خودکشی در مقام کنشی که سوژه را از هستیاش ساقط میکند چگونه و تحت چه شرایطی میتواند به افسردگی وصل شود؟ آیا میتوان به وجود رابطهای خطی میان افسردگی و پوچی اذعان کرد؟ در این صورت مباحث اگزیستنسیالیستی میان پوچی، واماندگی و عصیان مطرح میشود که موضوع این مقاله نیست. از این رو هدف نگارنده در این مقاله نه تبیین افسردگی یا خودکشی و نه مرور آرای اگزیستنسیالیستها در این باب بلکه تحلیلی از جایگاه نمادین خودکشی در مقام «برگذشتن از ساحت نمادین و پرتاب در مغاک امر واقع» به مدد آرای روانکاوانه فرویدی–لکانی است.
نخستین صورتبندی روانکاوانهی مالیخولیا توسط فروید در مقالهی «ماتم و مالیخولیا» مطرح میشود. او میان ماتم (mourning) به منزلهی کنش سوژه در قبال از دست دادن ابژه که نهایت آن نوعی مصالحه و آشتی با جهان است و مالیخولیا (melancholia) که در آن سوژه پس از دست دادن ابژه همچنان میل به یکی شدن با آن را حفظ میکند، تمایزی برقرار میکند. به بیان فروید فرد مالیخولیایی در تقابل با فرد عادی که پس از کنار آمدن با از دست رفتن ابژه، انرژی لیبیدوییاش را معطوف به ابژههای دیگر میکند، لیبیدو را درونی کرده و به خود (ایگو) معطوف میدارد. نتیجه چنین درونیسازی شکلگیری نوعی نارسیسیزم (خودشیفتگی) است که در آن فرد از ابژههای جهان بیرون چشم پوشیده و منزوی میشود. نکتهی کلیدی در این جا این است که این نارسیسیزم در عین حال نوعی نفرت از خود را نیز به همراه دارد زیرا او در نهایت به جای ابژهی از دست رفته، شیفتهی بخش آرمانی شدهای از ایگویش شده است. «هیلاری کلارک» در مقالهی «افسردگی و دلالت» مینویسد: «مالیخولیا واکنشی به از دست دادن ابژهی مورد عشق است… شخص مالیخولیایی با احساس عشق و خصومت همزمان، نسبت به ابژهی از دست رفته و سرکوب شده دودل است؛ اندک اعتماد به نفس شخص اندوهناک نیز از سرزنش ابژهی مورد عشق ناشی می شود که از آن به ایگوی خود بیمار انتقال یافته است. مالیخولیا «چنگ زدن به یک چیز» و واکنشی به فقدان است، نوعی سوگواری که به شکلی نارسیسیستی به شخص اندوهناک باز میگردد و احساس دردناک آن آمیزهای دوگانه از عشق و نفرت، نوستالژیا و تجدید نظر است.». فرد مالیخولیایی فکر میکند که دنیا باید به خاطر احساسی که او از آن رنج میبرد متوقف شود. احساسی که همانطور که گفته شد مبتنی بر نفرت/نارسیسیسم از خود است. به همین دلیل است که اساساً فرد مالیخولیایی از سوگواری و رنجور ساختن خویش لذتی سادومازوخیستی میبرد.
فهم مفهوم مالیخولیا در وهلهی اول نیازمند تمایز برقرار کردن میان دو مفهوم « فقدان» (lack) و «خسران» (loss) است. فقدان به بیان لکان اساس سوبژکتیویتهی بشری است که از روز اول با سوژهی انسانی همراه بوده و موتور محرک میل به شمار میآید. به این دلیل است که لکان سوژه را به جای سوژهای منسجم، یکپارچه و توپر (S) با $ (نماد سوژهی انشقاق یافته یا دوپاره) نشان میدهد. در این میان عاملی که میل را در سوژه به راه انداخته و علت آن محسوب میشود ابژهای است که در ترمینولوژی لکان با ابژهی a نامیده میشود. مسئلهی جالب توجه و پیچیدهی این که ابژهی a ابژهای نیست که سوژه روزگاری صاحب آن بوده و سپس آن را از دست داده باشد بلکه ابژهی a از ازل ابژهای ناموجود، یک هیچی و خلاء بوده است. با این حال سوژه خیال میکند که روزگاری صاحب آن ابژه بوده و آن را از دست داده است و به این ترتیب خسران را جایگزین فقدان میکند. جورجو آگامبن این نکتهی اساسی را به زیبایی صورتبندی میکند:
« لیبیدو نمایشی بر پا میدارد که در آن چیزی که نمیتواند از دست رود یا گم شود به مثابهی شیئی گم شده نمایان میشود، و چیزی که هرگز نمیتوانسته مایملک کسی بوده باشد زیرا احتمالاً هرگز وجود نداشته است میتواند در مقام امری از دست رفته و گم شده به دست آید و تصاحب شود» (2).
