میخواهم امروز در مورد تفکر نیک لند صحبت کنم، آن هم از منظری فلسفی، و خواهم گفت چرا، زیرا به نظر من این کلید فهم تضمنّات سیاسی تفکر نیک لند است. اگر بخواهید بفهمید آیا نوعی سیاست شتابگرایی ممکن یا شدنی هست یا خیر، میبایست با محتوای مفهومی و درونی برنامهی شتابگرایی روبرو شوید.
بسیاری از ما که اینجا حاضریم به نحوی از انحأ از تفکر لند تأثیر پذیرفتهایم. من زمانی با او گفتگو کردم. با هم اختلاف داشتیم و لند میگفت که من آنچه را او مسائل پراگماتیک میخواند (به قول خودش مسائل «کردار ماشینی») به مسائل مفهومی ترجمه میکنم. لند مرا متهم به محافظهکاری فلسفی میکند، به این خاطر که آنچه را او امر پراگماتیک میداند به امر نظری و تئوریک ترجمه میکنم. اما من میخواهم تأکید کنم که چنین کاری ضروری است، زیرا این «عملگرایی ماشینی» که لند بر آن تأکید میکرد به نوعی ناتوانی عملی منتهی میشود.
به همین سبب میخواهم تأکید کنم که پیش از آنکه بفهمیم کاری که میکنیم چیست، باید با مسائل مفهومی بنیادین روبرو شویم. و از این جهت، من هیچ علاقهای به این مباحث و مجادلات بر سر دورریختن بازنمایی ندارم. به نظر من اگر بخواهید فراسوی بازنمایی مفهومی بروید، سر از تناقضات اجرایی درمیآورید، نه فقط تناقضات نظری. تناقضات در سطح مفهوم خود را همچون ناتوانی در سطح عمل نشان میدهند.
به همین سبب است که به این شیوه پیش خواهم رفت و تفکر لند را در قالب سه تضاد صراحتاً دیالکتیکی خلاصه میکنم. در جایی که پراگماتیسم ماشینی بر نیاز به مقاومت در برابر هرگونه آنتاگونیسم یا تضاد دیالکتیکی یا رفع آن تأکید میکند، به نظر من چنین مقاومتی به این سبب ضرورت دارد که کمک میکند بتوانیم نقاط قوت و ضعف آن را بشناسیم. سه نکتهای که بر آنها تاکید میکنم، یا درواقع سه دوگانه، عبارتند از: نقد و ماتریالیسم، غایتباوری و اسکاتولوژی، و عملگرایی و ارادهگرایی.
من و رابین مکی مشغول ویراستکردن مجلّدی از نوشتههای لند هستیم با عنوان نومن دنداندار[1]. همانطور که مارک گفت، هرچقدر هم که از روح رتوریکی این نوشتهها بیزار باشیم، این نفرت نباید موجب شود که آنها را به این اتهام که خام و حاد-نیچهای هستند نفی کنیم. این کتاب بسیار پیچیدهتر از این حرفهاست، هرچند که معتقدم پر از تناقضات است. در هر صورت متون مزبور متونی خارقالعاده هستند. این متون تضادی رخوتزدا با بطالت و پوچی بیرمق ویتالیسم برگسونی معاصر دارند. ونسان دکومب، فیلسوف فرانسوی، زمانی اودیپ-ستیز دلوز و گتاری و اقتصاد لیبیدویی لیوتار را مظاهر نوعی «هگلگرایی دیوانهوار[2]» نامید. بر همین قیاس، تفکر لند نوعی «دلوزگرایی دیوانهوار» است، تلاشی برای تبدیل رانهی ویتالیستی دلوز، elan [شور] آریگویی آثار دلوز و گتاری، به چیزی آشکارا بسیار زنندهتر، ولی در عین حال به لحاظ مفهومی بسیار رهاییبخشتر.
