Enter your email Address

دوشنبه, خرداد ۲, ۱۴۰۱
Apparatuss
  • صفحه اصلی
  • هنر
    • سینما و هنرهای نمایشی
    • معماری و هنرهای تجسمی
    • هنرمندان امروز
  • فلسفه
  • ادبیات
  • معرفی کتاب
  • پرونده‌ی ویژه
    • پرونده‌ی ویژه‌ی وحشت
    • پرونده‌ی ویژه‌‌ی فیلم هجوم
  • درباره‌ ما
  • تماس با ما
نتیجه ای وجود ندارد
مشاهده همه نتیجه ها
  • صفحه اصلی
  • هنر
    • سینما و هنرهای نمایشی
    • معماری و هنرهای تجسمی
    • هنرمندان امروز
  • فلسفه
  • ادبیات
  • معرفی کتاب
  • پرونده‌ی ویژه
    • پرونده‌ی ویژه‌ی وحشت
    • پرونده‌ی ویژه‌‌ی فیلم هجوم
  • درباره‌ ما
  • تماس با ما
نتیجه ای وجود ندارد
مشاهده همه نتیجه ها
آپاراتوس
نتیجه ای وجود ندارد
مشاهده همه نتیجه ها

شهر بی‌‌نام

اچ. پی. لاوکرفت | محمدهادی فروزش‌نیا
صفحه اصلی ادبیات

چون به نزدیکی شهر بی‌‌نام رسیدم، دانستم که شهری است نفرین ‌شده. در وادی تفتیده و ترسناکی به زیر نور ماه در سفر بودم که از دور دیدمش که همچون اعضای جسدی که از گوری بی‌‌سنگ بیرون بزند، مرموزانه بر فراز تپه‌‌ها خودنمایی می‌‌کرد. وحشت می‌‌‌بارید از سنگ‌‌های فرسوده‌‌ی این بازمانده‌‌ی سالخورده‌‌ی سیل، این نیای کهن‌‌ترین هِرَم؛ و هاله‌‌ای نامرئی مرا پس زد و عقبم راند از اسرار دیرین و نامیمونی که هیچ‌‌کس نباید دید، و هیچ‌‌کس را یارای دیدنش نبوده است.

در جایی دوردست در صحرای عربستان، شهر بی‌‌نام واقع است، رو به زوال و از هم گسیخته، دیوارهای کوتاهش کمابیش مخفی به زیر غبار سالیانِ بی‌‌شمار. باید برجا بوده باشد پیش از آنکه نخستین سنگ‌‌های ممفیس را بر هم بچینند و زمانی که خشت‌‌های بابل هنوز ناپخته بوده‌‌اند. هیچ افسانه‌‌ای را قدمت آن‌‌قدر نیست که از نامش بگوید یا رونقش را به یاد داشته باشد؛ اما در پچپچه‌‌های گرد آتش و در زمزمه‌‌های پیرزنانِ خیمه‌‌های شیوخ صحرا چنین می‌گویند که تمامی قبایل از این شهر اجتناب می‌‌کنند بی‌‌آنکه به‌‌درستی بدانند از چه روی. در باب همین شهر بود که عبدل الحضرد شاعر مجنون، شبی پیش از آنکه این بیت نامفهوم را بسراید خواب دیده بود:

مرده نیست آنکه بتواند الی‌الأبد بیارامد
و از پی اعصاری غریب، مرگ نیز بمیرد

می‌‌دانستم که اعراب حتماً به دلیلی از شهر بی‌‌نام احتراز دارند، شهری منقول در حکایات غریب، اما به دیده‌‌ی هیچ بشر ذیروحی نامده؛ با این حال خطرات را به هیچ گرفتم و با شترم به ویرانه‌‌ی ناپیموده داخل شدم. تنها منم که دیدمش، و هم از این روست که هیچ رخسار دیگری این‌چنین از ترس چین نخورده است؛ از این روست که هیچ شخص دیگری چون نسیم شبانه بر پنجره‌اش می‌ساید چنین هراس‌‌زده به خود نمی‌‌لرزد. وقتی به دیدنش برآمدم با سکونِ ترس‌اندازِ خوابی ابدی به من چشم دوخت، خنک از اَشعاتِ ماهی سرد در میانه‌‌ی هُرم صحرا. و چون نظر دیگری به آن افکندم، سُرورِ اکتشافش از خاطرم گم شد و با شترم بر جا ماندم تا سپیده سر زند.

ساعت‌‌ها به انتظار ماندم، تا آنکه خاور رنگ خاکستر گرفت و ستارگان ناپدید گشتند، و سپس رنگ خاکستری جای خود به نوری گلگون داد با حاشیه‌‌ای طلایی فام. صدای زوزه‌‌ای شنیدم و دیدم که طوفانی از شن در میان احجار کهن به خروش در آمد، گرچه آسمان صاف بود و پهنه‌‌ی پهناور صحرا خاموش. سپس به ناگاه بر فراز افق صحرا لبه‌‌ی سوزان خورشید پدیدار گشت که از پسِ ماسه‌بادِ کوچکی که در گذر بود به دیده می‌‌آمد. و با حالِ تب آلوده‌‌ام خیال کردم که از جایی در دوردست، نوای کوبشی بر فلز شنیدم که چنانکه مِمنون از کرانه‌‌های نیل خورشید را درود می‌‌گفت، به استقبال این قرصِ آتشبار آمده بود. همچنان که گوش‌هایم وزوزکنان و خیالاتم در غلیان بود، به آهستگی شترم را از صحرا به طرف آن مکانِ بی‌‌صدا راندم؛ آن مکان که از جمله‌‌ی آدمیان ذی‌روح، تنها منم که دیدمش.

درون و بیرونِ شالوده‌‌های از شکل افتاده‌‌ی خانه‌‌ها و جای‌ها به گذار پرداختم و هیچ حکاکی یا نبشته‌ای نیافتم که از این آدمیان بگوید – اگر آدمیانی بودند – که دیرزمانی پیش این شهر را ساختند و در آن مأمن گزیدند. قدمت آنجا ناخوشایند بود و من مشتاق آن بودم که به نشان یا ابزاری بر بخورم که نشان دهد این شهر را آدمی بنیان نهاده. ویرانه‌‌ها اندازه‌‌ها و ابعاد خاصی داشتند که خوش نمی‌‌داشتم. با خود آلات بسیار داشتم و بسیار درون دیوارهای عمارات معدوم را کاویدم؛ اما پیشرفتم کند بود و هیچ چیز مهمی مکشوفم نشد. وقتی شام و ماه بازگشتند، باد خنکی حس کردم که بیمی تازه به جانم افکند، به‌طوری که جرئت ماندن در شهر را نداشتم. و چون به ‌قصد خواب به بیرون از دیوارهای کهن رفتم، ماسه‌بادِ زوزه کشِ کوچکی پشت سرم درست شد و بر سنگ‌‌های تیره وزید، هرچند که ماه صاف بود و صحرا خاموش.

