مقدمه مترجم: مقاله پیش رو از کتاب «ژیلبر سیموندون(وجود و تکلنولوژی)» که توسط آن سووِنارگ (متولد 16 مارس 1961) فیلسوف فرانسوی متخصص آثار ژیل دلوز نوشته شده است، برگرفته شد، و ناگفته نماند که اصل مقاله توسط جان راف از فرانسه به انگلیسی ترجمه شده که او نیز متخصص آثار دلوز است. برخی از کتب سووِنارگ به انگلیسی و فرانسه شامل زیر است: دلوز و هنر برگردان سامانتا بَنکستون، ماشینهای هنر: دلوز-گتاری-سیموندون برگردان سوزان وِردِربِر، دلوز و تجربهگرایی استعلایی، دلوز«از حیوانات تا هنر» و… .
سووِنارگ در کتب خود تمرکز خاصی بر آرای سیموندون داشته که برای خواننده ایرانی که شناخت خوب و کارآمدی از آرای سیموندون ندارد، بسیار قابل ارزش است و ترجمه این مقاله مهم و ویژه در راستای گسترش هرچه بهتر آرای او است. در این مقاله سودمند خواهیم فهمید که ایدهی (تا و چین) در اندیشه دلوزی از کجا شکل گرفته، و همچنین فردیت، تکینگی، رخداد، و زمان در اندیشه سیموندون چه نسبتی با آرای دلوز دارد. در اندیشه سیموندونی دقیقا مانند تفکر وایتهدی، زمان یک امر پسینی و تولیدی است، و شاید بتوان گفت عجیبترین ایدهی سیموندون درباره زمان چیزی است که سووِنارگ آن را اینگونه بیان میکند:« بافتِ زنده زمان تولید می کند». و این یعنی «کار سیموندون به درک جدیدی از زمان بهعنوان رشدشناختی میسرانجامد، بهگونهای که شدن دیگر بهعنوان شدنِ وجود منفرد تصور نمیشود، بلکه بهعنوان شدنِ فردیتِ وجود تصور میشود.»
درباره مترجم انگلیسی اثر:
جان راف یک پژوهشگر فوق دکترا در دانشگاه ملبورن، ویراستار مجله Parrhesia است که در دانشگاه ملبورن فلسفه قاره ای تدریس می کند. او نویسنده تجربه گرایی و ذهنیتِ ژیل دلوز (انتشارات دانشگاه ادینبورگ، 2017)، نظریه بازار انتزاعی (انتشارات پالگریو، 2015) و دلوزِ بدیو (انتشارات آکیومن، 2012) است. همچنین یکی از نویسندگان کتابهای تبار فلسفی دلوز II (انتشارات دانشگاه ادینبورگ، 2019) و تبار فلسفی دلوز (انتشارات دانشگاه ادینبورگ، 2009)، و لاکان-دلوز-بدیو (انتشارات دانشگاه ادینبورگ، 2013) و ویراستار تعدادی از مجلدات در مورد اندیشه فرانسوی قرن بیستم است.
کوتاه نوشتهای درباب معرفی ژیلبر سیموندون:
ژیلبر سیموندون (زاده ۲ اکتبر ۱۹۲۴ – درگذشته ۷ فوریه ۱۹۸۹) فیلسوف فرانسوییی بود که بیشتر بهخاطر نظریه فردیتاش که منبع اصلیی الهامبخش ژیل دلوز، برونو لاتور و برنارد استیگلر بود، شهرت داشت. نظریه سیموندون در مورد فردیت از طریق ترارسانِش در یک محیط فراپایدار تأثیر مهمی بر اندیشه ژیل دلوز داشت، بطوری که تفاوت و تکرار (1968)، منطقِ معنا (1969) اشاراتِ صریحی به کار سیموندون دارند. سیموندون که در سنت اتین به دنیا آمد، شاگرد فیلسوف مشهور علم ژرژ کانگویلِم، فیلسوف مارسیال گِرو و پدیدارشناس موریس مرلوپونتی بود. او در دانشگاههای اِکو نورمال سوپِریور و سوربون تحصیل کرد و در سال 1958 در دانشگاه پاریس از رساله دکتری خود دفاع کرد. پایان نامه اصلی او، فردیت در پرتو مفاهیمِ شکل و اطلاعات، در دو بخش، که اولین بخشاَش در سال 1964 با عنوان L’individu et sa génèse physico-biologique (فرد و پیدایش فیزیکی-بیولوژیکی آن) در Presses Universitaires de France منتشر و بخش دوم آن در سال 1989 با نام L’individuation psychique et collective (فردیتِ رَوانی و جمعی) منتشر شد.
- سیموندون و تاثیراتش:
ژیلبر سیموندون: تفکری در مورد فردیت و تکنیک (1994)[1]، مجموعه مقالاتِ اولین کنفرانس اختصاص یافته به کار سیموندون، تأثیر او را بر متفکرانی مانند: فرانسوا لاروئل، ژیل شاتُلِه، آن فاگو-لارژو، ایو دفورژ، رنه تام و برنارد استیگلر را نشان میدهد. البته در حال حاضر، سیموندون را میتوان با فیلسوفانی مانند: پائولو ویرنو، ژان هوگ بارتلمی، تیری باردینی، لوسیانا پاریسی، برایان معصومی، آدریان مکنزی، موریل کومب، کارل میچم، اندرو فینبرگ، یوک هوی، ایزابل استنگرز، توماس لامار، برونو لاتور و آن سووِنارگ شناخت.
- تز سیموندون
سیموندون در «فردیتِ روانی و جمعی» نظریه ای درباره فردیت فردی و جمعی ارائه کرد که در آن سوژه فردی به جای اینکه به عنوان یک علت در نظر گرفته شود، به عنوان معلول فردیت در نظر گرفته می شود. بنابراین اتم منفرد با فرآیند بی پایان فردیت جایگزین می شود. سیموندون همچنین «زمینه های پیشافردی» را به عنوان منابعی که خود فردسازی را ممکن می کند، تصور می کرد. فردیت یک فرآیند همیشه ناقص است که همیشه یک باقیمانده «پیشافردی» باقی میگذارد و خود فردیتهای آینده را ممکن میسازد. سیموندون نظریه سایبرنتیک نوربرت وینر را مورد انتقاد قرار داد و استدلال کرد که “از همان ابتدا، سایبرنتیک چیزی را پذیرفته است که تمام نظریه های فناوری باید از آن خودداری کنند: طبقه بندی اشیاء تکنولوژیکی که با استفاده از معیارهای تعیین شده و پیروی از جنس ها و گونه ها انجام می شود.” هدف سیموندون غلبه بر کاستیهای سایبرنتیک با توسعه «پدیدارشناسی عمومی» ماشینها بود. لازم به ذکر است که، بجز پانویسهای 67-64-29-13-3، بقیه پانویسها از مترجم فارسی اثر است.
سیموندون با دانشجویان لیسه دکارت در تور، اوایل دهه 1950.
