و سگ اسکیمویی که نداشتیم
در خانهی که نداشتیم
و تخت دونفرهای که سفارش نداده بودیم که طبق سلیقهمان بسازند
و خیال آسودهیی که نداشتیم
در نزدیکی که نبود
و گاه غروبها
سگِ اسکیمویی که نداشتیم را برمیداشتم
دستت در بازوم قدم میزدیم تا پارکی همان حوالیای که نداشتیم
بوسههایی که نذرت کرده بودم
اَدا می کردم بر نیمکتی سیمانی
به لبهای تو اشتغال داشتم
که بنفش بود
جیغ زنی پشتِ بوتهها،
سگی که نداشتیم قوزک پای زن غُرغُروی همسایه را به دندان گرفته بود
همان زن همسایهی خانهای که نداشتیم
که صبح های یکشنبه میآمد و از آخ و آوَخ و جیغی که نزده بودیم نیمهشب
شکایت میکرد
از قهقهههایی از ته دل که
نزده بودیم
از نفس نفس زدنهایمان که میگفت گربههایش را بیخواب کرده است
و من در گوشهای از مازندران بر تختی انفرادی دلتنگیهایم را خفه میکردم
و با دندان و چنگ
حافظِ رؤیاهایی لیزم
زُل میزنم از پنجره بِ ماه
و پنجره مرا که با سیگارِِ مُدام، مُدام بر طاخچهاش نشستهام
آدم حسابم نمیکند
پنجره در رؤیایی فرورفته، رؤیای پنجرهی سرسرای ساختمانی تِزاری
با تماشای میدانِ سرخِ مسکو از بالا
و قرارهایی که دمش گذاشتهاند عشاق
و لبهایی سرخ و خیس از وصال
و با چارقدی دورِ کمرش این زن
بر سرش سینی پُر از سبزی
لهجهی غلیظ مازنیاش در دادهایی که میکشد سر موبایل
پیرزنی بلشویک است
استالین شوهرش را فرستاده برنج بکارد سیبری
و در آخرین نامهای که هیچوخت به دست هیچ زنی نرسید نوشته بود:
که سینهاش، آرزوهاش و پای فرارش
یخزده و دارد فاسد میشود کمکم
که چهل سال پیش مرام مردانِ ده، سرِ سینههاش اشتراکی بود
و پسرهاش که سِنّی نداشتند آن سالها
در بد فرمی پستانهاش نقشی اساسی داشتند
و کدخدا به یاری مردان ده
درختی سیصد ساله را میخُشکاند از ریشه هربار
وختی که زنی رؤیاهای دخترکانهاش را دخترکانه میکُشند یا از یاد میبَرَد
و با عینکی دودی
دستهدسته
مردانی سیاهپوش
با فراغت بال از پنجره رد میشوند
مردانی که قاتلان آفتابند
با دو آلتِ سوزاک گرفته در چشمهاشان
چشمهایی از نسل کفتاری
که بر تخت،
مُرده میخواهدَش و داغ
که لاشهلاشهش کُنَد و خانه را بوی تعفن بردارد
که عطرها همه در پستو نهان شوند
لاشهی زنی بر تخت
شکم بالا آمدهاش
قفسه بازِ سینهاش
ورگههای سیاهِ در حال گسترش در قلب
نهنگهایی صغیر که زیر تخت خیسم از آنها نگهداری میکردم
دیگر بزرگ شدهاند
قصد دارند شهر را ببلعند هرجا که حرفی از کفتارهاست/بویِ کفتارهاست/همهی دیوارهایِ سیاه سربه فلک کشیدهای که هنرِ کفتارهاست
نهنگها شورش به پا کردهاند
در رگهام
در تمام مفاصلم لاستیک آتش زدهاند
گارد ضدشورش را با موتورهایشان بلعیدهاند
حرکت کردهاند سمت قلبم تا تسخیرش کنند
تر و خشک بلعیده خواهند شد
جهان من دارد سقوط میکند
و من خیرهام
به جای دندانهایی بر گلوها
