از لذّات و تألمات تریاک بسیار نوشتهاند. وجدها و ترسهای دکوئنسی[1] و جنّات مصنوع بودلر با چنان هنرمندیای به ضبط و شرح آن پرداختهاند که نام آنان را جاودان ساخته و جهان را نسبت به زیبایی، دهشت و اسرار عوالمی که فرد خیالباف بدانجا راه مییابد آگاه نموده است. اما هرچند بسیار به گفته آمده، لیک هیچکس یارای آن نیافته که به ذات اوهامی که در برابر ذهن گسترانیده شده تقرب جوید؛ و یا به راههای ناشناختهای نزدیک شود که مصرفکنندهی مخدر بهطور مقاومتناپذیری به مسیر مزّین و مرموزش کشیده میشود. دکوئِنسی به سمت آسیا کشیده شد، آن دیارِ بارورِ سایههای ابرآلود که قدمتِ سهمگینش چنان چشمگیر است که «درازای عُمرِ نام و تبار، حس جوانی را در فرد فرو میخشکاند»، اما او جرئتِ رفتن به فراسوی آنجا را نداشت. چه، آنان که فراتر رفتهاند، بهندرت بازگشتهاند؛ و حتی وقتی هم که بازگشتهاند، یا خاموش بودند و یا بهکلی مجنون. من بهجز یکبار تریاک را مصرف نکردم – در سال طاعون، وقتی دکترها میکوشیدند تا دردهایی که قادر به علاجشان نبودند را کرخت و بیحس سازند. اُوردوزی رخ داد – چون پزشکم را وحشت و خستگی از توان انداخته بود – و من به جایی حقیقتاً دوردست سفر کردم. در نهایت بازگشتم و زنده ماندم، اما [در نتیجهی این سفر] شبهایم را خاطراتی غریب در بر گرفت، و دیگر دکتری را نگذاشتم که برایم تریاک تجویز کند.
درد و زقزقی که در سرم بود در زمان تجویز مخدر بهکلی تابناپذیر گشته بود. به آینده هیچ اعتنایی نداشتم؛ فرار کردن، چه به واسطهی درمان، چه ناهشیاری یا مرگ، تنها چیزی بود که برایم اهمیت داشت. در آن زمان نسبتاً هذیانزده بودم، از این رو تعیین زمان دقیق انتقال برایم دشوار است. اما تصور میکنم که تأثیرات مخدر احتمالاً اندک زمانی پیش از آنکه زقزق سرم دیگر دردناک نبود آغاز شد. چنانکه گفتم اوردوزی رخ داد؛ بنابراین واکنشهایم احتمالاً بسیار دور از حالت طبیعی بوده است.
حس سقوط، که بهطور عجیبی از هرگونه جاذبه یا جهتمندی منفک بود، برایم قابلتوجه بود؛ با این حال احساس حضورِ جمعیتی نامرئی و بیشمار را داشتم، جمعی با انواعِ بینهایت گوناگون، اما همگی کمابیش مرتبط با من. گاهی به نظرم میآمد که این من نبودم که سقوط میکردم، بلکه عالَم یا اعصار بودند که در اطرافم در حال سقوط بودند. ناگهان دردم پایان پذیرفت و بهتدریج شروع کردم به نسبت دادن زقزق به نیرویی خارجی، بهعوض آنکه آن را ناشی از چیزی در درون خودم بدانم. سقوط نیز متوقف شد و جای خود را به حس آسایشی پریشان و زودگذر داد؛ و وقتی با دقت گوش فرا دادم، به نظرم رسید که زقزق و کوبش متعلق به دریایی وسیع و رازناک است که امواج شوم و سترگش کرانهی متروکِ برجا مانده از طوفان عظیمی را مجروح میساخت. آنگاه چشمانم را گشودم.