سیموندون برای فرار از آنچه او طرحواره هیلومورفیک[4] مینامد، که متافیزیک غربی را به سمت جوهرگرایانهای سوق داده و شَوِش[5] را از بین برده، فلسفهی فردیت را تغییر می دهد. هر آموزهای که بر اساس آن فردیت از تأثیر یک اصل بیرونی، مانند قالب، بر فردی مادی ناشی میشود، به گونهای که صورت در خارج از ماده باقی میماند، به این طرح واره استناد میکند. با فرض انقیاد سلسله مراتبیی ماده به صورت متعالی، فرد تشکیل شده بر اساس اصل فردیت پیش از آن قابل توضیح تلقی می شود. با این حال، پیشفرض یک اصلِ پیشاپیش شکلیافته از فردیت که فراتر از عملیات فردیسازی است، شدنِ فرد را بهعنوان یک فرآیند واقعی غیرقابل توضیح میکند. بنابراین سیموندون این تصور را به چالش میکشد که فرآیند فردیت را میتوان به شیوهای واحد در نظر گرفت، و از پیشفرض این که اصل این فردیت را میتوان بهعنوان یک علت صوری خارج از فرآیند واقعی تصور کرد، خودداری میکند. اصل فردیتِ صرفاً صوری، انتزاعی و تبیینی باید اصلِ پیدایشیی حال با فردیتِ واقعی شود. بنابراین آنچه مورد بحث است دیگر وجود منفرد یا وجود پدیدار شده نیست، بلکه فرآیند پیداشیی واقعی دگرگونی آن است. بنابراین، کار سیموندون به درک نوینی از زمان بهعنوان رُشدشناسی میسرانجامد، بهگونهای که شدن دیگر بهعنوان شدنِ وجود منفرد تصور نمیشود، بلکه باید آن را بهعنوان شدنِ فردیتِ وجود تصور کرد.
کریستال و فردیت
منطقِ فراپایدارِ شَوِش
بنابراین سیموندون درگیر زمینهای با گسترهای سترگ میشود: فرمولبندی مجدد متافیزیک بر اساس نقد طرحواره هیلومورفیک. این زمینه است که به او اجازه می دهد تا در همان کش و واکِشهای[6] جدایی ارسطویی ماده و صورت در طبیعت و احساس، جدایی کانتی بین ماده و صورت، یا حساسیت و درک را همراه با هر جدایی بین ماده و صورت که صورت را به عنوان یک اصل برجسته، متعالی و تبیینی تصور می کند، نه اینکه آن را در سطح نیروها فرض کند، نقد کند.[7] سیموندون قضاوت میکند که باستانیان باید بر اساس کیهانشناسیشان، که خود توسط معرفتشناسی آنها به کار گرفته میشد، به مفهوم وجود پایدار امتیاز خاصی میدادند. تا جایی که آنها تصور می کردند وجود صرفاً در حالتِ تعادل است، آنها با جدا پنداشتن صورت و ماده، و رها کردن عملِ خودِ فردیت در تاریکی، به مفهومِ صوریی فردیت برتری بخشیدند، ظلمتی که سیموندون قصد دارد بر آن روشنی بتاباند. برای این کار، ما باید از هستیشناسیی وجود به هستیشناسیی شدن، یا یک رشدشناسی برسیم که توسط دانش عینی که علم معاصر از طریق مطالعه شرایط سامانههای فراپایدار، شدن را پیشنهاد میکند، ممکن میشود. این دگرگونیی معرفتشناختی، مفهومسازی یک وجود در حال شدن را فراهم میکند، البته به شرط درک یک پیدایشِ «فراپایدار»، گویی که نوعی تعادل است که دیگر در پایینترین سطح انرژی بالقوه قرار ندارد. ثباتی که همه باستانیان قادر به تفکر به آن بودند. اما این دگرگونیهای عملکننده را در سامانهای مطرح میکند که هنوز جداییی[8] بلقوه خود را با افزایش نظم یا اطلاعات (آنتروپیی منفی) به پایان نرساندهاست، اطلاعاتی که میتواند از آن حاصل شود. مفهوم فراپایداری نظریهی اطلاعات و فیزیکِ جابجایی فاز در ماده را در هم می آمیزد، که سیموندون با به کار بردن آن در هر زمینه ای از فردیت، آن را بسط متافیزیکی دادهاست. همچنین فراپایداری شرایطِ هر کنشمندییی را تعیّن میبخشد. وجود فراپایدار، در عدم تعادل، شامل این حالت عدم تعادل نامتقارن است که عامل کشش و تولید چیز جدید است.
بنابراین فراپایداری به مفهوم کلیدی فلسفه تبدیل می شود. سیموندن این مفهوم نو را در فلسفه به کار میگیرد، متافیزیک را از هیلومورفیسم رها میکند، و نظریه نوینی از فرهنگ میسازد که فردیت مادی و حیاتی را به فرآیندهای فردیت روانی[9] و جمعی گسترش میدهد. فراپایداری، یک مفهوم ترازادی[10] است، که اخلاقِ جدایش[11] را ممکن میسازد و با شکل گیری های طبیعی و تأثیرات سیاسی در همان گستره درگیر میشود. سیموندون آن را در مورد نظریههای ماده در مطالعه تبلور به کار میبرد و نشان میدهد که در مورد نظریههای زندگی(زیست)، در تحلیل محیط داخلی یا غشاء، همانطور که برای صورتبندیهای اجتماعی فرهنگ اعمال میشود، نیز کاربرد دارد. این تداوم برگسونی یا حتی اسپینوزیستی که ماده، اندامگان و هر دو فردیت روانی و جمعی را در یک سطح مورد بررسی قرار می دهد، امکان درک جدیدی از زمان را فراهم می کند. شدن تصادف و احتمال را یکپارچه کرده، یا بهتر بگوییم جبر و عدم تعین را دو حالت حدی می کند تا به پیدایشِ تکینگی ها فکر کند. فراپایداری، یا نظریه مراحلِ وجود، به نظریهی زمانِ ترارسان منجر میشود.
تبلور و زمان ترارسان
تبلور، نمونهی عالیی سیموندونی، اجازه می دهد تا تعریفی از فردیت ارائه دهیم که با در نظر گرفتن فردیت به عنوان یک بخشبندیی[12] ترارسان، بطوری شدید و مناقشهبرانگیز با طرح وارهی هیلومورفیک مبارزه می کند. بلور[13] ساده ترین تصویر از انتقال را ارائه می دهد. با یک دانه بسیار کوچک آغاز می شود، در هر جهت در محیطِ پیشافردی خود میروید و میبالد، هر لایه از قبل تشکیل شدهاَش به عنوان پایه ساختاری لایه مولکولی بعدی در فرآیند تشکیل از طریق یک شبکه تقویت کننده عمل می کند.[14] ترارسانِش از این فردیسازیی در حال پیشرفت تشکیل شده است که عناصر آن به شرح زیر است: یک محیط پیشافردیی فردیسازی، در اینجا یک مایعِ مادر[15]، یک محلول فوق اشباع غنی از بلقوگی و در تعادل فراپایدار، که دومین عامل تبلور، یعنی دانه، باعث میشود که شکلی تهاجمی به خود بگیرد. فردیت با اولین زوجِ ناهمگن که شامل: محیط پیشافردی و تکینگی کاتالیزوری است، عمل میکند. دانه بلور این فورانِ تکینگی که محیط فراپایدار را به نقطه ناهمگونی می رساند را به تصویر میکشد. بنابراین بلور پدیدار می شود، فردیت به طور خلاقانه تنشِ بینِ واقعیات ناهمگونِ مایع-مادر و دانه را حل می کند. همانطور که سیموندون توضیح می دهد،
شرایط شدید به دست آمده توسط عملیات ترارسان پیش از این عملیات وجود ندارد. پویایی آن، کششِ اولیهای را در سامانهی وجود ناهمگن فراهم می کند که ابعادی را که از طریق آن ساختار یافته است، گام زدایی کرده و توسعه می دهد. و این از تنش بین شرایطی که در مرزهای شدید ترارسانش به دست میآید و کنار گذاشته میشود، ناشی نمیشود. (IGPB 31)
بنابراین شدن بین شرایطی که از قبل ارائه شده ایجاد نمیگردد، بلکه شامل این کششِ ترارسان است که در جریان فرآیند خود، مولفهها را تولید می کند، به طوری که یگانهانگاری هستی شناختی وجودی که در معرض وقوع حوادث است باید با کثرت گرایی فازها جایگزین شود. به این ترتیب، فردیت دیگر مربوط به وجود فردیتدهنده نیست، بلکه مربوط به شدنِ فردیت خواهد بود.