واضح است که این «چیز» در عبارت آگامبن همان ابژهی a است که از ابژهای ناموجود بوده و ایگو در رابطهای فانتاستیک و خیالی تنها فکر میکند که روزگاری صاحب آن بوده و حال آن را از دست داده است. بدیهی است که ابژهی a نه ابژهی حقیقی از دست رفته (مانند عزیزی از دست رفته برای فرد سوگوار) که مازادی در آن ابژهی حقیقی است که ادامه میلورزی سوژه را ناممکن میکند.
اما مالیخولیا در مقام دیالکتیک خودشیفتگی–نفرت از خود، چگونه میتواند به خودکشی ارتباط یابد؟ چگونه تصویر آرمانی شدهی ابژهی از دست رفته میتواند تمام افق زندگی سوژهی مالیخولیایی را پر کند؟ در اینجا لازم است تا به آرای لکان و مفسران او در این باب بپردازیم.
از دید لکان مالخولیا ماحصل پر شدن تهیبودگی ابژهی a به وسیله تصویر ابژهی از دست رفته است. اگر به مفهوم سوبژکتیویته نزد لکان بپردازیم این مساله روشنتر خواهد شد. از دید او به هستی درآمدن سوژه ورود به زبان به واسطهی اختگی نمادین است. در این جا سوژه به مثابه هستیای سخنگو به واسطهی خسرانی اولیه برساخته می شود. خسرانی پرناشدنی که سوژه ($) را به دیگری بزرگ (A) پیوند میدهد. لکان در سمینار 63-1962 خود مالیخولیا را اینگونه وصف میکند:
«مسئلهی سوگواری اصرار بر باقی ماندن چه چیزی است؟ بندهایی که میل را به حالت تعلیق درمیآورند به هیچوجه نه در ابژه (a) که در ((i(a) یعنی بعدی آرمانی شده است که به صورت نارسیسیستی ساخته شده است.» (3).
به بیان دیگر پروبلماتیک بودن مسئلهی مالیخولیا به این خاطر است که در آن محوری که سوژه (S) را به ابژهی a مرتبط میکند (لکان این ارتباط را با $*a نشان میدهد که همان رابطه به بیان درنیامدنی سوژهی فقدان با ابژه–علت میل است) با محور بین ایگو و تصویر دیگری جایگزین میشود. اگر بخواهیم این مسئله را با توجه به نمودار L لکان نشان دهیم در حقیقت روی محور بالایی نمودار تصویر آرمانی شده دیگری ((i(a)، به جای ابژهی کوچک a نشسته، موتور میل سوژه را از حرکت واداشته و تنها و تنها معطوف به خود میکند.
فروید اشاره میکند که در سوگواری فرد احساس میکند که باعث مرگ ابژهی از دست رفته شده است. اگر بخواهیم این تمثیل را دربارهی مالیخولیا به کار بریم میتوانیم بگوییم که در اینجا فرد احساس مردن به همراه ابژهی از دست رفته را دارد. کوئینت به شکل شاعرانهای این مساله را توضیح میدهد: «سوژهی مالیخولیایی در نهایت از ویرانی، فساد و نابودی اندامها و داشتن احساس جسدی زنده، لذت میبرد.» (4). در اینجا شبح فرد مرده حتی حضوری بیشتر از زمان زنده بودنش دارد که شاید آشناترین نمونهی ادبی آن را بتوان در تراژدی هملت یافت.