سپیده‌‌دمان از رژه‌‌ی کابوس‌‌هایی مخوف برخاستم. گوش‌هایم طوری زنگ می‌‌زد که گویی بانگِ کوبیدن چیزی بر فلز شنوده باشد. دیدم که خورشید از پس واپسین پیچش‌‌های ماسه‌باد کوچکی که بر فراز شهر بی‌‌نام در چرخش بود، سرخ می‌‌تابید و سکوتِ باقیِ چشم‌‌انداز را به رخ می‌‌کشید. باری دیگر به درون آن ویرانه‌‌های مخوف رفتم که چنان به زیر شن غنوده بود که غولی به زیر بالاپوشی. و باز بیهوده در طلب یادگارانِ نژادِ فراموش ‌شده کاویدم. در نیمروز استراحتی کردم و عصرگاه به مدتی طولانی به جستجوی دیوارها و خیابان‌‌های پیشین و بقایای عمارات کمابیش ناپدید شده پرداختم. دیدم که به‌‌راستی شهری عظیم بوده است و به اندیشه‌‌ی منشأ این عظمت افتادم. نزد خویش همه‌‌ی فرٌ و شکوه عصری چنان بعید که حتی کلدانیان نیز به خاطرش نمی‌‌آوردند را به تصور آوردم و به سَرنَتِ عذاب‌زده اندیشیدم که در زمانه‌‌ی نورستگی بشر در سرزمین منار واقع بود، و به اِب، که پیش از پیدایش بشر در دل صخره‌‌ی خاکستری حفر شده بود.

ناگاه به مکانی رسیدم که سنگ‌بُن کاملاً از شن بیرون زده بود و تشکیل صخره‌‌ای پست داده بود؛ و اینجا بود که مسرورانه چیزی را دیدم که گویی نویدِ رسیدن به آثار بیشتری از مردمان کهن را می‌‌داد. روی صخره بی‌‌تردید نمای خارجی چند خانه یا معبد سنگیِ جمع‌‎‌و‌جور به چشم می‌‌خورد که احتمالاً اندرونی‌‌شان بسیار اسرار از اعصاری دورتر از حد و حساب در بر داشت، اگرچه ماسه‌بادها دیری بود هرگونه حجاری که شاید روزی بر نمای بیرونی‌‌شان جلوه‌گری می‌‌کرده را سترده بود.

همه‌‌ی روزنه‌‌های تاریکِ کنارم بسیار پَست و شن‌آکنده بودند، اما یکی‌‌شان را با بیلچه‌‌ام گشودم و خیزان به درونش رفتم، درحالی‌که مشعلی نیز با خود داشتم تا هرگونه اسرار مستتر احتمالی را آشکار سازد. چون داخل شدم دیدم که اشکفت به ‌راستی معبدی است، و نشان‌‌های آشکار از نژادی دیدم که پیش از آنکه صحرا صحرا شود در آنجا در کار معاش و نیایش بوده‌‌اند. محراب‌‌ها، ستون‌‌ها و طاقچه‌‌های بدوی، همگی به‌‌طور غریبی کوتاه، به چشم می‌‌آمدند؛ و گرچه هیچ تندیس یا دیوارنگاره‌‌ای ندیدم، اما سنگ‌‌های تک افتاده‌‌ی بسیاری بود که آشکارا مصنوعاً به سیاق نمادهایی تراشیده شده بودند. کوتاهیِ تالارِ تراشیده شده بسیار غریب بود، چه، به‌‌سختی می‌‌توانستم با نیم‌‌تنه‌‌ای راست بر زانوی خود بایستم؛ اما آن ناحیه چنان عظیم بود که مشعلم هر بار تنها بخشی از آن را روشن می‌‌ساخت. با نظر به بعضی از کنج و کنارهای دوردست به خود لرزیدم؛ چراکه برخی محراب‌‌ها و احجار حاکی از آیین‌‌هایی متروک با سرشتی هولناک، انزجارآور و فهم‌ناپذیر بودند و مرا به این فکر واداشتند که کدامین گروه از آدمیان می‌‌توانستند چنین معبدی ساخته، در آن رفت‌‌وآمد کنند. وقتی همه‌‌ی محتویات آن مکان را دیدم، خیزان خارج شدم، حریص به یافتنِ آنچه دیگر معابد شاید در دل خود پوشیده داشته باشند.

اکنون شب رسیده بود، اما چیزهای محسوسی که دیده بودم کنجکاوی‌‌ام را قوی‌‌تر از وحشتم ساخته بود، آن‌‌چنان ‌که از سایه‌‌های ماه‌افکنی که چون نخست بار شهر بی‌‌نام را دیده بودم مایه‌‌ی هراسم گشته بود، نگریختم. در تاریک‌‌روشن روزن دیگری باز کردم و با مشعلی تازه به درونش خزیدم و در آن احجار و نشان‌‌های مبهم بیشتری دیدم، هرچند هیچ در آنجا نبود که از محتویات معبد قبلی مفهوم‌‌تر باشد. حجره همان‌‌قدر کوتاه اما بسیار عریض‌‌تر بود و منتهی به راهرویی بسیار باریک، در هر طرف دارای معابد تاریک و مرموز. حوالی این معابد گشت می‌‌زدم که صدای باد و شترم از بیرون سکوت را شکست و باعث شد بیرون شوم تا ببینم چه چیز حیوان را ترسانده.