برای لحظهای محیط اطرافم به نظرم آشفته آمد، همچون تصویرِ افکنده شده بر پردهای که به طرز نومیدانهای تار باشد، اما تدریجاً به تنهاییم در اتاقی ناشناس و زیبا واقف شدم که پنجرههای بسیاری روشنش میساخت. نتوانستم در باب ماهیت دقیق آن ساختمان به هیچ تصوری برسم، چراکه افکارم هنوز بسیار پریشان بودند؛ اما توانستم قالیچهها و پردههای رنگارنگ، میزهای با دقت آراسته شده، صندلیها، چهارپایهها، پشتیها و کوزههای ظریف و تزئیناتی را تشخیص دهم که نشانی از مرموز بودن داشتند، بیآنکه سراسر ناآشنا باشند. به تمام اینها توجه داشتم، اما زمان زیادی در مرکز توجهم باقی نماندند. حسی که آهسته اما پیوسته و خزنده از هشیاریام میگذشت و در جایگاهی بالاتر از هر احساس دیگری جای میگرفت، بیمی گیجکننده از چیزی مجهول بود؛ بیمی هرچه عظیمتر از آن رو که نمیتوانستم موشکافیاش کنم، و به نظر میرسید که به تهدیدی اشاره داشت که مخفیانه در حال نزدیک شدن بود – نه مرگ، بلکه چیزی بینام و مجهول که به کرّات از مرگ مخوفتر و مکروهتر بود.
بهزودی دریافتم که دلیل و محرک هراسم آن کوبش مهیب بود که پژواکهای لاینقطعش مجنونوار مغز خستهام را در هم میکوبید. گویی از جایی در بیرون و از زیرِ عمارتی که در آن ایستاده بودم به گوش میرسید و خود را با خوفانگیزترین تصاویر ذهنیام در هم میآمیخت. احساس کردم که منظره یا شئ مخوفی در پس دیوارهای پارچهپوش قرار دارد، و هنگامی که از پنجرههای قوسدار و مشبکی که به گونهای شگفتانگیز در هر سمت جای داشتند نگاهی به بیرون انداختم، بر خود لرزیدم. وقتی دیدم که این پنجرهها کرکرههایی دارند، همهشان را بستم و با این کار چشمانم را از نظارهی مناظر بیرون برکنار داشتم. سپس با استفاده از سنگ چخماق و تکه فلزی که بر یکی از میزهای کوچک یافته بودم، شمعهای بسیاری که در طاقچههای اسلیمی دیوارها قرار داشتند را روشن ساختم. حس اطمینانِ مضاعفی که از کرکرههای کشیده و نور مصنوعی حاصل میشد، اعصابم را تا حدی آسوده ساخت، اما هنوز نمیتوانستم آن صدای کوبشِ یکنواخت را خاموش کنم. اکنون که آرامتر بودم، صدا به همان اندازه که خوفانگیز بود، دلانگیز نیز به نظر میآمد، و علیرغم رعبِ هنوز نیرومندی که در دل داشتم، در خود میلی متناقض به جستجوی منشأ این صدا حس کردم. وقتی پردهای که در سمتِ نزدیکترِ اتاق به صدای کوبش قرار داشت را کنار زدم، به دالانی کوچک و بسیار مزین برخوردم که به دربی حکاکی شده و پنجرهی بزرگِ پیشآمدهای منتهی میشد. بهطور مقاومتناپذیری بهسوی این پنجره کشیده شدم، هرچند هراسهای مبهمم گویی با توانی به همان اندازه نیرومند، مرا به عقب میراند. وقتی به آن نزدیک شدم توانستم در دوردست گردابی آشوبناک را ببینم. سپس هنگامی که به پنجره رسیدم و در همه جهات بیرون را نگریستم، منظرهی شگرف پیرامونم با نیرویی فراوان و ویرانگر بر من هجوم آورد.
چشماندازی دیدم که هرگز پیشتر ندیده بودم و هیچ بشر ذیروحی نمیتوانست دیده باشدش، مگر در هذیانِ تب و یا دوزخِ تریاک. عمارت بر زمین کمعرضی واقع بود – یا آنچه اکنون به زمین کمعرضی بدل گشته بود – 300 پا بالاتر از آنچه پیشتر انگار گرداب خروشانی از آبهای مجنون بود. در هر سوی خانه پرتگاهی بهتازگی فرسایش یافته از خاکِ سرخ قرار داشت، در حالی که در برابرم امواجی سهمگین هنوز بهگونهای دهشتناک بر هم فرو میغلتیدند و زمین را با یکنواختی و ظرافتی هولناک میبلعیدند. حدود یک مایل یا بیشتر آنسوتر، امواجی در خیز و فرود بودند که لااقل پنجاه پا بلندی داشتند، و در افق دوردست ابرهای سیاهِ غولآسا با اَشکالی غریب چون لاشخورانی ناپاک که روی تخم خوابیده باشند بیحرکت بودند. امواج تیره و ارغوانی رنگ بودند، تقریباً سیاه، و چنگ زده بر گِل و خاکِ سرخ رنگِ ساحل، چونان دستانی زشت و آزمند. بیاختیار چنین حس کردم که نوعی ذهنِ مهلکِ بحری، جنگی بهقصد نابودی علیه کل خشکی اعلام کرده است، جنگی شاید به تحریکِ آسمان خشمناک.
