تقدیم به صالح نجفی
ما همه حیوانات توتم، نزدیکان، و راهنمایان روحیمان را داریم. آنها معمولاً از خانوادهی پستانداران دیگر، گاهیاوقات پرندگان، و هر از چندگاهی حتی خزندگان یا دوزیستان هستند؛ لذا تقریباً همیشه مهرهدارانی از یک نوع یا نوع دیگر هستند. در مقابل، رابطهی ما با حشرات عجیبتر، غریبتر و برآشوبندهتر است. تنها برخی از ما — مرد عنکبوتی را فاکتور بگیریم — با کمال میل صمیمیت با بندپایان را میپذیریم. همانطور که شونن نایف[1] به نرمی ابراز تأسف میکند، «جمعآوری حشرات از آن دست سرگرمیهاییست که کمتر کسی میتواند انجامش دهد.» باروز[2] وقتی پای گربهها، لمورها، «سمورها، راکونها، راسوها، سمورهای آبی، گندراسوها و روباههای شنی» در میان است با جان و دل از آنها صحبت میکند، اما وقتی نوبت به هزارپایان و حشرات میرسد، با نیروی دافعهای که آمیخته به وسواس و شیفتگی است، از آنها یاد میکند. شاید بتوان برای زیبایی پروانگان، و خوشمزگی بعضی از بندپایان غیرحشره، مانند سختپوستان، استثنا قائل شد. اما تقریباً هیچ یک از ما از نزدیکی تحمیلی به ساسها، سوسکهای فاضلاب و مگسهایخانگی لذت نمیبریم. آیا انزجار ما صرفاً به خاطر مواجهه شدن با فرمی از زندگی است که برایمان بیگانه میباشد؟ رگ و ریشهی ما بیش از ششصد میلیون سال پیش، حتی قبل از انفجار کامبرین[3]، از آنها جدا شد. شیوهی تغذیه و جماع حشرات، این دو کارکردهای حیاتی زیستشناختی، بهطور غیرقابل استردادی، با برای ما فرق دارد. دیگر با نظر به شکاف عظیم تکاملی، دچار لرزههای سرگیجهآور میشویم و حالت تهوع و دلزدگی و هیستری جنسی ما را فرامیگیرد: «همهی ما فیلمهای طبیعتی را دیدهایم که در آن حشرات بهغایت بزرگنماییشده، شکارشان را بیهیچ احساسی مثله میکنند. با چشمان درخشنده و چندوجهیشان، درحالیکه اندامگان دهانی پیچیدهشان مشغول جویدن قربانیانی است که همچنان در حال تقلا هستند، به دوربین زل میزنند. ما میتوانیم با اقوام نزدیکترمان، یعنی شیرها، که حداقل به نظر میرسد از کار خونینشان لذت میبرند همزادپنداری کنیم. اما وقتی آخوندک ماده سر جفت خود را گاز میگیرد و از جا درمیآورد تا پسکنش[4] جفتگیرانهی خود را آزاد کند، این کار را به دستور غریزهای انجام میدهد که به نظر میرسد هیچ ربطی به عشق، نفرت یا هر چیز دیگری که ما بتوانیم ذرهای با آن ارتباط برقرار کنیم، ندارد.» (کریستوفر ویلز[5])
چنین انزجار مفتونی برای تجربهی پستمدرن حدودْ[6] حیاتی است. راوی رمان مصائب جی.اچ[7] از کلاریس لیسپکتور[8]، مجذوب دیدن سوسکی میشود که زخمی در چهارچوب درب به دام افتاده و «خمیری سفیدمانند و غلیظ و شل» از بدن ازهمگسیختهاش سرازیر شده است. پس از گذشت چندین صفحه شرح و تأملهای وسواسآمیز، او بنا به آیین سوسک خانگی را میبلعد، و در آن «تجسم[9]» ناممکنی از «مادهی الهی آغازین که دارای خصلتی پیشاتاریخی، پیشانمادین و خلسهآمیز است» را مییابد. (کامیلو پنا[10]) اما این تلاش برای ارتباط ناچاراً شکست میخورد. شاید اگر باتای بود میگفت گوشت لهشدهی حشرهی بندپا قدسی است، زیرا توام با دوسویگی است: هم انزجار را برمیانگیزد و هم میل را، تماس نزدیک ما را بهیکباره مطالبه و رد میکند. ما نمیتوانیم این مادهی پست را لمس کنیم، چه برسد به اینکه آن را بخوریم؛ در عین حال نمیتوانیم جلوی خودمان را در لمس کردن و خوردن آن بگیریم. حیات حشره یک حضور بیگانه[11] است که ما نه میتوانیم آن را هضم کنیم و نه میتوانیم بیرونش اندازیم. سمپاشان حرفهای این را بهخوبی میدانند، همینطور برجستهترین الهیدانان و فیلسوفان. جوهر بسیاری پای بررسی این پرسش تامس نیگل[12] ریخته شده است، «خفاش بودن چگونه است؟»– یا به عبارت دقیقتر: آیا این امکان برای ما وجود دارد تا بدانیم خفاش بودن چگونه است؟ اما کل این مباحثه بهشکل شبههآمیزی شبیه به تکرار همان اراجیف قدیمی فلسفی دربارهی به اصطلاح شناختناپذیری «ذهنهای دیگر» است، که اینبار منحصراً در جامهی پستمدرن خودآراییکرده است. و به هر روی خفاش هنوز یک پستاندار است، یکی از بستگان نسبتاً نزدیک ماست. این همهچیز را بسیار آسان میکند. آیا طرح پرسش از وادی غیریت رادیکال و در قالب اصطلاحات زیستشناختی، بهتر و مفیدتر از پرسشهای معرفتشناختی نیست؟ در این صورت نه ورود استعارهای به ذهن یک خفاش، بلکه ورود به معنای واقعی کلمه و فیزیکی — یا دگردیسی به درون — بدن یک مگس خانگی بدل به یک مسئله میشود. و حل چنین مسئلهای مستلزم انتقال است، انتقالی نه از وادی ذهن، بلکه از وادی دیانای. آنچه مهم است شهود کردن این نیست که گونهی دیگر بودن چگونه میتواند باشد، بلکه کشف تجربی چگونگی عملاً تبدیل شدن به یک گونهی دیگر است. مراد فیلم مگس[13] از دیوید کراننبرگ از این قرار است.
