Enter your email Address

پنجشنبه, آذر ۶, ۱۴۰۴
  • ورود
  • ثبت نام
Apparatuss
  • صفحه اصلی
  • هنر
    • سینما و هنرهای نمایشی
    • معماری و هنرهای تجسمی
    • هنرمندان امروز
  • فلسفه
  • ادبیات
    • شعر و داستان
    • نقد ادبی
  • معرفی کتاب
  • پرونده‌ی ویژه
    • پرونده‌ی ویژه‌ی وحشت
    • پرونده‌ی ویژه‌‌ی فیلم هجوم
  • درباره‌ ما
  • تماس با ما
  • ارسال مطلب
بدون نتیجه
مشاهده همه نتیجه
آپاراتوس
بدون نتیجه
مشاهده همه نتیجه

بدن فوکو

تام ایپز | رامین اعلایی
facebook.com/apparatusst.me/apparatuss_sapparatuss@apparatuss.comapparatuss.com

میشل فوکو حوالی ساعت یک و پانزده دقیقه‌ی بعدازظهر 25 ژوئن 1984 بر اثر بیماری مرتبط با ایدز درگذشت. زمان و مکان و علت مرگ او مطابق الزامات قانونی به‌طور رسمی گواهی شد. البته ممکن است وضعیت حقوقی فوکو بلافاصله دقیقاً از زنده به مرده تغییر کرده باشد، اما وضعیت جسمانی او چندان با این تغییر سازگار نبوده است. همان طور که قلب‌نگارْ خط ممتد مرگ را نشان می‌داد، دسته‌ای از اتصالاتِ دیگر فعالیتی افتان و خیزان را در بدن او تشخیص داده بودند. درهرحال، پس از آنکه میشل فوکو ــ‌شخصی حقوقی که می‌توانست طرف قراردادهای پیمانی شودــ به‌ناگاه زندگی‌اش پایان یافت، گوشتش، دارایی‌اش، ایده‌هایش و بیماری‌اش ــ‌رهاشده از بند مالکیت‌ــ هنوز داشتند درون سازوکار غیرمتمرکز نظام‌های اقتصادی خودگردان به کار خود ادامه می‌دادند.

فشار شریانی به‌محض توقف ضربان قلب فروکش می‌کند، خونِ هنوزگرم ناگهان از مسیرهایی جدیدی سر درمی‌آورد. نیروی جاذبه تأثیر می‌کند و خون به‌سرعت از رگ‌های بزرگ‌تر تخلیه می‌شود و در پایین‌ترین بخش‌های بدن نشست می‌کند، آن‌گاه گوشت به رنگ بنفش با لکه‌های قرمز درمی‌آید. دیری نمی‌گذرد که شُلی و سستیِ اولیه به جمود نعشی یا مرگاخشکی می‌انجامد. پوست کشیده بر استخوان‌های برآمده، ظرف چند ساعت، خشک می‌شود که شروعش سفت‌شدن ماهیچه‌های اطراف چشم و گردن است و سپس این روند کل بدن را در بر می‌گیرد. دو تا چهار روز بعد، با توجه به وضعیت آب‌وهوا، شُلی و سستیِ ثانویه آرامشِ افسانه‌ایِ مرگ را از بین می‌برد. بدن که رو می‌کند به گندیدن ــ‌روندی که طی آن پوست ابتدا به رنگ سبز و سپس بنفش و در نهایت سیاه درمی‌آید‌ــ باکتری‌های روده با میزبان خود در تولید انبوه گازهای نامطبوع که در امتداد سیاهرگ‌ها و سرخرگ‌ها منتشر و موجب تورم و پارگی بافت‌ها و اندام‌ها می‌شوند همکاری می‌کنند. لایه‌های متلاشی‌شده‌ی روده‌ها، بدون هیچ مانعی، در جداره‌ها پخش و در مسیرهایی با کمترین مقاومت پراکنده می‌شوند و اغلب از طریق واژن یا مقعد دفع می‌شوند. در طول یک سال یا بیشتر که بدن انسان سفت‌وسخت در کار فاسدشدن است، اندام‌ها، یکی تند و یکی کند، از هم می‌پاشند و آب می‌روند.


مرگ رویدادی مجزا نیست که با یک گواهی [پزشکی] یا نوار قلبی بتوان آن را معلوم کرد. سلول‌ها و بافت‌ها و انگل‌های مقیمی که بدن را تشکیل می‌دهند همگی که با هم در یک آن از کار نمی‌افتند؛ سلول‌های پوستی و استخوانی و ماهیچه‌ای، تا روزها پس از ایستادن قلبِ میزبان، قادرند زندگی خود را پی بگیرند. باکتری‌هایی که عموماً در روده‌ی بزرگ ساکن‌اند نه برخلاف مرگِ میزبان‌شان، که به‌سبب همین مرگ به زندگی‌ ادامه می‌دهند؛ از آنجایی که این باکتری‌ها زمانی به هضم غذا کمک می‌کردند، در این زمان هم دست به فداکاری مشابهی می‌زنند و در تجزیه‌ی اقامتگاه‌های کولونی‌شان مشارکت می‌کنند.

بنابراین، مرگ امری منشوری است و منتشر در زمان: یعنی مرگْ نقطه‌ی مطلق و ممتازی نیست که زمان در آن متوقف بشود و رو به عقب برود؛ همچون خود بیماری، حضوری آکنده دارد که فرایند تجزیه ممکن است آن را به زمان و مکان تقسیم کند؛ به‌تدریج، اینجا و آنجا، گره‌ها تک‌تک از هم باز می‌شوند تا زندگی ارگانیک، دست‌کم در اشکال عمده‌اش، متوقف شود، چراکه، تا مدت‌ها پس از مرگِ فرد، مرگ‌های مجرد و جزئی به جداسازی جزایر کوچک زندگی ــ‌که همچنان زنده‌اندــ ادامه می‌دهند.

اگرچه بن‌بستی در کار نیست، تنگناها و پیچ‌وخم‌ها و نقاط بحرانیِ دوراهی‌ها بر سر راه‌اند. همچنین هر چند اختلالات درونی ــ‌هم در زندگی و هم در مرگ‌ــ سازوکارِ میکروارگانیکِ مشابهی دارند و به‌همین دلیل در حین عبور از آستان مفروض زندگی/مرگ، راه‌های بی‌شماری برای استمرار حیات ایجاد می‌کنند، [بااین‌حال] برهم‌کنش میکروب‌ها با یکدیگر و با ارگانیسم‌ها و اکولوژی‌های بزرگ‌تر اسباب خسارت و ضرر و زیان است. مدت‌ها پس از اعلام مرگ فوکو، بدن او همچنان زنده بود. بااین‌حال، همچنان‌که میکروارگانیسم‌هایی ‌که قبل از 25 ژوئیه در آن فضا می‌زیستند داشتند خودشان را با وضعیتی که از بنیاد تغییر کرده بود، سازگار می‌کردند، زندگی جدید و دیگر مهاجمان فرصت‌طلب اقدام به طرح ادعاهای اقتصادی خود بر سر نعش فوکو کردند و در نهایت در نقطه‌ای ورای بحران، سود بالقوه‌ی زوال و مرگ به مزایای اقتصادیِ یکی‌سازی و ادغام چربید.

