اتراقم در شهر مالنئان در دورانی از حیاتم رخ داد که تار و مبهمتر از خود شهر و مناطق مهگرفتهی محاط بر آن نبود. نه بهطور دقیق مکانش را به یاد میآورم و نه اینکه دقیقاً چه زمان و چگونه بدانجا رفتم. اما بهطور مبهمی شنیده بودم که چنین جایی بر سر راهم واقع است؛ و چون به رود مهگرفتهای که نزدیک دیوارهایش جاری است رسیدم و از پسِ رود، زنگ ترحیم ناقوسهای بسیار شنیدم، به گمانم رسید که به مالنئان نزدیک شدهام.
وقتی به پل تیرهی سترگی که بر رود معلق است رسیدم، میتوانستم اگر بخواهم به راههای دیگری بروم که به شهرهایی مهجورتر راهبر بودند؛ اما به نظرم رسید که تفاوتی ندارد بهعوض آنها به مالنئان داخل شوم. و چنین بود که پای بر آن پل با طاقهای ظلمانی نهادم که زیرش آبهای تیره در خفا در چند شعبه جریان مییافتند و بار دیگر در سکونی استیکس[1] و آخرون[2] وار به هم میپیوستند.
چنانکه گفتم، آن دوران از حیاتم تار و مبهم بود: شاید بیش از هر چیز، از باب نیازم به فراموش کردن، تکاپوی مصرانه و گاه اندکی مثمرم برای نسیان. و آنچه مقدم بر هر چیز نیاز به فراموشیاش داشتم مرگ بانو ماریل بود، و این حقیقت که خودم مایهی مرگش شده بودم و چنان به این قضیه باورمند بودم که پنداری این کار را با دستان خودم انجام داده بودم. چه، او مرا با مهری دوست میداشت که ژرفتر و نابتر و استوارتر از عشق من بود؛ و خُلق متغیر من، عادتم به بیتفاوتیای بیرحمانه یا زودرنجیای سبعانه، قلب لطیفش شکسته بود. اینسان بود که برای تسکین پی سمی مهلک رفت؛ و پس از آنکه بدنش را در سردابههای حزنآور اجدادیاش نهادند تا بیارامد، من آواره شدم و تحت تعقیب و تعذیب ابدیِ ندامتی دیرهنگام در آمدم. برای ماهها، یا سالها، نمیدانم کدام، شهرهای دنیای قدیم را یکی پس از دیگری میپیمودم و هرکجا که میرفتم، تنها اشتغال خاطرم این بود که شراب و دیگر اسباب نسیان را از برای خود مهیا کنم… و چنین بود که در یکی از سیاحات بیپایانم به حومهی تاریک مالنئان رسیدم.
خورشید (اگر هرگز خورشیدی بر این ناحیه تابیده باشد)، نمیدانم برای چه مدت از آسمانِ مستور از بخارات سربفام رخت بر بسته بود، روزی ملالانگیز و حزنآور بود. ولی اکنون، به نشانهی انبوهی یافتنِ سایهها و مه، حس کردم که حتماً عصرگاه نزدیک است؛ و ناقوسهایی که شنیده بودم، اگرچه زنگی سنگین و حزین داشت، اما حداقل این نوید را میداد که میشود سرپناهی برای شب یافت. پس از پل طویل گذر کردم و با چابکیِ گام، اگر نه با نشاط جان، وارد دروازهی مهیبِ نیمهباز گشتم.
پشت دیوارهای خاکستری، هوا نشان از گرگومیش داشت اما تکوتوک چراغهایی هم در شهر روشن بود. چند تنی بیرون بودند و راه خویش را با شتابی مؤقرانه میپیمودند، تو گویی به مأموریتی خاکسپارانه اعزام شده بودند که هیچ تأخیری در آن جایز نبود. خیابانها تنگ بود و خانهها رفیع، با بالکنهایی مشرِف و پنجرههایی پردهپوش یا بسته. همهچیز در سکوت بود مگر ناقوسها که مرتباً طنینافکن میشدند، گاه ضعیف و دور و گاه با طنینی بلند و هولانگیز که گویی صدایش درست از بالای سر به گوش میرسید… .
وقتی در میان عمارتهای تاریک گذر میکردم، در خیابانهایی که از آنها تاریکایی مشهود میآمد تا در برم گیرد، چنین مینمود که با هر گام دارم از خاطراتم بیشتر و بیشتر فاصله میگیرم. از همین روی نیز هیچگاه سراغی از مسافرخانه نگرفتم، بلکه خشنود بودم از اینکه خود را بیشتر و بیشتر در پیچاپیچ کبودِ ساختمانها گم کنم که در میان ظلمتِ هر دم فزایندهی مه، تار و تارتَر میشدند، چنانکه گویی میخواستند در نسیان اضمحلال یابند.