و هاری از پدر به روحالقُدُس
از روحالقدس به پسر
از پسر به پدر
از پدر به زنان همسایه
از زنان همسایه به پدر
به تمام یکشنبه غروبهای این پنجرهی خیالباف
از پنجره به هزار پنجرهی دیگر
سرایت میکند
و در اماکن عمومی
بوی دفاع و خون
بوی کشالهی کفتار
و در مترو عدهای هارند
و در تاکسی عدهای هارند
و در پارتی عدهای هارند
و میانِ مردگانِ امسال تعداد بیشماری از هاری مردهاند در بیستسالگی که در هفتادسالگی دفنشان کردهاند
و من به دست نهنگهای خودم بلعیده خواهم شد
ساعتهاست در پیِ سگ اسکیمویی که نداشتیم میگردم همه جا
میترسم از پسران همسایه هاری گرفته باشد
آنوخت باید قلادهاش را برداریم. برویم قطب جنوب پیش پدر مادر ِ سگمان
جایی که از رؤیاهای هار و گفتارها خالیست
که کشالههات در نور سرد شبهاش
در درههای مخوف کرمهای شبتاب را بسیجکند
در جایی که هیچ کرم شبتابی نیست
و شبهای طولانیِ طوفانی دستت را ببر در پیراهنت
بعد به ارتفاعات برو و دستهایت را در هوا بتکان
که فانوسِ صوتیِ شبهای طولانی ِ طوفانی منی و نهنگهام…
تو مردی را میبینی
با پالتویی از بارانهای موسمی
و در چشمهایش دو گرگ با زخمهایی مهلک مشغول بوسیدن دو میش معصومند
و رودی از شرابی کهنه از گوشهی چشمهای آن مرد جاریست
تو در آن صورت
لبی نِمیبینی
چرا که لبهایش را طی رسومی کُهَن، در بارگاهِ اهریمنیِ هیولایی مادینه
قربانی کرده است
هیولایی که هنوز،
مادر کسی نیست
که هنوز، خیال میکند کودکی پاکنهاد است
و شاید نور در او به شکل سلیطهی مقدس حُلول خاهد کرد
آیا
تو
بهسوی آغوش آن مرد گام برخاهی داشت؟
آیا
به چشمهای آن دو گرگِ مظلوم در چشمهایش
خیره خاهی شد؟
آیا
تو پیش از آنکه به بوسیدن آن ریشههای فیروزهایِ بیرون زده از جایگاه لبی که نیست، اندیشیده باشی؛ عطری از ابریشم تو را دربرگرفته است؟
پروانههای جوانتر با لکههایی دیوانه و بینظم از خون بر پرهای نازکشان، سعی دارند تو را از سطح زمین بربایند تا به درونِ شانههای آن مرد برسی!
هیچکس، اما، نِمیداند
تنها من اگر در عمیق ترین لحظات تاریکی هر کدام از میدانهای هر شهری، آغوش بگشایم
به واقع زنی در من
درست بر خلاف جهانِ آغوشم
آغوشها گشوده است
با پالتویی زنانه اما بارانی تر از پالتوی آن مرد
از چهار سو تمام دوربینهای شهری ثبت خواهند کرد
که در هر سو آغوشهایی گشوده در حال نواختن سمفونیِ نورند
و کوسههایی بالدار و بالهبَلَد
کوسههایی پرنده با پولکهایی از ابریشم و خالکوبیهایی مادرزاد از قاصدک های متنوع
و آبششهایی سمیتر از هوای تهران
پر میکشند
از آغوشمان به هرسو
کوسههایی با چشمانی مادر
کوسههایی با چشمانی عاشق
کوسههایی با چشمانی نارحمان و نارحیم
و چه سکانس خونباریست
آن لحظه که کوسههای بالدار که تکهپارههای تنهایِ مایند
چشمهای شما را بِجا بیآورند
کو؟کو؟ تِه تکهتکه تنِ بِلاره-شِ جِمِه رِ دَکِن کیجا میبینی
