در سال 1964، فریتس لیبر، نویسندهی داستانهای ترسناک و فانتزی، داستان کوتاهی به اسم کرجیبان سیاه نوشت که اول بار در مجموعهای تحت عنوان بر فراز قله و توسط انتشارات آرخام به چاپ رسید و سپس در مجلد هیولاهای شب از سری داستانهای ترسناک انتشارات ACE نیز گنجانده شد. در این داستان، راوی ناشناس از ناپدید شدنِ ناگهانی و مرموز دالووی، رفیقِ منزوی و گوشهنشیناش ــکه در نزدیکی میدانهای نفتی در جنوب کالیفرنیا زندگی میکندــ حرف میزند. گویا دالووی مدتی پیش از ناپدید شدن، شیفتگی عجیب و غریبی به نفت پیدا کرده بوده – یعنی با نفت نه فقط مثل منبعی طبیعی و چیزی با ارزش ژئوپلیتیکی، که چونان جلوهای کهن و مرموز از عالم غیب رفتار میکرده. با گذر زمان، مکالمات دالووی با راوی چیزی میشود شبیه به رؤیاهای عرفانی که دالووی خود آن را نوعی تراوش گوتیک و سوگوارانه میخواند:
…نفت، این جوهرهی سیاه و شرورِ هر زندگی ممکن، که درواقع گورستانی است بزرگ و سیاه و عمیق که گذشتهای بهغایت غریب در دل آن مدفون است و سیاهترین ارواح در آن سرگردانند، صدها میلیون سال صبر کرد و خواب های سیاهش را خواب دید و با سستی در زیر پوست سنگی زمین تپید و در حوضچههای بینور در زیر سقفی از گازهای باتلاقی و در ذخایر سنگی لبپُر به خود لرزید و در مجراهای بیشمار جاری شد…[1]
این تصویر از نفت همچون موجودی که مخفیانه در انتظار است، کیفیتی سربسته و ابهامدار از هوش و نیتِ بدخواهانه را نمایان میسازد. در نثر مبالغهآمیز لیبر، نفت آن شکل از تراوشی نیست که در فیلمهای هیولایی دوران جنگ سرد میبینیم، آنجا که شهد زمین [در نهایت] در زیر لایههای آن پنهان میماند. در عوض، در کرجیبان سیاه نفت چونان تراوشی جاندار و خزنده توصیف میشود که در حال حاضر در سطح وجود دارد و دائماً در مجراهای تمدن صنعتی مدرن، از لولهکشیهای مرکزی ــکه شهرهای بزرگ را تغذیه میکنندــ تا خانهها و اتومبیلها ــکه شهرها را آلوده میکنندــ جریان دارد. جایی از داستان، راوی میکوشد تا نظریههای نسبتاً عجیب و غیرعملی دالووی را به شکلی منسجم درآورد:
نظریهی دالووی، که بر مطالعات گستردهاش از تاریخ جهان، زمینشناسی، و علوم خفیه استوار بود میخواست نشان دهد که نفت خام بیشتر از اینکه نمادی باشد برای شریان حیاتی صنعت و جهان و بلیتسکریگِ[2] مدرن، یک خردهآگاهی یا ناخودآگاه غیرارگانیک بود، که ما همگی عروسکها یا مخلوقاتش بودیم، و ذهن شیمیاییاش، مسیر توسعهی تمدن فنورانه را هدایت یا حتی بدان تحمیل کرده بود…
بهطور خلاصه راوی نتیجه میگیرد که «نظریهی دالووی [در نهایت] این بود که انسانها نفت را کشف نکردهاند، بلکه این نفت بوده که انسانها را کشف کرده است.»