برای عینیت یافتن، فردیتِ کریستال یا بلور رویاروییی بینِ یک محیط فراپایدار و تکینگی را که پدیدار میشود، بازیابی میکند. این رویارویی، پرتابِ تاس یا بَختی است که ضرورت خود را ایجاد میکند، که سیموندون آن را تحت عنوان «ناهمگونیی مسئلهمند» معرفی کرده، و امکان نظریهپردازی این آمیزهی بَختمَند[16] و وابسته که مفهوم ضرورت را تغییر میدهد، فراهم آورده، که بر نظریهی زمانِ ترارسان تکیه میکند.
اگر رویاروییی کاتالیزوری بختمند باشد، فرآیندهایی که القا میکند محدود میشوند، زیرا هیچ چیز این رویارویی یا برخورد را ضروری نمیکند. یا بهتر است بگوییم، خود به شرایط مورد نیاز سامانه در فرآیند تشکیل بستگی دارد، که در آن شرایط برای تبلور پیشاپیش وجود ندارد. برای اینکه این رویارویی به وقوع بپیوندد، دوباره لازم است که تکینگی به عنوان اطلاعاتی برای این سامانه نوپا ظاهر شود. و برای این کار شرایط جدایی[17] لازم است.
اولین شرط، فورانِ تکینگی است. دانه – که به عبارتی ناخالصییی است که عمداً در مورد تبلورِ مصنوعی معرفی شده است – بایستی مداخله کند تا بتواند نقش حاملِ اطلاعاتِ تکینگیی کاتالیزوری را ایفا کند. این همان چیزی است که سیموندون آن را ناهمگونیی مسئلهمند مینامد: تنشِ اضطراریی عناصرِ ناهمگونِ مسئلهمند، که نیاز به تولید بُعد جدیدی برای رفع نابرابری دارد، مانند تولیدِ سودمندِ بُعد یا حجم سوم در مورد دید دوچشمی[18] ، که به منظور حل جداییی[19] دید-جایگشتِ[20] دو شبکیه ناهمگون ظاهر می شود. فقط برای اینکه ناهمگونی کار کند، ثانیاً ضروری است که تکینگی در یک محیط پیشافردی پدیدار شود، که فراپایداری آن باعث ایجاد ناهمگونی با تکینگی معرفی شده (در اینجا، دانه) میگردد. هر محیطی نمی تواند این نقش را بازی کند. بنابراین باید یک سازگاری بین محیط و دانه وجود داشته باشد، سازگارییی که بیش از هر چیز مربوط به نظم هویت نیست، بلکه بیشتر مربوط به جدایی[21] است.
این ظهور متضاد است که رویارویی مسئلهمندِ بین محیط پیشافردی و تکینگی را تعیین کرده و سیموندون آن را بهعنوان ناهمگونی تعریف میکند. برای به وجود آمدن دومی، یک شرط تکمیلی لازم است، که سیموندون آن را به عنوان واخَنِشِ[22] درونی بین محیط و تکینگی توصیف میکند: به عبارت دیگر، یک مسئله عینی که امکان ظهور تکینگی را به عنوان اطلاعات در سامانه فراهم میکند. محلول بلوری، یک محیط پیشافردی در یک حالت فراپایدار تنها زمانی میتواند ظهور کرده و آغاز به متبلور شدن کند: دانهای که برای ایجاد ناهمگونی باید با محیط «سازگاری» داشته باشد، معرفی شود تا فرد به عنوان راه حلی برای مسئله به آن پاسخ دهد.
بنابراین، فرد باید به عنوان عملیاتی در نظر گرفته شود که ناهمگونی محیط پیشافردی را به کار می اندازد تا به تدریج ناهمگونی های سامانه را حل کند. از این رو، تا جایی که ماده ای بدلی و بی شکل، سرشار از بلقوگی را در محیطی که در آن توسعه یافته است، ترکیب می کند، و به تدریج آن را مطابق با منشِ تجویزی خاص خود ساختار می دهد، می توان از درونیت واقعی بلور صحبت کرد. دانهی بلوری مسئلهمندیی ناهمسانیی محلول فراپایدار را حل و تبلور را از طریق تکرار هدایت می کند. ساختار بلوری در تابش از نقطه شروع خود، یک کَسر یا شکستیگی را در زمان پخش می کند. بنابراین یک بلور منفرد شکل میگیرد که نظم، شفافیت و سازماندهی آن جذابیتی را که از رنسانس تا رمانتیسیسم به وجود آورده است را توضیح میدهد – ساختار فیزیکی-شیمیایی که بالِش و رویِشَش قابل مشاهده است.
بلور، در به فردیت رسیدن، بسترمندسازیی زمانی[23] میشود. به همین دلیل است که سیموندن ترارسانش را به عنوان تنشی از موجودات ناهمگن تعریف می کند که تغییر فاز می دهد و ابعاد نوینی را ایجاد کرده که از طریق آن ساختار می یابد. رشد بلور بر اساس پیوندِشِ[24] اولیهی دانه صورت می گیرد و تبلور در هر جهت گسترش می یابد و هر لایه مولکولی متبلور شده به عنوان اساس ساختار لایه ای است که بعداً تشکیل می شود. دانه باید به عنوان یک تکینگی مؤثر در این حالت هیلومورفیکِ پُرتَنش در نظر گرفته شود تا پادِشِ[25] مادهی بیشکل توسط دانه بلوری امکان پذیر باشد. تحت این شرایط، به عنوان نمونه ای از اطلاعات ساختاری عمل می کند که محیط را متبلور کرده و در اطراف این نقطه اولیه قرار می گیرد. بنابراین اولین لایه از مولکول های متبلور، گام به گام لایه های دیگر را در اطراف لبه های خود قطبی کرده(یا میپاداند[26]) (IGPB 85-6).
تبلور، ظاهر ابعاد و ساختارها را در فرآیندِ شدن نشان می دهد. بحث تغییر بین فازها است و نه حالات. سیموندون ما را وادار می کند که فردیت را به عنوان مجموعه ای از دگرگونی های پویا تصور کرده که ظرفیت ما برای نظریه پردازی تغییر را فراهم میکند. ابتدا یک محلول بلوری در نقطه اَبَرسیرِش[27]، سپس معرفی یک دانه بلوری که قادر به تولید این تنشِ مسئلهمند است، سپس ناهمگونی که تشکیل فرد بلوری را تسریع می کند، در نهایت، پیش از ظهور بلور، به عنوان پاسخی خلاقانه به ناهمگونیی سامانه عمل میکند. در اینجا پَسایِشِ[28] تغییرات فازِ ترارسان وجود دارد، زیرا هر بازآراییی سامانه نقطه آغاز یک تبدیل نوین را فراهم می کند.
ترارسانش، ناهمگونی، بخشبندی[29]
روابطِ میانِ ترارسانش و ناهمگونی اکنون باید به طور دقیق تری در نظر گرفته شود. ترارسانش نه تنها فردیتِ بلور در فرآیند را مشخص میسازد، بلکه عملکرد فکری را که قادر به نظریه پردازی این تغییرات فازی و اندیشهی شدن است را نیز سامان میبخشد. بنابراین شامل عملیاتِ ساختارِ نوآورنده است که از طریق آن هر منطقه ساختاریافته اصل ساختار منطقه زیرین را، مطابق با انتشار گام به گامی که در رشد بلور دیدهایم، فراهم میکند. از آنجایی که با این پسایشِ گامزدایشها[30] و بازسازیهایی که آبشارهای بهم پیوسته را تشکیل می دهند، تعریف می شود، کشفِ یک محلول نقطه تبلور را مشخص می کند که ساختار جدیدی از میدان را به حرکت درآورده و آن را به طور کامل در هر فاز از فرآیند تغییر می دهد.
