آیا وحشت همان ناشناختگی، غریبگیِ مطلق و پیش بینیناپذیریِ نامتناهی است که با نیروی کنترل ناپذیر و تخریبگرش به سوی قلمروی متناهی ما هجوم میآورد؟ آیا وحشت بازنمایی ما از وضعیتهای ناممکن است، یا مواجهه با وضعیتهای حدیِ بدن و ذهن؟ از میان رفتن شروط یکپارچگی تجربه است یا مخدوش شدن تصویرهایی که میانجی معنابخشی به رابطهی ما و نامتناهیاند، آیا وحشت از مواجهه با عدم تعین دراعماق نامتناهی سر بر میآورد یا حرکت به سوی مرزهای آزادی بی حد و حصر انسانی است؟ مواجههی با وحشت ما را به کجا میکشاند وچگونه میتوانیم در جهت آزادسازی سویههای مولد وحشت حرکت کنیم؟
وحشت حاصل متزلزل شدن نقاط مرزی ساختار در نسبت تناهی و نامتناهی است، نقاطی تثبیت شدهای که شروط امکان چیزها و موقعیتها را ساختهاند و متزلزل کردن آنها مداخله و ازمونگری برای دگرگونیهای رادیکال در این نسبت است. وحشت به چالش کشیدن شروط استعلایی تجربهی واقعی (نه تجربهی ممکن) است و تنها حاصل ساختن تصویرهای تخیل از ابژههای شگرف یا بدنها و ترکیبهای غریب نیست بلکه وحشت شرط و زمین امر نو است. وحشت، عدم اطمینان و تعلیق احساسی حاصل از حرکت در آستانهها و آزمون مرزهاست و امر نو شگفتی حاصل از تثبیت موقت با عبور از آستانهها.
از این رو «سنخ شناسی وحشت در آستانههای (نا)متناهی»، کنکاشی است در نسبت مخاطرهآمیز متناهی و نامتناهی و طرحی برای صورتبندی «وحشت مولد». در این متن کوشیدهام با پی گرفتن مسئلهی نسبت متناهی و نامتناهی در هردر، رومانتیکها و شلینگ و سیر تکوینی آن، مسئلهی غایتمندی،همگرایی و هماهنگیِ رابطهی نامتناهی و متناهی به منزلهی عناصر مشترک در فلسفهی این فیلسوفان را بحرانی کرده و خطوط واگرایی را در این نسبتِ بحرانی شده، رویت پذیر کنم؛ و همزمان با بازگشت به فلسفهی نقدی کانت و بازنگری مفهوم شروط استعلایی و ایدههای تنظیمی، نسبت پویا و درهم تنیدهی متناهی و نامتناهی را از نو صورتبندی کنم. اینکه چگونه تناهی انسانی در سیر تکوین خود به سوی خودآیینی و آزادی حرکت میکند (گر چه این سیر به هیچ رو خطی و غایتمند نیست) و از محدودیتهای تکوینی خود فرا میرود. در اینجا شروط استعلایی به معنای شروط امکان (انتولوژیک) چیزها هستند. آنها نه به منزلهی قواعدی ثابت و از پیش تعیین شده که آستانههای دگردیسی نسبتها هستند، آستانههایی که پتانسیل صورتبندیهایی متفاوت از نسبت متناهی و نامتناهی را در دل خود جای دادهاند و امکانهای آزادی و فاعلیت امر متناهی با به چالش کشیدن آنها آشکار میگردند.
مسئله در اینجا ساختن نسبتی دینامیک میان تناهی و نامتناهی است که هر کدام را به حدود نهایی قابلیتهای منحصر به فردشان میکشاند و هیچ یک را به دیگری فرو نمیکاهد. قابلیتهای منحصر به فردی که به افقها و مسیرهایی نو اشاره میکنند اما آنچه در مرز ورود به قلمروهای جدید، در آستانههای امر نو سربرمیآورد، وحشت است. امر نو در آستانههای پیدایش خود با وحشت درمیآمیزد. وحشت، دقایقی از رابطهی تناهی و نامتناهی است که بر آستانهها و تقاطعها حرکت میکند و امکانات نهفته در دینامیسم رابطه را نمایان میسازد. در صورتبندی که ازنسبت تناهی و نامتناهی شکل دادهام، نواحی همگرایی و هماهنگی فعلی، نهفتگیهای وحشت را در دل خود دارند. نهفتگیهایی که امکان ویرانی قواعد و ساختارها را ممکن میسازند: طغیانها، انقلابها و دگردیسیهای نابههنگام.