به گمانم روحم میتوانست آرام یابد اگر نبود زنگ مکرر ناقوسها، که همچون ناقوسهایی که برای آرامش مردگان مینوازند، در آهنگ بود و از همین رو مرا به یاد ناقوسهایی میانداخت که برای ماریل به صدا در آمده بودند. اما هرگاه که صدایشان فرو میخفت، افکارم با سهولتی کرختیآور جریان مییافتند، آسایشی بازیافته در برابر ابهامی محیط… .
هیچ نمیدانستم که چقدر در مالنئان پیش رفتهام، و نیز نمیدانستم چه مدت در میان آن منازل پرسه زده بودم که دشوار میشد ساکنانش را جز به خواب رفتگان یا مردگان پنداشت. درنهایت دانستم که بسیار خسته شدهام و به فکر خوراک و شراب و مسکنی برای خواب افتادم. اما در سر راهم هیچ کجا علامتی از یک مسافرخانه ندیده بودم؛ پس بر آن شدم تا از عابری جویای راهنمایی شوم.
چنانکه پیشتر گفتم، چند تنی بیرون بودند. اما اکنون که تصمیم داشتم از یکیشان راهجویی کنم، چنین مینمود که هیچکس بیرون نیست؛ و من خیابان از پی خیابان گشتم تا مگر چهرهی ذیروحی ببینم.
بالأخره به دو زن برخوردم، ملبس به ردایی خاکستریرنگ، به تیرگی و سردی لایههای مه، و نقابپوش هم، که با همان جدیت عزادارانهای که در دیگر ساکنین آن شهر دیده بودم قدم بر میداشتند. به خود جسارت نزدیک شدن دادم تا بپرسم آیا میتوانند مرا به مسافرخانهای راهنما شوند.
آن دو با اندک مکثی و بیآنکه حتی روی خود را بگردانند پاسخ گفتند: «نمیتوانیم به تو بگوییم. ما کفندوزانیم و مشغول دوختن کفنی برای بانو ماریل بودهایم».
شنیدن این نام را از میان تمامی نامهای جهان کمتر انتظار داشتم، دلسردیای ناگفتنی به قلبم هجوم آورد و هراسی وحشتناک چونان نَفَسِ قبر بر من فرود آمد. امری غریب بود که در این شهر تیره، شهری چنین دور در زمان و مکان که گریزگاه من بود، اخیراً زنی درگذشته باشد که نام وی نیز ماریل باشد. این پیشامد چندان بدشگون به نظرم آمد که ترسی عجیب از خیابانهایی که دیده بودمشان به ناگاه در جانم جوانه زد. این نام با بدیمنی چاره ناپذیرتری از نوای ناقوسها، همهی آنچه بیهوده در پی فراموشیاش بودم را به یادم آورد؛ و خاطراتم چون اَخگرانی در قلبم زبانه کشیدند.
وقتی پیشتر رفتم، با گامهایی عجولانه و تبآلودتر از گامهای مردم مالنئان، به دو مرد برخوردم که ایشان نیز از سر تا به پا خاکستریپوش بودند؛ و از آنان همان را پرسیدم که از کفندوزان.
آنان پاسخ دادند: «نمیتوانیم به تو بگوییم، ما تابوت سازانیم و مشغول ساختن تابوتی برای بانو ماریل بودهایم».
همینطور که سخن میگفتند و سریعتر گام بر میداشتند، ناقوسها دوباره به صدا درآمد، این بار بسیار نزدیکتر، با ملال و ارعاب حزنانگیزتری در آهنگ سنگین خود. و هرآنچه دیده بودم، خانههای رفیع و مهگرفته، خیابانهای تاریک و بیکران، و هیاکلِ نادر و روحوار، همچون گیجی و هراس و سردرگمیِ کابوسی در نظرم آمدند. لحظه به لحظه تصادفی که به آن برخورده بودم نامأنوسانهتر در باورم تجلی میکرد، و اکنون دچار این فکر اهریمنی و نامعقول گشته بودم که ماریلی که میشناختم بهتازگی مرده و این شهر خیالین به شیوهای به فکر نامدنی با مرگ او مرتبط است. اما این را عقلم بیدرنگ پس زد و به خود گفتم: «ماریلی که اینان از او سخن میگویند ماریلی دیگر است». و این بیاندازه عذابم میداد که فکری چنین دور از عقل و مضحک، پس از آنکه منطقم آن را پس زده بود، دوباره به مخیلهام میآمد.