بنابراین، ترارسانش متضمن مفهوم نوینی از زمانمندی است که بهعنوان آفرینش و جدایش در نظر گرفته میشود: ساختاربندی با نابرابرشِ[31] ناهمگن که به پیکربندی مجدد کاملِ میدانِ منجر میشود، از یک بازسازی نوین جدایشگر آغاز میگردد. در اینجا، ناهمگونی نوعِ ساختارِ ترارسان که با درگیر کردن دو واقعیت ناهمسان در یک تنشِ مسئلهمند عمل میکند را مشخص میکند – که در اینجا دانه و بلور، محیط پیشافردی و تحولِ تکینگی را دربردارند. بنابراین شامل یک تنش مسئلهمند است که از طریق پیدایش یک بُعد نوین، یعنی تشکیل بلورِ منفرد، حل می شود. همچنین، فردیت همزمان با «حلِ تعارض، کشف یک ناسازگاری، آفرینشِ یک شکل» آشکار میشود. [32]
سیموندون با این تحلیل از شکلگیری سامانهها، تصوری از روابط بین فرم و ماده ارائه میکند که طرحواره هیلومورفیک را کاملاً تغییر میدهد. اولین نتیجه این تحلیل در مفهومِ جدیدِ شکل است که مستلزم تشکیل فرد و محیط آن است، یک فرد نوظهور در پاسخ به یک موقعیت فراپایدار که یک ناهمگونیی عینی را در محیط پیشافردی حل میکند و در نتیجه تغییر میدهد، بنابراین تغییر محیط را با هم در نظر میگیرد. از آنجایی که نخست، هیچگاه ظهور یک فرد تشکیلیافته در یک محیط بیشکل وجود ندارد، بلکه تنها چیزی وجود دارد که از قبل شکلی دارد، بخشبندی با ناهمگونی بین محیط و دانه مانند یک حادثه، یک رخدادِ کاتالیزوری عمل میکند. برای سیموندون، «فرد نه تنها نتیجه، بلکه محیط فردیت است» (IGPB 115). این نه هرگز اولین است، و نه حتی همزمان با فردیت خود، زیرا آنچه شرایط ظهور آن را مشخص میکند، وجود یک ناهمگونیی مسئلهمند است که مایع-مادرِ ابرسیرشده را با دانههای بلورین تشدید میکند. بنابراین، شرط فردیت، ناهمگونیی فراپایدار محیط است: به عبارت دیگر، تبدیل یک واقعیت به نظم های ناهمگون. این به نوبه خود حاکی از یک جداییی[33] اساسی است، حالتی از عدم تقارن که یک فردیت جدید برای مثال بلور ایجاد می کند.
دوم، مثال بلور، لزوماً فردیت مرتبط با محیط و فرد را روشن می کند. فرد به عنوان چیزی که متمایز می شود، در نتیجهی ناهمگونیی خلاقانه بین محیط خود و تکینگی که توسط دانه ساختاری معرفی می شود، به وجود می آید. سیموندون مینویسد که معرفی آن بهعنوان رویداد، بهعنوان تکینگی، جوهرِ پیشافردی «بیشکل» که میتوان گفت فاقد نظم است تا شکل، «شکل گرفتن» را تعیّن میبخشد. بنابراین سیموندون نظریه جدیدی از شکل، «ترارسانایی و مادییَت» را پیشنهاد میکند که از طریق حل مسئلهمندی در حالت ناهمگونی پدید میآید و دیگر به عنوان یک اصل فعال تحمیل شده بر ماده تصور نمیشود. در واقع، با محیط مرتبط خود درگیر بخشبندی می شود. این شکل گرفتن از طریق بخشبندی بین محیط و فرد ایجاد میشود.
فردیت نتیجه رویارویی بین یک شرایط ساختاری و یک شرایط پرانرژی است، مواجهه ای که باید به کنشمندی برسد تا فردیت صورت گیرد. از این همبستگی پایدار بین فرد و محیطِ ساختارَش، ناجدایِشِ فرد و محیط آن در فردیت به وجود میآید، زیرا فردی که نتیجه میشود – مثلاً بلور – همراه با محیط خود پدیدار میشود.
بنابراین، فرد به عنوان یک رابطهی در شدن – یعنی به شکل ترکیبی، متکثر و منفعل به جای یک وحدت کامل تصور می شود. فرد هرگز از فرآیند فردیت خود که به معنای واقعی کلمه فرد و محیط مرتبط با آن را با هم تولید می کند، جدا نمی شود. به این ترتیب، فرد باید به عنوان یک رویارویی، یک نتیجه، همچنین به عنوان محیطِ فردیت، از طریق پَساییی فازهای پیکربندی تعریف شود. فرد نتیجه فرآیندِ فردی شدن است که فردِ شکل گرفته و محیط فردیت را با هم به ارمغان می آورد. از این دیدگاهِ بومشناختی[34]، محیطِ مرتبط به اندازه یک اندام ریختزا[35] می شود. فردیت و تحولی که در محیط خود ایجاد می کند قابل تفکیک نیست. در واقع، شکلگیری فرد و دگرگونی که از طریق آن صورت میگیرد، باید همیشه در قالب یک شَوِشِ نابرابر با هم پرداخته شوند.
مفهوم فرد کاملاً تغییر می کند، نه یکپارچه و یکسان، بلکه نسبی و فازی شده و دائماً فرآیندی از فردیت و محیط مرتبط را وارد بازی میکند. بنابراین، فرد هرگز وابسته به یک نظم واحد از واقعیت نیست، بلکه همیشه ترارسان است، که دلالت بر ناهمگونیی بین ابعاد جُدا[36] دارد، که به عنوان حل یک مسئلهمندی، تنشی است که میانِ ناهمگونها به وجود می آید. به عنوان یک پاسخ ظاهر شده، اما به همان اندازه پیدایشی و پویا عمل میکند. در واقع، فردِ واحد وجود ندارد، تنها فرآیندهای متعددی برای فردیت وجود دارد. علاوه بر این، فرد وحدت و هویت را فرانمیخواند، زیرا ناهمگِنی فازی را که از طریق جدایش از آنها بیرون میآید را بازمییابد.
خَنِشِ[37] درونی
عناصر مختلف این تحلیل خارقالعاده را میتوان به شرح زیر خلاصه کرد: اول، رابطه اولیه است و وجود رابطه است، و روابط خارج از شرایطشاناند[38]. دوم، ویژگیها همیشه رابطهای هستند و فقط در خدمت چیزی هستند که سیموندون، در یک عبارت خوب، «انتقاعِ شَوِش[39]»، یعنی معرفی یک تکینگی میخواند. سوم اینکه زمان برای فرد بیرونی نیست، بلکه به عنوان یک ناهماهنگی و رابطهی جدایِشِ[40] اساسی، در حدودِ فرد مداخله میکند، پیامد قابل توجهی که تنها زمانی قابل توضیح خواهد بود که فردیتِ موجودِ زنده و فروگشاییی[41] غشاء را در نظر بگیریم. چهارم، ترارسانِش، یا پیدایش یک ساختار در یک محیط در وضعیت تنش پیشافردی، به چیزی نیاز دارد که سیموندون آن را خَنِشِ درونی مینامد – یعنی یک نقطه اَندَرِشِ[42] نابرابر، یا یک جُفتِ مسئلهمند بین واقعیتهای جدا[43] که درگیر ارتباط میشود.