چون بالأخره از بهتی که این منظرهی غریب مرا در آن افکنده بود خارج شدم، دریافتم که به لحاظ جسمانی در شرایط بهشدت خطرناکی قرار دارم. در همین حین که مشغول نظاره بودم از ساحل چند پا کاسته شده بود و طولی نمیکشید که خانه از بنیان سست شود و به سیاهچالِ سهمگینِ امواج تازیانهزن درافتد. بنابراین سریعاً به سمت دیگر عمارت شتافتم و وقتی به دری رسیدم بهسرعت داخل شدم و با کلید عجیبی که بر آن بود، در را پشت سر خود قفل کردم. آنگاه محیط غریبِ پیرامون خود را بیشتر نگریستم و توجهم به انشقاق خارقالعادهای جلب شد که به نظر میآمد میان بحرِ سرکش و فلک فاصل بود. در هر سوی آن دماغهی پیشآمده شرایط متفاوتی حاکم بود. وقتی به سمت چپم نگاه کردم دیدم که در آنجا دریایی بود که تلاطمی ملایم داشت و امواجی سبزرنگ که به زیر خورشیدی تابناک بهآرامی در تموّج بودند. کیفیت و وضع خورشید به گونهای بود که مرا به لرزه میانداخت اما نمیتوانستم بگویم چگونه بود و هنوز هم نمیدانم. در دست راستم نیز دریایی بود، اما آبیرنگ، آرام بود و خیزابهایی ملایم داشت، در حالی که آسمان مافوقش تیرهتر بود و کرانهی شسته شدهاش بهعوضِ سرخی به سفیدی میزد.
سپس توجهم را به خشکی معطوف کردم و به شگفتیِ تازهای برخوردم؛ نباتاتی که در آن ناحیه روییده بودند شبیه به هیچ چیزی که دیده یا خوانده بودم نبودند. ظاهراً گیاهانی استوایی یا حداقل زیراستوایی بودند – استنتاجی که حرارت بالای هوا مرا به آن رهنمون ساخت. گاه تصور میکردم که میتوانم شباهت غریبی میان آنها و نباتات موطن خود بیابم و به این خیال افتادم که گیاهان و بوتههای شناختهشده ممکن است تحت تأثیر تغییر ناگهانی دما چنین اَشکالی پیدا کنند؛ اما درختان نخل غولپیکر و پرشمار، واضحاً ناآشنا بودند. خانهای که بهتازگی ترکش کرده بودم بسیار کوچک بود – کمی بزرگتر از یک کلبه – اما جنس مصالحش ظاهراً مرمر بود و معماریاش عجیب و التقاطی، حاصل آمیزش بدیع اَشکال غربی و شرقی. در زاویهها ستونهایی قرنتی قرار داشتند، اما سقف کاشیکاری شدهی سرخ رنگش همچون سقف بتکدههای چینیان بود. از درب خانه به سمت بیرون معبری از نوعی شن سفیدِ بینظیر امتداد داشت که حدود چهار پا عرض داشت و در هر سویش ردیفی بود از نخلهای باشکوه و بوتهها و گیاهانِ مثمرِ ناشناخته. این معبر به سمت آن قسمتی از دماغه میرفت که دریا آبی بود و کرانه نسبتاً سفید. گویی مجبور بودم که این معبر را پی بگیرم، چنانکه انگار روحی بدطینت از بحرِ متلاطم به تعقیبم برآمده باشد. در آغاز، راه اندکی سربالایی بود و پس از مدتی به قلهای آرام رسیدم. در پشت سر منظرهای که ترکش کرده بودم را دیدم؛ کل محدوده را با کلبه و آبهای سیاه، که در یک سویش دریای سبزرنگ بود و در دیگر سو دریای آبی، و نفرینی بینام و نام ناپذیر بر همه چیز مستولی بود. دیگر هیچگاه آن ناحیه را ندیدم و هنوز اغلب به آن فکر میکنم… . پس از این نگاه آخر راه خود را پی گرفتم و به کنکاش مناظر جزیرهای که در برابرم بود پرداختم.