بدن انسان محل تخصص‌سازِ خارق‌العاده‌ای است. در خلال مدتی‌که سلول‌هایی به‌خصوص عملکرد سیستم‌های حمل‌ونقل، ارتباطات یا امنیتی پیچیده را قوت می‌بخشند، برخی دیگر ــ‌که از نیاز به‌جست‌وجوی غذا و یا دفاع از خود رها شده‌اند‌ــ قادر به انجام عملکردهای موضعی خاصی در داخل پوست، قلب یا مغزند. مجموعِ انسان به‌واسطه‌ی اطلاعات ژنتیکی دقیق و تکرارشونده‌ در میلیون‌ها سلولی که در نهایت بدن را تشکیل می‌دهند، تعیین و نگهداری می‌شود. در حالی که کل اطلاعات ژنتیکی در هر سلول یکسان است، تنها بخش کوچکی از آن اطلاعات توسط هر سلول مورد استفاده قرار می‌گیرد. همچنین عملکرد منحصربه‌فرد اطلاعات ژنتیکی در هر سلول به موقعیت آن سلول در نسبت با سلول‌های همسایه بستگی دارد. ارگانیسم‌های چندسلولی به‌دلیل تخصص اقتصادی خود می‌توانند به راحتی با سلول‌های سوءعمل‌کننده‌ی عجیب‌وغریب کنار بیایند. مثلاً اگر سلولی منحصربه‌فرد و تکْ در کلیه همچون یک سلول گوش رشد کند، ممکن است به‌دلیل عملکرد برخی از نرم‌افزارهای ژنتیکی ــ‌که به اشتباه بازتولید شده‌اند‌ــ موقعیت نامناسب این سلول بیگانه توسط شبکه‌ی سلول‌های مجاورش مورد شناسایی قرار گیرد.

در اواخر عمر فوکو، بدن او بدل به زیستگاه پیچیده‌ای شده بود که در آن روابط میان انگل‌های سلولی، میزبان‌ها و میانجی‌های ویروسی [هنوز هم] با ظرافت هر چه تمام‌تر جریان داشت. [اما] با منحرف‌شدنِ سیستم ایمنی به‌سوی تولید ویروس نقص ایمنی انسانی[1]، مزیت‌های به‌دردخورِ حفظ‌ونگهداری ساختارهای سلولی تخصصی حادِ هم‌پیوند با بشریت به‌طرزی فزاینده سست شدند. [در کل] ساختارهای بیولوژیکی که خوب کار نمی‌کنند، ناچارند همچون شرکت‌های بزرگ صنعتی که گرفتار آنتروپی بوروکراتیک و سبک‌های مدیریت ناهماهنگ می‌شوند، به مراکز تولید کوچک‌تر و کارآمدتر تجزیه شوند.

بدن انسان، همچون هر اقتصاد دیگری، هرگز یک سیستم بسته نیست، چرا که برای مثال آرایش ژنتیکی آن می‌تواند جنبش‌زا و تکانگر باشد، و تعامل دائمی‌اش با سایر سیستم‌های اطراف و درونش پیوسته کرانه‌های خودش را به چالش بکشد و میانجی‌گری کند. درست همانطوری که هر سلول در ارتباط با سلول‌های مجاورش تشکیل می‌شود، بدن هم مداوماً و پی‌درپی در ارتباط با محیط اطرافش است که تن به بازسازی می‌دهد. [در این میان] رشد گروه‌های عضلانی به‌خصوص، فشردگی صفحات پوستِ سفت‌شده یا انحنای ستون فقرات بیشتر از همه تحت تأثیر بافتار، آب‌و‌هوا، زیستگاه و وضعیت اشتغال است. [همچنین در بدن انسان] جریان‌های کربوهیدرات‌ها، آب، باکتری‌ها، اکسیژن، پروتئین‌ها و اطلاعات پیوسته از طریق شبکه‌های سیاه‌رگ‌ها، مجاری و نورون‌ها به همدیگر متصل و پس از مدتی از هم جدا می‌شوند.

بدن انسان مضاف بر عوامل محیطی ــ‌که مستقیماً در ساختار ژنتیکی‌اش جذب می‌شوند‌ــ با میکروب‌هایی برخورد می‌کند که در چین‌های پیچیده‌اش سکنی می‌گزینند. در واقع ویروس‌ها، باکتری‌ها و سایر انگل‌ها بی آن‌که بدل به بخشی از ساختار ژنتیکی ذاتی بدن انسان شوند، مرتباَ وارد معدودی از آرایش‌های قابل‌توجه در آن می‌شوند. در برخی از موارد انگل‌ها توسط سیستم ایمنی بدن شناسایی شده و بلافاصله از بین می‌روند، در برخی دیگر [اما] نبرد بزرگتری درمی‌گیرد که طی آن میزبان احساس ناخوشی کرده و بیمار می‌شود. گاهاً مداخله‌گرها به‌طور ثابت در ساختارهای پیچیده‌ی بدن جا خوش می‌کنند – حضوری غیرمترقبه که البته می‌تواند به‌دلیل آشناسازی بدن با اطلاعات ژنتیکی اضافه سودمند [هم] باشد. [در این میان] مشخصاً ویروس‌ها ممکن است به چنان رابطه‌ی نزدیکی با میزبان‌شان برسند که ایجاد تمایز میان آن‌ها و او عملاً غیرممکن شود.

یک ویروس چیزی بیش از یک کپسول سرگردان کد ژنتیکی است. برخلاف انگل‌های باکتریایی که قادرند با توجه به مواد مغذی مناسب در خارج از بدن میزبان هم تکثیر شوند، ویروس‌ها صرفاً به‌واسطه‌ی ورود به یک رابطه‌ی همزیستی با سلول میزبان است که تکثیر می‌شوند. آن‌ها قطعاتی بسیار کارآمد از ماشین‌‌هایی هستند که [مشخصاً] ساختارشان تحلیل رفته. اطلاعات ژنتیکی ذخیره شده در رشته‌های اسید دئوکسی ریبونوکلئیک (DNA) یا اسید ریبونوکلئیک (RNA) تنها به آن دسته از عملکردهای حیاتی اشاره دارند که توسط سلول میزبان انجام نمی‌شود. هر ویروسْ مثل قطعات تخصصیِ نرم‌افزارِ شناور در شبکه، حاوی اطلاعات حیاتی لازم برای انجام یک روند به‌خصوص است. برای فعال‌سازی برنامه‌ی خودتکثیرکننده‌ی ویروس، باید دستورالعمل‌های ژنتیکی لازم به سخت‌افزار مناسب و سیستم عامل همراه وارد شود. آن‌هنگام که ویروس یا ــ‌دستکم‌ــ کد ژنتیکی بسته‌بندی‌شده‌ی آن به‌طور فیزیکی وارد سلول میزبانی سازگار گردد، نرم‌افزار ژنتیکی را می‌توان به‌طور مؤثر از حالت فشرده‌شده خارج و متعاقباً در سیستم عامل سلول نصب کرد. ویروس‌های متنوع به طرق مختلف با میزبان خود تعامل دارند، اما در نهایت، همه باید به یک کار فوق‌العاده‌ی برنامه‌نویسی مشابه دست یابند. ویروس‌ها باید ماشین‌های تکثیرکننده‌ی سلول میزبان را به‌شکلی ثمربخش و مفید مجدداً برنامه‌ریزی کنند و از دارایی آن برای تولیدمثل بهره ببرند.