بنابراین سیموندن مفهوم فُرم را کاملاً بازسازی می کند و نظریه ای فشرده و مادی از شکل گیری و اطلاعات نوظهور را پیشنهاد میدهد. فرم به جای خارج بودن از ماده ای که تغییر می دهد، در سطح نیروها و به عنوان یک نشانه عمل می کند: یعنی نمونه ای از اطلاعات که قادر به کاتالیز کردن یک فرآیند از طریق فوران در یک تکینگی ظهور در یک سامانه، و درگیر شدن ناهمگونان در یک سامانهی ارتباط است.
بنابراین خَنِشِ درونی به عنوان وضعیت یک سامانه در تنش تعریف میشود که فردیت را ممکن می سازد. این نمونه ای از اطلاعات است، به معنایی که سیموندون میگوید: نه یک مقدار تعریف شده، قابل اندازه گیری و پایدار، بلکه یک رابطه، و حتی یک لحظه فردیت است. ظهور شکل مستلزم حضور اطلاعات است و به عنوان مبنای ترارسان برای اطلاعات عمل می کند، به طوری که اطلاعات ترارسانِشِ وجودی است که گامزدایی[44] شده و شَوِش میکند: “دانهای است که می تواند به یک فردیت جدید دست یابد”، و انتقال پذیری فازهای جدای فردیت را تشکیل می دهد (IGPB 241). بنابراین در سمت نزدیک یک آستانه خاص عمل می کند. همانطور که سیموندون تصریح می کند به این دلیل است که«تنها زمانی اطلاعاتی وجود دارد که چیزی نشانهها را منتشر و آنچه آنها را دریافت می کند یک سامانه را تشکیل می دهد. اطلاعات بین دو نیمه یک سامانه درگیر در یک رابطهی ناهمگونی است» (IGPB 221, n30).
هرچه این ناهمگونی بیشتر باشد، اطلاعات بیشتر میبالند، اما فقط تا یک نقطه خاص که فراتر از آن به سرعت برانداخته میشود. سیموندون با توسل به مثالی از عکسهای برجستهبین[45] توضیح میدهد که دو تصویر ارائه میکنند و مغز را مجبور کرده تا بین آنها خَنِشِ نابرابر ایجاد تا یک تصویر واحد بسازد: هرچه عکسها بیشتر از هم جدا شوند، اثر بهتری خواهند داشت، اما فقط تا یک فاصله معین که فراتر از آن دیگر اثر تولید نمیشود.
بنابراین اطلاعات یک مفهوم در آن واحد متکثر، رابطه ای و فازی است و هرگز نمی تواند نسبت به وجودی همگن باشد، بلکه به ضرورت دو بخشِ در حالت ناهمگونی نیاز دارد. ناهمگونی دیگر نه تنها مستلزم شرط جدایی[46] یا نابرابری است، بلکه به همان اندازه شامل یک خَنِشِ درونی است که به سامانه اجازه می دهد تا ارتباط برقرار کند. بنابراین اطلاعات هرگز داده نشده یا از قبل وجود نداشته است. همانطور که سیموندون به طرز درخشانی آن را بیان می کند، «مفهومی است که به طور ناگهانی پدیدار می شود» – که از نظر دستوری ماهیت آفرینشاَش را از طریق جهش بهسوی آینده مشخص می کند – «زمانی که یک عملیاتِ فردیت بُعدی را کشف می کند که در آن دو واقعیت ناهمگون می توانند به یک سامانه تبدیل شوند.» (IGPB 31). در مورد مثال دید دوچشمی، ناهمگونی بین دو تصویر شبکیه رخ می دهد، مشروط بر اینکه تنش بین آنها، شکافی که برای ایجاد تصویر در عمق لازم است و به عنوان دلالت بر دوگانگی دو تصویر مداخله می کند، حفظ شود.
بنابراین اطلاعات تنش است و نه شرایط که بر یک مسئلهمندی نابرابر حداقلی تکیه کرده و آینده را برای حل و فصل وضعیت های نوظهور درگیر می کند. ناهمگونییی که می تواند به عنوان تعیین کننده ظاهر شود همیشه متضمن تغییر فاز(یا گام) است. از نظر سیموندون، اطلاعات «احساس [sens][47] است که بر اساس آن یک سامانه فردیت مییابد»: «اطلاعات از این رو آغازگر فردیت، و تقاضای فردیت است، و چیزی نیست که هرگز داده شود» (IGPB 221). تنش و نه شرایط، سامانهای را در حالت نابرابر پیشفرض میگیرد و نیازمند یک مسئلهمندی است. بنابراین سیموندون نشانهای را که در فرآیندِ ناهمگونی منتقل می شود، شکل(فُرم یا دیسه)مینامد، که در رابطه با آن نشانه دریافت می شود، و اطلاعات چیزی است که پس از آزمایش ناهمگونی بین نشانه بیرونی (دانه) و شکل ذاتی (مادر-مایع) در عملکرد گیرنده ادغام می شود (IGPB 222).
غشا، و زندگی در چینها[48]
اگر تحلیلهایی که سیموندون از بلور، فردیت و ناهمگونی ارائه میکند، مفهوم شدن را دگرگون میکند، تحلیل او از زندگی بیش از آنها قابل توجه است. برای تعریف زندگی[49] به دو شرایط مکانی-زمانی[50] نیاز است: یک تعیین فضایی یا ساختاری، چین [plissement[51]]، و پیامد بِرِن-رویشی[52] آن، مصداق موقتییی که در پِیِ خود حاشیه های جانداران را دربرمی گیرد و از طریق جدایشِ درون بودگیها و بیرون بودگیهای نسبی دوشاخه می شود. این جداییی[53] بین درون و بیرون در زمانمندیی زیسته و درون یک بیرون بودگیی نوظهور بسترمندسازیی زمانی شده و با آشکار کردن جداییی[54] بین ماده و حافظه، گذشته و آینده در واقعیت، آستانه موجود زنده را به کنشمندی می رساند. زندگی به صورت چین خوردگی در بافت ماده پدیدار شده و یک دوشاخگی در منطقِ ترارسان جداسازیی بلوری ایجاد می کند.
در اینجا تکرار الهامگرفتهای از مضمون برگسونیی تصویر بهعنوان چینخوردگی در ماده است، که بعداً توسط دلوز مورد استفاده قرار گرفت، که به همان اندازه زندگی باید بتواند در سطح درونماندگار نیروهای مادی تعریف شود. سیموندون دقیقاً به همین شکل ادامه میدهد که زندگی به اجزای شیمیایی خاصی بستگی ندارد، بلکه فقط به وضع جدایشیی[55] موادی بستگی دارد که در سطح فیزیکی و شیمیایی قابل درک نیست. سوبژکتیویتهی زیستی هرگز چیزی بیش از یک آرایش ساختاری نیست: یک درگیری فضایی که توسط یک برن-زایی[56] ترجمه شده که به شکل یک گسیختگی ناگهانی، به شکل شرایط ساختاری یا انرژی خاص ظاهر نمی شود، بلکه به دلیل پیچش[57] ساده مادیت است که چنین میشود. این کار بر اساس یک فردیت کاملاً فضایی پیش میرود، ظهور یک بافت خاص مجهز به ویژگی شیمیایی عملکرد به عنوان حدی که توسط یک نفوذپذیری انتخابی اعطا شده است: یک غشاء. این امکان ظهور ویژگی جدیدی از زمان را در سطح فردیتِ زیستی فراهم می کند. از این نقطه به بعد، تفکیک یا جدایش یک زمانمندی بسگانه است که به شدنِ ترارسان اضافه میشود و تمایز در سطح کنشمندیی کنونیی جریانهای ناآرام گذشته و آینده را ایجاد میکند.