در قلب داستان لیبر، یک وارونی [برگردانی] است که بین بنی بشر و یک چیز معماگون دیگر اتفاق میافتد، چیزی دیگر که بر امتداد خط افق اندیشهی انسانی میافزاید. بیایید این «چیزی دیگر» را ناانسان بنامیم. امر ناانسانی صرفاً آن چیزی نیست که انسان نباشد ــ خواه حیوان باشد، خواه ماشین، اقیانوس یا شهر…، هر چند که همهی اینها در داستان لیبر نقش دارند. امر ناانسانی [همچنین] آن چیزی نیست که انسانی ساخته شود، یعنی ما؛ که بال و پر نداریم و بر روی دو پا راه میرویم، اگرچه حتی در داستان لیبر به این مورد هم اشاره شده است. درواقع امر ناانسانی به ترتیب از این دو طرز تفکر، یعنی انسانمحوری[3] و انسانپنداری[4] [انسانانگاری] متمایز است.
پس امر ناانسانی چیست؟ پیش از هر چیز، آن حد و حدودی است بدون حفاظ [پسنهاد]، چیزی که [آدمی] همیشه در حال رسیدن به آن است، هر چند که آن هرگز در حوزهی اندیشه بشری محصور نمیشود. در داستان لیبر، دستکم چهار مرحله داریم که در آنها شخص با امر ناانسانی روبهرو میشود:
در سطح اول، ما با امر ناانسانی فقط آنگونه که برای انسان وجود دارد، مواجه میشویم. این دنیای هنجارین سرمایهداری صنعتی مدرن است که توسط دالووی در داستان توصیف شده است. در این سطح، امر ناانسانی هر آن چیزی است که برای ما و به نفع ما در مقام [یک] انسان است، [هر آنچه] در فرهنگهای انسانی میزید و با دنیای پیرامون ما رابطهای یکجانبه و ابزاری دارد. این رابطه بین انسان و ناانسان متکی است بر یک درونواژگونی آنتروپیک[5]. امر ناانسانی تنها چیزی است که در حوزهی قلمروی انسان وجود دارد؛ به یک معنا، تا آنجایی که امر ناانسانی پیوسته تمام و کمال توسط تأثیر دانش و فنون بشری احاطه شده، چیزی خارج از انسان وجود ندارد. در این سطح، امر ناانسانی هر آن چیزی است که منوط بر دانش بشری است و بهوسیلهی آن تولید میشود. در این سطح، انسانمحوری تقریباً به طور کامل با انسانپنداری [انسانانگاری] همپوشانی دارد.
اما داستان لیبر پیوسته بهسمت سطح دوم پیش میرود، آنجا که تصوری از امر ناانسانی از طریق وارونی نسبت بین انسان و ناانسان بررسی میشود. عبارت کلیدی در داستان لیبر این است: «انسان نفت را کشف نکرد… نفت انسان را کشف کرد.» ما از نفت استفاده نمیکنیم، نفت است که از ما استفاده میکند. توجه داشته باشید که در اینجا رابطهی یکجانبهگرایی همچنان وجود دارد، با این تفاوت که این بار وارونه شده است. یعنی بهجای اینکه انسانها از سیاره برای نیلِ به هدفهایشان استفاده کنند، روشن شده که این درواقع سیاره است که از انسانها برای رسیدن به هدفهایش استفاده میکند. انسانها بهوضوح روشی برای سیارهاند تا خودش را تولید و بازتولید کند. بدیهی است که با این قسم از بینش و ادراک ناگهانی، همهی شرطبندیها دود میشوند و به هوا میروند – یعنی دیگر نمیتوان همچون گذشته با خوشبینی محض به تلاشهای انسان در زمینهی علم، فناوری و اقتصاد نگریست. اما اصطلاحات این رابطه هنوز هم «انسان»ند – هر چند که در نهایت بهواسطهی قصدمندی یا حیث یا جهت التفاتی[6]، عقلانیت ابزاری و حتی قصد سوء و بدخواهی و عناد، به تراوش ناشناختهی [بینامونشانِ] نفت نسبت داده میشوند.گو اینکه امر ناانسانی را صرفاً از دریچهی انسان است که میتوان شناخت و درک کرد. میتوانیم این وارونی را آنتروپیک بنامیم. وارونگی آنتروپیک امکان ظهور مفهوم امر ناانسانی را فراهم میآورد، اما در نهایت امر در محدودهی مقولات انسانی، همچون هوش و قصدمندی، بازیابی میشود.