در مورد HIV، سخت‌افزار مناسب می‌تواند توسط لنفوسیت‌های تی CD4 مهیا گردد. لنفوسیت‌های تی CD4 برای سیستم ایمنی بدن انسان بسیار مهم هستند چرا که نقشی دوگانه در شناسایی و ریشه‌کن کردن مهاجمان درون‌سلولی و بیرون‌سلولی دارند. HIV از طریق برنامه‌ریزی مجدد یکی از عوامل تأمین امنیت اصلی بدن انسان است که دست به یک حرکت گاز انبری نامحتمل می‌زند. ویروس نه‌تنها با سلول‌هایی که مایل به تبدیل‌شدن به کارخانه‌های تکثیر HIV هستند تأمین می‌گردد، که به‌واسطه‌ی تخریب عناصر کلیدی سیستم ایمنی بدن، خود را پنهان می‌سازد. به نظر HIV استراتژی استادانه‌ای دارد، پس از عفونت اولیه، ویروس غالباً برای سال‌های مدید مخفی می‌شود، و در خلال این مدت رفته‌رفته به درون سیستم ایمنی میزبانش نفوذ می‌کند و پتانسیل تکثیر و تکرار را از طریق بهره‌برداری از مسیرهای دیگرِ بدنِ میزبان قوت می‌بخشد. پیامدهای کامل کار پر زحمت HIV تنها زمانی کاملاً آشکار می‌شود که جایی در آینده، سومین مهمان فرصت‌طلب از فعالیت‌هایی که قبلاً انجام شده استفاده می‌کند و کار مهمان قبلی را توسعه می‌دهد.

[اینجاست که بالأخره] بدن میشل فوکو، که قبلاً به‌ظاهر چنین بیرون و درونی متمایز داشت، از هر دو سو لک برمی‌دارد. [در واقع] HIV، با پذیرش شراکت با لنفوسیت‌های تی CD4 که قبلاً با سیستم ایمنی بدن او متحد بودند، به‌طور سیستماتیک ساختار ژنتیکی او را تغییر داد. عملکرد جدید این سلول‌ها منجر به تولیدمثل HIV شد. به همین ترتیب فوکو به طور مخفیانه وارد برخی از ساختارهای حیاتی محیط اطرافش شد و آن‌ها را آلوده کرد. او، بر خلاف سایر دشمن‌های عیانی که قصد بدخواهانه‌اشان را با حمله‌ای تمام عیار نشان می‌دهند، راه خود به مراکز تولید را از طریق ایجاد روابط عمل‌گرایانه در مناطق حساس فرهنگی هموار کرد.

به‌عنوان مثال، ساختارهای گفتمانی را در نظر بگیرید که مؤلف را تولید می‌کنند. قبل از آلوده شدن، آن‌ها یک مدل کاملاً خطی از اقتدار تولید کردند که درش ایده‌های موجود در یک متن، مثلاً، محصول غیرمسئله‌ساز شخصی به‌خصوص بود. تعامل فوکو تولید مؤلفان را متوقف نکرد، بلکه اساساً برنامه‌ریزی گفتمانی را که آ‌ن‌ها از طریقش به مرحله‌ی ادراک می‌رسیدند، تغییر داد. با بازسازی مؤلف به‌مثابه‌ یک محصول گفتمانی، عفونت فوکویی ماشین تولید متن را از بین نبرد، بلکه مؤلف را به عنوان تابعی از آن ماشین عوض کرد. روشن است که در اینجا نباید فوکو را به‌عنوان مؤلف این تغییر به حساب آورد، بلکه او را باید تنها عاملی در میان عوامل دیگر دانست که تغییر را ایجاد کردند. به‌طور مشابه، کاملاً مشخص نیست که HIV چه نقشی در ایجاد سندرم بیماری‌های مختلفی دارد که در مجموع به عنوان ایدز شناخته می‌شوند. پیتر دوزبورگ معتقد است که هیچ رابطه‌ای وجود ندارد، بلکه این دیگران هستند که برای مدل خطی علت‌ومعلول استدلال می‌کنند. با توجه به وزن شواهدی که به سطوحی از اتصالات اشاره دارند، به نظر HIV به‌نحوی پیچیده با مجموعه‌ای از علائم مرضی که به‌عنوان ایدز شناخته می‌شود، نسبت دارد.

در نیمه‌ی دوم دهه‌ی 1940، فوکو دو یا سه سال را در سن آن ــ‌یک بیمارستان بزرگ روانی در مرکز پاریس‌ــ بستری بود. به گفته دیوید میسی خاطرات فوکو از این بخش از دوران زندگی‌اش «بسیار مبهم است، آن‌ها اگر نه گمراه‌کننده، که محصول حافظه‌‌‌ای گیج‌اند… این ابهام البته ممکن است به عدم تمایل فوکو به ارائه‌ی اطلاعاتی هم ربط داشته باشد که اجازه می‌دهد هویت او در هر لحظه با دقتی مثال‌زدنی مشخص شود.»[2] « کسی نگران این نبود که من باید چه کار کنم؛ من در انجام هر کاری آزاد بودم. درواقع در موقعیتی بین کارکنان و بیماران قرار داشتم.»[3] در راهروها، تئاترها، شریان‌ها و اتاق‌های بیمارستان، بی‌ثباتی ذهنی شخصی فوکو آزاد بود. همانطور که بدن فوکو نتوانست به‌طور کامل پتانسیل کشنده‌ی HIV را درک کند، روانپزشکان سن آن نیز از تشخیص خطر بالقوه‌ی فوکو برای اقتدارشان غافل ماندند. HIVادغام‌شده با لنفوسیت‌های تی CD4 میزبان، موقعیتی واقعاً دوگانه دارد، یعنی نه میزبان و نه مهمان، این بیگانه‌ی همزیگر را به‌عنوان عضوی از یک سیستم امنیتی مقسوم نمی‌پذیرند. فوکو نیز به‌همین ترتیب، با پوشیدن کت سفید، نه کارمند بود و نه بیمار، اما با برخورداری از موقعیت مبهم خود، به اندازه‌ی کافی قادر بود تا در مقام یک چهره‌ی اقتدارگرا ظاهر شود.

پوشش پروتئینی ــ‌که از هسته‌ی اسید نوکلئیکی ویروس محافظت می‌کند‌ــ از زنجیره‌های امتدادی آمینو اسیدی ساخته شده که منظر هندسه همچون بلوک‌های آراسته‌ی ساختمانیِ به‌هم قفل‌شده است. این شکل پیچیده‌ی پوسته‌ی خارجی ویروس است که اتصال اولیه‌ی آن را به یک سلول میزبانِ بالقوه تسهیل می‌کند. اگرچه ویروس‌ها اغلب مختص سلول هستند، یعنی فقط می‌توانند با موفقیت به یک نوع خاص از سلول متصل و ادغام شوند، اما هیچ وسیله‌ای برای جستجوی فعال میزبان‌های بالقوه ندارند. برای مثال HIV فقط می‌تواند به پروتئین CD4 که فقط در دو نوع سلول خونی وجود دارد بچسبد. ویروس HIV قصدی از خود نشان نمی‌دهد، برنامه‌ای برای حمله از قبل موجود ندارد، در عوض باید بر روی برخورد تصادفی حسابی ویژه باز کند. هنگامی که همکاران ژرژ دومزیل در دانشگاه اوپسالا از او پرسیدند که آیا شخص خاصی را برای دستیار بخش فرانسوی‌زبان در نظر دارد یا نه، او بدون اینکه واقعاً به شخص خاصی فکر کرده باشد، خیلی اتفاقی دوست باستان‌شناس خود، رائول کوریل را برای این سمت پیشنهاد داد. تصادفاً کوریل چند روز قبل از این اظهار نظر، فوکو را ملاقات کرده و با او درباره‌ی وضعیت نامشخص شغلش سخن گفته بود. همین اشتیاق کوریل برای تشویق‌کردنِ دومزیل برای ارسال دعوت‌نامه‌ی همکاری برای فوکو کافی بود. هر چند فوکو با استخدام‌شدن در دانشگاه اوپسالا هم هرگز طرح مفصلی که در نهایت به قلب آکادمی فرانسوی منتهی می‌شد را به اجرا نگذاشت، اما بااین‌حال انتقال او به سوئد در اوت 1955 ظاهراً نتیجه‌ی یک خوش‌شانسی محض بود.