وحشت نه به منزلهی امری از بیرون، از جانب ناشناختگیِ محض ابژهها، بلکه مسیری است که در تقاطع نامتناهی و تناهی پیج میخوردو به درون تناهی برمیگردد و دوباره از درون تناهی برمیخیزد تا مسیرهای دیوانهوار را بگشاید. اودیسهی وحشت، در دو خط در هم تنیده دنبال میشود: یکی حرکت تکوینی از نامتناهی به تناهی، حرکتی که بر روی بنیادی بی بنیاد پیچیده شده است و دیگری حرکتی بازگشتی و مداخلهگر از تناهی به نامتناهی که از پیچیدگیهای تناهی سر بر میآورد. در هر حرکت سنخهای مختلف وحشت، با حرکت بر روی خطوط شکلگیری بدن، ذهن، شاکلههای ادراکی تا نقاط سازمان دهنده، ساختارها و ریتمهای فضا زمانی دنبال میشوند. سنخهایی که هر یک با به چالش کشیدن مولفههایی بنیادین، گشایندهی جهتگیریهایی متفاوت در نسبت نامتناهی و تناهیاند و راه را برای دگردیسیها و سازماندهیهای غریب و ناممکن میگشایند.
بخش پایانی متن که قدم نهایی در شکل دادن به مفهوم وحشت مولد را برمیدارد، بر روی حرکت تناهی در دو راستای شناخت و پوئسیس متمرکزاست. حرکتی که با تصویر کردن یا نقشهسازی توپوسهایی متفاوت در فرآیندِ درنوردیدنِ قلمروی نامتناهی همراه است؛ تصویرهای همبستهای که آنها را تصویر-جهان وتصویر-خود مینامیم. تصویرها یا مدلهایی که هر کدام جهان را به شیوهای خاص میآفرینند. جهانی که در هم تنیده با مدلی معین از تناهی یا خود(تصویر-خود) است در اینجا با تمایز گذاری بین دو مفهوم «جهان» و «نامتناهی»، جهان را تصویر-نقشهای انسانی در نظر گرفتهایم که صرفاً یک مواجههی شناختی با نامتناهی نیست، بلکه مداخلهای آفرینشگر است. تصویر-جهان و تصویر-خود همواره وابسته به مقتضیات اجتماع انسانی هستند اما خود به منزلهی ایدههایی تنظیمی عمل میکنند که در حقیقت مبدل به شروط استعلایی فهم، ادراک و میانجی رابطه با نامتناهی میگردند و مختصات حرکت و کنش ما را شکل میدهند.
در ادامه، شکلگیری تصویر-جهان و تصویر-خود در پیوند با امر نو و وحشت را پی گرفتهام، اینکه چگونه وحشت با ساختن تصویرهایی غریب از جهان و خود گره میخورد و آزادی انسانی را تا سر حدات خود پیش میراند و بردارهای جهتگیری تناهی را دگرگون میسازد. مدلی که از جهان و خود و رابطهی آنها میسازیم ابزاری است که آزمونگری و وحشت مولد را امکانپذیر میکند و مانع از وقوع مستقیم و بیواسطهی تغییرات رادیکال میشود. در پیمودن گذرگاههای وحشت در آستانههای (نا)متناهی باید به این پرسش پاسخ دهیم که تا کجا باید پیش برویم و چرا باید پیش برویم؟ مرزها و محدودیتها راکجا قرار دهیم و چگونه جهتگیری کنیم. از این رو عمل ما مستلزم مدلسازی است؛ در حقیقت وحشت مولد مستلزم آزمونگری در مرزهای نامتناهی و متناهی به میانجی تصویر جهان و تصویر خود است؛ در نهایت آزمونگری با تصویرهایی از جهان و خود که در هنر آوانگارد و فلسفهی نظرورزانه طرحریزی میشوند، به سرحدات خود میرسد؛ تصویرهایی که میانجی تکنیک(تکنولوژی) فعلیت مییابند و به نوبهی خود با گشودن مسیرهایی نامنتظر در جهتگیری و سازمانیابی نامتناهی مداخله میکنند.