غشاء با ارجاع به دو ویژگی که در این جدایش مکانی-زمانی ذکر شده است تعریف میشود: اولاً، تخلخل گزینشی، که تنها به عناصر خاصی اجازه عبور میدهد، و سطح را با اعطای یک ویژگی فراپایدار عملکردی، متحرک میکند. ثانیاً، با یک ویژگیی چه بسا قابل توجهتر که تخلخل قطبی(پادِشی) است، مشخص میشود.
این تراواییی گزینشی[58] یا گزینشِ جدایشی[59] را در هر دو جهتِ گرونده به مرکز و گریزنده از مرکز متحرک کرده و به برخی از بدن ها اجازه داده تا در مخالفت[60] گزینشی با عبور برخی دیگر از بدنهای اینچنینی عبور کنند. (IGPB 223). همانطور که میشو[61] گفت، تعریف موجود زنده به معنای توصیف زندگی در چینها است، این چیدمانِ ماده که از ویژگیهای عملکردی غشاء ناشی میشود، به مواد خاصی اجازه عبور میدهد و به برخی دیگر خیر، و فضا را بر اساس عدم تقارن مشخصهی زندگی سازماندهی میکند. با انجام این کار، ظهور یک ویژگی کاملاً جدید را ترویج می کند. با القای حس گردش، غشاء به معنای واقعی کلمه درون بودگی را تشکیل و آن را ایجاد می کند.
به همین دلیل است که غشاء را نباید به عنوان یک حد بی اثر، مرز درونیی زندگی درک کرد. در قطبی کردن(پادانیدن)، محیطی از درون بودگی را تعریف می کند که به هیچ وجه یک درون بودگیی تشکیلشده را پیشفرض نمیگیرد، بلکه برعکس، چیزی است که درون بودگی را از بیرون میجدایاند و این جدایِش را در حالت قطبی(پادِشی) و در عین حال مفید و مضر ایجاد میکند. قطبیت(پادِشِ) غشاء، مطلوب را (که یکپارچه می کند و حفظ می کند) از نامطلوب (که از آن اجتناب می کند و رد می کند) به شیوه ای اسپینوزیستی متمایز می کند. قطبیت(پادِشِ) عملکردی و کنشیی غشا، محیط خارجی را به همان اندازه که محیط داخلی آن را تشکیل می دهد، پیکربندی می کند.
بنابراین غشاء جهش را از ماده شیمیایی به موجود زنده(زندگی) تعریف می کند و به ظهور این ویژگی جدید کمک می کند: جداییی[62] بین بیرونی و درونی، نتیجه عمل جدایشگر[63] آن است. چین به طور همزمان درون بودگی و بیرون بودگی، داخل و خارج را ایجاد می کند، به طوری که درون به عنوان “بیرونِ بیرون” شکل می گیرد که با فرمول زیبای دلوز مطابقت دارد. بنابراین، غشای قطبیت یافته(پادیده)، پوستهی[64] انداممَند خود را تا می کند و به دور خود میخَمَد تا در انتهای این پیچِش، محیط ِدرونی خود را دوباره کشف کند. برخی، اما نه همه، بدنهای بیرونی میتوانند به درون بپیوندند، و گزینشی یکسان بر بدنههای محیط داخلی اعمال میشود که برخی از عناصر آن به سمت بیرون مهاجرت میکنند. بنابراین غشای انتخابی از درون خود تولید میشود.
این برون و درون مطلق نیستند، بلکه ناپایدار، پویا، نسبتمند به یکدیگرند و سطح متقابل آنها، خود در شدن و در رابطه است. بنابراین غشاء این قطبیت(پادِشِ) محیط را ایجاد می کند، که در آن درون و بیرون کاملاً نسبی باقی می مانند، و حتی خود را از بین می برند، زیرا موجود زنده به عنوان چیزی توصیف می شود که باعث تکثیر محیط های درونی و بیرونی در اندامگان می شود، بدون اینکه هرگز به مخالفت ایستا با باطن جسمانی و دنیای بیرونی بسنده کند. بنابراین بدن انسان با تنوع فضاهای درونیاش و حفره های گوارشی باقی مانده در بیرون از خون مشخص می شود، که خود به نسبت برون از غدد است که ترشحاتشان را به جریاناش می ریزند و غیره. بنابراین بیرونی و درونی به عنوان شرایط داده نمی شوند، بلکه کاملاً رابطه ای هستند.
از این سو، اگر جوهر زنده موجود در غشاء آن را بازسازی کند، به هر حال، تعریف موجود زنده(زندگی) با این غشاء، که صرفاً قادر به ایجاد تمایز متحرک بین درون و بیرون است، ضروری است، زیرا موادی را که می پذیرد یا رد می کند، در یک جهت یا جهت دیگر قطبی(پادِشی) و متمایز می کند. غشاء وجود زنده را بر اساس فرمول سیموندونی تعریف می کند، «زندگی در مرزها میزیید»، همان جایی که دلوز در «منطق معنا» آن را میستاید. قطبیت(پادِش) مشخصه حیات به عنوان جنبه ای از ساختارگانِ پویا ظاهر می شود که خود فراپایداری خود را تقویت می کند.
بنابراین پوست یک انرژیی بلقوهی زیستیی سطحی را به درستی کنترل می کند. در این معنای غیر استعاری است که فرمول مشهور والری[65]، “چیزی ژرفتر از پوست وجود ندارد” به اعتبار مناسب خود می رسد – نه از نظر وارونگی آسان سطح و ژرفا، بلکه به دلیل اینکه ژرفا به معنای واقعی کلمه توسط پوست ترشح می شود. فقط قطبیت(پادِش) مشخصه غشای زنده، پوست، این جدایشِ بین درون و بیرون را که مشخصه زندگی است، تعیین می کند. بدون شک، این نفوذپذیری یک طرفه در سطح شیمیایی وجود دارد، اما زندگی را به عنوان یک ترارسانِشِ مداوم توصیف می کند. بلور یک بار برای همیشه قطبی می شود(میپادَد)، اما غشاء به طور مداوم وا-قطبی[66] می شود(میواپادَد). در هر حال، فرد به عنوان یک سامانه ترارسان تعریف می شود، اما اگر این ترارسان غیرمستقیم و در سامانههای پیچیده زیستی سلسله مراتبی شود، مستقیم باقی میماند و به یک سطح واحد در سامانههای فیزیکی تعلق پیدا میکند. بلور فقط در مرزها ترارسان است، جایی که متبلور میشود، بیرون بودگی آن فقط بر روی لایهی بیرونی آن تأثیر میگذارد. اما حتی در اینجا، بنابراین، «درون بودگی و بیرون بودگی در همه جای موجود زنده وجود دارد» (IGPB 159).