در اواخر داستان لیبر، این وارونی آنتروپیک دستخوش چرخشی دیگر میشود و با صعود به سطح سوم با امر ناانسانی برخورد میکند. [در اینجا] همچنانکه دالووی بهطور غیرعادی و مرموز به درونِ شبی چسبناک و لزج کشیده میشود ــآنجا که نفت و تاریکی شبزی در هم میلولند و تمام خطوط افق را به نفع منظرهای مهآلود، سیاهرنگ و بدبو میزدایندــ تشخصاش از بین میرود و بلعیده میشود، و همزمان با آن درمییابد که مقولههای انسانی زندگی، ذهن، و اصول فنی، خود بهوضوح یکی از مظاهر امر ناانسانیاند. به عبارت دیگر، برخلاف وارونی آنتروپیک (انسان از نفت استفاده نمیکند، نفت از انسان استفاده میکند)، در اینجا دالووی نوعی دیگر از وارونی را تجربه میکند، یک وارونی انتوژنیک[7] که در آن هر چیز انسانی بهعنوان یکی از مصداقهای امر ناانسانی بروز مییابد. وارونی انتوژنیک هم هستیشناسی است و هم هستیزایی، یعنی همزمان که انسان را از اندیشه تهی میکند، خصایص ذاتاً ناانسانی انسان را هم متجلی میسازد. در وارونی انتوژنیک، انسان صرفاً یکی از مصداقهای امر ناانسانی است.
اینجاست که اندیشه به لکنت میافتد و ما وارد مرحلهی چهارم میشویم، مرحلهای که میتوانیم آن را کسرسازی [کاستِ] انسانگریزانه بنامیم. در این مرحله، اندیشه میلغزد، و زبان تنها میتواند با استفادهی تنزیهی از اصطلاحات سلبی («بینام»، «بی شکل»، «بی جان») تداوم یابد… هر چند که همین هم در نهایت محکوم به شکست است. این شکست در سنت ادبیاتی [داستانهای] وحشت ماوراءطبیعی و قصههای عجیبوغریب به کار گرفته میشود. نویسندگانی همچون الگرنن بلکوود[8]، ویلیام هوپ هاجسون[9] و البته اچ. پی. لاوکرفت[10] در هدایت زبان به این نقطهی شکست عالیاند. در اینجا عموماً دو استراتژی مورد توجه قرار میگیرد که غالباً در هماهنگی با یکدیگر عمل میکنند. یکی از این استراتژیها، استراتژی مینیمالیسم (کمینهگرایی) است که در آن زبان از تمامی خصیصههایش خلع میشود، چنانکه تنها عبارتهایی کالبدی [استخوانی] همچون «چیز بینام»، «چیز بیشکل» یا «نامناپذیر» (که اتفاقاً عنوان یکی از داستانهای لاوکرفت هم هست) برایش باقی میماند. در کنار این استراتژی، همچنین استراتژی مبالغه [گزافگویی] وجود دارد که در آن شناختناپذیری امر ناانسانی از طریق مجموعهای تهلیلدار از واصفهای باروک بیان میشود. هر چند که همهی اینها در نهایت قادر به ثبت و ضبط امر ناانسانی در اندیشه و زبان انسان نیستند. در زیر چند نمونه از این استراتژی در کار لاوکرفت را آوردهام:
… تیرگیِ بیپرتو به همراه لژیونهای [هنگهای] میلتونیِ از ریخت افتاده و جهنمی…
… گروههایی بینام از کاهنان فرومایهی کهنجهان…
… چیزهای بیگانهی نیمهمادیِ دلشورهآور که در مغاکهای زیرین زمین گندیده بودند…
… گردابِ پاندیمونائی[11] صوت زننده و گوشخراش و تاریکی ماهیتاً محسوس و مطلق….