زندگی‌نامه‌نویسان، منتقدان، مخالفان، دوستان و سایر نزدیکان فوکو به شیوه‌های مختلف تلاش کرده‌اند تا موضوعات، محورها و مقاصد اصلی فوکو را فشرده کنند. فوکو چه به‌عنوان پاتوژن[4]، چه نوش‌دارو، اکسیر، علاج عام و چه دارونما، معمولاً در مقام عاملی سیاسی که تأثیراتش تابع مستقیم سخنانش است، قرار گرفته.

«فکر می‌کنم درواقع در بیشتر مربع‌های صفحه‌ی شطرنجی سیاسی، یکی پس از دیگری و گاهی به‌طور همزمان، قرار گرفته‌ام: به‌عنوان آنارشیست، چپ، مارکسیست خودنما یا نفرت‌انگیز، نیهیلیست، ضد مارکسیست آشکار یا مخفی، تکنوکراتِ در خدمت گُلیسم، نولیبرال و غیره. یک‌بار استادی آمریکایی اعتراض کرده بود که چرا مارکسیست جاسوسی مثل من به آمریکا دعوت شده، از طرف دیگر رسانه‌های کشورهای اروپای شرقی هم مرا همدست براندازان می‌خوانند.[5]»

شاید تعجب‌آور نباشد که تاریخ بیماری‌های انسانی، معمولاً از منظری انسانی نگاشته شده. ویروس‌هایی که به‌عنوان تهدیدهای بیماری‌زا (پاتوژنیک) برای مبارزه یا ریشه‌کنی بهتر معرفی می‌شوند، اغلب به دلیل علائمی [سمپتوم‌هایی] که در بدن بیماران ایجاد می‌کنند، نامگذاری شده‌اند. آمیختگی ویروس با بیماری تقلیل‌دهنده بسیار ساده است که اساساً مکانیسم ویروس و بیماری را به‌درستی نمی‌فهمد. علائم [سمپتوم‌ها] صرفاً از طریق تلاش‌های ترکیبی بدن و ویروس است که ظاهر می‌شوند. فراتر از میزبان، ویروس‌ها به تجریدهای اطلاعات نزدیک‌تر هستند تا تجریدهای بیماری. [در واقع] این فقط گفتار، افکار یا اعمال فوکو نیست که اثرات بدنی ایجاد می‌کند، بلکه تعامل آن‌ها با بدن‌های دینامیک دانش و قدرت است که نتایج سمپتوماتیک دارد. برخلاف جدلی که صرفاً به‌دنبال جایگزین‌کردنِ راست‌دینی با دیگری است، عامل تحریک‌کننده هر دو را مسئله‌ساز می‌کند.

چنان‌که بیماری‌های تازه آشکارشده نشان می‌دهند، توسعه‌ی مدرن واکسن‌هایی که برای جلوگیری از ویروس‌های بخصوص طراحی شده بودند، نتوانستند پتانسیل تکاملی آن‌ها [ویروس‌ها] را پیش‌بینی کنند. در روند امتیازبخشی به ژنوتیپ‌ها[6] نسبت به فنوتیپ‌ها[7]، منطق پشت برنامه‌های واکسیناسیون انبوه، [مشخصاً] درباره‌ی دقت تکثیر ویروس غلو کرد و از این رو قابلیت ویروس‌ها برای مقابله با شرایط تغییریافته را نادیده گرفت. شواهدی ــ‌که در حین تلاش برای مبارزه با HIV جمع‌آوری شده‌ــ نشان داده که لایه‌های عظیم تاشده و همانندسازی که به‌طور منظم متحول می‌شوند و جهش می‌کنند، به گونه‌های جدیدی از ویروس‌ها اجازه می‌دهند تا مسیرهایی را برای دور زدنِ موانع درمانی پیدا کنند. فوکو در رستوران و بار ویژه‌ی ه.م.ج.ن.س‌.گ.ر.ا.ی.ا.ن در سانفرانسیسکو مکانیسم‌های مشابهی را در بازی کشف کرد. آنجا که در میان ازدحام سکس، دراگ و مردان، [او] مسیرهای جدیدی به‌سوی لذت از طریق اقتصاد سیال قدرت و هویت یافت. فوکو در چنین شرایطی و در چارچوب محدودیت‌های اخلاقی، مذهبی، و قانونی، تکرار و جهشِ تنیده در اعمال سادومازوخیستی بی‌قید، مرزهای ممنوعیت را در فراسوی نیات الزامی بازیگران این بازی مورد کنکاش قرار داد.

«بازی S/M[8] خیلی جالب است… چون رابطه‌ای استراتژیک است. البته همچنان نقش‌هایی وجود دارند، اما همه به خوبی می‌دانند که ترتیب این نقش‌ها را می‌توان وارونه کرد.  بعضی اوقات پرده‌ی جزء صحنه‌ی نمایش با موقعیت ارباب و برده شروع می‌شود و با موقعیت برده و ارباب به پایان می‌رسد. یا، حتی زمانی‌که نقش‌ها تثبیت می‌شوند هم به خوبی می‌دانید که همه‌چیز یک بازی است: حالا در طی بازی یا قوانین زیر پا گذاشته می‌شوند و یا توافقی صریح و ضمنی وجود دارد که شرکت‌کنندگان را از محدودیت‌ها آگاه می‌کند.[9]»

پیکربندی «نفس» که فوکو در سانفرانسیسکو با آن مواجه شد را نباید با نسخه‌ی کالیفرنیایی دیگر آن اشتباه گرفت. «گمان نمی‌کنم که این حرکت در اعمال جنسی ربطی به فاش‌سازی یا درک تمایلات S/M در اعماق ناخودآگاه ما داشته باشد… من فکر می‌کنم که S/M بسیار بیشتر از این‌ها است: آن آفرینش واقعی امکان‌های جدید لذت است.»[10] هدف این روابط پیچیده و چرخشی میان ارباب و برده، لذت و درد، اشتیاق و انزجار، و بیماری و سلامتی، آشکارسازی هویتی اساسی و ویژه نیست، بلکه درهم‌آمیزی فعالانه‌ی هویت‌های جدید است. آغشته به تضادها، ناپیوستگی‌ها و پیوندهای عجیب‌وغریب، نفسِ موقتی که از طریق S/M پدیدار می‌شود، نه‌تنها جایگزینی برای یک نفسِ به‌درستی ساخته‌شده است، که حتی ‌‎به‌واسطه‌ی بازخورد دادن به ماشین مولد هویت، مفهوم هستی یکدست پیشاموجود را هم مسئله‌زا می‌کند.

در نیمه‌ی دوم دهه‌ی 1970، تمرکز جمعیت مردان ه.م.ج.ن.س‌.گ.ر.ا در سانفرانسیسکو و نیویورک دسترسی آماده به لذت‌های به‌ظاهر نامنظم بی‌پایان را تسهیل کرد. در بارها و حمام‌های S/M، بدن‌های ناشناس به‌ظاهر آزاد بودند تا با همدیگر درآمیزند و اطلاعات و مایعات جسمانی‌اشان را مبادله کنند. در اقتصادهای فرصت‌طلبِ [اپورتونیست] اتاق تاریک و بدن انسان ‌ــ‌آنجا که مسیرهای پیچیده به طور اتفاقی کاوش می‌شوند‌ــ هیچ طرح‌واره‌ای فراگیر، هیچ پروژه از پیش تعیین‌شده و هیچ حقیقت معینی وجود ندارد. بدن فوکو، اگرچه هرگز سیستمی بسته نبود، اما در مسیر خطرناکی که لبه‌ی سازماندهی بدنی را در بر می‌گیرد، توسط ویروس‌ها، مشت‌ها و دیگر اتصالات پیش‌بینی‌نشده اغوا شد. بدن که درون یک جلیقه‌ی ژنتیکی متولد شده، به‌تدریج یاد می‌گیرد که از خود خارج شود.