یک پیامد دوم و به همان اندازه قوی نیز به وجود دارد. در جداسازیی درون از بیرون، غشای قطبی شده(پادیده)، شارهای موقتی را میجدایانند[67] و درونی بودگی زمان زیسته را ایجاد می کنند. اگر قطبشِ (پادِشِ) غشاء پردازندهی زیست و زندگی باشد، نه تنها ساختاری و فضایی است، بلکه بِرِن-رویشی و نیز مولد زمان است. پوستهی قطبی شده(پادیده)، در تمایز درون بودگی و برون بودگی، وجوه موقتی موجود زنده را به دو جریان جدا می کند. اکنونیت در قسمت بیرونی غشاء ظاهر می شود. این عمل را تسریع می کند و در واقعیتِ آینده(à venir) هرچند این واقعیت مفید یا مضر باشد، مداخله میکند. آنچه در بیرون ظاهر می شود ممکن است جذب شود یا نشود، ممکن است به فرد زنده آسیب برساند یا نه. بیرون بودگی تمایلات جذب یا طرد را القا میکند و برخورد مادی قریبالوقوع را برمیانگیزاند، رویارویی آینده. آینده [avenir] وابسته به کنش است و بین مساعد و نامساعد، مفید و مضر تقسیم می شود. به طور همبسته، آنچه در درک درون بودگی باقی میماند، حافظه ارگانیک موجود زنده، هویت حیاتی آن، فرمول تکرار آن، و گذشته است – که از فرمول مهم سیموندون که اغلب توسط دلوز ذکر میشود، میآید: «در سطح غشای قطبی شده(پادیده)، گذشته درونی و آینده بیرونی با یکدیگر روبرو هستند» (IGPB 226).[68]
آینده و گذشته، از نظر ساختاری، دو طرف غشاء را تشکیل می دهند که یک طرف را از طرف دیگر متمایز می کند. در سطح پوست، درون و برون از نظر ساختارگان متمایز می شوند، مرزی که به صورت بِرِن-رویشی نیز عمل می کند، به همان اندازه خالق زمان است که خالق فضا است. کانت به اشتباه فضا و زمان را بر حسب حس درونی و بیرونی، اشکال پیشینی سوبژکتیویته استعلایی به حساب آورد، زیرا، اگر تأثیر اَشکال مورد بحث باشد، آنها بطور مادی از طریق فراپایداری محسوس غشاء و قطبیت(پادِشِ) بافت زنده تولید می شوند.
سیموندون با تعریف درون بودگی به عنوان ساختاری، نسبی و جدایشی، امکان در نظر گرفتن جدایِشِ زمانی در قلبِ شدن را فراهم می کند. همان تحلیلی که برای تولید درون بودگی و برون بودگی اهمیت دارد، برای کثرت زمان نیز این کار را انجام می دهد، که بین کنشمندیی اکنون، گذشته نسبی آن و تنش آن نسبت به آینده تقسیم می شود. سیموندون میگوید: تا جایی که منطق شدن به جدایشِ مراحلِ زمان منجر میشود فرد دیگر «راهی برای وجود» نیست، بلکه «لحظهی وجود» است. «بعد از فردیت، وجود گذشتهای دارد»: این فردیت است که به این ترتیب موقتی بودن را تقسیم و از بین میبرد (IGPB 232).
جدایی[69] صرفاً کارکردی بین گذشته و آینده فقط در زندگی در مرزها و در چین های آن حک شده است. گذرا بودن زندگی به هیچ وجه پیوسته، واحد یا بادوام نیست، بلکه در حرکتِ زمان، بیدوامیهای گاممند شدهی جدا، گذشته درونی و حال بیرونی کنونی را طی می کند. بافتِ زنده زمان تولید می کند، و از این دستهی خطوط زمانی متفاوت پشتیبانی می کند: و گذشته و آینده به واسطه محلی سازی ناب متمایز می شوند.
آینده در این بیرونِ نسبتمند، متمرکز است، در حالی که گذشته در درون بودگیی نسبتاً پایایِ اندامگان وجود دارد. سیموندون با این تحلیل، نقطهای را مشخص میکند که در آن ویژگیی مکانی و زمانیی فردیتِ زیستی باید در یک مفهومِ شدید درک شود. در جدا کردن یک محیط بیرونیی نسبیی کنش که ناشی از یک محیط نسبیی بادوامِ عاطفه است، موجود زنده(زندگی)کثرت و جدایشِ بیدوامیها را ایجاد می کند. در حالی که مرزهای پوست، تماس محسوس، خالق بیدوامی است، عمق ارگانیک حافظه را متراکم می کند. درون بودگی ، دیرندِ بهره[70]، یک همگراگرِ زمانی و یک تله زمانی می شود.
این جداییی خلاقانهی ساختاریی درون و بیرون، برخورد پیچیدهای است که سیموندون زمان را تابع آن میکند، چیزی که بهعنوان شدن و مراحل وجودِ فراپایدار تعریف میشود، و به مفهومی از رویدادی منتهی میشود که برای فلسفه معاصر بسیار تعیینکننده است. دلوز می تواند به پیروی از سیموندون بنویسد: “رویدادها مانند بلورها هستند، آنها فقط از لبه ها یا روی لبه ها می شوند و میبالند.”[71] این لبهی رویداد، سطحی از مرزبندی بین خودِ فردیت ترارسان و تنش است که بین آینده و گذشته در فردیتِ حیاتی(زیستی) رخ می دهد، در این تحلیل عملکرد جدیدی دریافت میکند، جایی که مرزی را به حساب میآورد که دیگر بین درونی و بیرونیی فیزیکیی غشاء نمیگذرد، بلکه بین درون بودگی رَوانی[72] و بیرونی جسمانی و محسوس میگذرد. بنابراین، غشای سیموندونی می تواند توسط دلوز به منظور توضیح حس به عنوان چیزی که بین بیرون بودگی حالات بدنها و درون بودگی رویداد غیرجسمانی جدایی ایجاد می کند، در نظرگرفته شود. همانطور که غشاء جدایی ساختاری بین برونِ زودآیند و درونِ گذشته را در سیموندون ایجاد می کند، حس برای دلوز جدایی بین بیرون بودگیی بدنها و درون بودگیی غیرجسمانی رویداد محض را تعیین می کند. حس به عنوان رویداد، این ویژگی را دارد که هم جسمانیت کنشمند را از اندیشه مجازی باز کرده و هم جدا کند.
برای سیموندون، همانطور که برای برگسون یا دلوز، اکنونیت به منزله بودن است – یعنی متوقف کردن، بازداشتنِ شدن، چنین است. به همین دلیل است که سیموندن منطق ترارسان خود را از فردیت، زمانِ حال، تراکم بدنها و کنشمندی، با شدن، جریان های دوگانه گذشته و اکنون، مسیرهای ساختاری که توسط غشاء گشوده می شوند، تکمیل می کند. اکنون کنش است؛ واقعیت از لبههای غشاء عبور میکند، و در اطراف مرزِ متافیزیکی سطح میشکند و خود را به زمانی از گذشته و آینده که هرگز کنشمند نیستند، میجدایاند. از منطق ترارسان فردیت، ما به یک زمانمندی پیچیده و گاممند هدایت میشویم که تولیدکننده گذشتهاش و ظرفیتاش برای آینده است.
[1] . کتابی با نام اصلی:
Gilbert Simondon: une pensée de l’individuation et de la technique (1994)
[2] . این مقاله از کتاب Being and Technology انتخاب شده است.
[3] . جان راف مایل است از Arne De Boever برای نظراتش در مورد پیش نویس قبلی این ترجمه تشکر کند.
[4] . اشاره به دوگانه ارسطویی دارد: رابطه کنشمند و بلقوه.
[5] . اسم مصدر شدن می تواند برای becoming بکار رود.
[6] . به جای gesture تعیین شد.
[7] . واژه جدایی در اینجا به معنی separation بکار گرفته شده نه به معنی «تفاوت»، جاهایی که (جدایی و جدایش) به معنی تفاوت و متفاوت بکار رفته است کاملا واضح است.
[8] . به جای difference استفاده شد.
[9] . Psychic.
[10] . Transgenic.
[11] . Differentiation.