غالباً این دو استراتژی ــمینیمالیسم و مبالغهــ در باب مبحث تزلزل و لکنت، همچنانکه مشخصاً در حیطهی زبان به هم میپیوندند، در حیطهی اندیشه نیز در قالب یک تجلی تکین بروز مییابند. در پایان داستان نامناپذیر اثر لاوکرفت، یکی از شخصیتها که از روی تخت بیمارستان با دوستش کارتر حرف میزند، میکوشد تا تجربهی عجیبی که از سر گذرانده را توصیف کند:
«نه – اصلاً اینطور نبود. همه جا حضور داشت – ژلاتین… لجن… در شکلهای مختلف. هزاران شکل وحشتناک که حتی نمیتوانی تصور کنی. شکلهایی که به تو خیره شده بودند… از درون گودال، چاله، حفره… از درون چرخهی طوفان… [آن] کراهت و نجاست محض بود. کارتر، چیزی که دیدم نامناپذیر بود!»
در مجموع، این چهار مرحله از امر ناانسانی منجر به روشنگریای ناسازوار میشود، که در آن آدمی به حد و حدود همهی اندیشهها میاندیشد. در سطح کسرسازیِ آنتروپیک ــیعنی مرحلهی اولــ این حد موجود اما پنهان و مخفی است، و ناشناخته باقی میماند. در سطح وارونی آنتروپیک ــمرحلهی دومــ این حد از طریق معکوس کردن اصطلاحات و نه از طریق رابطه است که در پیشزمینه قرار میگیرد. هر چند در نهایت اینجا هم امر ناانسانی همچنان پنهان باقی میماند، و در بهترین حالت بهطور غیرمستقیم و از طریق استفادهی آنی و خلقالساعه از اصطلاحات انسانی (همچون احساس یا قصدمندی یا بدخواهی و عناد) تمیز داده میشود.
بر این اساس، در سطح سوم، وارونی انتوژنیک، تفهیمی انسانگریز میسازد، تفهیمی که نشان میدهد امر ناانسانی اساساً از روی رقابت با انسان است که وجود دارد. امری که در نهایت ختم میشود به مرحلهی چهارم، یعنی کسرسازی یا کاستِ انسانگریزانه، که در آن، این خودِ رابطه است که وارونه میشود. در اینجا امر ناانسانی حتی بهطور تلویحی هم تشخیص داده نمیشود – هر چند که همچنان شهودی است و اندیشیده میشود، اما صرفاً از راه اندیشهای که از همهی خصایصش تهی شده. درواقع آنچه اندیشیده میشود فقط همین استبعادِ[12] مطلق است، همین قیاسناپذیری[13] مطلق؛ یعنی اینکه در نهایت آنچه تصدیق میشود [مسلم فرض میشود] فقط آن چیزی است که خودش نفی است.