باروز به قاعدهی شماره یک قانون اساسی زیستی، که با سختگیری توسط پاسبان زیست اجرا میشود، استناد میکند: «دورگهها فقط میان گونههای بسیار نزدیک مجال شکلگیری مییابند و برای همین با کمال تأسف همیشه نازا هستند.» نوآوری بهمعنای نقض این قانون، معرفی مواد ژنتیکی بیگانه، بهعهده گرفتن خطرات «آشوب زیستی و اجتماعی» است. گرچه ویروسها و باکتریها این کار را همواره انجام میدهند. هیچچیز جدیدی دربارهی مهندسی ژنتیک وجود ندارد؛ همانطور که لین مارگولیس[14] خاطرنشان میکند، انسانها اکنون صرفاً تکنیکهایی را اتخاذ میکنند که پیشهستهایها از میلیاردها سال پیش تمرین میکنند. در خصوص ویروسها، بهنظر میرسد که آنان فقط عناصر انتقالمند هستند -مانند آنچه میتوان در هر ژنومی یافت- که علیه استبداد ارگانیسم قیام کردهاند یا از کنترل خارج شدهاند. از میوز[15] گرفته تا پیوند همزیستانه[16]، هر نوترکیب ژنتیکیای مثل پرتاب تازهی تاس است. چنین روندی را نمیتوان از قبل کنترل یا تعیین کرد. در فیلم کراننبرگ، انسان خردمند تنها براساس امکانلاضرورِ[17] محض به پیشواز مگس خانگی میرود. دگردیسی سث براندل[18] (با بازی جف گلدبلوم[19]) به یک مگس -به عبارت دقیقتر، به یک براندلمگسهی[20] دورگه و هیولاوش- یک ابیراهی آماری است: تصادفی غیرمحتمل، برخوردی شانسکی، یک رخداد تکین بازتولیدناپذیر. به همین دلیل است که سث هرگز دقیق نمیفهمد چه اتفاقی دارد برایش میافتد، حداقل در لحظهای که این اتفاق میافتد. آگاهی علمی او بهطور مداوم از بدن درحالجهش بیوقفهاش عقب میماند. به محض آنکه به نظریهای دربارهی شرایط خودش میرسد، آن نظریه منسوخ میشود. انسانمگسشدهی کراننبرگ تحقق پستمدرن پیشگویی نیچه دربارهی ابرانسان است: «انسان چیزیست که باید بر آن چیره شد.» زیرا Ubermensch [ابرانسان] نه «انسان برتر» است و نه در دستهی باشندهای تثبیتشده قرار میگیرد. برعکس، یک شدن ابدی است، یک طرح بیبنیان به سوی آیندهی شناختناپذیر. براندلمگسهی دورگهی تکین دارای چنین بدنی است. او بدون هویت پایدار و در گیرودار تراریختی افتاده است. آیا نیچه هرگز فکر میکرد اشتیاق عظیم متافیزیکیاش به قانعکنندهترین شکل در قامت حشره به منصهی ظهور میرسد؟ هر دانشمندی میتواند مشاهداتی دربارهی نحوهی عملکرد کلی مگسها (خفاشها، یا انسانها) داشته باشد؛ اما حتی سث براندل نیز هرگز نمیتواند از درون بفهمد مگس بودن «چگونه است». زیرا «چگونه است» ناچاراً متضمنِ دیگرشدنِ برگشتناپذیرِ داننده است. «عزیمت ذیلِ» ابرانسان، «شدنِ» مداومِ براندلمگسه. چنانچه فوکو اشاره میکند، جستوجوی دانش باید نه تنها به «فراگیری چیزهای شناختهشده» بلکه بیش از همه به «گمراه شدن کسی که میداند» منجر شود.