جذابیت اصلی این متون عبارت است از بازیابی شگرف منفیت، نوعی منفیت غیرمفهومی، و این متون آکنده از این خشم والایشیافته هستند، و همین است که باعث شده اینقدر قدرتمند باشند. میخواهم به شما نشان دهم که میتوان قوای امر منفی را در برابر چیزی که بنجامین نویس «توافق آریگویانه» در نظریهی معاصر خوانده قرار داد. به همین سبب علاقهی بسیاری به این قسمت از کار لند دارم. اما خواهم کوشید توضیح دهم که چرا به نظر من لند موفق نمیشود امر منفی را از چنگ نوعی آریگویی یا فرودستی نسبت بدان رها سازد.[3]
نخست، لند تحت بیرق تفکر دلوز و گتاری کار میکند. او میخواهد نقد را رادیکالیزه کند، هدف او تبدیل مشروطسازی ایدئال بازنمایی ماده به مشروطسازی مادی بازنمایی ایدئال است. در آپاراتوس لند، مادیت تنها به مثابه تولید تولید شناخته میشود. ماتریالیسم استعلایی در نسخهی لندی آن بدل به مادیسازی نقد میشود. نقد نقد کانتی متافیزیک، که نسخههای بسیاری دارد، و فلسفه قارهای قرن بیستم صورتهای مختلفی از آن را عرضه کرده است، تبدیل میشود به متافیزیک ماتریالیستی نقد، آن هم از طریق درهمشکستن سلسلهمراتب امر استعلایی و امر تجربی. حرکت نخست، که حرکت واقعاً جذابی است، و کلید فهم مفهوم دلوزی-گتاریایی لایهزدایی در لندیسم است، این است که اولین چیزی که باید لایهزدایی شود عبارت است از تفاوت تجربی/استعلایی. این شرطی است که فلسفهی نقدی را ممکن میسازد.
اما مسئله دیگر والایش هگلی یا دیالکتیکی این تفاوت نیست. لایهزدایی مزبور غیردیالکتیکی است؛ فروکاست تفاوت است به ماده، زیرا لند مدعی است که تفکر یکی از کارکردهای مادیت است، و تفکر بازنمایانه، یعنی مقولهبندی مفهومی و حتی خود منطق دیالکتیکی، چیزی نیست جز نسخهی بیرمق توانی کارکردی که توسط خود ماده تولید شده است. مدعا این است که ماده خودش تألیفی و تولیدگر است. ماده روند اولیه و اصلی است، و هر چیزی که در سطح بازنمایی مفهومی آشکار میشود سراسر ثانوی و اشتقاقی است. سنتز یا تألیف مقدم و مولّد است؛ سنتز سراسر عبارت است از پیوند طرفین ناهمگن.
هدف لند حفظکردن تأکید کانت بر اهمیت سنتز بود، تقدم سنتز استعلایی، اما نه دیگر در مقام سنتز امور تجربی، ابژههای تجربه در یک سوژهی تقویمگر. هدف حفظ توان خودسنتزگری چیزی است که لند آن را مادیت اشتدادی مینامد. مفهوم اصلی همین است. این بسط درخشانی است بر عملیات منطقیای که دلوز و گتاری در اودیپ-ستیز در قبال کانتیسم انجام میدهند. ماده چیزی نیست جز تولید ماشینی، خود-تفاوتگذاری، و ثنویت بنیادینی که این متافیزیک ماتریالیستی را سازمان میدهد ثنویت بین مادیت اشتدادی (که دلوز نامش را میگذارد بدن بدون اندام) و مرگ است (همین وهلهی عدمتفاوت مطلق در مقام تفاوت مطلق). لند به صراحت در اینجا بر نسبتی با نسخهی خاصی از تفکر شلینگ تأکید میکند. او به صراحت دلوز و گتاری را به شلینگ پیوند میزند.
دوگانگی بین آنچه او صفر اشتدادی به مثابه ماده فینفسه مینامد و هر نوع ثنویت مفهومی بین مفاهیم و ابژهها، یا بازنماینده و بازنموده: مدعا این است که با تسطیح این ثنویت بنیادین، ثنویت صورت استعلایی و محتوای تجربی، به مونیسمی ماتریالیستی میرسیم که برحسب آن میتوانیم توضیح دهیم چگونه ماده خودش بازنمایی خود را تولید میکند. ماده بازنمایی خود را تولید میکند و بدین ترتیب، بازنمایی خود بدل به نوعی توهم استعلایی میشود. این پنهانکردن روندهای اصلی است؛ باقیماندن در سطح روندهای سراسر ثانوی.