ماه شورمندانه بر ویرانه‌‌های بدوی می‌‌تابید و بر ابر متراکمی از شن نور می‌‌تاباند که به نظر برافشانده‌‌ی بادی بود قوی اما رو به زوال که از جایی نزدیک به صخره‌‌ی پیش رویم برمی‌‌خاست. می‌‌دانستم که همین باد سرد و شن‌آلود بوده است که شتر را آزار داده و او را بر آن داشته تا پیِ سرپناه بهتری رود. اما وقتی سر برافراشتم و بالا را نگریستم دیدم که هیچ بادی از فراز صخره نمی‌وزد. این متحیرم کرد و دیگربار بیمناکم ساخت، اما بی‌‌درنگ بادهای محلی را به یاد آوردم که پیش‌‌تر به‌ وقت طلوع و غروب دیده و شنیده بودمشان، و عقیده‌‌ام بر آن شد که این چیزی است طبیعی. نتیجه گرفتم که این باد از شکاف صخره‌‌ای می‌آید که به غاری راه می‌‌برد، و شنِ آشفته را وارسی کردم تا منشأش را بیابم؛ به ‌زودی معلومم شد که از روزنِ سیاهِ معبدی می‌‌آید که در فاصله‌‌ی دوری از من به ‌طرف جنوب واقع ‌شده بود و کمابیش خارج بود از دید. به ‌رغمِ اَبرشنِ خفه کننده، به‌ سوی این معبد به راه افتادم که چون نزدیکش شدم هیبتی بزرگ‌‌تر از بقیه پیدا کرد و در برابر چشمانم درگاهی به نمایش گذاشت بسی کمتر آکنده از شنِ سخت شده. در حال داخلش می‌‌شدم اگر نبود نیروی مهیبِ بادِ یخ زننده‌‌ای که مشعلم را خاموش ساخت و دیوانه‌‌وار از درِ سیاه بیرون می‌‌وزید و چون شن را می‌‌آشفت و در ویرانه‌‌های غریب می‌‌پیچید، زوزه‌‌ی مرموزی می‌‌کشید. باد به‌ زودی از توان افتاد و شن ساکن و ساکن‌‌تر شد، تا آنکه درنهایت باز به آرام آمد؛ اما به نظرم آمد که کسی در میان احجارِ روح‌وار قدم می‌‌زد، و چون به ماه دیده دوختم که – گویی نقشش بر آب‌‌های ناآرامی افتاده باشد – کژمژ می‌‌شد، به هراسی درافتادم که توضیح نمی‌‌توانم داد، اما این هراس آن‌‌قدر نبود که عطشم برای غرایب را سرکوب کند؛ پس به‌ محض آنکه باد به‌‌کلی آرام شد، به‌ سوی تالار تاریکی روان شدم که باد از آنجا وزیده بود.

این معبد، هم‌چنان‌که از بیرون می‌‌پنداشتم، بزرگ‌‌تر از سایرینی بود که پیش‌‌تر دیده بودمشان؛ و احتمالاً غاری بود طبیعی، زیرا که بادهایی از جایی در پس خود به بیرون می‌‌پراکند. در اینجا می‌‌توانستم راست بایستم، اما دیدم که ستون‌‌ها و محراب‌‌ها به کوتاهیِ دیگر معابد بود. نخست بار بر دیوارها و سقفش نشانه‌‌هایی از هنر تصویرگریِ نژاد کهن دیدم، رگه‌‌های غریب و تاب‌‌دارِ رنگ که کمابیش محو شده یا تکیده بود؛ و با شوری هر دم فزون‌‌تر، بر دو محراب، پیچ‌‌وخمِ حکاکی‌‌های قوس‌‌دارِ خوش‌‌تراشی را دیدم. وقتی مشعلم را بالا گرفتم به نظرم آمد که شکل سقف منظم‌‌تر از آن است که طبیعی باشد، و به این فکر کردم که آن سنگ تراشانِ سالیانِ پیشاتاریخ، در آغاز بر کدامین یک از این آثار به کار پرداخته‌‌اند. هرچه بوده، مهارت مهندسی‌‌شان بی‌‌گمان عظیم بوده است.

سپس درخششِ رخشان‌‌تری از شراری شگرف، آنچه در پی‌‌اش بودم را پیش چشمم نمایان ساخت: مدخلِ آن مغاکانِ دوردست‌‌تر را که آن بادِ ناگهانی از آنجا وزیده بود؛ و چون دیدم که گذرگاهی است کوچک و آشکارا مصنوع که در صخره‌‌ی سخت تراشیده شده است، ضعف و سستی عارضم گشت. مشعلم را به داخل افکندم و تونلی تاریک دیدم با سقفی کوتاه بر سرِ سلسله‌‌ی ناهمواری از پله‌‌های بسیار ریز، پرشمار و با شیبی نزولی. آن پله‌‌ها را همچنان هماره در رؤیا می‌‌بینم، چون اکنون دانسته‌‌ام که چه معنایی دارند. اما در آن وقت اصلاً نمی‌‌دانستم پله بخوانمشان یا جاپاهایی در نزولی شتابناک. ذهنم در جوش‌‌وخروش افکار جنون‌‌آمیز بود. چنین می‌‌نمود که گفته‌‌های انذارآمیزِ غیب‌‌گویانِ عرب، بر سرتاسر صحرا، از آن دیار که مردمان می‌‌شناسند تا این شهر بی‌‌نام که یارای شناختنش ندارند، سایه‌‌افکن شده. اما من صرفاً لحظه‌‌ای درنگ کردم و سپس به مدخل درآمدم و شروع کردم به آهسته پایین آمدن از دالانِ سراشیب؛ و اول هم پاهایم را جلو می‌‌گذاشتم، گویی از نردبانی پایین می‌‌رفتم.

تنها در اوهامِ هراسناکِ مخدرها یا در هذیان است که دیگر کسی می‌‌تواند نزولی چون من داشته باشد. آن دالانِ تنگ چونان چاهِ مهیب و روح‌زده‌ای، بی‌‌پایان به پایین می‌‌رفت و مشعلی که بر فراز سرم نگه داشته بودم را توانِ نور افکندن به ژرفنایی که خیزان به سمتش می‌‌رفتم نبود. حساب دقایق را از دست دادم و از یاد بردم که به ساعتم نگاهی بیندازم، اما وقتی به فاصله‌‌ی تقریبی اندیشیدم که طی کرده بودم، وحشت بر من غالب شد. در جهت و شیبِ مسیر تغییراتی پدید می‌‌آمد؛ و در نقطه‌‌ای به دالانی دراز و کم ارتفاع رسیدم که برای گذر از آن می‌‌بایست پاهایم را بر روی زمینِ سنگلاخ می‌خزاندم و با دستم مشعل را در نزدیکی سرم نگه می‌‌داشتم. آن نقطه برای زانو زدن به حد کافی بلند نبود. پس از آن پله‌‌های شیب‌‌دارِ بیشتری بود و هنوز بی‌‌وقفه و تقلا کنان پایین می‌‌رفتم که مشعل کم‌‌نورم خاموش شد. به نظرم در لحظه متوجهش نشدم، چون وقتی که به این امر واقف شدم، هنوز بالای سر خود نگه داشته بودمش، گویی مشتعل است. در تلاطم بودم از آن اشتیاق به غرایب و مجهولات که مرا به آواره‌‌ای به روی زمین و شکارگری به دنبال جای‌‌های بعید، قدیم و ممنوعه مبدل ساخته بود.