«در مورد اینکه چه چیزی مرا تحریک می‌کند، همه‌چیز روشن است؛ امیدوارم در چشم برخی افراد به خودی خود کافی باشد. این کنجکاوی بود – در هر صورت تنها نوع کنجکاوی که ارزشمند است با درجه‌ای از سرکشی و لجاجت تلفیق شد: نه آن کنجکاوی که به دنبال همانند ساختن چیزهایی است که فرد باید بداند، بلکه چیزی که او را قادر می‌سازد تا از خود رهایی یابد… شاید مردم بگویند که این بازی‌ها با خود بهتر است در پس پرده‌ها باشد؛ بازی‌هایی که در بهترین حالت ممکن است به‌درستی بخشی از آن تمرینات مقدماتی‌ای باشند که پس از رسیدن به هدفْ خودْ فراموش می‌شوند. اما، پس، فلسفهْ امروز چیست ــ‌منظورم فعالیت فلسفی‌ست‌ــ مگر تحمیل‌کردنِ اندیشیدن بر خود کاری انتقادی نیست؟ در این صورت، بدون تلاش برای دانستن چرایی مشروعیت‌بخشیدن به چیزها، چگونه می‌توان متفاوت اندیشید؟[11]»

برای فوکو، نوشتن و سادومازوخیسم هر دو نمونه‌هایی از تجربه‌ی محدود و تمرین‌هایی مادی برای کشف مرزهای بدن بودند. حالا خواه آن‌ها بدن‌های قدرت/دانش باشند، یا بدن‌های سازمان‌ها یا ارگانیسم‌ها، بدن‌های سلولی یا بدن‌های گوشتی، فرقی نمی‌کند، چرا که در نهایت این محدودیت‌ها و لبه‌های بدن است که مناطق معرفت و یادگیری را متمایز می‌کند. معرفت یک روند آگاهانه نیست، و در نتیجه‌ی مستقیم تلاش اتفاق نمی‌افتد، بلکه تصادفی است ظاهری که اثرات و ترکیبات غیرمنتظره‌ای ایجاد می‌کند.

سویه‌های ویروسی جدید توسط نیروهای قادر مطلق طراحی نشده‌اند تا واکسیناسیون‌ را منسوخ کنند، ویروس‌ها تلاش نمی‌کنند تا با هدفی خاص تکامل یابند، برعکس، آن‌ها مطابق با کد ژنتیکی‌اشان، سعی می‌کنند تا حد امکانْ دقیق تکثیر شوند. گاهی اوقات مواد خام ضعیف یا شرایط فیزیکی محدود می‌تواند منجر به «اشتباه» شود، در این مواقع ویروس به جای اینکه منجر به تکثیری کامل شود، جهش می‌کند. معمولاً این وانمودگرهای بدشکل به‌سرعت از بین می‌روند و قادر به رقابت با خویشاوندان کاملاً شکل‌گرفته‌ی خود نیستند. بااین‌حال، گاهی اوقات، در شرایط و زمانی خاص، ممکن است جهشی رخ دهد که با محیط خود سازگارتر است و از این رو احتمال زنده‌ماندن و تکثیرشدنش بیشتر است. برای مثال، در بدنی واکسینه‌شده، ویروسی که پوسته‌ی بیرونی‌اش دچار نوعی جهش شده، چون احتمال کمتری وجود دارد که توسط سیستم ایمنی بدن شناسایی شود، قادر است با سلول‌های میزبان مناسب وارد مشارکت موفقیت‌آمیز گردد. معرفت ویروسی نه موضوع طراحی است و نه حتی موضوع تصادفی، بعوض معرفت ویروسی تابعی پیچیده از محدودیت و فرصت است.

در میان نورون‌های متقاطع [نورون‌های مرتبط با هم] مغز فوکو، میلیاردها مرز موردمناقشه ‌ــ‌در پاسخ به اطلاعاتی که از درون و اطراف بدن او جریان می‌یابد‌ــ آموزش می‌بینند. اگرچه فوکو به‌عنوان یکی از متفکران بزرگ قرن بیستم همواره مورد تحسین قرار گرفته، اما برشی که از مغز او استخراج شده همچون هر برشی که از هر مغز دیگری گرفته شده، یأس‌آور است. قوی‌ترین میکروسکوپ‌ها هم هیچ راز، بینش و اندیشه‌ای را فاش نمی‌کنند. اگر می‌شد احساسی زودگذر و آنی را در مخ یک فیلسوف کار گذاشت، باز هم مکان ایستا و راکد احتمالی فاش نمی‌شد، بلکه احساس زودگذر در اطراف شبکه‌های عصبی مختلف تقسیم و پراکنده می‌گشت. یک حس یا یک لحظه‌ی بخصوص هرگز توسط مغز ذخیره نمی‌شود بلکه جذبش می‌گردد. شبکه‌های موازی سلول‌های عصبی، بدون توجه به هر معنایی که به‌صورت گفتمانی ساخته می‌شود، به‌طور پیوسته و دقیق تنظیم می‌شوند، چون تحریکات الکتریکی در سرتاسر آن‌ها سرعت می‌گیرد. در پاسخ به محرک‌های مقتضی و درخور، خاطرات به معنای واقعی کلمه دوباره به یاد آورده می‌شوند، چون درواقع پیکربندی‌های مختلف نورون‌ها وارد عمل شده‌اند.

هروه گیبر در داستان کوتاهی با عنوان رازهای یک مرد، شیدایی یک جراح مغز و اعصاب را در حین تشریح مغز فیلسوفی مشهور وصف می‌کند، اگرچه در داستان او نام فیلسوف هرگز ذکر نشده، اما واضح است که فوکو الهام‌بخش کار گیبر بوده است. در داستان گیبر همانطور که جراح در حال کَندنِ مغز فیلسوف است مقادیری احشایی [اندرونه‌ای] از خاطرات، ایده‌ها و اغراض‌های نفسانی‌اش پدیدار می‌شود. فوکو در هفته‌های پایانی زندگی‌اش زمان زیادی را صرف گفت‌وگو با گیبر کرد. گیبر که برای فوکو ناشناس بود، نه تنها مکالماتی که بین‌شان ردوبدل شده بود را با دقت ضبط کرد، که جزئیات هذیان، حالات، نگرش‌ها و ظاهر فوکو را نیز یادداشت نمود. [در داستان گیبر] همچنان‌که جراح مغز و اعصابِ ساختگی و خیالین، مغز فیلسوف را می‌کاود، به‌ناگاه با سه خاطره‌ی عمیقاً عجین‌شده با مغز او مواجه می‌شود. اولین مورد از این «دیورامای وحشتناک» از پسری جوان می‌گوید که بالاجبار شاهد عمل قطع عضوی است که توسط پدرش انجام می‌شود. دومی از محوطه‌ای می‌گوید که [فضایش] پیوسته تحت تسلط حضور زنی است که برای دهه‌ها در آنجا زندانی بوده. و سومی درباره‌ی دانش‌آموزی نمونه است که موقعیت ستودنی‌اش با ورود ناگهانی مزاحمانی بااستعداد تهدید می‌شود، او سپس به یاد می‌آورد که چگونه آرزوی کودک فیلسوف برای رهایی از رقابتی ناخواستهْ با نابودی پناهندگان یهودی توسط نازی‌ها برآورده می‌شود.