حشرات در این زمینه از انسانها بسیار جلوتر هستند. شدنهای رادیکال به شکل روتین در زندگیشان رخ میدهند. این امر به خصوص در گروههایی که از دگردیسی[21] شفیرهای[22] عبور میکنند صادق است. بدنهایشان در جریان تراجهش[23] از مرحلهی لیسهای[24] به مرحلهی بلوغ ازکارمیافتند و سپس کاملاً بازاحیا میشوند. آیا پروانه «مطابق» با کرم ابریشم است؟ آیا این مگس خانگی که دور سر من میچرخد همان کرم حشرهایست که پیشتر بود؟ یک ژنوم، یک بدن بهطور پیوسته تجدیدپذیر، یک ارگانیسم بهطور مجزا کراندار؛ و درعینحال یک عدم تجانس رادیکال هم از حیث تجربهی زیسته و هم فرم فیزیکی. انباشتِ ارزشِ مازادِ تغذیهی لیسهای راه را بر مخارج بیمضایقه میگشاید: رنگینآمیزی افراطآمیز پروانهها، جفتگیری سرگیندوستانهی مگسهای خانگی و غیره. چرخهی حیات حشره بهطور مداوم امکانپذیریهای تفاوتِ رادیکال را تصدیق میکند — حتی اگر مورچهها و زنبورها این تفاوت را در کالبدِ همگنسازِ دولت هموند سازند. به قول جورجو آگامبن، هر حشرهای یک «تکینگی بیهویت» است. زیستشناس حاشیهای[25] چون دونالد آی ویلیامسون[26] حتی تا آنجا پیش میرود که اذعان میکند مراحل لیسهای، بقایای ادغامهای همزیستانه میان ارگانیسمهای سابقاً مستقل هستند. اما چه دقیقاً اینطور باشد و چه نباشد، دورگهسازی براندل مطمئناً درب را به روی دگردیسیهای عجیب و غریب میگشاید. بدن یک حشره — که به مراتب رادیکالتر از ذهن یک منطقدان است — همیشه «علاوه بر خودش» است.
هوش بالا و انعطافپذیری انطباقی پستانداران معمولاً به تولد زودرس ما، و پیامد دورهی طولانی رشد در خارج از رحم منتسب میشود. ژنتیک با یادگیری تجربی و راهنمایی والدین تکمیل میشود. ما رد و اثر بسیاری از ناحیهی حافظه برجای میگذاریم، و شخصیتهای پیچیدهای را میسازیم. یادگیریْ چنین نقشی را در رشد حشرات بازی نمیکند: نه تنها بدین خاطر که نورونهای حشره برای ذخیرهی تمام این اطلاعات کماند، بلکه مهمتر از آن، بدین دلیل که رد و اثر حافظه نمیتواند از رهگذر تغییرات فیزیولوژیکی گسترده در مرحلهی تراجهش شفیرهای سالم باقی بماند. ما پستانداران برتر دوست داریم تا به خودمان بابت قابلیت مفروضمان در دگرانیدن انطباقی رفتارمان در طول یک عمر، درود بفرستیم. اما چهبسا این خودرضامندی مبالغهآمیز است. نوآوری از آنچه به نظر میرسد سختتر است. حشرات معمولاً به لطف خوی بیشترشان به رقم زدن جهشها، و سرعت بسیار بالاترشان به نوترکیبی زیستی در طول چرخههای تولیدمثلیِ بسیار کوتاهتر، سریعتر از ما از پس سازگاری با شرایط محیطی تغییریافته برمیآیند. هنگامی که رد و اثر حافظه، در انسانها و دیگر پستانداران شکل میگیرند و تقویت میشوند، خلاص شدن از شرشان تقریباً ناممکن است. و گویی این کافی نبود، ما همچنین سنن و هنجارهای تأمل انتقادی را پی افکندهایم، [و گمان میکنیم] بهتر است تا از هویتهایمان پاسبانی کنیم، و مانع از گمراهی ذهنها و بدنهایمان شویم. آموزش، در نهایت امر، فقط یک حالت ظریفتر و بهطرز سادیسمواری بهبودیافتهتر از شرطیسازی کنشگر نسبت به آموزشی است که از طریق برنامهنویسی مستقیم ژنتیکی ارائه میشود. همانطور که الیاس کانتی[27] خاطرنشان میکند، هیچ خودکامهی تمامیتخواهی هرگز نمیتواند دل خود را برای سلطه و کنترل بر رعیت خود، مانند آنطوری که والدین انسان در واقع بچههایشان را کنترل میکنند، صابون بزند. ما چنین انضباطی را تا حد زیادی میپذیریم، زیرا با نظر به چشمانداز تحمیل این انضباط به نوادگان خودمان به نوبهی خود این قضیه را جبران میکنیم. استعدادهای پستاندارانهی ما برای حافظه و تأمل در نفس تا حد زیادی در خدمت سرکوب ما با وزن مردهی گذشته هستند. حق با مورس پکهام[28] است وقتی که اصرار دارد تنها «تخریبگری فرهنگی» — تضعیف پرخاشگرانهی ارزشهای نهادینهشده از طریق اقدامات ناگزین و نسنجیده — میتواند ما را از این وزن رها سازد، و نوآوری اجتماعی را برانگیزد. ما انسانها باید خودمان را به سمت چنین سرحدات مختلآمیزی سوق دهیم؛ در غیر این صورت هیچ امیدی به مطابقت با توانایی شگفتانگیز حشرات برای تغییر انطباقی فیزیولوژی و رفتارشان در زمانی نسبتاً کوتاه، نداریم. حشرات که سبکبال از محذورات پستانداران هستند، مزیت نیچهای فراموشی فعال را مثل آب خوردن تمرین میکنند: مگس بالغ هیچ چیز از آنچه کرم حشره میدانست به خاطر ندارد.