سوژهی مالیخولیایی نقطهی تلاقی دو جهان مجزا است. جهان و اجتماع ابژههای سیال دیگر و جهانی از تنهایی و انزوا. تجربهی فرد مالیخولیایی زیستن در مرز باریک و تحملناشدنی این دو جهان است چرا که سوژه هر قدر تقلا میکند قادر به جمع کردن دو جهان ممزوج ناشدنی نیست. دقیقا به همین معنا است که فرد علیرغم تلاش و چالشهای درونی قادر به بیان تجربهای که از سر میگذراند نیست. میدانیم که برای لکان، زبان و زنجیرهی دالهایش که سوژه را تعریف میکنند حد نهایی حضور سوژه در جهاناند که به مفهوم هایدگری آن، خود را بر سوژه تحمیل میکنند. هایدگر از زبان به عنوان خانه وجود نام میبرد و لکان با دادن پیچشی اساسی به این مفهوم این خانه را زندان نامیده و از استعارهی «زندان وجود» برای زبان استفاده میکند. در اینجا چون زبان به مثابهی نظام نمادین برای سوژه کارایی ندارد، او سیلی از انتقادات و سرزنشها را نسبت به خود ارزانی میدارد غافل از این که به دلایلی که گفته شد چنین بیانی بر مبنای یک امکانناپذیری ذاتی است. سوژهی مالیخولیایی در برزخ میان جهان زنده و مرده جای دارد و قادر به بیان تجربهی تروماتیکش به واسطهی منطق دالها (زبان در مقام نظم نمادین) نیست. به این ترتیب میتوان گفت در تجربهی مالیخولیایی از زبان، دالها به مدلولی واقعی ارجاع نمییابند. از این رو میتوان مباحث مطرح شده توسط «ژولیا کریستوا» در «خورشید سیاه مالیخولیا» را تلاشی «یاکوبسنی» در درمان مالیخولیا به مدد «زنجیر کردن» مجدد دلالتها و «بازسازی یک نظام نمادین نو» به حساب آورد. «هملت در مالیخولیای خود با فهم این که کلمات به هیچ چیز دلالت ندارند می گوید «کلمات، کلمات، کلمات» تا بار دیگر معنایی به آن ها بدهد.»(5). نکتهی مهم دیگر در اینجا این است که این ناتوانی در نظام نمادین راه را برای استفاده از «خشونت» و «خود تخریبی» برای بیان تمام و کمال آن چه هست باز میکند.
این نکته همان چیزی است که لکان آن را «گذر به عمل» (passage á l’acte) مینامد. این عمل از دید او پرواز از شبکهی نظام نمادین (زبان، فرهنگ و مناسبات اجتماعی و…) به سوی هاویهی امر واقع است. در سینمار 1963 او این اصطلاح را به عنوان آخرین دستاویز سوژهی مالیخولیایی در برابر اصظراب به کار میگیرد. میدانیم که از دید لکان هر دال سوژه را به دال دیگر احاله میدهد و سوبژکتیویته در واقع همین دست به دست شدن میان زنجیره دالها است. پس گسسته شدن از این زنجیرهی دالها (نظم نمادین) معادل از دست رفتن سوژگی است. با این تعریف «گذر به عمل» بستاری است که در آن سوژه خود را به ابژهی ناب بدل می کند. در اینجا سوژه خود را به نقطهای توخالی در نظم نمادین تبدیل میکند، او خودکشی را به مثابهی پرتاب شدنی از درون نظم نمادین به ساحت امر واقع (مطابق شکل 2) انتخاب میکند.
شبکهی نظم نمادین از ارجاع دالها به یکدیگر تنیده شده است و بر این مبنا خودکشی تنها دال–کنشی است که به دال–کنش دیگر ختم نمیشود و نتیجهی حقیقی آن نه شبکهای از دالها که مدلولی یکتا است و آن جسد سوژه خودکشی کرده است.
برای لکان این «عمل» انتخاب سوژه در به تصویر کشیدن پوچی ِ تجسد یافته است. یکی از مفسران لکان در این باره مینویسد:
«عمل میتواند به منزلهی تلاشی از جانب سوژه برای انجام اختگی نمادین در زندگی واقعی و دست شستن از دیگری تلقی شود. چنین جداشدنی تنها به مدد تنزل یافتن سوژه به ابژهی ناب رخ میدهد. بنابر این آن را میتوان به منزلهی معنا دادنی بدون واژگان و عملی که از زبان فراتر میرود به حساب آورد.» (6).
انتخاب خودکشی از سوی سوژهی مالیخولیایی بدین خاطر است که او قادر به بهکاربردن دال به عنوان نقطهی دوخت (point de capiton) در دیگری بزرگ نیست بنابر این به جای این که به مدد فانتزی میلش را معطوف «به» ابژهی میل کند، به خود «ابژه–علت میل» یا همان ابژهی a رو میآورد که همانطور که گفته شد ابژهای ناموجود و توخالی است. بنابراین هنگامی که ابژهی a معطوف به دیگری نباشد یعنی سوژهی مالیخولیایی میلش را متوجه یک خلاء یا حفرهای در دل نظم نمادین کرده است. از آنجائی که ابژهی a اغلب در پس ((i(a) نارسیسیستی پنهان میماند… بنابراین لازم است تا سوژهی نخست برای دسترسی به این ابژه به انهدام این تصویر نارسیسیستی بپردازد. تصویری که انهدام آن سوژه را به سوی خودکشی میبرد.