در آن ظلمت، قطعاتی از گنجینه‌‌ی گرانسنگِ معلوماتِ شیطانی‌‌ام در ذهنم جرقه زد؛ جملاتی از الحضرد، آن اعرابیِ مجنون، قطعاتی از کابوس‌‌های گنگِ داماسکیوس[1]، و بندهای شنیعی از نقشِ جهان[2] هذیان آلود، اثر گوتیر دِ متز[3]. قطعه‌‌هایی غریب را با خود خواندم و زمزمه ‌کنان از افراسیاب و اهرمنانی گفتم که با او به درونِ جیحون فرو شدند؛ بعد چندین و چند بار فرازی از یکی از حکایات لرد دانسنی[4] را خواندم: «تاریکای بی پژواکِ مغاک». یک ‌بار که شیب به طرز شگفتی تند شد، آن‌‌قدر به آهنگ، شعری از توماس مور[5] را زمزمه کردم که هراسِ خواندنِ بیش از آن بر من چیره آمد:

انبانی از ظلمت، سیاه
چو پاتیل‌‌های ساحرگان، لبالب
زِ ماه‌معجون‌‌هایی به تقطیر درآمده به ‌وقت خسوف
خم شدم تا ببینم که مگر پای را گذرگاهی هست در آن ورطه
که دیدم به زیر
تا آنجا که دیده را توان کاوش بود
جداره‌‌های سیاه ‌رنگِ جلا دار چون زجاج
گویی به ‌تازگی منجلی شده
با سیاه قیری که منزل‌گاهِ مرگ
بر کرانه‌‌ی لزجِ خویش می‌‌فشانَد

زمان به وقفه در آمده بود آنگاه ‌که پاهایم باز سطح مسطحی حس کردند و خود را در مکانی یافتم که اندکی بلندتر بود از حجره‌‌های دو معبدِ کوچک‌‌تری که اکنون بسیار بالاتر از من جای داشتند. نمی‌‌توانستم کاملاً بایستم، اما می‌‌توانستم با نیم‌‌تنه‌‌ای راست زانو بزنم، و در ظلمت به‌‌طور تصادفی به این‌‌سو و آن‌‌سو می‌‌رفتم و می‌‌خزیدم. به ‌زودی دانستم که در دالان تنگی‌‌ام که دیواره‌‌هایش پوشیده از جعبه‌‌های چوبی با رویه‌‌ای شیشه‌‌ای است. در چنان مکان بدوی و ژرفی، وجود چیزهایی همچون چوب و شیشه‌‌ی صیقلین مرا به فکر دلالت‌‌های احتمالی آن‌‌ها انداخت و لرزه به تنم افکند. گویی آن جعبه‌‌های مستطیل شکل، به‌‌طور افقی در فواصل منظمی در دو سوی دالان چیده شده بودند؛ به قد و قامت، به طرز مشئومی تابوت را می‌‌مانستند. وقتی کوشیدم دو سه تاشان را برای وارسی بیشتر تکان دهم، معلومم شد که کاملاً در جای خود چسبانده شده‌‌اند.

دیدم که دالان، دالانی است دراز. پس چنان شتابان و تقلاکنان به‌ طرف جلو حرکت کردم که اگر دیده‌‌ای در آن ظلمت مرا می‌‌دید، به نظرش مخوف می‌‌آمدم. گهگاه از سویی به سوی دیگر می‌‌رفتم تا پیرامون خود را احساس کنم و ببینم که آیا دیواره‌‌ها و ردیف‌‌های جعبه‌‌ها هنوز ادامه دارند یا نه. آدمی آن‌‌قدر به تفکر بصری خو گرفته که در آنجا ظلمت را کمابیش از خاطر برده بودم و آن دالانِ بی‌‌پایانِ چوب و شیشه با آن آرایش یک‌نواختش را چنان در نظر مجسم داشتم که گویی می‌‌دیدمش. و بعد در یک آن با شوری وصف‌‌ناپذیر، دیدمش.

اینکه چه موقع وهمم به واقعیت مبدل شد را نمی‌‌دانم؛ اما تابشی تدریجی از فراز سر پدیدار شد و به یک‌‌باره دانستم که بیرنگِ دالان و جعبه‌‌ها را می‌‌بینم که در تابش زیرزمینی ناشناخته‌‌ای آشکار گشته بود. برای مدت قلیلی همه ‌چیز دقیقاً همان‌‌طور بود که تصور کرده بودم، چون نور بسیار ضعیف بود؛ اما وقتی بی‌‌اراده و سکندری‌خوران به طرفِ منبع نور حرکت کردم دریافتم که خیالم چه اندازه ضعیف بوده است. این سرسرا همچون معابدِ شهر بالایی نشانی از بدویت بر خود نداشت، بلکه بنایی بود برساخته‌‌ی والاترین و مرموزترین نوعِ هنر. طرح‌‌ها و تصاویرِ جلال‌مند، خوش‌‌رنگ و به‌‌طور جسورانه‌‌ای شگفت‌‌انگیز، نقش متسلسلی از دیوارنگاره‌‌ها را پدید آورده بودند که خطوط و رنگ‌هاشان ورای وصف بود.جعبه‌‌ها از جنسِ چوبِ زرینِ عجیبی بودند، با رویه‌‌ای از شیشه‌‌ی نفیس، و حاوی اجساد مومیایی ‌شده‌‌ی مخلوقاتی که در غرابت از آشفته‌‌ترین کابوس‌‌های آدمی پیشی می‌‌گیرند.