پس، آنچه نتیجه میشود، نوعی تجلی عجیب است، تفهیم یا در اصل تحققی که در بطن خود، عمیقاً ضد انسانی است. این درواقع تفهیمی دربارهی دانش بشری و افق نسبی امر اندیشیدنی نیست، بلکه تفهیمی مرموز و معماگون است از امر تصورناشدنی، یا همان چیزی که ما اشراق سیاهش[14] میخوانیم. اشراق سیاه از امر انسانی به امر ناانسانی منتهی میشود، هر چند که خود از قبل یکی از مصداقهای امر ناانسانی محسوب میشود. [همچنین] اشراق سیاه به تأیید و تصدیق امر انسانی در درون امر ناانسانی نمیانجامد، بلکه در عوض درهایش را بر روی عدم تفاوت امر ناانسانی باز میکند (لاوکرفت در یکی از نامههایش مشیاش را «بیتفاوتی و لاقیدی»[15] میخواند). امر ناانسانی برای ما وجود ندارد (اومانیسمِ امر ناانسانی)، و همچنین بر علیه ما نیست (انسانگریزی امر ناانسانی). اشراق سیاه منجر به اندیشهی معماگون درونماندگاریِ عدم تفاوت میشود. امر ناانسانی، در حد و حدود خود، با نوعی از عدم تفاوت تنزیهی در نسبت با انسان، یکسان انگاشته میشود – همچنانکه این ناانسانِ بیتفاوت، ذاتاً «درون» انسان هم هست. به همین دلیل نمونههای اشراق سیاه در وحشت ماوراءطبیعی بهطرزی زایلنشدنی نشانی از یک انسانگریزی تعمیمیافته را دارند، آن لحظهای که فلسفه و وحشت یکدیگر را خنثی و نفی میکنند، و در طی این فرایند یکی و یکسان میشوند.
این مقالهای ترجمهی فصلی است از این کتاب:
Leper Creativity: Cyclonopedia Symposium
Edited by Edward Keller, Nicola Masciandaro, Eugene Thacker
Contributors Alisa Andrasek, Nandita Biswas Mellamphy, Zach Blas, Benjamin H. Bratton, Melanie Doherty, Alexander R. Galloway, Edward Keller, Robin Mackay, Dan Mellamphy, Nicola Masciandaro, Kate Marshall, Lionel Maunz, Reza Negarestani, Anthony Sciscione, Öykü Tekten, Eugene Thacker, McKenzie Wark, Ben Woodard
Fritz Leiber, “Black Gondolier,” in Night Monsters (New York: Ace, 1969), 14.
[2] Lightening-war یا Blitzkrieg: بلیتسکریگ یک واژهی آلمانی به معنای «جنگ برقآسا» است که در جنگ جهانی دوم تبدیل به واژهای فراگیر شد. بلیتسکریگ در مفهوم اختصاصی به گونهای از دکترین نظامی و تاکتیک عملیات رزمی اشاره دارد. در سطح تاکتیکی بلیتسکریگ صورتی از نبرد است که در آن با تهاجم متمرکز نیروهای زرهی و مکانیزه با پشتیبانی گسترده هوایی و توپخانه نقاط خاصی از خط مقدم دشمن هدف قرار میگیرد تا پس از شکسته شدن آن با اجرای پیشرویهای عمیق در پشت مواضع دشمن نظام فرماندهی و تدارکاتی آن با اختلال مواجه شود و مقادیر زیادی از نیروهای آن به محاصره درآمده و منهدم شوند تا یک پیروزی سریع حاصل گردد. در سطح راهبردی بلیتسکریگ حالتی از جنگ است که در آن شکاف بین اهداف جنگی و پتانسیل ناکافی قدرت در فائق آمدن بر دشمنان از طریق شکست دادن آنها یکی پس از دیگری در قالب مجموعهای از لشکرکشیهای انفرادی، پشت سر هم و کوتاه مدت پوشش داده میشود. تاریخچهی اولیهی کاربرد واژهی بلیتسکریگ در هالهای از ابهام قرار دارد. عدهای معتقدند این واژه نخستین بار توسط آدولف هیتلر به کار برده شده، درحالیکه عدهی دیگری آن را مربوط به جوزف گوبلز دانستهاند. برخی به اشتباه آغاز کاربرد این واژه را به پس از موفقیتهای شگفتآور ورماخت در روزهای آغازین جنگ جهانی دوم نسبت دادهاند درحالیکه بررسی دقیق تألیفات نظامی نشانگر این است که این واژه پیش از جنگ جهانی دوم نیز در آلمان شناخت هشده بود. واژهی بلیتسکریگ در مقالهای از گاهنامه نظامی دویچهور در سال ۱۹۳۵ دیده میشود. تحلیل جزئیتری از این واژه نیز در هفتهنامهی میلیتهووخنبلات در سال ۱۹۳۸ به چشم میخورد. با این حال برگزیدن چنین واژگانی در ادبیات نظامی آلمان پیش از جنگ جهانی دوم نادر بود. به هر صورت از واژه بلیتسکریگ عملاً هیچگاه در واژگان نظامی رسمی ورماخت در طول جنگ جهانی دوم نیز استفاده نشد و تنها اهمیت آن به روزنامهنگاری تبلیغاتی مربوط میشد. مخصوصاً پس از پیروزی فوقالعاده سریع آلمان بر فرانسه در تابستان سال ۱۹۴۰، روزنامههای آلمانی پر از آن شدند. م.