چی؟چی؟
چی؟چی؟
چی؟چی؟
ساعت ایستگاه
8ساعت عقبتر را نشان میدهد
سوزنبان پر از سوزن است
در شهری گم شده
هرکس کیلید خانهی
دیگری را دارد
با زنِ دیگری میخوابد
و فرزندان دیگری را هر روز از مدرسه برمیگرداند
در یک قائمباشکبازی روزانه 34سال است یک سری زن و مرد قائم شدهاند
و هنوز نیامدهاند بگویند سوکسوک والدین عزیزم
سوکسوک عشق و همسر آیندم
سوکسوک دختری که هرگز متولد نشدهای/نخواهی شد
در ماورای موزائیکها
در کفِ حیاط پشتی ها هرجا که کسی قائم شده است لااقل دونفر گم شده است
کو؟کو؟
چی؟چی؟
چی؟چی؟
قطار ایستگاه را ترک گفته و بر تن سوزنبان سورنی نو روییدهست و ساعت هنوز 8ساعت پیش است
8ساعت پیش
8ساعت پیش
8ساعت پیش مادری قائم شدهست کنجی و قائمکی درد می کشد
سبزی فروشی شبانهروزیست
سمفروشی هم
چهارشنبهفروشی هم
آموزش آلودگی دستها
زنجیرفروشی
علمفروشی
طبلفروشی هم
گل فروشی اما امری زیرزمینی و غیرعادیست
عطر فروشی هم
سازفروشی هم
شبانهابریشمفروشی هم
و بر پشت95% شهروندان کاغذی چسبیده «این همشهری فروشی است»
مادری گوشهای قائم شده است و با لبخندی ناشناخته دردی را دیگر احساس نمیکند
مادرگونه میکوبد بر پشت نوزاد پسری که کودک او نیست و نامی بر او مینهد که نام او نیست
34سال است مادران گم شدهی شهر پسرانی زاییدهاند که نذر قائم شدن در رودخانه بودهاند
رودخانههایی که هیچ کدام پای قرار به فاضلاب نریختن نماندند
و دختران گم شدهشان را در دانشگاهها قائم میکردند تا میکروبیولوژی بخوانند وُ زبانی غیر مادری
و در پایان اپیزود با پسری گم شده در پشت حیاط دانشگاه به آپارتمانی اجارهای بریزند
به زیستی اجارهای
به تختخواب و صبح و پنجرهای اجارهای
والنکاح سنتی
الدرد مدامُن
الکورَ بیدلیل الریتالینُ دیازبامُ لورازبامُ هرچه قرص ملوّن اعصاب
هرچه سوزن انسولین
هرچه طبیبان رهایی بخش
هرچه شفای ید متادون و مرفین
سنتی
عاقد چرت میزند
«قبلت التزویج علی رنج المعلومَ المعمول»؟
و عروس رفته با تورهای ظاهرن سپید از باغچه دستهای فروغ و چند گل مرده بچیند
و هم رفتهست گلاب بیاورد و هم رفتهست کافور
و زیر پوکی خاکستر کله قندها
میگوید عسلِ بر خشکسالی لب مالیده اش که بله
بله-و پایان میشود
بله-دخترِ گمِ قائمشهر
شاید که سه شکم بزایی
شاید به همسرت خیانت کنی روزی و شب دوباره در بستر ببوسیاش، همسری که شاید به تو خیانت کرده بود روزی و شب دوباره در بستر بوسیده بود تو را
شاید 8 ساعت قبل سوار قطار تهران شوی در ایستگاه قائمشهر
و چهرهی قائم شدهات را در پنجرهی قطار ببینی
ببینی که ماه
گم شده است
ستاره-ستاره-ستاره
ستاره گم شده است
و کهکشان راه شیری شیری ن در پستان ن در دهان خرسی ن در در دامن دبّاکبرهاش
در صحن قطار بایستد
بگشاید
دکمههای بیجان مانتویش را