به دست دادن هرگونه توصیف از این اجساد هیولاوش ناممکن است. در نوع، به‌‌سان خزندگان بودند، با خطوطی بر بدن که گاه یادآور تمساح بود و گاه خوک آبی را می‌‌مانست، اما در کلیت شبیه هیچ مخلوقی نبودند که به گوش طبیعیون یا فسیل‌شناسان آشنا بیاید. از حیث جثه انسان کوچکی را می‌‌مانستند و ران جلویی‌‌شان پاهایی ظریف و مشهود داشت که به طرز غریبی شبیه دستان و انگشتان آدمی بود. اما غریب‌‌تر از همه سرهاشان بود که وجناتی داشت ناقضِ جمله اصول شناخته‌ شده‌‌ی علم‌الحیات. با هیچ ‌چیز نمی‌‌توان به‌‌درستی قیاسش نمود. با یک نظر دست به مقایسه‌‌هایی به گوناگونیِ گربه، غوک، ساتیرِ افسانه‌‌ای و انسان زدم. حتی ژوپیتر را هم‌ چنین ناصیه‌‌ی عظیم و متورمی نبود، با این‌حال شاخ‌‌هایشان و بی‌دماغی‌شان و پوزه‌‌ی تمساح مانندشان آن‌‌ها را از هرگونه دسته‌‌بندی مرسومی طرد می‌‌نمود. قدری به واقعی بودنِ مومیایی‌‌ها مشکوک شدم و تا حدی بر این ظن شدم که اینان اصنامی مصنوع‌‌اند؛ اما به ‌زودی به این نتیجه رسیدم که آن‌‌ها به‌‌راستی گونه‌‌هایی کهن‌‌اند که وقتی شهر بی‌‌نام رونق داشته در آن می‌‌زیسته‌اند. برای به حد اعلا رساندن غرابتشان، بعضی از آن‌‌ها را به‌‌طور مجللی در گران‌‌بهاترین قماش‌‌ها پیچیده بودند و مسرفانه از زیورِ زر و گوهر و فلزاتِ درخشانِ ناشناس انباشته بودند.

این مخلوقات خزنده باید صاحب ارج فراوانی بوده باشند، چراکه در میان نقش‌‌های دیوانه‌‌وارِ منقوش بر دیوارها و سقف، جایگاه نخست را در اختیار داشتند. هنرمند با مهارتی بی‌‌همتا آنان را در سامان خودشان تصویرگری کرده بود، وقتی صاحب شهرها و بوستان‌‌هایی بودند که در اندازه‌‌های خودشان بنا شده بود؛ و ناخواسته به این فکر در افتادم که تاریخ مصورشان شاید تمثیلی است و احتمالاً نشانگر تکامل گونه‌‌ای است که آنان می‌پرستیده‌‌اند. با خود چنین گفتم که این مخلوقات برای آدمیانِ ساکن شهر بی‌‌نام همان بوده‌‌اند که ماده‌‌گرگ برای رم، یا جانوری توتمی برای قبیله‌‌ای از سرخپوستان.

با این دیدگاه در ذهن، توانستم کم‌‌وبیش به حماسه‌‌ی شگفت‌‌آورِ شهر بی‌‌نام پی ببرم؛ حکایت کلان‌‌شهر مقتدری در کرانه‌‌ی دریا که پیش از آنکه آفریقا از امواج برون آید بر جهان حکمروا بود، و حکایت منازعاتش در زمانه‌‌ی پس رفتن دریا و وصول صحرا به مرتبه‌‌ی وادی حاصلخیزی که در برش گرفته بود. معارک و فتوحاتش را دیدم، و نیز صعوبات و هزیمت‌‌هایش را، و از پی این‌‌ها نبرد هولناکش علیه صحرا را که طی آن هزاران تن از جمعیتش ــ‌در اینجا متمثل به هیئت خزندگانی غریب‌‌ــ به ‌ناچار راه خود را به‌گونه‌‌ای حیرت‌‌آور در میان سنگ‌‌ها حفر کردند و به زیر زمین رفتند تا بتوانند به جهانی دیگر رسند که انبیایشان به آن‌‌ها وعده داده بودند. این‌‌ها همه به روشنی خارق‌‌العاده و واقع‌‌گرایانه بود و ارتباطش با نزولِ بیم‌‌آلود من خالی از تردید. حتی می‌‌توانستم از روی نقاشی‌‌ها دالان‌‌ها را هم تشخیص دهم.

وقتی خیزان در امتداد دالان به ‌سوی منبع روشنایی پیش می‌‌رفتم، پرده‌‌های بعدی آن حماسه‌‌ی مصور را دیدم ــ افول نژادی را که به مدت ده میلیون سال در شهر بی‌‌نام و وادی پیرامونش سکنی داشتند؛ نژادی که ارواحشان رو به تحلیل بود از رنجِ ترک مناطقی که بدن‌هاشان از وقتی چونان ایلیاتیان در زمانه‌‌ی نوباوگی زمین در آن‌ها اسکان یافته بودند بدان مناطق خو گرفته بودند و در صخره‌‌ی بکرِ معابد بدوی خود را حفر کرده بودند که هیچ‌‌گاه از نیایش در آن‌‌ها دست نشستند. اکنون که نور بیشتر بود، با دقت بیشتری به بررسی تصاویر پرداختم و با یادآوری اینکه این خزندگان عجیب احتمالاً معرف آدمیانی ناشناخته‌‌اند، در سنن و رسوم شهر ناشناس به تأمل مشغول شدم. بسیاری چیزها غریب و غامض بود. آن تمدن که صاحب الفبای نوشتاری هم بود، ظاهراً به مرتبه‌‌ای والاتر از تمدن‌‌های بسیار متأخرترِ مصر و کلده رسیده بود، اما فروگذاری‌‌هایی عجیب نیز به چشم می‌‌آمد. برای مثال نتوانستم هیچ تصویری بیابم که به مرگ یا سنن سوگواری اشاره داشته باشد، مگر آن‌‌ها که به جنگ‌‌ها، خشونت و بلایا مربوط می‌‌شدند؛ و این کم‌‌گوییِ مشهود در ارتباط با مرگِ طبیعی مایه‌‌ی حیرتم گردید. چنین می‌‌نمود که گویی تصور فناپذیری برایشان همچون وهمی مضحک بوده است.