در راه به افراد دیگری برنخوردم که مسیرم را از ایشان بپرسم. اما بالأخره، درحالیکه با سرگشتگیِ ظلمانی و خاطرات سوزناکم در کشاکش بودم، دریافتم که زیر تابلوی رنگرفتهی مسافرخانهای توقف کردهام که حروف رویش را نیمی زمان و نیمی زنگار ناخوانا ساخته بود. بنا واضحاً بسیار قدیمی بود، همچون همهی خانههای مالنئان؛ طبقات بالاییاش در مِه پیچان گم بود، مگر معدود چراغهایی پنهان که از جایی نامعلوم زمین را روشن میساختند؛ و وقتی از پلکان بالا رفتم و کوشیدم آن درِ وزین را باز نمایم، بوی گنگ و کهنهی ماندگی به استقبالم آمد. اما در قفل یا چفت شده بود؛ پس شروع کردم با مشت بر آن کوبیدن، تا مگر توجه آنان که داخل بودند را جلب کنم.
پس از تأخیر بسیار، در به آهستگی و با اکراه باز شد و فردی جسدوار پدیدار گشت که چون مرا دید، با جدیتی ناخجسته روی در هم کشید.
او با لحنی موجز و مؤقر پرسید: «چه میخواهی؟»
پاسخ دادم: «اتاقی برای شب، و شرابی».
«نمیتوانیم تو را منزل دهیم. تمامی اتاقها توسط افرادی که آمدهاند تا در سوگ بانو ماریل شرکت جویند اشغال شده؛ و همهی شرابی که داشتیم هم برای مصرف ایشان اختصاص یافته. باید به جای دیگری بروی».
و پس از گفتن آخرین کلمات، در را بهسرعت به رویم بست. هرزهگردی خویش از سر گرفتم و آنچه پیشتر آزارم میداد اکنون صدچندان گشته بود. مه خاکستری و خانههای خاکستریتر، سرشار بودند از ارعاب خاطرات: چونان گورهایی خیانتکار بودند که اجساد زمانهای مرده با نیشها و چنگالهایی زهرآگین از آنها برون میجهید. به لحظهای که وارد مالنئان شدم لعن فرستادم، چراکه اکنون به نظرم میرسید که با انجام این کار، حلقهی سوگوارانه و نامیمونی را در زمان تکمیل کرده بودم و به روز مرگ ماریل بازگشته بودم. و خاطراتم از ماریل، از سکرات واپسین و تدفینش، جانی تازه یافته بود. اما عقلم هنوز بر آن پا میفشرد که این ماریل که جایی در مالنئان آرمیده بود و همهی این آیینهای سوگواری از برای او اجرا میشد، نه آن بانویی که من دوست میداشتم، بلکه شخصی دیگر بود.
پس از طی خیابانهایی که تاریک و تنگتر از آنانی بودند که پیشتر پیموده بودم، مسافرخانهی دومی یافتم، با تابلوی رنگرفتهی مشابهی، و از سایر جهات هم بسیار شبیه به اولی. در بسته بود و من با آشفتگی بر آن کوبیدم و بههیچ روی شگفتزده نشدم وقتی فرد دیگری با سیمایی جسدوار با لحنی اندوده به وقاری سوگوارانه چنین گفت:
«نمیتوانیم تو را منزل دهیم. تمامی اتاقها توسط خنیاگران و سوگوارانی که در سوگ بانو ماریل شرکت میجویند اشغال شده؛ و همهی شرابی که داشتیم هم برای مصرف ایشان کنار گذاشته شده».
اکنون با هراسی چند برابر از شهر پیرامون خود بیمناک بودم؛ چراکه ظاهراً همهی اشتغال مردم مالنئان مصروف آیین سوگواری بانو ماریل بود. و این رفتهرفته برایم بدیهی مینمود که ناگزیرم به خاطر این مراسم تمام شب را در خیابانهای شهر پرسه بزنم. و در یک لحظه، خستگیای تابناپذیر با رعب و سرگشتگی کابوسوارم عجین گشت.
پس از ترک مسافرخانهی دوم، پرسه زنیام چندان طولی نکشیده بود که ناقوسها بار دیگر به صدا در آمدند. برای بار اول توانستم منبع صدا را مشخص نمایم: صدا از منارههای کلیسای جامع میآمد که میان مه در برابرم قد افراشته بود. دستهای از مردم به درون کلیسا میرفتند و کنجکاویام، که میدانستم بیمارگون و مخاطرهآمیز است، مرا برانگیخت تا از پیشان بروم. بگویینگویی چنین حس میکردم که در اینجا خواهم توانست پرده از رازی که عذابم میداد برگیرم.
