زندگی حقیر
در اولین تپش، پیری مرا در برگرفت؛
دوستدارانش در آرزویش تلاش کردند؛
من اما تنها پشیمانی و تأسف وجودم را فراگرفت.
زندگیام سراسر کودکی نداشته بود.
در بیشهای تاریک، بر فرشی از خزه،
لاشهی تباه درختان از برگهاشان رهایی میجویند؛
با مهی از اندوه که در برشان میگیرد؛
و با پوستی تیره و کثیف، با قارچهایی که در هم میشکندشان.
اندک بهرهای برای هیچ چیز و هیچ کس نداشتهام؛
دریغ، آن که تنها از برای خود نفس میکشد، زندگیاش تیرگی است.
اندک جنبشی تباهی است.
در میان آدمیان اما ناشاد.
چون جانوری حقیر به پیش رانده میشود؛
به هیچ تبدیل میشود، و این زجر تباهی از برای چیست!
و در تلاشی بیسرانجام،
پوچی را به دوش میکشد.
برای دیگری مرگ اتفاقی هولناک نیست؛
گاه و بیگاه، کسی میخندد؛
و دیگری از برای این حقارت بیهده تلاش میکند.
و سرانجام میپذیریم و مرگ انجام بیفرجام ما خواهد بود.
دوستدار بیمارستانها، آرامگه رنج سالمندان از یاد رفتهام
گورستان فراموشی تنهای بیجان
زیر نگاه بیتفاوت دکتران جوان
با ناخنی بر پوست و موزی بر دهان.
در اتاقهای پاکیزهی درهمشان
مرگی که در کمینشان نشسته است را میبینی
در طلوع خورشید، با نگاهی حیران و خسته،
در آتش قهوهی صبحگاهی با سیگاری بر لب.
پیران میدانند چطور بیصدا بگریند،
یادها و صورتها رنگ میبازد و
لبخند از چهرهشان محو میشود
و پیش از رسیدن مرگ، آنچه میماند
کلماتی است چون
سپاسگذارم، گرسنه نیستم و پسرم یکشنبه خواهد آمد.
رودههایم را احساس میکنم، پسرم خواهد آمد.
و پسرش نیامده است و دستانش آرام آرام سفید میشوند.
قلبهای بسیاری تا به امروز بر زمین تپیدهاند
و اشیاء کوچکی که در قفسههاشان جا خوش کردهاند
تا داستان ناگوار کسانی را بگویند
که عشقی بر زمین نداشتهاند.
ظروفی از مجردان پیر،
سرویس از جلا افتادۀ بیوۀ جنگ
خدای من! و دستمال پیردختری ترشیده
در داخل قفسهها، ای زندگی بیرحم!
وسایل مرتباند و زندگی هیچ
غذای شبانه و خوردنیها و پسماندهها
تلویزیون بیتماشاگر و ضیافت بیرمق.
در انتها، بیماری همه چیز را پست میکند،
و بدن بیرمق با زمین میآمیزد،
و تنی تنها آرام در زمین نیست میشود.
خواهر هفده سالهام بسیار زشت بود،
همدرسهایش گندهبک صدایش میکردند؛
یک صبح خودش را در رودخانه انداخت؛
از آب زرد و خروشان بیرونش کشیدند.
چون موشی فربه بر تخت
با پاهایی در آغوش
در رؤیای زندگیای آرام
تنها، بیآروزی همآغوشی،
آرامشی ساکن، چون ابری ناپیدا.
روز بعد صورتی در اتاقش دید،
سبک چون نسیمی گذرا بر چهارچوب اتاق
گفت با او بمانم، نباید بخوابم؛
در دوردست، چهرهی مسیحی لنگان را میبینم.
گفت: میترسم، اما نمیتواند بدتر باشد.
آیا بازخواهد گشت؟ پیراهنم را میپوشم.
کومههای دلپذیر در دل روستایی دلنشین؛
آیا درد خواهد داشت؟
مرگ برای پیر زنان ثروتمند دشوار است
آنها که عروسهاشان «مامانی» صدایشان میکنند
و دستمالی ابریشمن بر چشمان پرشکوهشان دارند،
و در اندیشۀ تابلوهای نقاشی و اساس خانهاند.
من مرگ پیران خانههای کوچک را بیشتر دوست میدارم
آنها که تا انتها میپندارند که دوستشان داشتهاند،
و رسیدن پسران نداشتهشان را انتظار میکشند
تا بهای تابوت صنوبرشان را بپردازند.
پیرزنان ثروتمند از گورستان سر در میآورند،
در قبری در آغوش درختان سرو و بوتههای پلاستیکی،
در تفرجگاه میانسالان،
درختان خوشبو برای دور کردن حشرات.
پیران خانههای کوچک در کورهها میسوزند تا در دل
جعبهای کوچک با عنوانی گمنام آرام گیرند.
خانهای کوچک در مجموعهای آرام و ساکن
که حتی روزهای تعطیل،
کسی خواب دربان سیاپوست پیر را نمیآشوبد.