در نزدیکی انتهای دالان، مناظری با منتهای گیرایی و گزافکاری نقش بسته بود: مناظر متضادی از شهر بی‌‌نام در حالت متروکی و خرابیِ بیش‌‌ازپیشش، و از اقلیم نو و غریبِ فردوس‌واری که آن نژاد با حفاری در صخره‌‌ها بدان راه یافته بود. در این مناظر، تصویر شهر و وادی صحرا که همواره با مهتاب و هاله‌‌ای زرین ملازم بودند که بر فراز دیوارهای ریخته قرار داشت و کمال روزگاران پیشین را نصفه و نیمه نمایان می‌‌ساخت، به شکل شبح‌وار و ماهرانه‌‌ای به تصویر کشیده شده بود. آن مناظر بهشتی افراط‌‌آمیزتر از آن بودند که به باور آید و متمثل جهانی مخفی و هماره‌روز بودند که پر بود از شهرهای باشکوه و تپه‌‌ها و وادی‌‌های اثیری. در آخرِ گذرگاه نیز گویی نشانه‌‌هایی از انحطاط هنری دیدم. در آنجا تصویرگری‌‌ها کمتر هنرمندانه بودند و حتی از ددمنشانه‌‌ترین مناظر اولیه نیز غریب‌‌تر. گویی که نشانگرِ زوال تدریجی هنر باستانی بودند، درآمیخته با خصومتی هر دم فزون نسبت به جهان بیرونی که صحرا از آن طردشان ساخته بود. به نظر می‌رسید که جسمِ مردمان ــ‌همواره متمثل به شکل خزندگان مقدس‌ــ به ‌تدریج رو به پژمردگی می‌‌رود، هرچند روحشان که در تصویر به زیر مهتاب و بر فراز خرابه‌‌ها در پرواز بود، بزرگی بیشتری یافته بود. کاهنان نحیف، به تصویر درآمده در قامت خزندگانی با جامه‌‌های مرصع، هوای مناطق فوقانی و هرآن‌کس که فرو دهدش را لعن می‌‌کردند؛ و منظره‌‌ی رعب‌‌انگیز پایانی، مردی به‌‌ظاهر بدوی را نشان می‌‌داد – شاید یکی از جمله مهندسانِ اِرَمِ کهن، مدینه‌الأرکان ــ که به دست اعضای نژاد مهتر شرحه گشته بود. به خاطر آوردم که چگونه اعراب از شهر بی‌‌نام ترسان بودند و خرسند بودم که پس از این مکان، بقیه‌‌ی دیوارها و سقف خاکستری‌‌رنگ، خالی و بی نقش بودند.

همین‌‌طور که به نگارگری‌‌های تاریخی می‌‌نگریستم به انتهای سرسرای سقف‌کوتاه نزدیک می‌‌شدم و دری را دیدم که تشعشعِ تابان از آن منتشر می‌‌شد. خیزان به سمتش رفتم و از حیرتِ عظیمِ آنچه در پس آن بود، فریاد بلندی کشیدم؛ چون در عوضِ اتاق‌‌های دیگر و پرنورتر، در آنجا فقط خلأ بی‌‌پایانِ تشعشعی یکنواخت به چشم می‌‌خورد، آن‌‌گونه که اگر کسی از فراز قله‌‌ی کوه اورست بر دریایی از مِه آفتاب‌‌زده بنگرد به نظرش می‌‌آید. پشت سرم دالانی بود چنان تنگ که نمی‌‌توانستم راست در آن بایستم؛ پیش رویم هم بی‌کرانگیِ درخششی زیرزمینی.

پلکان شیب‌‌داری وجود داشت که دالان را به آن مغاک متصل می‌‌کرد ــ‌پله‌‌های کوچک و بی‌‌شماری همانند به پله‌‌هایی که در دالان‌‌های تاریکی پیموده بودم‌ــ اما پس از طی چند متر، بخارات تابان همه چیز را در بر گرفت. در سمت چپِ دیواره‌‌ی دالان، دربِ برنجی عظیم و نیم‌بازی قرار داشت، چنان ستبر و مزین به حجاری‌‌های شگرف، که اگر بسته می‌شد آن جهانِ منور اندرونی را از دسترس طاق‌‌ها و دالان‌‌های صخره‌‌ای دور نگه می‌‌داشت. به پله‌‌ها نگریستم و در آن لحظه یارای گام نهادن بر آن را در خود نیافتم. به درب برنجیِ نیم‌‌باز دست ساییدم اما نتوانستم حرکتش دهم. سپس به حالت درازکش روی زمینِ سنگی خوابیدم، درحالی ‌که ذهنم سوزان بود از تأملاتِ تحیرآمیزی که حتی خستگیِ مرگ‌‌آسایم هم بازشان نمی‌‌داشت.

همان‌‌طور که با چشمانی بسته دراز کشیده بودم و خود را به دست خیالات سپرده بودم، بسیاری از چیزها که در دیوارنگاره‌‌ها توجه اندکی بهشان کرده بودم با معنایی جدید و هولناک پیش چشمم زنده شد ــ همان مناظری که نشانگر شهر بی‌‌نام در دوران رونق خود بودند، پوشش گیاهی وادی محاط بر آن، و سرزمین‌‌های دوری که تجّارش را با آن‌‌ها تجارت بود. برجستگیِ فراگیرِ تمثیل مخلوقات خزنده در آن تصاویر مرا به حیرت انداخت و به فکر فرو رفتم که چنین امری در یک چنین تاریخچه‌‌ی مصوری با این اهمیت چه مقصودی می‌‌تواند داشته باشد. در دیوارنگاره‌‌ها، شهر بی‌‌نام با ابعادی به تصویر درآمده بود که مناسب خزندگان بود. با خود اندیشیدم که ابعاد و بزرگای حقیقی آن چه اندازه بوده است، و لحظه‌‌ای در غرایب بخصوصی که در ویرانه‌‌ها دیده بودم تأمل کردم. از سر کنجکاوی به کوتاهیِ معابد اولیه و دالان زیرزمینی اندیشیدم، که بی‌‌شک از روی احترام به خدایگان خزنده‌‌ای که در آنجا مکرّم بودند بر این سیاق تراشیده شده بود؛ هرچند این ارتفاع کم به‌‌ناچار پرستندگان را به حالت خزیدن در می‌‌آورد. شاید هم آداب مذهبی اقتضا می‌‌کرده که باید به تأسی از آن مخلوقات بر زمین می‌‌خزیدند. اما هیچ نظریه‌‌ی مذهبی نمی‌‌توانست به‌ سادگی توضیح دهد که چرا دالان‌‌های یکدستی که در آن نزول وحشت‌‌بار ازشان گذر کرده بودم نیز باید به کوتاهیِ معابد باشند ــ یا کوتاه‌تر هم، چراکه حتی نمی‌‌شد در آن‌‌ها به‌‌زانو ایستاد. وقتی در حال اندیشیدن به مخلوقات خزنده‌‌ای بودم که اجساد مومیایی شده‌‌ی مخوفشان در نزدیکی‌‌ام قرار داشت، لرزه‌‌ی تازه‌‌ای از ترس را حس کردم. تداعی‌‌های ذهنی غریبی داشتم و از این فکر به خود لرزیدم که به‌‌جز آن مرد بیچاره‌‌ی بدوی که در واپسین نقاشی شرحه شرحه شده بود، من یگانه آدمیزاد بودم در میان آثار و نشانه‌‌های آن حیاتِ ابتدایی.