وقتی به معبر نزدیک شدم دیدم که در امتداد ساحل دست راستی ادامه مییابد. جلوتر و در سمت چپ وادی شکوهمندی دیدم، با هزاران جریب مساحت، و پوشیده از انبوه علفهای استوایی که از قامت من بلندتر بودند. تقریباً در انتهای میدانِ دید، درخت نخل غولآسایی بود که به نظر میرسید در من تولید شیفتگی و فریفتگی میکند. در این زمان تحیّر و میل به گریز از آن شبهجزیرهی خطرناک تا حد زیادی هراسم را تخفیف داده بود، اما زمانی که متوقف شدم و از خستگی در راه نشستم و عاطلانه با دستهایم شروع به حفر در شنهای گرم و طلایی و سپیدفام کردم، حس ترسِ تازه و تندی بر من مستولی شد. گویی بلایی که در دل علفهای بلندِ تازیانهزن بود به هراسِ ناشی از بحر متلاطمِ اهریمنی افزوده شده بود، و من با صدایی بلند و منقطع شروع کردم به فریاد زدن که «ببر؟ ببر؟ این ببر است؟ جانور؟ جانور؟ آیا آنجا جانوریست که از آن میترسم؟» داستانِ باستانی و دیرینی در باب ببرها به خاطرم آمد که قبلاً خوانده بودم؛ سعی کردم مؤلفش را به یاد آورم اما این کار را دشوار یافتم. سپس در خلال ترسهایم به خاطر آوردم که داستان نوشتهی رادیارد کیپلینگ [2] است؛ اما اینکه او را بهعوضِ نویسندهای باستانی گرفته بودم به نظرم غریب نیامد. مایل شدم که مجلدِ مشتمل بر این داستان را بیابم و نزدیک بود که باز به کلبهی نفرینشده برگردم تا آن را بردارم اما شعور خودم و شیفتگیام به نخل مانعم گردید.
اینکه آیا بدون جاذبهی متقابلِ نخل عظیم هم میتوانستم در برابر میل به بازگشت مقاومت کنم یا نه را نمیدانم. این کشش حالا بر من چیره گشته بود و من از معبر بیرون شدم و علیرغم هراسم از علفها و مارهایی که ممکن بود لابلای آنها کمین کرده باشند، چهار دستوپا از سراشیبی آن وادی پایین رفتم. عزمم را جزم کرده بودم که تا آنجا که میتوانم برای خاطر حیات و عقلم در برابر تمامی مخاطرات برّ و بحر بستیزم، هرچند گهگاه، وقتی فشفشِ دیوانه کنندهی علفهای عجیب به تلاطم و کوبشِ هنوز قابل شنیدن و عذابآور امواج دوردست میپیوست، بیمِ شکست خوردن بر من فائق میآمد. گهگاه متوقف میشدم و از برای آرامش دستهایم را روی گوشهایم قرار میدادم، اما هیچگاه نمیتوانستم بهکلی آن صدای نفرتانگیز را خاموش سازم. اینگونه به نظرم آمد که پس از گذر مدتی مدید بالأخره کشانکشان خود را به نخل مسحورکننده رساندم و در سکوت زیر سایهی حمایتگرش آرمیدم.