داخل همهچیز تاریک بود و نور چند شمع ، سالن وسیع و محراب را تا حدی روشن میساخت. کشیشانی سیاهجامه که چهرهشان را نمیتوانستم درست ببینم، نیایش میخواندند؛ و در نظرم مناجاتشان حرفهای توی خواب را میمانست؛ هیچ نمیتوانستم بشنوم، و در کل مکان هیچچیز بهدرستی پیدا نبود مگر سکویی از چوب مرغوب که بر آن جسم ساکنِ سفیدی بیحرکت قرار داشت.
گلهایی رنگارنگ بر سکو افکنده شده بود و شمیمشان هوا را از مستی خوابآوری آکنده بود، با چنان تسکینی که گویی قلب و مغزم را تخدیر میکرد. چنین گلهایی بر سکوی ماریل قرار داشت؛ و حتی در آنجا، در مراسم سوگش نیز، عطر گلها موقتاً حواسم را کند ساخته بود.
در تاریکی معلومم شد که کسی کنار دستم است. با چشمانی هنوز خیره به سکو پرسیدم: «کیست که در آنجا آرمیده، که برایش مناجات میخوانند و ناقوس به صدا در میآرند؟»
و نوایی آرام و حزنانگیز پاسخم داد:
«بانو ماریل است که دیروز مرد و بناست فردا در سردابههای اجدادیاش به خاک سپرده شود. اگر مایلی میتوانی پیش بروی و بر او نظر افکنی».
پس در راهروی کلیسا به راه افتادم و به جانب سکو شتافتم که چوب مرغوبش را زنبقانی سرد پوشانده بود. و چهرهی آنکس که بر آن آرمیده بود، با لبخندی آسوده بر لب و سایههایی ظریف بر پلکهای بستهاش، چهرهی هیچکس نبود مگر ماریلی که من دوستش میداشتم. امواج زمان از جنبش فروماندند و همهی رویدادهای پیشین، کل جهان موجود بهجز او، چون سایههایی محو شونده گشتند؛ و باز همچون گذشته (سالیانی یا لحظاتی پیش؟) روحم در دوزخِ مرمرین حزن و نَدم گرانبار خویش گرفتار آمد. حرکت نمیتوانستم، نمیتوانستم ضجه زنم یا حتی اشک بریزم، چراکه اشکهایم منجمد شده بود. و اکنون با یقینی هراسناک دانستم که این پیشامد، مرگ بانو ماریل، از همهی رخدادهای دیگر جدا افتاده بود، از توالی زمان گریخته بود و از برای خود مقامی متناسب با فسردگی و وقار خویش یافته بود؛ یا شاید حتی گرد خود هزارتوی عظیمِ آن دیار را بنا نموده بود تا در آن، در میانهی مههای نسیانی فریبنده، در انتظار بازگشت محتومم بنشیند.
بالأخره، با جد و جهد بسیار، چشمانم را به سویی دیگر گرداندم؛ و پس از ترک کلیسای جامع با گامهایی همزمان عجولانه و سنگین، در طلب آن برآمدم تا راه خروجی از هزارتوی ملالتبار مالنئان بیابم و دروازهای را پیدا کنم که از آن داخل آمده بودم. اما این به هیچروی ساده نبود و شاید ساعتها در کویهایی کور و خفقانآور، و در شاهراههایی پیچاپیچ و خودواگردان گشتم تا آنکه به خیابانی آشنا رسیدم و توانستم از آنجا گامهایم را با اطمینانی چند بر زمین بگذارم. و چون از پل گذر کردم و بار دیگر بر جادهای برآمدم که مرا از آن شهر مهلک دور میساخت، خورشیدی گرفته و بینور داشت از پسِ پردهی مه طلوع میکرد.
از آن پس گذرم به بسیار جاها افتاده است. اما دیگر هیچگاه یارای آن نیافتم تا دوباره آن سرزمینهای کهنِ غبار و مه را بازدید کنم، از ترس آنکه مبادا بار دیگر گذرم به مالنئان افتد و ببینم مردمانش هنوز مشغول مراسم سوگواری بانو ماریلاند.
[1] نام رودی اساطیری که هفت بار گرد دوزخ میگردد.
[2] نام رودی اساطیری که در جهان اسفل واقع است.