اما این نقد ماتریالیستی نقد استعلایی به نظر من بازتولید مسئلهی نقدی اتصال بین فکر و واقعیت است. چرا؟ زیرا مسئله حالا بدین شکل درآمده است: چگونه میتوانید به همین سادگی بازنمایی را گیر بیندازید و از خود ماده به مثابه روند اولیه سخن بگویید، یعنی واقعیت فینفسه؟ این روند، که آشکارا مسئلهی نهفته در بُن نقد کانتی است، در شکلی تشدیدشده در این براندازی ماتریالیستی کانتیسم دوباره ظاهر میشود. اما مسئله بسیار مهم است، و اینجاست که حذف عنصر برگسونی تفکر دلوز توسط لند عجیب و غریب میشود، و او را به دردسر میاندازد. چرا؟
از جهات بسیار، میتوانید نقد دلوزی بازنمایی را با نقد برگسونی بازنمایی همراستا بدانید. بخش اعظم آنچه دلوز در مورد مقولات بازنمایی میگوید، مشکل بازنمایی به مثابه چارچوب وساطتگری که جهان و سیلان دیرند را در قالب ابژههای منفک و منفرد درمیآورد… عبارت از این ادعاست که لایهای از تجربه هست که مادون بازنمایی است و از طریق شهود میتوانیم به آن دست یابیم. نقد برگسونی متافیزیک و تخریب بازنمایی تفاوتهای واقعی را در هستی شهود میکند، میتوانید طبیعت واقعی ماده و زمان را شهود کنید؛ دیرند به معنای برگسونی.
لندیسم اینجا به مشکل میخورد چرا که لند نمیتواند چنین کند. لند بازنمایی را کنار زده، اما میخواهد این نوع پدیدارشناسی ویتالیستی برگسونی را نیز کنار بزند و به جایش مرگسویی[4] ناخودآگاه را بگذارد. نکته اینجاست: چگونه میتوان به ناخودآگاه ماشینی دست یافت؟ ناخودآگاه ماشینی دادهشده نیست. لند بارها تاکید کرده که هیچ چیز دادهشده نیست، همهچیز تولید میشود. مسئله این است که امحأ ماتریالیستی بازنمایی به دست لند نمیخواهد تقدم تجربهی فرو-بازنمایانه را مجددا تأیید کند، یعنی همان کاری که برگسون و پدیدارشناسی به طُرُق مختلف انجام میدهند… پس لند باید توضیح دهد که در مورد چه چیزی حرف میزند. تفکر او نوعی متافیزیک ماتریالیستی است، و باید روشن شود که این آپاراتوس مفهومی پیچیده چه موضعی دارد نسبت به روند تولید اولیه، امر واقع به مثابه تفاوت اشتدادی، ماده فینفسه یا هر اسمی که میخواهید رویش بگذارید.
این اولین معضل فلسفی است. لند در جریان گفتگویی که داشتیم سعی کرد این معضل را رد کند و گفت: «باید توجه کنید که خود تفکر دیگر ناظر به همگرایی بازنمایانه بین مفاهیم و ابژهها، تصورات و اشیأ نیست، بلکه خودش روندی تولیدگر است». دلوز و گتاری در بحث نقشهکشی ماشینی در برابر ردیابی بازنمایانه در فلات اول هزار فلات، میگویند که شیزوکاوی، یا ریزوماتیکس، یا هر اسمی که رویش میگذارید، خودش نوعی پراکسیس یا کنش است. نوعی حلقهی بازخورد مثبت بین آنچه بدان میاندیشید و اندیشهی شما در جریان است. در نتیجه کردار مفهومی شما دیگر ساختارهای معقول را از روی واقعیتی ازپیشموجود و پیشساخته ردیابی نمیکند، بلکه حرکات و تمایلات روندهای مادی را ردیابی میکند. کردار مفهومی شما بدین معنا خودش به خودش مشروعیت میبخشد. سپس مسئله بدل به مسئلهی تشدید میشود. دیگر بحث بر سر مسئلهی معرفتشناختی مشروعیت یا اعتبار تفکر شما در برابر واقعیتی نیست که تصور میشود مستقل است. مسئله بر سر این است که چگونه کردار شیزوکاوی شما تولید اولیه را تشدید میکند یا آن را به تعویق افکنده یا به بنبست میکشاند. صدق و کذب نسبت به جفت تشدیدگر/شدتزدا فرودست میشود. این روندی مفهومی است که به زبانی سیاسی ترجمه میشود. در سطح آنچه در مقام یک ماتریالیست ماشینی انجام میدهید، یعنی تشدید تولید اولیه، تمام کردارهای شما تابع دستور تشدید و شتاببخشی است. یعنی امحأ بیرحمانهی هر مانعی که این روند را به تأخیر افکند یا به بنبست بکشاند.