جمیع تمامی این صورتبندیها از مالیخولیا (حفرهای در نظم نمادین، ناممکنی ارجاع دال به مدلول، جمعناپذیری دو جهان و …) را میتوان به بیرون پرتاب شدن سوژه از زنجیرهی دلالت، اینهمانی با ابژهی از دست رفته و در نهایت کشش به سمت آن چه فروید آن را «رانهی مرگ» مینامد، تعبیر کرد. فروید در «فراسوی اصل لذت» (1920) تمایزی را میان رانههای زندگی (اروس) و رانههای مرگ (تاناتوس) برقرار میکند. هر قدر اروس به سمت انسجام و وحدت گرایش دارد در مقابل تاناتوس در پی قطع ارتباطها و تخریب است. فروید در ادامه مینویسد که این رانهها نه به صورت فینفسه که با یکدیگر همبودند و تنها در مالیخولیا است که رانهی مرگ به صورت ناب حکمرانی دارد. بنابراین میتوان نتیجه گرفت در مالیخولیا، ناخودآگاه که ساختاری زبانی داشته و در آن دالها یا بازنمائی رانهها حضور دارند انکار میشود. از این رو سوژه از زنجیرهی دلالت بیرون مانده و خود را در هیچی مطلق میبیند. این هیچی مطلق همان هاویهی امر واقع است. جائی که در آن به تعبیر کوئینت «سایهی ابژه از دست رفته بر سوژه فرو میافتد. این خورشید سیاه مالیخولیا است: سوژه ابژهی a را جایگزین دیسکورس ساخته و تاثیر مرتبط با این بازگشت از دست دادن قدرت حیات و کوناتوس است.»
اصطلاحات:
- لیبیدو
مترجمان فارسی آن را به زیستمایه یا شور ترجمه کردهاند که چندان رسا نیست. فروید آن را عنصر اساسی زیست سوژهی انسانی تعریف میکند که تا حدود بسیاری ماهیت جنسی داشته و توسط سوپرایگو (قانون درونی، وجدان و…) باید کنترل و محدود شود تا تمدن به وجود آید.
- نقطهی دوختن
یا (point de capiton لکانی) نقطهی فرو بردن سوزن است. نقطهای است که معانی و تعاریف سردرگم و سیال را حول خود سازمان میدهد. ژيژک ميگويد به همان صورتی كه يک دكمهی رومبلی پنبههای درونای لحاف را چارميخه میكند و نمیگذارد كه آنها پخش و پلا يا در گوشهای جمع شوند. يک نقطهی آجيدن نیز از پراکنده شدن و شناور ماندن تعاریف و مفاهیم جلوگیری میکند. مثلاً در عالم سیاسی تعاریفی مثل آزادی، عدالت یا دشمن تعاریفی سردرگم و شناور دارند. تعاریف متعددی از این مفاهیم وجود دارد، حال آنکه ما به یک گرهگاه نیاز داریم. به یک دوخت نیاز داریم تا مفهومی منسجم و یکپارچه از آن بیرون بیاوریم. مثلاً آمریکا برای هم پیمان کردن رقیبان واقعی خود (کشورهای اروپای غربی) نیاز دارد تا تعارف خود را از دشمن در شکل یک بن لادن منسجم کند. در اینجا بن لادن نقطه آجیدن یا گرهگاه مفهوم دشمن است.
- اختگی نمادین
لکان نظریهی فروید دربارهی کودک و میل را اخذ کرده و به بازخوانی آن در پرتو ایدههای معاصر زبان پرداخت. به عقیدهی لکان، کودک از شش تا ۱۸ ماهگی وارد «مرحلهی خیالی» یا همان دوره پیشاادیپی میشود. این، دورهای از وحدت و تسلط خیالی جهان اوست. سپس، کودک زبان را فرا میگیرد و به درون آنچه که لکان «نظم نمادین» نامیده، وارد میشود که خود شامل امر اجتماعی، زندگی فرهنگی و زبان است. این ورود به زبان، معادل بحران ادیپ در نظریهی فروید است. به زعم فروید، این مرحله آغاز ترس کودک از اختگی است. اما به عقیدهی لکان، کودک از تفاوت خود و نیز از معنای کامل این تفاوت آگاه می شود. در نتیجه در برابر امر نمادین زبان تسلیم میشود، کودک اکنون در سایهی آنچه «قانون پدر» نامیده شده، قرار دارد. در نظم نمادین، کودک بدل به سوژه میشود، فیگوری که خود را «من» مینامد اما او کسی نیست که آفرینندهی معنا باشد، زیرا معنا از پیش در زبان سکنی دارد؛ زبانی که کودک آن را آموخته است. اکنون کودک از تسلط و وحدت خیالی محروم شده، فقدان وجود را همچون ارگانیسم ناب به عنوان برآیندی از ساخته شدنش در زبان تجربه میکند؛ همین فقدان است که میل را در سوژه تولید میکند. این میل (قسمی از اختگی نمادین) ناخودآگاه در سوژه ایجاد میشود.