زیستشناسی پستمدرن بهطور فزایندهای بهسمت آنچه میتوان پارادایم حشرهای نامید، سوق پیدا میکند. بنا بهگفتهی دانا هاراوی[29]، در زیستتکنولوژی[30] پستمدرن، «هیچ شیء، فضا، یا بدنی بهخودیخود قدسی نیست؛ اگر بتوان معیار و کد مناسب برای پردازش سیگنالها در یک زبان مشترک ایجاد کرد، هر مؤلفهای را میتوان با مؤلفهای دیگر ارتباط داد.» ارگانیسم تفکر رمانتیک و مدرنیستی — همراه با قرینهی سیاسیاش، «زیستسیاستِ» انضباطی، که به شکل توانمندانهای توسط فوکو توصیف شده، جای خود را به مدل تازهای از فرآیندهای حیات داده است. بدنهای پستمدرن نه حیاتگرا[31] هستند و نه مکانیستی. این بدنها بهواسطهی اصول تبادلپذیری مدولار[32] و تکرارِ پیاپی ساختار یافتهاند؛ آنها نوآوری میکنند، و این نوآوری نه براساس معیارهای از پیش داده شده، بلکه بهصورت تجربی، بهواسطهی آزمایشهای مستمر از حیث گزینش است. پلانهای بدن بندپایان بهطوراخص پستمدرن هستند، بر روی بندهای تکرارشونده ساخته شدهاند و این بندها میتوانند باهم ترکیب شوند یا تغییر یابند تا ساختارهای جدید و متمایزی را ایجاد کنند. (استعارههای ارگانیک قرن بیستمی، برعکس، برمبنای ایدهآلسازیهای پلانهای بدن مهرهداران هستند). مهندسی ژنتیک، چه در آزمایشگاه انجام شود و چه در «طبیعت»، نیازمند چنین انعطافپذیری مدولاری است. استیون جی گولد[33] با تأمل بر انواع حیرتآور فرمهای بندپایان کشفشده در فسیلهای برگس شیل[34]، اذعان میدارد که تنوع اولیهی حیات چندسلولی عیناً به همین شکل پیشرفت یافته است. به نظر میرسد تکامل کامبرین فرم «مجموعهای درهموبرهم» را به خود گرفته است که بندهای بدن را در فرآیندی شبیه به درست کردن یک خوراک از یک منوی غولپیکر قدیمیباز چینی، ترکیب و مخلوط میکند: یکی از ستون الف، دو تا از ستون ب، با ستونهای بسیار و فهرستهای بلند در هر ستون.» چنین چیزی دیگر چندان در کلانتکامل[35] اتفاق نمیافتد؛ اما همانطور که کریستوفر ویلز[36] اذعان میکند، هنوز در سطح مولکولی-ژنتیکی حیاتی است. برای مثال، برخی از پروانههای تقلیدگون[37]، «همتافتهای ابرژنی» را به هم مرتبط کردهاند که به آنها اجازه میدهد تا متناوباً [ظاهر] هر یک از نمونه گونههای سرتاسر متفاوت [از خودشان] را تقلید کنند. تکرار چندبندشده [یا تکرار و تکثیر بندها به شکل جداگانه] همراه با تنوع مدولاری، بنیاد [یا ویژگی] اصلی سازماندهندهی تمام ژنومهای حشرات را تشکیل میدهند: نمونهاش بسامد جهشهای همگنانه — بالها و پاهای تکثیر شده، شاخکهایی که پا شدهاند، بخشهای اضافهشده یا کمشده – بر روی مگسهای سرکهای است، که در آزمایشگاه [به منظور ایجاد جهش] تحت پرتو قرار گرفتهاند. محافظهکاران قدیمی ماخولیازدهای چون ژان بودریار، از این واهمه داشتند که کدگذاری مدولار پستمدرن منجر به «ماهوارهسازی[38]» از پیشبرنامهریزیشدهی «امر واقعی» و در نهایت «نابودی» کامل آن میشود. اما حتی کمترین مقدار آشنایی با حشرات شما را متقاعد خواهد کرد که — برخلاف ادعای بودریار — «حادواقعگرایی وانموده» انفجار بهمراتب بزرگتری از شانس، کثرت و ضایعات انبوه محض را نسبت به مدلهای ارگانیک سنتی از تولید و گردش فراهم میکند.