سپس یک دسته وقایع رخ داد که مرا به اوجِ وجد و ترس برد؛ وقایعی که یادآوریشان رعشه بر اندامم میاندازد و شهامت آن را ندارم که در پی تفسیرشان باشم. بهمحض آنکه به زیر شاخ و برگ آویزان نخل خزیدم، از شاخههایش کودکی فروافتاد با چنان زیباییای که هرگز پیشتر ندیده بودم. این موجود هرچند ظاهری ژولیده و خاکآلود داشت، اما سیمایش فان[3] یا نیمه خدایی را میمانست و گویی در زیر سایهی انبوهِ درخت از خود تشعشعی منتشر میساخت. او لبخندی زد و دستش را دراز کرد، اما پیش از آنکه بتوانم برخیزم و سخنی بگویم، در آسمان نوای دلانگیز سرودی شنیدم؛ نتهای بالا و پایین با همآهنگیِ سماوی و ملکوتیای با یکدیگر میآمیختند. خورشید در این زمان به زیر خط افق فرو رفته بود و در آن گرگومیش دیدم که هالهای از نور ملایم سر کودک را در بر گرفته است. سپس او با آوایی دلنشین با من چنین گفت: «این پایان کار است. آنان به وقت غروب از ستارگان فرارسیدهاند. کنون همه چیز به پایان آمده و ما در ماورای جریانهای آرینوریان[4]، سعادتمندانه در تِلو[5] خواهیم زیست.» در همین حین که کودک سخن میگفت، تابش ملایمی را از آن سوی برگهای نخل مشاهده کردم، و برخاستم و زوجی را درود گفتم که میدانستم خوانندگانِ برجستهی گروهیاند که در موردشان شنیده بودم. شاید خدا و الههای بودند، چراکه چنین جمالی انسانی نبود؛ و دستانم را گرفتند و گفتند: «بیا فرزند، اصوات را شنیدی، و همه چیز خوب است. در تِلو، در ماورای راه شیری و جریانهای آرینوریان، شهرهاییاند همه از کهربا و کرکهان. و بر قبههای چندوجهیشان تصاویر ستارگان غریب و دلفریب میدرخشد. به زیر پلهای عاجیِ تِلو، انهاری از زَرِ روان جاریست که حامل دوبههاییاند به مقصدِ کیتاریونِ[6] هفتخورشیدِ پر شکوفه. و در تِلو و کیتاریون، تنها جوانی، زیبایی و شادکامی را جایگاه است و هیچ به گوش نمیرسد مگر صدای خنده، خنیا و عود. تنها خدایگاناند مقیم در تِلوی زرینرود، و تو نیز در جوار ایشان خواهی بود.» همانطور که مسحورانه گوش میکردم، به یکباره از تغییری در پیرامون خویش آگاهی یافتم. درخت نخل که اندکی پیش بر جسم خستهام سایهافکن بود، اکنون در سمت چپ من قرار داشت و با فاصلهی بسیاری پایینتر از من واقع شده بود. واضحاً در هوا شناور بودم؛ ملازم نه تنها با کودکِ غریب و زوج تابناک، بلکه همچنین با جمعی هر دم فزون از جوانان و دوشیزگانی نیمه فروزان با تاجهایی از تاک و گیسوانی رها در باد و سیمایی شاد. آهستهآهسته با یکدیگر صعود میکردیم، گویی سوار بر نسیم خوشبویی که نه از زمین، بلکه از سحابهایی زرین میوزید، و کودک نجواکنان در گوشم گفت که نگاهم هماره باید به بالا و به معابرِ نور باشد و نه به پایین و به گردونی که به تازگی ترکش گفته بودم. جوانان و دوشیزگان اکنون اشعاری با همراهی عودها میخواندند، و من خود را در سلم و سروری حس کردم که از هر لذتی که میتوانستم به تصور در آورم عمیقتر بود، تا اینکه صدای مزاحمی تقدیرم را تغییر داد و روحم را در هم شکست. در میان نوای طربانگیز خوانندگان و عود نوازان، گویی با همدستی مکارانه و اهریمنانهای، از گردابهای زیرین صدای تلاطم نفرتبار و زنندهی آن بحرِ سهمگین به گوش رسید. و هنگامیکه آن امواجِ سیاه پیغام خود را بر گوشهایم کوبیدند، سخنان کودک را از یاد بردم و به پایین نگریستم، بر منظرهی نفرینشدهای که گمان میبردم از آن گریختهام.
