشاه نارگیس هِی در تالار پذیرایی خود به تخت تکیه زده بود، مست از شرابی کهنه که غنیمتِ سردابههای پناتِ فتح شده بود. و در معیت او نجبای مسرور و غلامان شتابناک در رفت و آمد بودند. در آن جشن خوراکیهای نادر فراوانی صرف شد: طاووسهایی از جزایر ناریل در اقیانوس مرکزی، بزغالههایی از تپههای دوردست ایمپلان ، پاچههای شتر از صحرای بنازیک ، آجیلها و ادویههایی از بیشههای سیداتریان ، و مرواریدهایی از بحارِ مواج متال که در سرکهی ثرعا حل شده بود. شمار بی حد و حصری از چاشنیها تدارک دیده شده بود که توسط ماهرترین آشپزها در تمام منار آماده شده بود و به ذائقهی همهی حضار دلپذیر میآمد. اما عالیترینِ همهی مأکولات، ماهیهای عظیمِ دریاچه بودند که هر یک اندازهای بسیار بزرگ داشتند و در دیسهایی زرین و مزین به یاقوت و الماس سرو میشدند.
شاه و نجبا درون کاخ غذا میخوردند و به غذای آراستهای چشم دوخته بودند که در دیسهای زرین انتظارشان را میکشید. سایرین هم در جای دیگری به صرف غذا میپرداختند. در برج معبد بزرگ، کاهنان سوری ترتیب داده بودند و در خیمههای خارج از دیوارها، شاهزادگان سرزمینهای همسایه به شادمانی مشغول بودند. و این کاهن اعظم گنای کَه بود که برای اولین بار اشباحی را دید که از هلال ماه به درون دریاچه فرود آمدند، و غبارهای سبزرنگ مشئومی را مشاهده کرد که از دریاچه به سمت ماه برمیخاست تا برجها و گنبدهای سرنتِ بدفرجام را درون مهی شیطانی پنهان سازد. سپس هم آنانکه در برجها بودند و هم آنانکه بیرون از دیوارها حضور داشتند، نورهای غریبی بر آب مشاهده کردند و دیدند که صخرهی خاکستری آکوریون که پیشتر بالاتر از سطح آب دریاچه و نزدیک به ساحل قرار داشت، تقریباً به زیر آب فرو رفته. آنگاه هراس به شکلی گنگ اما سریع رو به فزونی گذاشت، تا جایی که شاهزادگان ایلارنک و روکولِ دوردست، چادرها و خیمههای خود را برچیده و بسوی رود اَی راهسپار شدند، هرچند از علت عزیمتشان چیز زیادی نمیدانستند.
سپس در حوالی نیمه شب، تمام دروازههای برنزین سرنت ناگهان گشوده شد و فوجی از موجوداتِ شوریدهسر به شهر حملهور گشتند. آنان زمین را تیره ساخته و باعث شدند شاهزادگان میهمان و مسافران، هراسزده فرار را بر قرار ترجیح دهند؛ چه، بر جبینشان، نشان جنونی نمایان بود که از هراسی طاقتفرسا حکایت داشت. و بر زبانشان کلماتی بود آنچنان هولناک که هیچ شنوندهای برای شنیدنشان باز نمیایستاد. در تالار پذیرایی شاه، مردانی با چشمانی دریده از هراس با دیدن این صحنه با صدای بلند فریاد میزدند. از پنجرههای تالار دیگر نه جلوهی نارگیس هِی و نجبا و غلامانش، بلکه گلهای پیدا بود از موجوداتی به رنگ سبزی وصف ناپذیر و صامت با چشمانی برآمده، لبانی آویزان و پف کرده و گوشهایی غیر عادی. موجوداتی که به شکل هولناکی میرقصیدند و در چنگال خود دیسهای زرینی داشتند مزین به یاقوس و الماس که در آنها شعلههایی زشت و نابهنجار برافروخته بودند. و شاهزادگان و مسافران در حالی که سوار بر اسب و شتر و فیل از بلدِ بلازدهی سرنت میگریختند، بار دیگر بر دریاچهی مه آلود نظر انداختند و دیدند که صخرهی خاکستری آکوریون بکلی زیر آب رفته.
حکایت آنانکه از سرنت گریخته بودند در سرتاسر سرزمین منار و سرزمینهای همجوار پخش شد و کاروانها دیگر سراغی از آن شهر نفرین شده و فلزات گرانبهایش نگرفتند. برای مدتی طولانی هیچ مسافری به آنجا نرفت و پس از آن نیز تنها جوانان شجاع و ماجراجوی فالونای دوردست جرئت چنین ماجراجوییای پیدا کردند؛ جوانانی با موهای بور و چشمان آبی که شباهتی به مردم منار ندارند. این مردان به طرف دریاچه رفتند تا سرنت را ببینند، اما هرچند توانستند دریاچهی وسیع و راکد و نیز صخره ی خاکستری آکوریون را ببینند که از سطح دریا بالاتر بود و در نزدیکی ساحل قرار داشت، اما موفق نشدند اعجاز جهان و فخر بشر را ببینند. جایی که روزگاری دیوارهایی 300 ذراعی و برجهایی از آنهم بلندتر قرار داشت، حالا تنها ساحلی باتلاقی بود و سرزمینی که دورانی منزلگاه پنجاه میلیون نفوس بود، اکنون به جولانگاه مارمولک آبی نیلگون و نفرتانگیزی بدل گشته بود. حتی اثری از معادن فلزات گرانبها نیز بر جای نمانده بود، چراکه عذاب بر سرنت نازل شده بود.
اما نیمه مدفون در میان نیها، یک بت سنگی نیلگون نهان بود؛ بتی فوقالعاده کهن، پوشیده از جلبک و ساخته شده به شکل بوکرگ، مارمولک دریایی کبیر. آن بت که بعدتر در معبد رفیعی در ایلارنک قرار گرفت، از آن پس زیر هلال ماه در سرزمین منار مورد پرستش قرار گرفت.