اما مطابق معمولِ زندگی عجیب و ولگردانه‌ام، حیرت به ‌زودی بر وحشتم غلبه کرد؛ چراکه مغاکِ تابناک و آنچه احتمالاً در آن جای داشت، چیزی بود مستحقِ عظیم‌‌ترین کاوش‌‌ها. شکی نداشتم که جهانی غریب از رمز و راز در انتهای آن پلکانِ بسیار کوچک نهفته است، و امیدوار بودم که در آنجا بقایایی از آدمیانی بیابم که در دالانِ منقش اثری از آنان به چشم نمی‌‌خورد. دیوارنگاره‌‌ها شهرها و وادی‌‌هایی ورای باور را در این گستره‌‌ی زیرزمینی به تصویر کشیده بودند، و فکرم به ویرانه‌‌های شکوهمند و سترگی مشغول شد که انتظارم را می‌‌کشیدند.

البته هراس‌هایم بیش از آنکه راجع به آینده باشند، به گذشته مربوط می‌‌شدند. حتی هراسِ جسمانیِ بودنم در آن دالانِ تنگِ خزندگانِ مرده و دیوارنگاره‌‌های کهنه، مایل‌ها پایین‌‌تر از جهانی که می‌‌شناختم، و رویارو با جهان دیگری از نور و مهِ دهشتناک نیز، همتای رعب مهلکی که در برابر قدمتِ ژرفِ منظره و روح آن احساس می‌‌کردم نبود. گویی قدمتی چنان عظیم که ورای حد و حساب بود، از لابه‌‌لای سنگ‌‌های قدیمی و معابد حفر شده در صخره‌‌ی شهر بی‌‌نام، مخفیانه به من چشم دوخته بود. آخرین نقشه از شمار نقشه‌‌های بهت‌‌آوری که در دیوارنگاره‌‌ها دیده بودم، نمایانگر اقیانوس‌‌ها و قاره‌‌هایی بود که بشر دیری است فراموش کرده، و فقط گهگاه نماهایی مجمل از جای‌‌های کمابیش آشنا به دیده می‌‌آمد. اینکه از زمانی که نقاشی‌‌ها به خاتمه آمده بود و آن نژادِ مرگ‌گریز تسلیم زوال گشته بود، در اعصار زمین‌‌شناختی چه چیزی واقع شده است را کسی نمی‌‌داند. زمانه‌‌ای بود که حیات در این غارها و در خطه‌‌ی فروزانِ آن‌‌سوتر جاری بود؛ اما اکنون من با آن آثارِ سرزنده تنها بودم و اندیشیدن به اعصار بی‌‌شماری که طی آن این بقایا شب‌‌زنده‌‌داریِ خاموش و متروک خویش را به پا داشته بودند، رعشه بر اندامم افکند.

ناگاه لرزه‌‌ی دیگری از جنس آن ترس شدیدی که از همان اول‌‌بار که وادی رعب‌‌انگیز و شهر بی‌‌نام را زیر نور ماه دیده بودم گاه‌‌گاه به آن دچار می‌‌شدم، بر من هجوم آورد و کاری کرد که به ‌رغم خستگی‌‌ام بی‌‌تابانه به حالت نشسته درآمدم و از دلِ دالانِ سیاه به تونل‌‌هایی چشم دوختم که به جهان خارج منتهی می‌‌شدند. احساساتم مشابه همان احساساتی بودند که مرا شباهنگام از شهر بی‌‌نام رماندند و در عین زنندگی، توضیح‌ناپذیر هم بودند. لحظه‌‌ای دیگر صدایی واضح، هراسی نو به جانم افکند – نخستین صدایی که سکوت مطلق این ژرفنای گورآسا را می‌‌شکست. زوزه‌‌ای بود مبهم و آهسته، گویی از آنِ جمعیتی دور از ارواح ملعون، که از همان جهتی می‌‌آمد که به آن چشم دوخته بودم. بلندی‌‌اش به‌ سرعت افزون گشت، تا آنکه به‌‌ زودی به شکلی مخوف در دالانِ کم ارتفاع طنین افکند، و در همان حین از نسیم شدت یابنده‌‌ی خنکی آگاه شدم که آن نیز از تونل‌‌ها و از شهر فوقانی وزان بود. گویی سرانگشتِ این نسیم تعادلم را به من بازگرداند، چراکه بی‌‌درنگ تندبادهای ناگهانی را به یاد آوردم که در هر شامگاه و بامداد حول دهانه‌‌ی غار به پیچش در می‌‌آمد و یکی از همین تندبادها هم بود که این تونل‌‌های مخفی را برایم آشکار ساخته بود. به ساعتم نگاهی کردم و دیدم که بامداد نزدیک است، پس خود را مهیای مقاومت در برابر تندبادی کردم که اکنون باید به‌ طرف منزلگاهش در غار می‌‌وزید، همان‌‌گونه که شامگاه از آنجا به بیرون وزیده بود. بار دیگر خوفم تخفیف یافت، چراکه ملاحظه‌‌ی پدیده‌‌ای طبیعی، تأملات هراسناک را در باب امور ناشناخته برطرف می‌‌کند.