[3] Anthropocentrism
[4] Anthropomorphism
[5] Anthropic: زیستشناسی مربوط به دوران پیدایش انسان. م.
[6] قصدمندی یا حیث یا جهت التفاتی (intentionality) مفهومی فلسفی است که دانشنامهی فلسفه استنفورد آن را چنین تعریف کرده: «توانایی اذهان در مورد چیزی بودن، تصور کردن، در ازای چیزی قرار دادن، چیزها، ویژگیها و حالات امور.» این اصطلاح به توانایی ذهن برای ساختن تصورات اشاره دارد و نباید با نیت (Intention) خلط شود. این واژه از دوران مدرسیگری رایج شدهاست. اما در فلسفه جدید فرانتز برنتانو این واژه را دوباره احیا کرد و ادموند هوسرل از سردمداران پدیدارشناسی آن را رواج داد. اولین نظریهی حیث التفاتی توسط انسلم در برهان هستی شناختی برای اثبات وجود خدا به کار رفتهاست و این گونه او میان اشیایی که در اذهان و فهم انسانی وجود دارند و اشیایی که در واقع وجود دارند، تفکیک قائل شد. مفهوم حیث التفاتی در فلسفه قرن نوزدهم توسط فرانتز برنتانو فیلسوف آلمانی و بنیانگذار روانشناسی عمل دوباره وارد حوزهی فلسفه و اندیشه شد. در کتابی که با عنوان روانشناسی از منظری تجربی نگاشت برنتانو ادعا کرد که حیث التفاتی ویژگی همه اعمال آگاهی است که پدیداری روانی و ذهنی هستند و این گونه از پدیدارهای فیزیکی و طبیعی جدا میشوند. برنتانو تعبیر «در وجود التفاتی» را رواج داد تا به ویژگی هستیشناختی محدود محتواهای پدیدار ذهنی اشارت کند. طبق برخی از تفسیرها در باب حرف اضافه In یا در یا در وجود، باید این پیشوند را به صورت دری و اضافی معنا کرد یعنی این که یک شی التفاتی {…} وجود دارد در یا این که در-وجود دارد یعنی به صورت خارجی وجود ندارد بلکه یک حالت ذهنی و روان شناختی دارد. در حالیکه برخی دیگر از مفسران معتقدند که علامت {…} هیچ تعهد هستی شناختی را ایجاب نمیکند. م.
[7] Ontogenic: عبارتی مندرآوردی از ترکیب دو واژهی ontologic و ontogenetic. یکی هستیشناسی و دیگری هستیزایی. م.
[8] Algernon Blackwood
[9] William Hope Hodgson
[10] H.P. Lovecraft
[11] Pandeamoniae: احتمالاً لاوکرفت این واژه را در ارجاع به واژهی پاندمونیوم که در شعر حماسی بهشت گمشدهی جان میلتون، پایتخت دوزخ است، ساخته. م.
[12] inaccessibility
[13] incommensurability
[14] Black Illumination
[15] Indifferentism: در اصل لاقیدی نسبت به مسائل مذهبی است. م.