دست گوشتی یخ زدهاش را بر روی آماس شکمش بگذارد
دست بکشد
و در راهرو ساعت 23 قطار قائمشهر-تهران دربرابر چشمهای قائمشدهی مسافران واگنِ شب
بخار شود
ساعت همچنان 8ساعت پیش است و همشهری درشت نوشته
«زنی در واگن قطار قائمشهر-تهران
در برابر چشمهای غیر مسلح شهروندان بخار شده است»
در جامجم هم دیده میشود
در مردم سالاری
آفتاب یزد
بخار شدن زنی
که بارها پیش از این در آشپزخانه لای صفحهی آخر روزنامههای دیروز صبح همراه با 400گرم گوشت چرخ کردهی پرچربی بخار شده بود و برای هیچ روزنامهای جذابیت نداشت
آیا او قائم شده در بخارها؟
او در رگش آیا خون ملکهی بخارها را داشت؟ ملکهای که هر 34 سال یکبار در یک قائمباشکبازی روزمرّه دیگر پیدایش نمیشود تا بامها با هنجرهی ناودان به او بگویند:
تِه چاکچاکِ تن – ابرِ سینه رِ چااک هِدااِ
تِه مار تِه گَته مارِ مار-بخارای ملکه بینه
اَتّا صِوایی، دندهیِ چپِ جا رااس بَیِّه شِ چِلچِله شِلوارِ لینگ هاکِرده- گُل گلِ چارقدِّ کَمِر دَوِسته
رودخانهخوان پنجره جا – بزو سینوی صحرا
34سال هِوای ماتِم بزو
34سال سیو جِمه
خِرابه خِنه
تاریکِ سینه
34سال لمپای بیسو
چشمهی بی اوو
ملِخ بزو شالی
هزارون یعقوب تِه جانِ مارِ چِشِّ دِلِه
برنوی خیس
طاعون بزو زخم
کِرِندِ تیر بَخِردِ کَش
شیرزنونِ ده
رو بَیرین از سیو آیِنِه-گند بَییته او
ساقِ نِفارِ سر اینکه شون کِنده مِن شِمه تنی براارمه-اَتّا گلّه وِرگِ هاارِ
لاشخوار بخرده-ورگ بَیّه
وارِشِ کِفتار بَخِرده- ورگ بیه
تِه مویه نَکِن ای زن
شِه رنگی جِمِه رو در هاکن پستوِ جا- تِه اَمِه دِلِ نهنگی-دَرِّ لو بَزِن- زِمِر زِمِز وِرگِ چشِّ هارِش
ورزای پستون خین وِنه مهر
گلهگله خی وِنه پِشت
زهر زنگی مار-وِنِه مار
لاشخوار صحرا وِنِه پِر
عروس تیره شو
ونه نوم
بومِ سر اَت گنجه دره- ونه دله اَتّا غزال پوست- بَنوِشته وِنه رو-خِدای دست خط
اتا کیجا خامبه با نهنگ دریا ونه دل دله شکسته نردبونه بورِ بالا
زهردار مارونه سینهی لا – غزال پوست بیر- هاکنه شِه پستونِ وَر
بِ تا ییوونِ خان
گَلی تَش هاکِنه شو رِ
مِلِت که جمع بینه
شِ جمه رِ چاک بزنه ماهِ ور
خونخوار ورگونه صورت دکفه
تش بیره وِشون سینه – تفنگ به دست زوزه کشون لختِ قمه
تش گیرنه ایوون
تش گیرنه ماه گاز بیته ورگ تش گیرنه ورگون صاحاب
گر بیته منبِر
طوله ورگون از ترس تش پستو به پستو
تشِ شه هِمراه وَرِنِّه سِره به سره ورگون آلبوم
ورگون حمبوم
ورگون سنا
ورگون موزه
ورگون قبرستون
تش
ورگ به ورگ
سیوهی به سیوهی
شو به شو
خاکستر کنده سیو سینهی ورگون مارِّ
ورگون ژنتیک
سیو سینهی ورگون کاخِّ
بخار شدن یک زن قائمشهری
هیچ هم عجیب نیست
در قطار نیمه شب قائمشهر- تهران
هزار و یک زن را میشناختم تا پیش از بیست و یک سالگی
که دیگر در قائمشهر نیستند
در هیچ شهری نیستند
زمانی عقد بخار شدهاند