باد شبانه‌‌ی زوزه‌کشان و نالان با جنونی هرچه بیشتر به سمت آن گرداب زیرزمینی در حرکت بود. من دیگربار دراز کشیدم و به ‌عبث زمین را سخت در برگرفتم تا نکند این باد بدنم را جاکن کرده و از دربِ نیم‌‌باز به درون مغاکِ تابان افکَنَدَم. چنین خروشندگی‌‌ای را انتظار نداشتم و همان‌‌طور که در می‌‌یافتم دارم آهسته‌‌آهسته به‌ سوی آن مغاک فرو می‌‌لغزم، هزاران هراس تازه‌‌ی فکر و خیال در برم گرفت. خباثت باد، خیالات شگرفی در من برانگیخت؛ بار دیگر با ترس‌‌ولرز خود را با آن یگانه آدمیزاد در آن دالان وحشتناک قیاس نمودم، همان مردی که توسط نژادِ بی‌‌نام شرحه شرحه گشته بود، زیرا گویی در چنگالِ دیوسانِ آن بادهای چرخان، غضبی کین‌خواهانه جای داشت که ناتوانی نسبی‌‌اش آن را نیرومندتر می‌‌ساخت. فکر کنم که در آخر کار فریاد مجنونانه‌ای سر دادم – داشتم مجنون می‌‌شدم. اما اگر هم فریادی کشیدم، غریوم در قیل‌‌وقالِ دوزخ‌زادِ اشباحِ بادگونِ زوزه‌‌کش گم شد. کوشیدم تا بر خلاف جهت آن جریانِ قتٌالِ ناپیدا بخزم، اما حتی نمی‌‌توانستم خودم را نگه دارم که داشتم آهسته و ناگزیر به سمت آن جهان مجهول کشیده می‌‌شدم. در نهایت به گمانم عقلم به‌کلی زائل شد؛ چراکه ناخواسته بارها و بارها بیتِ مرموز اعرابی مجنون، الحضرد را زمزمه ‌کردم که شهر بی‌‌نام را به خواب دیده بود:

مرده نیست آنکه بتواند الی‌الأبد بیارامد
و از پی اعصاری غریب، مرگ نیز بمیرد

تنها خدایگان عبوس و هراس‌زای صحرا می‌‌دانند که در واقع چه پیش آمد ــ اینکه در ظلمت چه تلاش‌‌ها و تقلاها کردم؛ یا آنکه کدام آبادون[6] مرا به زندگی بازگرداند، که هماره به هنگام وزیدن گرفتنِ نسیم شبانه به یادش می‌‌آورم و تا آن هنگام که مرگ ــ‌یا چیزی بدترــ در آغوشم کشد، با یادآوری‌‌اش به خود خواهم لرزید. هرچه بود چیزی بود هیولاوش، غیرطبیعی، غول‌‌آسا ــ بسیار فراتر از هر چیزی که هرگز در باور آدمی بگنجد، مگر در دقایقِ ساکت و لعنت‌زده و کوتاهِ صبحدم، وقتی که خواب به دیده نمی‌‌آید.

گفتم که خروش تندبادِ سراسیمه دوزخین بود، ابلیس‌‌وار بود، و نوایش شناعت و شرارتِ فروخورده‌‌ی ابدیتی متروک در خود داشت. در آن لحظه این اصوات هرچند هنوز در نظرم آشفته و بی‌‌معنا بودند، اما به گمانِ مغزِ تپنده‌‌ا‌م چنین آمد که پشت سرم به هیئتی مشخص در آمدند؛ و آن پایین در مقبره‌‌ای به قدمت بی‌شمار اعصار مرده، فرسنگ‌‌ها پایین‌‌تر از جهانِ سپیده‌‌دمانِ آدمیان، نوای هولناکِ لعن و غرشِ اهرمنانی غریب‌صحبت را شنیدم. برگشتم و در مهِ تابناکِ مغاک، سایه‌‌ی چیزی را دیدم که در تاریک‌‌روشنِ دالان درست به چشم نمی‌‌آمد ــ دسته‌‌ی کابوس‌وارِ اهریمنانِ هجوم آورنده؛ شیاطینِ معوج، ملبس به جامه‌‌هایی غریب و نیم‌‌شفاف، متعلق به نژادی که در باور هیچ بشری نمی‌‌گنجد – خزندگانِ خزنده‌‌ی شهر بی‌نام.

و چون باد فرو مرد، به ظلمتِ ژرفِ اندرونیِ زمین فرو افتادم؛ زیرا که از پسِ گذرِ آخرینِ مخلوقات، دربِ بزرگ برنجین چنان با نوای کرکننده‌‌ی کوبش فلز بسته شد که طنینش به جهان‌های دوردست رسید تا همان‌‌گونه که مِمنون از کرانه‌‌های نیل، خورشیدِ طالع را سلام می‌‌دهد، به استقبال خورشید بشتابد.


[1] Damascius
[2] Image de monde
[3] Gauthier de Metz
[4] Lord Dunsany
[5] Thomas Moore
[6] فرشته‌ی گودال بزرگ در کتاب مکاشفه‌ی یوحنا


لینک داستان اصلی

 

برچسب ها: اچ پی لاوکرفتادبیاتادبیات داستانیادبیات وحشتداستان کوتاهشهر بی ناممحمدهادی فروزش‌نیا
پست قبلی

در باب دلالت فالوس

پست بعدی

هیهال

پست بعدی
هیهال

هیهال

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین مطالب

ابژه‌ها، ماده، خواب، و مرگ

براندازی سرمایه‌داری و ایمان کور

براندازی سرمایه‌داری و ایمان کور

آینده‌ها، شهرها، معماری

آینده‌ها، شهرها، معماری

مطالب تصادفی

نگریستن به خلأ

نگریستن به خلأ

اشعار

اشعار

سینمای هارون فاروکی

سینمای هارون فاروکی

سینما: سوفیست یا فیلسوف؟

سینما: سوفیست یا فیلسوف؟

عمل شقاوت‌بار هنر

عمل شقاوت‌بار هنر

  • صفحه اصلی
  • هنر
  • فلسفه
  • ادبیات
  • معرفی کتاب
  • پرونده‌ی ویژه
  • درباره‌ ما
  • تماس با ما
آپاراتوس
هنر, فلسفه, ادبیات

حقوق کلیهٔ مطالب برای آپاراتوس محفوظ و نقل مطالب با ذکر منبع بلامانع است.

نتیجه ای وجود ندارد
مشاهده همه نتیجه ها
  • صفحه اصلی
  • هنر
    • سینما و هنرهای نمایشی
    • معماری و هنرهای تجسمی
    • هنرمندان امروز
  • فلسفه
  • ادبیات
  • معرفی کتاب
  • پرونده‌ی ویژه
    • پرونده‌ی ویژه‌ی وحشت
    • پرونده‌ی ویژه‌‌ی فیلم هجوم
  • درباره‌ ما
  • تماس با ما

حقوق کلیهٔ مطالب برای آپاراتوس محفوظ و نقل مطالب با ذکر منبع بلامانع است.

وارد حساب کاربری خود شوید

رمز عبور را فراموش کرده اید؟ ثبت نام

برای ثبت نام فرم های زیر را پر کنید

همه فیلد ها الزامی هستند. ورود

رمزعبور خود را بازیابی کنید

لطفاً نام کاربری یا آدرس ایمیل خود را برای تنظیم مجدد رمز خود وارد کنید.

ورود