هاراوی خاطرنشان میکند که تحولات اخیر در زیستشناسی پستمدرن شامل یک مسئلهسازی رادیکال و «غیرطبیعیسازی» تمام مفاهیم موجود دربارهی ارگانیسم و امر فردی است. مطالب لین مارگولیس[39] دربارهی اساس همزیستانهی سلولهای یوکاریوتی، ریچارد داوکینز دربارهی «ژنهای خودخواه»، زیستانگلی[40]، و «رخنمود[41] توسعهیافته،» و لئو باس[42] دربارهی رگ و ریشهی سلولهای گوناگون و متنوع در سیستمهای ایمنی پستانداران گواهی است بر این امر. وقتی به اساس و پایهی مولکولی-ژنتیکی حیات نگاه میکنیم، تمام چیزی که میتوانیم پیدا کنیم تفاوتها و تکنیگیهاست: تغییرات کثیر، آللهای رقیب، توزیع ذرات نابهجا، انتقالهای زنجیرهای و غیرمنتظره. این کثرتها هرگز به چیزی شبیه به یک هویت گونهمند مجزا ختم نمیشوند. زیستشناسی پستمدرن با باشندگان و نوعهای تثبیتشده سروکار ندارد، بلکه با الگوهای تکرارشونده و تغییرات آماری در جمعیتهای بزرگ سروکار دارد – خواه جمعیتهای ژنها باشند و خواه جمعیتهای ارگانیسمها. تمایل به تأکید بر پدیدههای سامانگریزی چون عفونتهای رتروویروسی و انتقال افقی ژن دارد؛ در چنین مواجهاتی، تغییر «به عنوان تکاملی ارثی و آباء و اجدادی بازمیایستند، و ارتباطی یا مسری میشود» (دلوز و گتاری). زیستشناسی پستمدرن مستقیماً میان تکینگیهای بیهویت و کثرتهای جمعیت، بدون توسل به مصطلحات مداخلهگر، میانجیگر، یا نظمهای ساختاری غالب حرکت میکند. «کلگرایی[43]» را که سابقاً هم به ارگانیسم فردی و هم به اکوسیستم بزرگتر نسبت داده میشد، رد میکند. به جهشها و جابهجاییهای که هر ژنومی را تسخیر میکند نگاه کنید، یا عادات غیرمعمول سوسکهایی که به خانهتان هجوم میآورند را مشاهده کنید. شما آنچه دلوز و گتاری «کثرتهای مولکولی، اشتدادی[44]، متشکل از ذراتی که بدون تغییر ماهیتشان تقسیم نمیشوند، و فواصلی که بدون وارد شدن به کثرت دیگر تغییر نمیکنند و دائما خودشان را در طول ارتباطاتشان برمیسازند و برمیچینند، همانطور که از فراز و درون یکدیگر عبور میکنند، فراتر یا پیش از آستانهای معین» را مییابید.
از رواج افتادن آن اسطورههای کلگرا و ارگانیکی قدیمی، راه را بر مناسبات اجتماعی و سیاسی تازه گشوده است. در دنیای پستمدرن ما، آن «قدرت انضباطی» که توسط فوکو تجزیه و تحلیل شده، پیوسته درحال جابهجایی به سمت وجوه نامحسوس موذیانهتری از سرکوب است. کدهای فراگیرِ «دادهورزی جهت سلطه[45]» (هاراوی) در ابتدا توسط بوروکراسیهای حکومتی به کار گرفته میشود، و سپس بهعنوان دارایی شرکتهای چندملیتیْ «خصوصیسازی» میشود. چنین کدهای منعطف و جامعی، که خودشان را در تمام موقعیتها به واسطهی فرآیندهای مدولاسیونِ مستمر جا میدهند، علامت بارز چیزی هستند که دلوز، با سرنخ گرفتن از باروز، «جامعهی کنترلی» مینامد. تنظیم سایبرنتیک معادلِ انسانیِ سیستمهای فرومون[46] است، سیستم فرومونی که تمام فعالیتها را در کلنی مورچهها تنظیم میکند. اما بیایید فرض نکنیم این مناسبات جدید قدرت، تمام احتمالات مقاومت و تغییر را سلب میکنند. چنانچه دلوز میگوید، «لازم نیست بترسیم یا امیدوار شویم، بلکه تنها بایست به دنبال سلاحهای تازه باشیم.» سث براندل از میل پارادوکسیکال خود به «اولین سیاستمدار حشره» صحبت میکند، از امکان سیاست حشرهای به منزلهی یک بدیل خبر میدهد، که متفاوت از تمامیتخواهی مورچهها و زنبورها است. در نظر بگیرید که مگسها، مانند پشهریزهها و پشهها، تمایل به دستهای حرکتکردن دارند؛ و این را که ملخها دوره به دوره تغییر میکنند و به تودههای عشایری حمله میبرند. چنین حشراتی بدون اتخاذ ساختارهای سلسلهمراتبی سفت و سخت، جمعیتهای عظیمی را تشکیل میدهند. تجمعهای سست آنها به مراتب چشماندازهای جذاب بیشتری برای جامعهی پستمدرن ارائه میدهد تا سازماندهیهای دولتی [دولتشکل] پردهبالان[47]. دستهای حرکتکردن حشرات حکایت از جمعیتهایی در سیلان مداوم دارد، که خودشان را به شکل یلخی در میان قلمرویی وسیع پخش میکنند. این حشرات توسط همان فرآیندهایی که آنها را کنار هم قرار میدهد دستخوش تغییر قرار میگیرند، بهطوری که نه میتوانند درون واحدهای جداگانه ایزوله شوند و نه درون وحدتی رفیعتر قرین میشوند. «روابطشان از جنس فاصلههاست؛ حرکتشان براونی[48] است؛ کمیتشان از جنس شدتهاست، و تفاوتشان در شدت است» (دلوز و گتاری). اگر قدرت پستمدرن توسط مکانیسمهای بازخورد اطلاعاتی «جوامع حشرهای» مثال زده شود، آنگاه شاید بتوان یک کنش پستمدرن از جنس آزادی را در تجربهی غریبِ دستهای حرکتکردن حشرات کشف کرد. دفعهی بعد که دیدید مگسها دور تکهای سرگین میچرخند، به چیزی فکر کنید که آگامبن «همبودگی[49] آینده» مینامد، جامعهای که ریشه در هویت ندارد، و «واسطهمند شده با هیچ شرطی از تعلقات نیست»؛ یا به چیزی فکر کنید که بلانشو «همبودگی شرطناپذیر» یا «همبودگی منفی» یا (به قول باتای) همبودگی آنانی که جامعهای ندارند» مینامد.