رابطهی کل و اجزا و در سرحدات آن، نامتناهی و متناهی همواره یکی از مسائلِ بنیادین فلسفه بوده؛ پیش کشیدنِ شکلهای متفاوت صورتبندی این رابطه مستلزم مواجهه با پرسشهایی در رابطه با قلمروها و مرزها، محدودیتها و امکانها و آستانههای سکون یا حرکت در این رابطهی پرتنش و مسالهساز است. در اینجا قصد نداریم برای بررسی انواع صورتبندی این رابطه به سراغ تاریخ فلسفه برویم بلکه میخواهیم از مقطعی کلیدی در تاریخ فلسفه بحث را آغاز کنیم. آنجا که صورتبندی رابطهی کل و جز، نامتناهی و متناهی با فلسفهی نقدی کانت وارد مرحلهی جدیدی میشود و با فلسفهی پساکانتی در مسیر جدیدی بسط مییابد. آغاز این حرکت با تفکیکِ دقیق مرزهای تناهی و نامتناهی و قرار دادن نقطهی دید نه در ناکجا که در قلبِ تناهیست؛ اما متناهی و نامتناهی مفاهیمی نیستند که کانت به طور مشخص با آنها درگیر باشد و این مفاهیم با گسترش خود در فلسفهی پساکانتی تفرد یافتهاند؛ آنجا که فرارفتن از نقطهی دید متناهی هستهی دینامیک حرکت فلسفی را شکل میدهد. رومانتیکها و شلینگ فیلسوفانی پساکانتی بودند بنابراین نمیتوانستند بر خلاف استلزامات فلسفهی نقدی نقطه دیدی همه جا بین اتخاذ کنند و از طرفی قادر نبودند به طور کامل به نقطهی دیدِ کانتی نیز تن دهند، آنها به تبعیت از فیشته، به رساندن تناهی به سرحداتِ آفرینشگری و آزادیِ مطلقِ اهمیت میدادند اما در عین حال نمیتوانستند از اسپینوزا و نقش تکوینی و تعیینکنندهی طبیعت نامتناهی و ضرورتهای آن در شکل دادن به تناهی چشم بپوشند. آنها در جستجوی نقطه دیدی در تقاطع و آستانههای تناهی و نامتناهی بودند. آنچه باعث میشد در قلمروی میان نامتناهی و متناهی، مسیر تکوین نامتناهی و آزادی رادیکال انسانی، رئالیسم و ایدئالیسم در نوسان باشند.
اما در اصل هر تقلایی برای فراتر رفتن از تناهی انسانی، مستلزم تغییر شکلِ رابطهی تثبیت شدهی تناهی و نامتناهی است. در واقع اگر خواهان وفادارماندن به هستهی فلسفهی رومانتیکها و شلینگ، تلاش برای آشتی رئالیسم و ایدئالیسم، اسپینوزا و فیشته، نامتناهی و متناهی هستیم این امر نه با کشفِ قلمروها و نقاطِ تثبیت شدهی این رابطه و نه در وحدت و هماهنگیِ متناهی و نامتناهی بلکه در گروی آزمونگری در مرزهای قلمروی متناهی و نامتناهی است؛ آنجا که قواعد و ساختارهای تازه برای شکل دادن به این رابطه ممکن میگردند و وحشت همراه با آستانههای طغیان و دگردیسیهای نابههنگام سر بر میآورد. این مسیرِ پیوندِ ایدئالیسم و رئالیسم که در اینجا پی میگیریم گر چه به ایدئالهای رومانتیکها و شلینگ متقدم و مسالهی اصلی آنها در صورتبندی رابطهی متناهی و نامتناهی وفادار است، اما منطبق با مسیر حرکت آنها نیست.