گیبر در طی مصاحبه‌ای در تلویزیون فرانسه در سال 1990 متهم به مداخله در رنج‌های شخصی فوکو و سوءاستفاده از آن‌ها برای انگیزه‌های خودخواهانه‌ی خود شد. گیبر کوشید تا از خود دفاع کند، اما همچنین اعتراف کرد که خود نیز گمان می‌کند اگر فوکو این داستان را می‌خواند، عصبانی می‌شد. تا سال 1984 بدن فوکو به مزاحمان ناخوانده عادت کرده بود، ازاین‌رو هر خشمی که متوجه گیبر شود باید برای جنایتی به مراتب کمتر هوشمندانه رزرو می‌شد. لایه‌های مغزی که با زحمت توسط جراح مغز و اعصاب گیبر آشکار می‌شوند، مدیون سازمان عصبی ملموس مغز فوکو نیستند. این گیبر است که به‌واسطه‌ی به‌کارگیری یک باستان‌شناسی تشبیهی، نه تنها نعش فوکو را به دهه‌ی 1960 می‌کشاند، که حتی پیچیدگی دیناکیک مغز او را نیز انکار می‌کند. در سال 1971، فوکو مقاله‌ای با عنوان نیچه، تبارشناسی، تاریخ نوشت و آن را در مجموعه‌ای که به استادش ژان هیپولیت تقدیم کرده بود، گنجاند. فوکو در این مقاله نقص‌های ذاتی تحلیلی باستان‌شناسانه را می‌شمارد و در نهایت پیشنهاد می‌کند که تبارشناسی نیچه‌ای می‌تواند مسیرهایی جالب‌تر برای تحقیق انتخاب کند.

«پایان تاریخی هدایت‌شده و تبارشناسانه، کشف مجدد ریشه‌های هویتی ما نیست، بلکه برعکس، تلاش برای از بین بردن آن‌هاست. هیچ تلاشی برای یافتن خانه‌ای منحصربه‌فرد که از آن آمده‌ایم، یعنی همان سرزمین مادری که متافیزیسن‌ها به ما وعده می‌دهند، در کار نیست.[12]»

جیمز میلر با استناد به روایت‌های گیبر از آخرین گفت‌وگوهایش با فوکو، ادعا می‌کند که «تعهد به حقیقت[13]، واقعاً سرنوشت اجتناب‌ناپذیر فوکو بوده است – درست همانطور که او در آخرین سخنرانی‌هایش در کولژ دو فرانس به آن اشاره کرد. آنجا که فیلسوف هر چه کوشید نتوانست در مورد اینکه واقعاً چه کسی‌ست سکوت کند.»[14] البته بعید نیست که فوکو در نهایت تسلیم اشتیاقش به اعتراف‌کردن شده باشد، او به‌هرحال از وجود ماشین‌‌آلات فراگیرنده‌ای که از طریق آن‌ها چنین انگیزه‌ای منتشر می‌شد، آگاه بود. با این حال، یکسان دانستن عمل اعتراف با حقیقت انسان، بیشتر مدیون سخنان پاپ است تا سخنان فوکو. اگرچه کار او ممکن است بینش‌های قابل‌توجهی درباره‌ی اقتصاد گفتمان ایجاد کرده باشد، اما در نهایت نباید تصور کرد که نقد او لزوماً بدنش را از تأثیرات گفتمان یا هر اقتصاد دیگری مصون می‌داشت.

همچنان‌که نمی‌توان آن بخش‌هایی از زندگی فوکو را ‌ــ‌که خود با گیبر در میان گذاشت‌ــ با آن «دیورامای وحشتناکی» که به‌طرزی شاعرانه توسط جراح مغز و اعصابِ ساختگی و خیالین کشف شد، یکی دانست، HIV را هم نمی‌توان با حقیقت امیال جنسی او یکی دانست. مواجهه با قطع عضو، حبس و HIV بدون شک بر بدن تأثیر می‌گذارد و تحریکش می‌کند تا پاسخ دهد. بااین‌حال، اثرات آن‌ها همچون یک تخته سنگ در بستر رودخانه قرار نمی‌گیرد، بلکه در اطراف شبکه‌های پیچیده‌ جذب و پراکنده می‌شود. همچنان‌که امکان دارد گیبر در موقعیتی نبوده باشد که بتواند معادلات خطی علت‌ومعلولی را بین لحظات دور زندگی فوکو ترسیم کند، همین امر را باید در مورد خود فوکو هم گفت. اعتبار فعالیت‌های باستان‌شناسی ربطی به اقتدار باستان‌شناس مسئول حفاری ندارد. فرآیند کاوش حقایق اساسی را آشکار نمی‌کند، اما به صورت گفتمانی به انتزاعات لحظه‌ای اهمیت تاریخی می‌بخشد. هنگامی‌که نعش فوکو بر روی تخته‌ی پاتولوژیست قرار داشت، بررسی‌های تخصصیْ ضایعات عجیبی را نشان داد که سرتاسر قشر مغزی او را  در برگرفته بود. در این شکاف‌ها البته خبری از «دیورامای وحشتناک» نبود، اما آن‌ها نشان از فعالیت عصبی خارق‌العاده‌ای داشتند. درواقع در خلال مدتی که گیبر مشغول داستان‌سرایی از هم‌نشینی‌اش با فوکو بود، جراحان مغز و اعصاب با میکروسکوپ‌هایی پیچیده شبکه‌های عصبی مغز او را دید می‌زدند، شبکه‌هایی که در اطراف شکاف‌های مخچه‌‌ی او در هم پیچ خورده بودند.

توکسوپلاسما گوندی یک انگل تک یاخته‌ای است که معصومانه تقریباً در بدن نیمی از جمعیت انسانی جهان زندگی می‌کند. اعتقاد بر این است که 50٪ تا 60٪ از ساکنان ایالات متحده به این انگل آلوده‌اند، در بریتانیا این رقم بین 20٪ تا 40٪ است و در فرانسه ــ‌چنان‌که تخمین زده می‌شود‌‌ــ 90٪ جمعیت میزبان این ارگانیسم کوچک هستند. علیرغم توزیع همه‌گیر، ابراز نشانه‌ای [سمپتوماتیک] آن که به نام توکسوپلاسموز شناخته می‌شود، بسیار نادر است. مطابق با پژوهش‌های پزشکی، به‌نظر تنها پیامد آماری قابل توجه [این بیماری] در میان جنین‌هایی باشد که مادرانشان در دوران بارداری آلوده شده‌اند. با‌این‌حال، در اوایل دهه‌ی 1980، توکسوپلاسموز، در کنار سارکوم کاپوزی و پنومونی پنوموسیستیس کارینی، یکی از بیماری‌های فوق‌العاده نادری بود که ناگهان بین جمعیت همجنس‌گرایان متمرکز در نیویورک و کالیفرنیا شیوع پیدا کرد. با استناد به شواهدی از توکسوپلاسموز در بین بیماران پیوند عضوی که سیستم ایمنی‌اشان در تکاپوی جلوگیری از رد شدن اندام پیوندی توسط بدن است، به نظر محل اقامت بدون علامت «طبیعی» توکسوپلاسما گوندی با سرکوب سیستم ایمنی تغییر می‌کند. با توجه به اثر مخرب آن بر سلول‌های T4، HIV یک شریک منطقی برای جاه‌طلبی‌های ماجراجویانه‌تر توکسوپلاسما گوندی است.