به نظرم اینجا مشکلی هست. مشکل این است: مفهوم شدت در این بحث به شکل مرگباری مشترک لفظی است. اینجا دو معنا وجود دارد: تصور کانتی از شدتها در سطح نمودها و تصور برگسونی از تفاوت اشتدادی در مقام تفاوت کیفی تجربهی دیرند. وقتی برگسون از شدت حرف میزند، مقصودش تفاوتی است در کیفیت که هرگز نمیتوان آن را بر مقدار یا امتداد تطبیق داد. اما این تجربهی شدت متضایفی پدیدارشناختی دارد.
در نتیجه، ویتالیسم یعنی داشتن تجارب شدید. اما لندیسم نمیتواند این بحث تشدید را بپذیرد. زیرا لند علاقهای به سوبژکتیویتهی پدیدارشناختی یا تجربه ندارد، یعنی تجربههای سوژه به معنای دلوزی-گتاریایی: ارگانیسمی با صورت و هویت شخصی و امثالهم. اینها اموری هستند که باید لایهزدایی شوند.
این ادعایی متناقض است که بگوییم هیچ نیازی به مشروعیتبخشی معرفتشناختی به متافیزیک خود نداریم و مسئله بر سر صدق و کذب نیست بلکه بر سر تشدید روندهای اولیه است، زیرا ماده خودش در مقام تولید اولیه، یا مرگ، قابلترجمه به هیچ شکلی از تجربهی تأثربنیاد یا اشتداد تأثربنیاد نیست.
به همین دلیل است که به نظر من این ادعا متقاعدکننده نیست که بگوییم میتوان مدام به تشدید ادامه داد. مسئله دوم این است: نوعی دستور به آریگویی مجدداً ظاهر میشود، زیرا مدعا این است که وقتی روند حرکات قلمروزدایی و بازقلمروگذاری ناقص را نقشهپردازی میکنید، خود فعالیت را نقشهپردازی میکنید، زیرا فعالیت شما بر روی خود لایهها جای دارد، جایگاهی درونماندگار دارد در برابر این روندهای مادی؛ پس دیگر بیرونبودگی متعال بین نظریه و جهان وجود ندارد. نظریه خودش مندرج در واقعیتی است که توصیف میکند. سپس مسئله مبهم میشود.
اینجا نوعی اسکاتولوژی ماتریالیسیتی والایشیافته جای تمام صورت غایتباوری عقلگرایانه را میگیرد. چرا تشدیدکردن را ادامه دهیم؟ زیرا همواره نوعی مازاد لایهگذاری وجود دارد. نیازی به قلمروزدایی و لایهزدایی نیست مگر اینکه همواره مکمل بازقلمروگذاری و بازلایهگذاری در کار باشد. تنها به این سبب نیازمند قلمروزدایی هستیم که لایههایی وجود دارند. اصلاً خود لایهگذاری از اول چرا وجود یافت؟
زیرا ثنویتی سازمانبخش در کار است. مدعا این است که هرچند واقعیت خودش مطلقاً قلمروزدوده است، درجهی صفر اشتداد مطلق، در عین حال همواره تفاوتگذاریشده و لایهلایه است، و به اشکال مختلف رسوبگذاریشده است. به محض این که تفکر خود نسبت به دستور به تشدید و لایهزدایی فرودست شود، روشن است که باید نقطهی حدیای وجود داشته باشد، یعنی نقطهی قلمروزدایی مطلق، که روند آریگویی یا شتاببخشی به جانب آن میل کند.