سیاست پستمدرن، مانند زیستشناسی پستمدرن، باید در هر صورت با گزینش طبیعی رویاروی شود. رمانتیکها و مدرنیستها به اتفاق هم نسبت به تکامل دچار کژفهمی بودند؛ چرا که تکامل را در مصطلحات بهبودگرایانه یا اخلاقیساز میدیدند. حتی امروزه، احساساتگرایان عصر جدید دربهدر به دنبال هر تسلیخاطر متافیزیکی هستند که بتواند سختی مبارزه [جهت بقا و تکامل در جامعهای] نئوداروینی را تسکین دهد. ما داستانهایی دربارهی مکانیسمهای بازخورد سودمند (گرگوری بیتسون[50]، جیمز لاولاک[51])، اقدامات همیارانه با چاشنی صمیمیت (فرانچسکو وارلا[52]، استیون جی گولد)، روند تدریجی تغییر و توسعهی گونههای مقارنهای (روپرت شلدریک[53])، و جاذبهای نامأنوس[54] در [نظریهی] پایان تاریخ (ترنس مککنا[55]) میشنویم. اینها همه تصورات دنیایی است که بدون حشرات بود، دنیایی که در آن تغییر همواره با استاندارهای خورده بورژوازی از خوبی و راحتی مطابقت دارد. باروز و کراننبرگ، مانند افرادی چون ریچارد داوکینز، این را بهتر میدانند. همانطور که باروز به ما یادآوری میکند، ما در یک «عالم جنگی» زندگی میکنیم. اگر خواهان زندهماندن هستیم، باید از خودفریبیهای سهلالوصول نسبت به تبیینات غایتشناختی[56] پرهیز کنیم. بیایید در عوض «ماشین جنگی» خودمان را، براساس اصول عملگرایانه، درونماندگار و گزینشگرایانه، بسازیم. سیستمهای ایمنی پستانداران در واقع پیشاپیش بدین طریق عمل میکنند: این سیستمها «یاد میگیرند» تا پروتئینهای عامل بیگانه را به خاطر وجود نرخهای تقسیم افتراقی در میان سلولهای گسترده و متنوع تی، شناسایی و نابود کنند. مدلهای مشابهی برای رشد انطباقی نورونها در مغز انسان — «گزینشگرایی عصبی» و «داروینیسم عصبی» — توسط جرالد ادلمن[57] و دیگران مطرح شدهاند. و تحقیقات هوشمصنوعی اکنون به بررسی پتانسیلهای اجازهدهی به فرآیندهای گزینشگرایانه برای کورکورانه عملکردن، بهجای تحمیل الگوریتمهای از پیش تعیین شده، میپردازد. تمام این سیستمهای گزینشگرایانه همان چیزی هستند که دلوز و گتاری ماشینهای میلورز یا بدن بیارگان مینامند. آنها ساختارهایی بسته نیستند، بلکه شبکههایی ارتباطیاند که «تنها زمانی کار میکنند که خراب هستند، و دائما خراب میشوند.» خرابیها اجتنابناپذیرند، زیرا فرآیند انطباق هرگز آنقدر سریع نیست که بتواند با سرعتِ تغییرِ مداوم همگام شود. و هر خرابیای مخزنِ عظیمی از تفاوتها و جهشهای تازه و دستنخورده را به منصهی ظهور میرساند: موادی در دگرگونیهای یلخی که گزینش میتواند براساس این دگرگونیها عمل کند. لذا، این فرآیندهای گزینشگرایانه، هیچ چیزی را از پیش تضمین نمیکنند. آنها آیندهای را محیا نمیسازند که بهراحتی شبیه به حال یا گذشته باشد. آنها به ما یاری نمیرسانند تا تصور کنیم چطور اوضاع میتواند بهتر باشد – آن فانتزی آرمانشهری قدیمی، که بسیار مورد علاقهی منتقدان اجتماعی «ترقیخواه» است. برعکس، کارایی سیاسیشان در این امر نهفته است: اینکه آنها در واقع برای تولید تفاوتهایی کار میکنند که ما هیچوقت نمیتوانستیم تصور کنیم. آنها نوآوریهایی بسیار عجیبتر و بسیار رادیکالتر از هر چیزی که ما میتوانیم به نوبهی خود تصور کنیم ایجاد میکنند. همانطور که نیچه بهشکل شورانگیزی مینویسد، «من عاشق قطعیتناپذیری آینده هستم.»