وحدتِ نامتناهی و متناهی، هارمونی و غایتمندی
زمانی که نوکانتیها بحث تبیین طبیعتگرایانهی ذهن را پیش کشیدند هدف آنها پاسخ دادن به پرسشی قدیمی بود: «آیا ذهن بخشی از طبیعت است بدان سبب که میتوان بر طبق قوانین فیزیکی ایضاحش کرد؟» و «یا اینکه ذهن بیرون از طبیعت است بدان سبب که بر مبنای قوانین فیزیکی تشریح ناشدنی است» (بایزر 1397، 201) اما پاسخ به این پرسش چالشهای نهفته در لایههای زیرینِ آن را نمایان میساخت: «اگر ذهن را بر اساس قوانین طبیعی تبیین میکردند در این صورت آن را به یک ماشین فرومیکاستند؛ اما اگر بر ویژگیهای فی نفسهی آن پای میفشردند، در این صورت ذهن را در قلمرویی فراطبیعی و رازآلود نهان میساختند».(همان، 202)
در اواسطِ قرن هجدهم، پیشرفتهای علوم زیستی امکان نظرورزی در خصوص پیوستگی میان طبیعت و انسان را برای فیلسوفان فراهم کرده بود. یکی از این فیلسوفان هردر بود که فلسفهاش را «تکوین فعالیتهای خصیصهنمای انسان بر اساس قوانین طبیعی» پیش میبرد. باور به اینکه ذهن و بدن نه دو سنخ متفاوت از جواهر، بلکه درجات متفاوتی از سازمانیابی و بسط یک قدرت زندهی واحدند (همان، 229) اما این به معنای تقلیل دادن ذهن به قوانین طبیعی و فروکاستن آن به یک ماشین نبود. هردر، مسیری نو برای مواجهه با چالشِ مکانیسم گشود که محرک آن دو مفهوم « غایتباوری و کلگرایی» به منزلهی تفسیری به روز شده از علل غایی ارسطویی در مواجهه با علوم زیستی جدید بودند.
هردر در فلسفهی وایتالیستی ذهناش، نوعی نیروی زیستی مولد و خودسازمانبخش را دینامیسم حرکت کل به سمت غایت خود فرض کرده بود، غایتی که در ذهن به نهایت پیچیدگی و سازماندهی میرسد تا آنجا که عملکردهای مختلف بدن را سازماندهی میکند. کانت در ابتدا به مخالفت با تبیین طبیعتگرایانهی هردر در تکوین عقل و ویژگیهای ذهن پرداخت؛ او نظرگاه وایتالیستی هردر را گونهای متافیزیک جدید میدانست که به لحاظ تجربی قابل اثبات نیست. اما سالها بعد، در نقد قوهی حکم، نظر خود را در خصوصِ جایگاهِ تبیین کنندهی طبیعت، با توجه به چالشی که هردر پیش کشیده بود، از نو صورتبندی کرد، اما صورتبندی کانت از طریق ژرفنگری در همان مفاهیم غایت باوری و کلگراییای بود که هردر پیش کشیده بود. کانت با مقابلِ هم قراردادنِ نقش تنظیمی غایت باوری در برابر نقش تقویمی آن، هردر را به چالش میکشد. بدیهی است که کانت جانبِ ایدهی تنظیمی را میگیرد زیرا حدود تجربهی ممکن و علم هنوز جایی برای نقش تقویمی تبیین طبیعت گرایانهی هردر نگشوده است.
