گمان میکنم که آنچه ما را وامیدارد هنوز نقاشی کنیم ــیعنی روی سطح رنگ بمالیمــ اُمیدی ناموجّه، ولی هنوز پابرجاست به این که شاید از این راه، پیچیدگیِ وازنندهی زندگی و روانمان بر روی سطح سامان و آرام یابد. غافل از اینکه با هر کوشش در این راه، خود را در محاصرهی دیودیسیهایی صد بار دلآشوبتر از زندگیِ روزمره و جهانِ امورِ واقع خواهیم یافت. ولی آیا از این محاصره پا پس خواهیم کشید؟ آیا راهِ آمده را بازخواهیم گشت؟ نه؛ بلکه با موی راست شده و تنِ یخکرده، با قلبِ پرتپش و سرِ به دَوَران افتاده به دلِ تشویش خواهیم زد. تازه آن هنگام است که نکتهای باز هراسآورتر ــتاریکترین رازــ آرام آرام برایمان روشن میشود: مبادا آن انگیزشِ مبهمی که در آغاز ما را به حرکت انداخته بود، همانی که به پندارِ ما میل به ساماندهی و آرامش میآمد، در هسته و حقیقتِ خود میلی رامناپذیر به خُردشدگی و دیوخویی بوده باشد؟ شاید آری و شاید نه.
در حقیقت، بیشتر گرایش دارم – و همهی جهد و آرزویم در این راه است – که بگویم «نه». ولی نمیدانم این «نه» را چگونه باید گفت که باز به صورتبندیای زُهدفروشانه از آموزهی نخنمای «وحدت در کثرت» بدل نشود. پس تاجای ممکن همانگونه میگویم که عمل میکنم؛ هنگامی که رنگ زیرِ دست میآید و روی پالِت ساخته میشود، و حتی درست در لحظهی به کار گرفته شدن، میانجیای اثیری برای بازنمودنِ شیءها نیست، بلکه شیئی است در میانِ شیءهای دیگر، با این تفاوت که از قابلیتِ مالانده شدن بر روی سطح برخوردار است. جسمی است در کنارِ دیگر جسمها، که اکنون بهمیانجیِ یکی از همین جسمها، یعنی جسمِ انسانیِ ما، از اینجا برمیخیزد و آنجا مینشیند. پس رنگ بر روی پالت مانندِ خمیرِ نان است هنگامِ کوفته و ورزیده شدن: چیزی است در آستانهی پُرافسونِ یافتنِ ریختی نو. ولی دریغ که زود، زشتی و کژریختی نیز در همین میان رُخ خواهند نمود.
اگر بپذیریم که خمیرمایهی روانِ ما که همهی جهان را عمل میآوَرَد، هنگامِ آفرینشِ هنری دوچندان کارساز است، آنگاه جای شگفتی نخواهد بود اگر دیودیسیهای هنر از دیودیسیهای جهان مشوّشکنندهتر و تودرتو تر باشند. خمیرِ زندگی، با همهی رنگها و خطها، در دستِ نقاش حباب حباب میترکد و وامیرود. چه درمانده است او! چه توانِ خُردکنندهای تنها برای انباشتنِ این همه آشفتگی و پیچیدگی روی یک سطحِ کرانمند لازم است؛ چه رسد برای آفریدنِ فُرمی فَرساخته و سرمدی… پس استتیکِ او به ناگزیر استتیکِ ویرانی و فروپاشیدگی خواهد بود. آیا این مایهی لذّتِ اوست؟ بله! زیرا او در ویرانیِ اثر، درماندگی و شکنندگیِ خود را بازمییابد. ولی آیا هـمین لـذّتِ ویرانی انگیزه و غایتِ کـارِ او بوده؟ نه! گواهِ این «نه» کوشـش و اشـتیـاقِ بیآرامِ اوسـت در این راه که آفریدهی ازریختافتادهاش باز به نحوی، تعالییافته از چیزهای پیرامون باشد. و هست. ببینید: رنـگ از جمعِ جسمها برمیخیزد و میرود مینشیند روی بوم؛ رنگ از میانِ گیاهان برمیخیزد و میشود گیاهِ نقاشی، از میانِ کانیها برمیخیزد و میشود صخرهی نقاشی، از بدنها میآید و میشود گوشت و دندهی نقاشی. ولی آن هنگام که رنگ از چیزی بیـنابینِ اینها برخاسـته باشد، یعنی از چیزی بینام و بیرون از توجّهِ ما، آنگاه بر روی بوم میشود هیچ چیزِ نقاشی شده.و تعالیِ نقاشی همین است: این که در نقاشی، ریخـتها شهـامتِ هیچ چیز نبودن دارند. به این ترتیب سنگ و گوشت و گیاه – هرقـدر تکه تکه شده و هیـولاوش، هرقدر ملتهب و لرزان – رویِ سـطحِ بوم، در مرزِ چیزی بودن و هیچ چیز نبودن یـکدستی و قرار مییابند.
بردیا حیدری