پس به جای کودک درون، مگس خانگی یا سوسک درونیتان را پرورش دهید. بگذارید فرآیندهای گزینشگرایانه کار خودشان را در قبال از تخم درآمدن تخمهای بیگانه در بدنتان انجام دهند. و حتی لحظهای تصور نکنید که این ملاحظات صرفاً استعارههایی انسانانگاشتی[58] هستند. میتوانیم هر حشرهای را، مانند آنچه عنکبوتها انجام میدهند، بکشیم؛ اما نمیتوانیم خودمان را از زنجیرهی حشرات که نشان حیات را بر این سیاره زدهاند، جدا کنیم. نیروهای گزینشگرایانه که بدنها و رفتارهای حشرات را مدولار میسازند، به طرز بیقراری در مغزمان نیز مشغولبه کار هستند، و نورونها و حتی افکارمان را شکل میدهند. آیا چنین ایدهای شما را شوریده میکند؟ مشکل شاید در اینجاست که ما نمیتوانیم بیانات حشرات را بخوانیم: نمیدانیم آنها به چه فکر میکنند، یا اصلاً فکر میکنند. اما این چیزی نیست جز پیشداوری فیزیولوژیکی بیدلیل مهرهداران؛ از این گذشته، حشرات بهطور طبیعی بیبیاناند، از آنجایی که ملبس به اسکلت بیرونی هستند.» (کریستوفر ویلس[59]). مراقب پوستانداختن حشره باشید، و همچنین وقتی نقطهی ضعف درونیاش عیان میشود. ما باید تمام تمایزات درونی و بیرونی را رد کنیم، همانند کاری که با طبیعت و فرهنگ کردیم. چگونه میتوانید امید به جدا کردن تأثیرات ژنتیکی از تأثیرات محیطی، یا زیستشناسی از جامعهشناسی را داشته باشید؟ آن منتقدان اجتماعی که فکر میکنند «زیستشناختی» به معنای ضدتاریخی یا تغییرناپذیری است – و بر این اساس تبیینات طبیعتگرایانه را رد میکنند – بهوضوح نمیدانند دربارهی چه چیزی صحبت میکنند. امکانهایلاضرورِ عجیب و برگشتناپذیر در خصوص تاریخ طبیعی و تاریخ فرهنگی بهطور یکسان علیه تمام فعالیتهایی که جهت اعطای معنا، هدف یا دوام به زندگی انجام میشوند، جلوهگری میکنند. حشرهشناسی بسیار کمتر ذاتگرایانه است، بسیار بیشتر در برابر تفاوت و تغییر گشوده است، و بسیار بیشتر به بدن توجه دارد، تا مثلاً فلان نقد فرهنگی مبتنی بر مکتب پسامارکسیسم یا روانکاوی لکانی. نفرت و انزجار از زیستجامعهشناسی، در قالبی کاملاً نیکخواهانه، همچنان در حلقههای انسانگرای آکادمیک موج میزند. اما این مسئله فقط محدود به مجادله در خصوص برخی دعاوی تاحدی شکبرانگیز درباب جنبههای خاصی از رفتار آدمی نیست. آنچه این منتقدان واقعاً نمیتوانند فراموش کنند پافشاری جامعهشناسی بر خودِ تنآگینی[60] زیستشناختی است. مسئله این نیست که آیا این یا آن خصیصهی جنسیتی واقعاً «در ژنهای ما نگاشته شدهاند»، به حدی که به کلی منجر به انکار دلهرهآمیز امکانلاضرور تکاملی، یا محدودیت ژنتیکی میشود. منتقدان انسانگرای حوزهی زیستشناسی صرفاً به ایدهآلسازی عظیم و کاملاً سنتی از فرهنگ آدمی تداوم میبخشند: فرهنگی که مدتهاست به فانتزیهای واهی دربارهی رستگاری و تعالی دامن زده است، و در قامت بهانهای برای تمام اقسام کنترل بر زندگی مردم و ملعبهی دستسازیهای اخلاقی در حوزهی رفتارهای آدمی در حال حاضر، عمل کرده است. ادوارد اُ. ویلسون[61]، برعکس، زمانی که به سامانبندی رشتهی زیستشناسی اجتماعی رسید، تنها یک اشتباه واقعی مرتکب شد: اشتباه وی در انتخاب مورچهها بود، اینکه وی به عوض مگسهای خانگی یا سوسکها، مورچهها را بهمنزلهی نقطهی مرجع ضمنی برای سنجش «طبیعت آدمی» انتخاب کرد. هر طور حساب کنیم، شهودهای حشرهشناختی راهگشاتر و برانگیزنندهتر از شهودهای انسانگرایانه باقی میمانند. موریس مترلینک[62] نزدیک به یک قرن پیش افسون غریب زندگی حشرات را بهطور شایستهای بیان کرد: «حشره با خود چیزی را میآورد که به نظر نمیرسد متعلق به آداب و رسوم، روحیهی جمعی، یا روانشناسی کرهی جغرافیایی ما باشد. میتوان گفت که از سیارهای دیگر میآید، سیارهای هیولاوشتر، پویاتر، بیمبالاتتر، سفاکتر و دوزخیتر از سیارهی ما. در این تصویر چه چیزی از صد سال پیش تغییر یافته است؟ فقط یک چیز. ما متوجه شدهایم که چنین شوکت بیگانهای دقیقاً همان چیزی است که شقاوت و زیبایی جهان ما را تعریف میکند.