موانعی مادی بر سر راه توان شتاببخشی وجود دارد، اما باید همچنین نوعی حد استعلایی سرعت نیز در نقطهای وجود داشته باشد. حد نهایی برای او اصلاً حد نیست، مرگ است، شیزوفرنی کیهانی است. این افق نهایی است. لند با کمال صراحت این تز برجستهی اودیپ-ستیز را میپذیرد، اما هرگونه وجه تسکیندهندهی آن را حذف میکند، یعنی این که چنین شتاببخشیای ممکن است به تولید صور جدید وجود خلاقانه بینجامد و مسائلی از این دست. از نظر او چنین چیزی عادلانه است: «در پایان روند، مرگ جای دارد».
عنوان یکی از مقالات نیک این است: «آمیزش با مرگ». عنوان درخشانی است. زیرا مرگ ذاتاً تولیدگر است، موتور است، حالت ضدتولیدی است که کل تولید را میزاید، تولیدِ تولید. این با «فراسوی اصل لذت» فروید فرق دارد. فروید میگوید خود زندگی و تمام تفاوتهای زیستی انحرافاتی یکجانبه از مرگ اشتدادی هستند. [اما] مدعای [لند] این است که میتوانید در یک لحظه با شدت مطلق همگرا شوید، یعنی قلمروزدایی مطلق. این چیست، چه کسی حامل آن است، چه محملی میتواند همچنان حامل این شتاببخشی مرگسو یا ثاناتروپیک (thanatropic) باشد؟
نوع انسان چنین توانی ندارد، شکی نیست. مدعا این است که کل تاریخ زمین تاریخ تشدید است، تشدید سازماندهی اجتماعی انسان. توسعهی جامعهی کاپیتالیستی و تکنولوژیکی پیشرفته تنها لحظه یا وهلهای در این روند است. استمرار یا تشدید روند مستلزم حذف انسان به مثابه زیرلایهی روند است. حال پرسش این است که تحت چه شرایطی؟
اینجا به نظر من تناقضی بنیادین وجود دارد، عدم انسجامی مفهومی سربرمیآورد: چگونه میتوانید تشدید کنید وقتی دیگر چیزی نمانده که تشدیدش کنید؟ اگر محرّک کردار شیزوآنالیتیکی شما نیاز به تشدید و قلمروزدایی همیشگی باشد، به نقطهای میرسید که در آن دیگر فاعلیتی وجود ندارد: شما خود به درون روند کشیده شده و منحل میشوید. وقتی تولید ثانویه دوباره به درون تولید اولیه جذب شود، به شکلی آیرونیک آنچه داریم محاکات غریبی است از افعی شناخت مطلق، اما این بار این افعی، افعی تولید مطلق است.
نکته این است که سوژههای انسانی فردیتیافته و انداموار نمیتوانند خود را در برابر این مدار یا روند جای دهند. این روند بدون شما در حال وقوع است. نیازی به شما ندارد. خود مفهوم فاعلیت حذف میشود. نقلقولی از لند بیاورم: «در هر صورت رخ میدهد و کاریش هم نمیتوانید بکنید». چیزی از خلال شما در حال عملکردن است، کاریش هم نمیشود کرد، پس بهتر است با آن بیامیزید. این مسئلهای فلسفی است. احیای این تصور رمانتیک و شوپنهاوری است که ناظر به آمیزش بین امر شخصی و غیرشخصی بود، یعنی سوژهی فردیتیافته و شیزوفرنی کیهانی، روند اولیه و اصلی غیرشخصی. اما در نظر شوپنهاور قول به چنین چیزی هنوز معنا دارد. لحظهای که در آن خواست (will) علیه خود برمیگردد، بر کل فلسفهی اخلاقی و عملی شوپنهاور حاکم است.
از نظر لند اما دیگر تکیهگاهی برای نقطهی واژگونی نداریم، نمیتوان از روند ثانویه به روند اولیه بازگشت، زیرا حاملان منفردی باقی نماندهاند. این همگرایی در سطح تجربه تاگشایی نمیشود. از این منظر، کل واژگان تشدید و شدتزدایی بیمعنا میشوند. پارادوکس این است: تحت چه شرایطی میتوانید امتناع اراده را اراده کنید؟ چگونه میتوانید چیزی را آری گویید که هرگونه آریگویی را از کار میاندازد؟
این معضلی مفهومی است که پیامدهای عملی و سیاسی جذابی دارد. این معضل وجهی سیاسی دارد، زیرا به نظر من مبیّن مسیر سیاسی نیک است که از نوعی آنارشیسم چپ افراطی رادیکال برمیخیزد. از نقطهای که لند (در مقالهای با عنوان «کانت، سرمایه و ممنوعیت زنای با محارم: درآمدی جدلی بر پیکربندی فلسفه و مدرنیته») میگوید: «آپاراتوس دولتی یک جامعهی صنعتی پیشرفته را بدون شک بدون تمایل به تشدید چرخهی خشونت بیحدوحصر نمیتوان شکست داد». جالب است که در این مقاله فمینیستهای لزبین مبارز و چریک رادیکال هستند که تنها سوژههای انقلابی محسوب میشوند.