سنت فلسفهی وایتالیستی ذهن پس از دورهی اوج خود یعنی اواسط قرن هجدهم با تاثیر بر صورتبندیِ رابطهی کل نامتناهی و اجزای آن در سنت رومانتیک و در فلسفه شلینگ و هگل امتداد یافت و در طول زمان شکلهای گوناگونی به خود گرفت؛ که وجه اشتراک آنها تلاش برای بسط سویهی تکوینی و زمانمند طبیعت و ساختن پیوستاری بود که شرایط پیدایش ذهن را در یک مسیر کامل شونده و غایتمند جستجو میکرد. مسیری که بعدها با سودای آشتی کانت و اسپینوزا ادامه یافت و همان طور که بایزر اشاره میکند: «پانتهایسم ویتالیستی هردر الهام بخش فلسفه طبیعت شلینگ و هگل شد». (همان، 253)
در این میان شلینگ مسیر ویتالیستی هردر را ادامه داد؛ مسیری که با پیچشی رمانتیک شکل گرفت. شلینگ در نقطهای تصمیم ناپذیر ایستاده و به دنبال اتخاذِ دیدگاهی در تقاطعِ تناهی و نامتناهی بود: او «موافق است که ماشینانگاری قادر نیست مشخصههای منحصر به فرد حیات و ذهن را تبیین کند؛ اما از سوی دیگر با کوشش ماده باوران به منظور تبیین حیات بر اساس قوانین طبیعی نیز همدل است» (بایزر 1398، 262) از این رو شلینگ در اینجا به کانت و دوستان رومانتیکش رجوع میکند تا امکانِ سنتزِ دو رویکرد تکوینی و غایتمند-کلگرایانه به طبیعت را فراهم آورد. او مفهوم طبیعت در هردر را به رویکرد کلگرایانهی سنت رومانتیک و مفهوم ارگانیسم در کانت پیوند میزند. شلینگ رابطهی تناهی(ذهن) و نامتناهی(طبیعت) را با مفاهیم هماهنگی، هارمونی و وحدت که محبوبِ رومانتیکها است و تحت تاثیرِ صورت بندی کانت از مفهوم زیبایی و ارگانیسم (در نقد قوهی حکم) قرار دارد، درهممیآمیزد.
مفهوم ارگانیسم به منزلهی صورتبندی یک پارادایم کلگرایانه، مبتنی بر دو فرض مهم است: یکی مقدم بودن ایدهی کل بر اجزای آن و متعین کردن جایگاه اجزا در کل و دیگری خودسامان بودن بدین معنی که اجزا متقابلاً علت و معلول هم هستند. (همان، 172) شلینگ کارکرد ارگانیک را در کلِ فرآیند تکوینی طبیعت بسط میدهد. از این رو مواد آلی و معدنی، حیات و بیولوژی و ذهن نیز بخشی از یک کلِ ارگانیک هستند اما همزمان مسیری تکوینی و زمانمند دارند. کلِ ارگانیک، تضمینکنندهی وحدت این پیوستار تکوینی است که از مادهی وحشی تا حیات و ذهن را دربرمیگیرد.
اما رویکرد کلگرایانه در سنت رومانتیک فرای طبیعتگرایی شلینگ است و در شکلگیری خود تحت تاثیر آموزههای وحدتگرای افلاطونی در توضیح رابطهی تناهی و نامتناهی است. از دیدِ فردریش شلگل عقل دو جنبه دارد: ایدئال و نظام، ایدئال اروس و هدف بنیادین انسان یعنی وحدت با نامتناهی (خداگون شدن) است و نظام کوشش در فراچنگ آوردن ربط بنیادین بین چیزها به میانجی مفاهیم: روح الهی مندرج در آفرینش، کلِ طبیعت. اما نظام تنها ایدئال عقل است: ایدئالی غایی، هر چند ناممکن. همه چیز در واقع مطابق با عقل است: عقل برای شلگل با الهامی افلاطونی همان صور، ایدهها یا هدف اشیا و بعدها آنگونه که شلگل متاخر می نامد: ساختار معقول چیزهاست. (همان، 145) کلِ نامتناهی در رومانتیکهای اولیه به عنوان علتی غایی وحدت میبخشد، نه علتی فاعلی و تکوینی. همچنین در اینجا ردپاهای اروس افلاطونیِ «وحدت با امر نامتناهی» را مشاهده میکنیم؛ اما طبیعتگرایی، علت غایی و علت فاعلی را به میانجیِ فرآیندِ تکوین اینهمان میکند؛ شلینگ بین تعریفِ کل نامتناهی به منزلهی نیروی حیاتیِ طبیعت و کل، به منزلهی ایدهای عقلانی، ایدهی ایدهها و ساختار حقیقی هستی در نوسان است.