آنچه خواندید ترجمهی مقالهی یازدهم از کتاب زیر است:
Steven Shaviro, Doom Patrols: A Theoretical Fiction About Postmodernism, 1997
[1]. Shonen Knife
[2]. Burroughs
[3]. Cambrian explosion
[4]. reflex
[5]. Christopher Wills
[6]. limits
[7]. the passion according to G.H.
[8]. Clarice Lispector
[9]. embodiment
[10]. Camillo Penna
[11]. alien
[12]. Thomas Nagel
[13]. the fly
[14]. Lynn Margulis
[15]. Meiosis: کاستمان، نوعی تقسیم سلولی است که در آن تعداد کروموزومهای سلول به نصف کاهش پیدا میکند. -م.
[16]. Symbiotic merger
[17]. Contingency: امکان خاص
[18]. Seth Brundle
[19]. Jeff Goldblum
[20]. Brundlefly: ترکیب دو کلمهی براندل و مگس
[21]. metamorphosis
[22]Pupal .: مرحلهای است که در آن لارو به حشرهای بالغ تبدیل میشود. -م.
[23]. transmutation
[24]. larval
[25] fringe biologist .به افراد زیستشناسی گفته میشود که دیدگاههای نامتعارف و بحثبرانگیز دارند. این افراد در مرزهایی خارج از نهادها و عرفهای علمی رایج پرسه میزنند و رویکردهای ناآزموده و متفاوتی به مسائل زیستی و غیره دارند. اصلاح «حاشیه» دلالت بر این امر دارد که دیدگاههای این دسته از زیستشناسان بر کناره یا پیرامون اندیشه و عمل عملی قرار دارد. نویسندهی این متن را میتوان نمونهای از این افراد دانست. -م.
[26]. Donald I. Williamson
[27]. Elias Canetti
[28]. Morse Peckham
[29]. Donna Haraway
[30]. biotechnology
[31]. vitaistic
[32]. modular
[33]. Stephen Jay Gould
[34]. Burgess shale
[35]. macroevolution
[36]. Christopher Wills
[37] Mimetic butterflies .به پروانههایی گفته میشود که قادر به تقلید یا به عبارت دیگر شبیهسازی ظاهر دیگر گونههای پروانهای هستند. آنها معمولاً این کار را بهعنوان یک مکانیزم دفاعی جهت گریختن از چنگ شکارچیان انجام میدهند، یعنی خودشان را بهشکل پروانههای سمی یا اشتها کورکن در میآورند تا توسط شکارچیان بلعیده نشوند. -م.
[38]. satellitization
[39]. Lynn Margulis
[40]. parasitism
[41]. phenotype
[42]. Leo Buss
[43]. holism
[44]. intensive
[45]. Informatics of domination این اصلاح در اصل توسط میشل فوکو باب شده و بر این ایده استوار است که جامعهی مدرن به سیستمهای فراگیر کنترل و تجسس دامن زده است و پیشرویهای تکنولوژیکی و جمعآوری اطلاعات نقشی حیاتی در این رویه داشتهاند. منتقدان دادهورزی جهت سلطه بر این باورند که این شکل از دادهورزی تهدیدی قابلتوجه برای حریم خصوصی، استقلال و آزادی افراد به بار آورده است و پتانسیل این را دارد که بتواند ارزشهای دموکراتیک جامعه را تضعیف کند. آنها معتقدند با دستیافتن به اطلاعات شهروندان و تجزیه و تحلیل این دادهها، میتوان از مردم بهشکلهای خودآگاه و ناخودآگاه سوءاستفاده کرد و در نهایت امر آنها را تحت کنترل و هدایت خود درآورد. -م.
[46]. pheromone
[47]. Hymenoptera
[48]. Brownian
[49]. community
[50]. Gregory Baterson
[51]. James Lovelock
[52]. Francesco Valera
[53]. Rupert Sheldrake
[54]. Strange attractors
[55].Terance McKenna
[56]. teleological
[57]. Gerald Edelman
[58]. anthropomorphizing
[59]. Christopher Wills
[60]. embodiment
[61]. Edward O.Wilson
[62]. Maurice Maeterlinck