دیدم که در آن پایین، زمینِ نفرین شده به دور خود میچرخد و دریاهای توفانی، کرانههای وحشی و متروک را میجوند و بر برجهای متزلزلِ شهرهای رها شده کف میفشانند. و به زیر ماهی رنگپریده مناظری سوسو میزد که هیچگاه نمیتوانم توصیفشان کنم، مناظری که هیچوقت فراموش نمیتوانم کرد؛ بیابانهایی از خاکِ رُسِ جسد مانند و جنگلهایی از تباهی و زوال در منطقهای که روزگاری دشتها و قریههای پرجمعیتِ موطنم جای داشتند، و گردابهایی از دریای کفآلود در جایی که دورانی قبور شکوهمندِ نیاکانم را منزل بود. در حوالی قطب شمال مردابی پر از روییدنیهای بدبو و بخارات مسموم جوشش گرفته بود که در برابر یورش پیوستهی امواجی که پیچوتاب خوران از اعماق متلاطم دریا سر میرسیدند، فشفش صدا میکرد. آنگاه غریوی دلخراش شب را شکافت و در میانِ آن بیابانِ بیابانها گسلِ دودناکی پدیدار گشت. بحرِ سیاه هنوز در کف و جوش بود و از دو سو بیابان را میبلعید و گسلِ میانه دمادم عریض و عریضتر میگردید. اکنون دیگر هیچ خشکیای بهجز بیابان بر جا نمانده بود و دریای کفآلود همچنان میبلعید و میبلعید. به یکباره به این اندیشیدم که حتی دریای متلاطم نیز گویی از چیزی بیمناک است، بیمناک از خدایگانِ سیاهِ مرکز زمین که از خداوندگارِ شرورِ بحار والاترند. اما اگر هم چنین بود دیگر راه برگشتی نداشت. باری، دریا آخرین تکهی خشکی را نیز بلعید و به درهی دودناکش افکند و بدین ترتیب هرآنچه تسخیر نموده بود را تسلیم کرد. سپس بار دیگر از دلِ اراضیِ اکنون سیلزده جریان یافت و مرگ و تباهی را نمایان ساخت؛ و از بسترِ باستانی و دیرین خویش به شکلی زننده بیرون چکید و اسرار تاریکی را مکشوف ساخت از اعصاری که زمان جوان بود و خدایان نزاده. بر فراز امواج، منارههایی علفپوش و آشنا برآمدند. ماه، زنبقهایی رنگپریده از نور بر لندنِ مرده افشاند، و پاریس نیز از گورِ نمور خویش برخاست تا غبارهای کیهانی متبرکش سازند. سپس منارهها و تَکسنگهایی برآمدند علفپوش اما ناآشنا؛ منارهها و تَکسنگهای خوفانگیزِ سرزمینهایی که بشر هیچگاه نشناخته.
حال دیگر هیچ کوبشی به گوش نمیرسید، بلکه تنها غرش و فشفش غیرطبیعیِ آبهایی شنیده میشد که به درونِ گسل میریختند. دودی که از آن گسل بر میآمد اکنون به بخار مبدل گشته بود و همانطور که غلیظ و غلیظتر میشد کل جهان را در بر میگرفت. این بخار چهره و دستانم را پژمرده ساخت و وقتی سر گرداندم تا ببینم چه بر سر همراهانم آورده، دیدم که همگی ناپدید گشتهاند. سپس خیلی زود همه چیز تمام شد و دیگر هیچ نفهمیدم تا زمانی که در بستر نقاهت بیدار شدم. وقتی ابرِ بخارِ آن گردابِ آتشفشانی عاقبت همه چیز را از دیده پوشانید، کل گیتی از کشاکشِ ناگهانیِ ولولههایی جنونآمیز که اثیرِ مرتعش را به لرزه افکنده بود، به فریاد آمد. این اتفاق طی یک برق و انفجارِ هذیانآلود رخ داد؛ یک همهسوزیِ کور و کَر کننده از آتش، دود و تندر، که همانطور که شتابان به سمت عدم میرفت، ماهِ رنگپریده را متلاشی کرد.
و هنگامیکه دود ناپدید گشت و کوشیدم تا به زمین نگاهی اندازم، در دورنمای ستارگانِ سرد و مضحک، تنها خورشیدِ محتضر و سیّارات سوگوار را دیدم که در جستجوی خواهرشان بودند.
[1] DeQuincey
[2] Rudyard Kipling
[3] Faun: موجودی اسطورهای، نیم انسان و نیم بز
[4] Arinurian
[5] Teloe
[6] Cytharion