چرخه‌ی کامل زندگی توکسوپلاسما گوندی فقط در گربه‌های وحشی یا اهلی می‌تواند از نظر جنسی تکمیل شود. پس از ادغام گامت‌های ماکرو و میکرو، اووسیست‌های حاصل در نهایت از طریق مدفوع گربه به میزبان‌های میانجی منتقل می‌شوند. در اینجا هر حیوان خونگرمی از جمله انسان می‌تواند به‌عنوان یک میزبان میانجی تلقی شود. به‌دنبال بلعِ کیست‌های بارور شده، آنزیم‌های گوارشیْ باعث پارگی کیست‌ها می‌شوند و اجازه می‌دهند تاکی‌زوئیت‌های تکثیرشونده به‌سرعت به‌واسطه‌ی خون و سیستم‌های لنفاوی در سراسر بدن توزیع شوند. در نهایت تعدادی از تاکی‌زوئیت‌ها به‌هم می‌چسبند و کیست‌های بافتی را ‌ــ‌معمولاً در چشم‌ها، عضله‌‌های اسکلتی، عضله‌ها‌ی قلب و غالباً در مغز میزبان دوم‌ــ تشکیل می‌دهند. این کیست‌ها عمدتاً در بافت‌های میزبان میانجیْ غیرفعال باقی می‌مانند و تنها پس از ورود مجدد به بدن میزبان اول ــ‌آن هم به‌واسطه‌ی خوردن گوشت آلوده‌ی میزبان دوم‌ــ است که دوباره فعال می‌شوند. شواهد نشان می‌دهد که فاز غیرفعال چرخه‌ی زندگیْ توسط سیستم ایمنی میزبان دوم تضمین می شود، تا آنجا که تک‌یاخته‌های توکسوپلاسما گوندی به‌طرز اجتناب‌ناپذیری خودشان را تحت توقیف و بازداشت می‌بینند.

در خلال مدتی که گیبر ساعیانه و با زحمت اثرات بیرونی را ــ‌که بر روی سطح بدن فوکو موج می‌زدند‌‌ــ تحلیل می‌کرد، از اقتصادهای درهم‌تنیده‌ای که مجموعاً به هر تکان، کشش و کلمه‌ای تأثیر می‌گذاشتند، بی‌اطلاع بود. در واقع مغز میشل فوکو در کنار ساختارهای مغزی اکثر هموطنانش، به‌عنوان زندانی مؤثر برای توکسوپلاسما گوندی عمل کرده بود. پیش از مراوده با ویروس HIV، سیستم ایمنی بدن [فوکو] مراقب کیست‌های خوابیده بود. با این حال، تا ژوئن سال 1984، سیستم ایمنی تحلیل‌رفته‌ی او در نبردهای متعددی که با معدودی از مهاجمین فرصت‌طلب داشت، شکست خورد. در همین بزنگاه بود که تک‌یاخته‌ی توکسوپلاسما گوندی فرصتی غیرمنتظره برای تکثیر بیشتر به دست آورد. با استخباراتِ خودی‌ها، انگل‌های درون سلولی مغز فوکو را به‌منظور یافتن امکان‌های بیشتر کاویدند. [به این ترتیب] هر ارگانیسم انگلی بی توجه به معانی بالقوه‌ای که به‌طور گفتمانی بر روی سطحی سرد و دیرآشنا پراکنده شده بودند، مواد ذهن فوکو را به‌دقت تجزیه و تحلیل کردند.

مرگ استاد تجزیه‌ی بزرگی است که اتصال‌ها را با فاش کردن آن‌ها نشان می‌دهد و شگفتی‌های پیدایش و تکوین را با تندی و خشونت تجزیه می‌کاود.[15]

در سال 1757، روبر فرانسوا دامینِ[16] شاه‌کش به اعدام محکوم شد. قرار بر این بود تا سینه‌اش پاره و گوشت آن بیرون کشیده شود، بازوها، ران‌ها و ساق‌ هر دو پایش کنده شود، بدنش کشیده و به چهار قسمت تقسیم شود و خاکستر اندام و تنه‌اش به باد سپرده شود. بااین‌حال با وجود شش اسب و [استفاده از] گاز انبرهای فولادی بخصوص، بدن دامینْ استقامت قابل‌توجهی از خود نشان داد. بافت‌های ران‌ها و نیم تنه‌اش با جهندگی رنج‌آوری به استخوان‌هایشان چسبیده بودند، بازوها و پاهایش [تا جایی که ممکن بود] بر تقلاهای گروهی از اسب‌ها غلبه کردند و تنها پس بریده‌شدن بسیاری از رگ و پی‌های وصل‌کننده و ماهیچه‌ها بود که از تعلق جسمانی خود دست کشیدند. در واقع بدن دامین ثابت کرد که تجزیه و انحلال درازمدت، منجر به وحدتی ماندگار سمج و می‌شود. بدن به‌دور از فروپاشیدن به قطعات مخلوط، و در مواجهه با نبردهای بسیار در مکان‌های متعدد، یکپارچگی ستیزه‌گر خود را نشان می‌دهد، حتی اگر در نهایت عمر کوتاهی داشته باشد.

در سال 1984، بدن فوکو درگیر جنگ و جدال‌هایی متعدد در جبهه‌هایی متنوع بود. در خلال مدتی که دو کتاب آخر او برای فتح ویترین کتابفروشی‌های بزرگ فرانسه با دیگر کتاب‌های نظری مشهور مبارزه می‌کرد، یاخته‌های عصبی بدن او برای پاکسازی خونشْ ناامیدانه در تدارک حمله‌ای همه‌جانبه به انگل‌های ویروسی بودند. همزمان [با این] اکسیژن و مخاطِ بدن او هم در حال نبرد با ریه‌های بیمارش بودند و داروهای مسکن با انتقال‌دهنده‌های عصبی دست‌و‌پنجه نرم می‌کردند، در همین گیرودار بود که اخلاق‌گرایان علت بیماری بدن فوکو را بی‌بندوباری دانستند و دوستانش به پیامدیابی اسرار روحش پرداختند. همچون بدن دامین، بدن فوکو نیز هرگز توسط ماشین‌آلات بی‌شماری که دائماً کرانه‌های وجودی‌اش را به چالش می‌کشیدند، از بین نرفت. بلکه به‌عکس، آن پیوسته به‌واسطه‌ی فعل‌وانفعال پیچیده این فناوری‌های بدن بازسازی شد.

… این فناوری پراکنده است، به‌ندرت در گفتمان مستمر و سیستماتیک فرموله می‌شود؛ غالباً از قطعه‌ها و تکه‌ها ساخته‌ می‌شود، و مجموعه‌ای متفاوت از ابزارها و روش‌ها را پیاده می‌کند. علیرغم انسجام نتایج آن، [در نهایت] عموماً چیزی بیش از ابزاری چندشکل نیست… قدرت اعمال شده بر بدن نه به‌مثابه یک ویژگی، دارایی یا خاصیت، که به‌مثابه یک استراتژی تصور می‌شود که اثرات چیرگی و تسلطش نه به «از آنِ خود سازی‌ها»، که به تمایلات، مانورها، تاکتیک‌ها، تکنیک‌ها، و عملکردها نسبت داده می شود؛ [قدرتی] که باید به‌جای امتیازبخشی بدان، شبکه‌ای از روابط را درش ــ‌که دائماً تنش‌آلود و کنش‌ورز هستند‌ــ رمزگشایی کرد؛ باید به جای قراردادی قاعده‌مندساز ــ‌که قلمروی را معامله یا فتح می‌کند‌ــ نبردی دائمی را الگوی خود قرار داد.[17]