لند از این نقطه، که در آن کاملاً تمایل دارد رادیکالها را تأیید کند، و نقدرش بر چپ مارکسیستی این است که به اندازهی کافی رادیکال، انقلابی یا انتقادی نیست، حرکت میکند و پنج شش سال بعد ظاهراً دریافته است که حاملی برای تشدید انقلابی باقی نمانده است. بنابراین سیاست باید جابجا شود، باید واگذار شود، و تنها کاری که میتوانید بکنید این است که روندهای غیرشخصی را پذیرفته یا تأیید کنید، روندهایی که دستکم حامل وعدهی تولید یا ایجاد مرحلهی بعدی قلمروزدایی هستند.
معنای این سخن چیست؟ یعنی آریگویی به بازارهای آزاد، مقرراتزدایی، تجاوز کاپیتالیسم به صور سنتی سازمان اجتماعی، و امثال آن. چرا؟ نه به این سبب که لند تصور میکند چنین اموری دموکراسی و آزادی فردی را ترویج میکنند. او باید از نئولیبرالیسم بهره ببرد به نام چیزی که ظاهراً بارها ظلمانیتر و فرسایندهتر است، اما در این روند ظاهراً سرانجام سرنوشتی غریب پیدا میکنید. اگر دشمن دشمن شما دوست شما باشد، نقطهی خطرناکی فرامیرسد که در آن شرایطی را که تحت آن دست به این ائتلاف استراتژیک زدید فراموش خواهید کرد، زیرا دیگر نمیتوانید مشخص کنید هدف چیست. کارتان به تأیید نوعی سیاست یا ایدئولوژی نئولیبرال میکشد، و به نوعی فاصلهی ابزاری تظاهر میکنید، میگویید این نوعی نیرنگ خرد شیزوفرنیک است، اما این به سرعت از بین میرود زیرا دیگر نمیتوانید پراکسیس را از غایات مشخص جدا کنید.
به عبارت دیگر، به محض اینکه تاکتیکها و استراتژیها را تفکیک کنید-تمایز مشهور بین تاکتیکها و استراتژیها که میگوید استراتژی غایتمند، متعال و بازنمودی است و تاکتیک درونماندگار و ماشینی است-اگر استراتژیای نداشته باشید، کسی که استراتژی داشته باشد به سرعت تاکتیکهای شما را تصرف خواهد کرد. کسی که بداند چه میخواهد از شما بهره خواهد برد. آلت فعل نوع دیگری از نیروی غیرشخصی میشوید، اما نه آن نوع والا و درخشان نیروی غیرشخصی و اغواگری که امیدوار بودید با آن ائتلاف کنید، بلکه نوع بسیار کلبیمسلکتری از کاپیتالیسم لیبرتارین.
لینک اصلی ویدئو
[1] Fanged Noumena: این مجلد منتشر شده است. م.ف.
[2] Mad black Hegelianism
[3] برای فهم بهتر این بخش از سخنان برسیه، به نیچه و فلسفه، رجوع کنید، به خصوص فصل آخر. در آنجا دلوز توضیح میدهد که فلسفهی تفاوت درست در مقابل دیالکتیک هگلی قرار میگیرد: اگر دیالکتیک هگلی متکی بر ایجابیت امر سلبی بود، فلسفهی ضددیالکتیکی نیچه (و خود دلوز) متکی بر سلبیت امر ایجابی است. دلوز توضیح میدهد که هدف فلسفهی ایجابی او قراردادن منفیت و قوای امر منفی در خدمت ایجابیت است: بر هیچانگاری پیروز میشویم، اما با خودش.م.ف.
[4] Thantropism