بدن لطیف و ظریف من کجاست؟ احساس میکنم شب فرا میرسد،
بدن پارهپارهام با سوزنها و شوکهای الکتریکی از کار افتاده،
صدایی که از دوردست به حصار من هجوم میآورد:
غرش و هیاهوی شهر، ماشین حکایتها و داستانهای بیفرجام.
فردا بیرون خواهم رفت، اتاقم را ترک خواهم گفت،
خسته و ناتوان بر خیابانی مرده قدم خواهم گذاشت،
زنان تابستانی با انحنای بدنشان در پیچ و تابی هوسناک،
در آغوش آرایشی دوباره جان میگیرند.
فردا سالاد اوگرن سرو خواهد شد
در کافهای پرهیاهو با کافهداری که دهانش میجنبد؛
امروز یکشنبه است. امید که شکوه و جلال خداوندی بر ما حاکم باشد!
من اما تنها برای خود عروسکی پلاستیکی خریدم.
ستارههای سنگدل را میبینم که به سرعت در گذرند
و چشمهای پارهپاره دوخته شده بر دیوار؛
مریم، مادر خدا، فرزندم را به تو میسپارم!
شب چون هیولایی زشت وجودم را فرا میگیرد.
در گوشهای از فناک (شرکت رسانههای گروهی فرانسوی) جمعیتی خروشان،
انبوه و بیرحم، در رفت و آمدند
سگی بزرگ با کبوتری در دهان.
آنسو، در کوچهای آرام،
پیرزنی تنها در حلقهای از خود
و آب دهان کودکی که بیسخن،
بر صورتش مینشیند.
من تنها، در خیابان رن. تابلوهایی چراغان
به سوی راههای مبهم شهوت
سلام، من آماندینام.
آلتم نمیجنبد.
چند آدم بیسر و پا با تهدیدی جاری از چشمهاشان
از کنار دختری ثروتمند و این صحنۀ هرزه میگذرند.
پااندازی بیهدف مینوشد و این اندک ثمرهی حضور ایشان است.
و تو آنجا نبودی. دوستت دارم، ورونیک.
طبیعت
برای نگاههای احمقانه شکوهمند
به لانۀ خرگوشان وقتی ندارم
چراکه طبیعت ملالی ناگوار است و خشن؛
و آموزهای در بر ندارد.
خوشایند است راندن مرسدس توانمندم،
در شکوه تنهایی بیهمانند؛
و رام کردن ماهرانهی غرش جعبه دنده.
هرآنچه در دل این طبیعت است در اختیار توست.
برگ جنگلها، بسیار نزدیک، زیر نور خورشید میدرخشند
تا دانشی باستانی را با تو در میان گذارند؛
در عمق درههاشان اعجازی باید نهفته باشد،
که چندی بعد در برت خواهد گرفت؛
با اولین قدم، درد و رنجی جانکاه،
آشفتگی تهی از معنای جهانی خوار از بوته و سنگ
و ساکنانی از حشرات و مارهای طویل
در برت خواهد گرفت.
حسرت بوی بنزین و توقفگاهی،
سکوت آسمان آرام پیشخوان،
دیگر بازگشتی در کار نیست، شب میآغازد و
جنگل در رؤیایی ستمکار در برت خواهد گرفت.
فروشگاه بزرگ – نوامبر
در برابر یخدان زمین میخورم
و وحشتی بیکران بر چشمانم جاری میشود.
غریو نارضایتی از تیرگی اندوهم میگوید
و من برای زدودن اندوه میایستم.
عابران با نگاهی ناخوشایند
قدم آهسته از کنار آبی محبوس میگذرند
و شایعهی نمایشی اهریمنی در میان راهروها جان میگیرد
و من با قدمهایی سنگین و سر به هوا میگریزم.
در مقابل پنیرها نقش بر زمین میشوم؛
زنی در راهرو میچرخد و به همسایهاش میگوید:
«پسرک جوان،
تأسفبرانگیز است.»
پاهایی فراخ و هرزه میبینم
و فروشندهای که اندازه میگیرد.
انگشت بر دهان از پاپوشهای تازهام؛
و من چون ذرهای ناچیز، با قدمهایی بر سرانجامی بیفرجام.
انتهای شب
ناگزیر از هجوم نومیدی و یأس در انتهای شب،
چون برنامهای از وحشت،
نمیدانم.
پوچی بیانتها، داستان همین است.
به پرواز درآمدن میان اتفاقات رنگارنگ، معلق در نیستیای بیفرجام
دور از زندگی، در چنگال اهریمن.
آویزان، هراسان، تو را پناهگاهی نخواهد بود
و شب طولانی.
تو اما
از برای آرامش این شب ارزشی نمییابی،
تا روزگاری دیگر بار
در روشنی صبح
در انبوه شهر قدم بگذاری.
در ساعت نه، جنبش به اوج میرسد،
و تو در چنگالش
و جریان قطار در آستانهی حرکت
در برت خواهد گرفت.
زین پس، دیگربار
مشتاقانه به انتظار شب خواهی نشست،
آبستن اندوه تردید و ناتوانی
و این ابدیتی است بیپایان.
گزیدهای از اشعار منتشر شده در مجموعههای معنای مبارزه (پاریس: انتشارات فلاماریون، 1996) و در جستجوی خوشبختی (پاریس: انتشارات فلاماریون، 1997)