مکانیسم‌های پراکنده‌ی موجود در بدن فوکو نه دارایی و صفت خاصش بودند و نه صرفاً به‌او خدمت می‌کردند. هر ویروس HIV، در حین گردش در رگ‌های فوکو، در جاهای دیگر نیز در حال نبرد بود. از آنجایی که هر ویروس اثرات ریز خود را بر «بدن‌های در حال مرگ» ارزانی می‌دارد، [آن‌ها] به‌طور همزمان در بافت یک بیماری همه‌گیر بافته می‌شوند. ویروس ‌ــ‌که مشخصاً در ترکیب همزیگر با سلول‌های خونی، راست‌دینی پزشکی، شایستگی و برازندگی تحصیلی و عفونت باکتریایی‌ــ در حال کار کردن بود، در موقعیت‌ها و مکان‌های جدید تمرین کرد و پارامترهای سیال و روان فوکو و سایر بدن ها را به دنبال خود کشید. به مدت 57 سال، شبکه‌ای از روابط پر تنش در حال تولید یک اثر سرتاسری از یک بدن منسجم، یک هویت پایدار و یک ذهن مقتدر بودند. بدن فوکو در مقام یک مکان هندسی گفتمانی ممکن است متلاشی شده باشد، اما میلیون‌ها اثر باقی‌مانده پس از این تجزیه‌ی محلی و موضعی همچنان به گردش و تکثیر در بدن‌های مرتبط و منفصل ادامه می‌دهند. مرگ ارگانیک این مؤلف، مرگ گفتمانی مؤلف را نیز رقم می‌زند. با ناتمام گذاشتن و ترک کردنِ «کار» و همچنین حذفِ آشکار بقایای جسمانی «مؤلف»، دستگاه ویروسی که زمانی به فوکو وابسته بود، اکنون می‌تواند به سرعت تکثیر شود، هزاران بار جهش کند و خود را با شرایط تغییریافته سازگار نشان دهد.


[1] Immunodeficiency: در (پزشکی) کمبود ایمنی (در اثر اختلال در فرآورد پادتن‌ها). م
[2] 

David Macey, The Lives of Michel Foucault, London: Vintage, 1994, p.56.

[3]

The Minimalist Self, in Lawrence D. Kritzman, ed., Politics, Phiosophy, Culture. Interviews and Other Writings 1977-1984, New York and London: Routledge, 1988, p.6. – quoted in Macey, 1994, p.56.

[4] (به‌ویژه در مورد ریز اندامگان یا microorganisms) بیماری‌زا، پاتوژن (pathogene هم می‌گویند)، pathogene طب بیماری‌زا. م.
[5]

Polemics, Politics, and Problemizations : An Interview: Random House Inc., 1984, in Paul Rabinow, ed., The Foucault Reader – An Introduction to Foucault’s Thought, London: Penguin Books, 1991, pp.383-4.

[6] ژنوتیپ (سرشت ارثی یک موجود)، زادمون، هم سرشتی، نوع موروثی، نوع معرف و نماینده یک جنس ازموجودات دارای صفات مشابه ارثی. م.
[7] (زیست‌شناسی) رخ مون، فنوتیپ. م.
[8] سادومازوخیسم یا آزارگری و آزارخواهی (Sadomasochism) عبارت است از دو نقطه‌ی مقابل سادیسم و مازوخیسم، آزار یا تحقیر دیگران و بی‌احترامی به آن‌ها، یا آزار دیدن یا مورد بی‌احترامی و تحقیر دیگران قرار گرفتن که سبب ارضای روانی می‌شود. این موارد به تعاملاتی گفته می‌شود که در آن، یک شخص، با آزار دادن فرد دیگری که از درد کشیدن و تحقیر شدن لذت می‌برد، ارضا می‌شود. بسیاری از افراد در آمیزش جنسی خود به اعمال دردناک خفیفی مثل گاز گرفتن، نیشگون گرفتن و سیلی زدن مبادرت می‌ورزند. وقتی هر دو شریک جنسی از این اعمال لذت می‌برند، این رفتارها لذت جنسی را افزایش می‌دهند. اما افراد آزارگر و آزارطلب غالباً نه تنها از اعمال دردآور خفیف پا را فراتر می‌گذارند بلکه تنها با توسل به این رفتارها می‌توانند به لذت جنسی برسند. فرد آزارگر زمانی به اوج لذت جنسی می‌رسد که دیگران را تحقیر کند یا آن‌ها را آزار دهد. غالباً به این کار «تأدیب» می‌گویند. ارضای جنسی فرد آزارطلب به دربند بودن-یعنی آزار دیدن، تحقیر شدن، درد کشیدن و برخورد بد از سوی دیگران-بستگی دارد. آزارگری و آزارطلبی هم در روابط دگرجنس‌گرایانه و هم در روابط همجنس‌گرایانه روی می‌دهند، آزارگری و آزار طلبی جنسی به‌طور کلی چندان شناخته شده نیست و هنوز تحقیقات بر روی آن ادامه دارد. م.
[9]

Bob Gallagher, An Interview: Sex, Power and the Politics of Identity, in the Advocate, 9th October 1989

[10] Ibid
[11]

The Use of Pleasure – The History of Sexuality: Volume Two, London: Penguin Books, 1992, pp.8-9

[12]

Nietzsche, La Géneálogy, l’histoire, in Hommage à Jean Hyppolite, Paris: PUF, 1971, p.169, 1994, p.232

[13] obligation to truth
[14] Miller, 1994, p.372
[15]

 The Birth of the Clinic – An Archaeology of Medical Perception, p.144

[16] Robert-François Damiens
[17]

Discipline & Punish – The Birth of the Prison, New York: Vintage Books, 1979


مشخصات متن اصلی:

http://www.ccru.net/swarm3/3_foucault.htm

برچسب ها: آپاراتوساقتصاداکولوژیانگلایدزبدن فوکوتام ایپزدانشرامین اعلاییزیست‌سیاستسلولفلسفهفلسفه سیاسیقدرتگفتمانمؤلفمیشل فوکوهروه گیبر
اشتراک گذاریاشتراک گذاریارسالارسال

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.

فضا(های) شدتِ ژیل دولوز
فلسفه

فضا(های) شدتِ ژیل دولوز

از کسی به هیچ‌کس
ادبیات

از کسی به هیچ‌کس

برهانِ جهان‌شناختیِ اسپینوزا در اخلاق
فلسفه

برهانِ جهان‌شناختیِ اسپینوزا در اخلاق

بدن چه می‌تواند کرد؟
فلسفه

بدن چه می‌تواند کرد؟

دو داستان کوتاه از اچ‌پی لاوکرافت
ادبیات

دو داستان کوتاه از اچ‌پی لاوکرافت

  • صفحه اصلی
  • هنر
  • فلسفه
  • ادبیات
  • معرفی کتاب
  • پرونده‌ی ویژه
  • درباره‌ ما
  • تماس با ما
  • ارسال مطلب
آپاراتوس

حقوق کلیهٔ مطالب برای آپاراتوس محفوظ و نقل مطالب با ذکر منبع بلامانع است.

بدون نتیجه
مشاهده همه نتیجه
  • صفحه اصلی
  • هنر
    • سینما و هنرهای نمایشی
    • معماری و هنرهای تجسمی
    • هنرمندان امروز
  • فلسفه
  • ادبیات
    • شعر و داستان
    • نقد ادبی
  • معرفی کتاب
  • پرونده‌ی ویژه
    • پرونده‌ی ویژه‌ی وحشت
    • پرونده‌ی ویژه‌‌ی فیلم هجوم
  • درباره‌ ما
  • تماس با ما
  • ارسال مطلب

حقوق کلیهٔ مطالب برای آپاراتوس محفوظ و نقل مطالب با ذکر منبع بلامانع است.

خوش آمدید!

ورود به حساب کاربری خود در زیر

رمز عبور را فراموش کرده اید؟ ثبت نام

ایجاد حساب جدید!

پر کردن فرم های زیر برای ثبت نام

تمام زمینه ها مورد نیاز است. ورود

رمز عبور خود را بازیابی کنید

لطفا نام کاربری یا آدرس ایمیل خود را برای تنظیم مجدد رمز عبور خود وارد کنید.

ورود