در توضیح این ریشه باید بگویم که از دو بخش dis- به معنی (جدا) و ferre به معنی (بردن) ایجاد شده است. و این یعنی «چیزی را از یک مجموعهای جداگانه حمل کردن و جدا کردن». در زبان پهلوی فعل (متفاوت بودن) judīhistan بوده است که از همان jud- به معنی (جدا، متفاوت) ناشی شده است.
Az ān čiyōn mardōm tan passāxtag ī az ast ī saxt ud pid ī sust ān judīhēd rāyēnišn ī ast az ān ī pid. (DD 16/8)
از آنجاکه تَن ساخته شدهی مردمان از استخوانِ سَخت و گوشتِ سُست است، ساختارِ استخوان از گوشت متفاوت است(جدا است).
من این فعل را امروزی کرده(جداییدن) و سپس از آن اسم مصدر ساختهام(جدایش).
[12] . به جای واژه modulation به کار گرفتم.
[13] . در این متن کریستال، تبلور، بلور، متبلور بجای هم استفاده شده است.
[14] . ژیلبر سیموندون، فرد و پیدایش زیست-روانشناختی آن. فردیت در پرتو مفاهیم شکل و اطلاعات (گرنوبل: ژرم مییون، 1995 [1964])، ص. 31. این متن از این پس به عنوان IGPB ذکر خواهد شد.
[15] . مادر آب یا مایعِ مادر بخشی از محلول است که پس از تبلور باقی ماندهاست. فرایندهای شیمیایی از جمله پالایش شکر با این محلول مواجه میشود. این مایع از غربالکردن بلورها بدست میآید.
[16] . به جای واژه aleatory در نظر گرفتم.
[17]. Different.
[18] . برای واژه binocular تعیین شد.
[19] . به جای difference قرار گرفت.
[20] . Parallax.
[21] . Difference.
[22] . به جای resonance در نظر گرفتم. مصدر «خَنیدَن» در فارسی به معنی «پیچش صدا، طنین صدا» آمدهاست. واژه resonance از ریشه re+sonāre آمده که بخش دوم آن با svan- سنسکریت به معنی(آواز خواندن، بانگ دادن، غریدن) و اوستایی xvan- و سَکایی hvan-به ترتیب به معنی (خواندن) و (خوانده شدن) همریشهاست، و به این دلیل که شکل امروزین این ریشه از (خواندن) فارسی سرچشمه میگیرد و معنی و مفهومی مانند (قرائت کردن، تلاوت کردن) در خود دارد، مجبور شدم از شکل xan بهره ببرم که اتفاقا به معنی انگلیسی واژه هم بسیار نزدیک است. در نتیجه، لازم به ذکر است که واژه (خواندن«to read, call, sing»، خَنیدَن«to echo») هر دو با یکدگر همریشه بوده و با واژگان انگلیسی sound, swan, sonic و واژه resonance از یک تباراند.
[23] . واژه (بسترمند سازیی زمانی کردن) را برای temporalize در نظر گرفتم.
[24] . بجای واژه insertion در نظر گرفتم.
[25] . برای واژه polarization در نظر گرفتم.
[26] . معادل مصدر polarize است.
[27] . معادل واژه supersaturationاست.
[28] . به جای واژه succession در نظر گرفتم.
[29] . به جای واژه modulation در نظر گرفتم.
[30] . Dephasings.
[31] . اینجا واژه نابرابرش را به جای disparation بکار بردم چرا که heterogenous را به معنی ناهمگن گرفتم و نمیشد بنویسم «ناهمگونیی ناهمگن». در جاهای دیگر disparation «ناهمگونی» ترجمه کردهام
[32] . ژیلبر سیموندون، فردیت روانی و جمعی: در پرتو مفاهیم شکل، اطلاعات، بلقوگی و دگردیسی (پاریس: اوبیر، 1989)، ص. 77.
[33] . Difference.
[34] . به جای واژه ecological در نظر گرفتم.
[35] . به جای واژه morphogenetic در نظر گرفتم.
[36] . به جای different در نظر گرفتم.
[37] . به جای واژه resonance در نظر گرفتم.
[38] . به جای واژه terms در نظر گرفتم.
[39] . به جای ترکیب the interruption of becoming در نظر گرفتم.
[40] . به جای واژه differentiation در نظر گرفتم.
[41] . Analysis.
[42] . اَندَرِش را از (اندریدن) ساختم به معنی (وارد شدن). اندر+یدن. نمونه تولید فعل از اسم و پیشوند در انگلیسی و حتی زبان های باستانی و میانه زیاد است. برای مثال inter در زبان انگلیسی هم فعل است هم پیشوند. یا در لاتین باستان alter در اصل یک «صفت» است که تبدیل به فعل alterāre میشود. و در انگلیسی به صورت خود alter فعل محسوب میشود. بنابراین (اندر را میتوان اندریدن) کرد و اسم مصدرش را می توان (اَندَرِش) خواند.
[43] . در اینجا معادل different است.
[44] . گام زدایی کردن را برای diphase در نظر گرفتم.
[45] . به جای واژه stereoscopic انتخاب شد.
[46]. Difference.
[47] . این واژه در اصل از ریشه نیاهندواروپایی sent- به معنی«حرکت کردن به سویی، رفتن، احساس کردن، درک کردن» است. این ریشه از زبان لاتین به انگلیسی وارد شده و شکل لاتین آن در اصل sentīre به معنی(احساس کردن) است. این واژه با send در انگلیسی به معنی «فرستادن» از یک ریشه است. معانیای که از این ریشه در زبانهای هندواروپایی ایجاد شده، اینگونه است:«سفر کردن، باعث تحرک چیزی شدن، فرستادن، احساس کردن، درک کردن، اندیشیدن، راه، زمان، جاده، چرخِش».
[48] . به جای folds انتخاب کردم.
[49] . در این مقاله اکثرا زیست و زندگی را به عنوان معادل یکدیگر بکار بردهام.
[50] . Spatiotemporal.
[51] . معادل فرانسوی fold در انگلیسی است.
[52] . این واژه را برای chronogenetic در نظر گرفتم. در زبان پهلوی brin یعنی «یک بازه زمانی کوتاه» که معادل chrono یونانی از ریشه κείρω به معنی(میبُرَم) است. برداشت و فهم بشر از زمان به صورت خطی بوده بنابراین از ریشههایی برای فهم آن سود برده که به (بُریدَن) اشاره دارد. مانند brin در پهلوی که در اصل از ریشه (بریدن) میآید.
لازم به ذکل است که κείρω با ریشه ایرانی (کارد) در معنی (چاقو) همریشه است. در فارسی میانه kirrēnīdan با این واژگان یونانی همریشه است و به معنی (آفریدن، شکل دادن، بریدن) آمده است.
[53] . Difference.
[54] . همان.
[55] . Differential.
[56] . Chronogenesis.
[57] . Torsion.
[58] . به جای selective porosity استفاده شد. واژه تراوایی و تخلخل را معادل گرفتهام.
[59] . به جای differential selection استفاده شد.
[60] .به جای opposition استفاده گردید.
[61] . Michaux.
[62] . Difference.
[63] . Differentiating.
[64] . Pellicule.
[65] . Valery.
[66] . برای واژه repolarize برگرفتم.
[67] . مصدر (جدایانیدن) را برای (differentiate) بکار بردم.
[68] . همچنین رجوع کنید به ژیل دلوز، منطق معنا، ترجمه. مارک لستر با چارلز استیوال، ویرایش. کنستانتین وی. بونداس (لندن: آتلون، 1990)، ص. 104.
[69] . Difference.
[70] . Harnessing.
[71] . همان، ص. 9.
[72] . Psychic.