در سنت رومانتیک «امر سوبژکتیو و ابژکتیو نمودهای کل نامتناهی هستند» (همان، 161) و اجزا همه نمودهایی از کل. این سویههای متفاوت از تبیینِ کل، رومانتیکها و به ویژه شلینگ را بیش از همه به اسپینوزا نزدیک میساخت. آنجا که جوهر معقول و طبیعت اینهمان میگردند و شلینگ میتواند با خیالی (نه چندان) آسوده طبیعتگراییِ هردر را هم وارد رویکردِ هارمونیکِ وسواسگون خود کند و با مفهوم ارگانیسم پیوند زند. در نتیجه جوهر اسپینوزا به بیان فردریک بایزر تبدیل به «ارگانیسمِ ارگانیسمها» میگردد.
اما با وجود گرایشهای پررنگ اسپینوزایی، شلینگ نیز همانند رمانتیکها هیچگاه نتوانست از جایگاه ویژهای که فلسفهی کانتی-فیشتهای برای «من» به منزلهی فیگورِ شاخص تناهی و بنیانِ آزادی رادیکال قائل بود، بگریزد. رومانتیکها شیفتهی هماهنگی و وحدت بودند، وحدت ایدئالیسم و رئالیسم، حوزهی پدیداری و نومنال، تناهی و نامتناهی، جز و کل؛ هر چند این شیفتگی نه یک شیفتگی کور بلکه بر مبنای استدلالی بود که امکان شناخت و همچنین گریز از دترمینیسم را تنها در وحدت حوزههای ظاهراً ناسازگار میدانست. بنابراین رئالیسم اسپینوزا برای آنها تنها در پیوند با تناهی مطلق فیشته، هماهنگی با ایدئالیسم انقلابی او و میل بیپایانش به خلقِ « ایدئال جهانی کاملاً عقلانی» (همان، 322) معنا مییافت. رسیدن به هماهنگی و وحدتی که با آفرینشِ تصویری غریب در تاریخِ فلسفه ممکن میشد: اسپینوزای غایتمند.
غایتمندی درونی و هماهنگی در سنت رومانتیک، به تبعیت از کانت در هم تنیده شدهاند. مفهومِ کل ارگانیک و نظاممند گرچه بر تقدم کل بر اجزایش تاکید دارد اما رابطهی کل و جز رابطهای جدایی ناپذیر و هماهنگ است، هماهنگی بر مبنای نقشهای عقلانی که مطابق آن تناهی(اجزا) به واسطهی کل(نامتناهی) متعین میشود و فعالیت هر یک از اجزا نیز به منزلهی بستری برای بیان و فعلیت کل عمل میکند.
در مسیر شلینگی، جوهر اسپینوزا بدل به نیرویی حیاتی میشود که نه تنها بیغایتی طبیعت اسپینوزایی بلکه برابری هستی شناسانه حالات جوهر یا تک معنایی هستی را نیز از بین میبرد. شلینگ میکوشد تا شیوهی بیان کل در اجزا را به گونهای تشریح کند که بین فیشته و اسپینوزا، تناهی و نامتناهی، سوژهی خداگون انسانی و جوهر نامتناهیِ طبیعت پیوندی ناممکن برقرارکند. پیوندی که با بخشیدن شکلی تکوینی، زمانمند و سلسله مراتبی به رابطهی کل و جز امکان پذیر میگردد. حیات، بدن و ذهن، فعلیت یافتن نقشهای عقلانی در زمانِ خطی هستند که کل(طبیعت) را در پیوستاری پیچیده شونده( از نقطه دید خود ساماندهی) تحقق میبخشند، تحققی که نه با حرکت در یک صفحهی استاتیک و سرمدی بلکه با حرکتی در راستای فضا-زمانی خطی ممکن میشود، مسیری پیوسته، زمانمند و کامل شونده، مسیری از گذشته به سوی غایتی در آینده. بدین معنی «بدن تنها روی ذهن که سابق بر آن وجود دارد عمل نمیکند بلکه تنها به میانجی درونیسازی خود در ذهن آنی میشود که هست» و سوژهی متناهی انسانی پیچیدهترین بیان و فعلیت طبیعت نامتناهی است که در «خودآگاهی فیلسوف» و «خلاقیت نبوغ هنری» به اوج هدفِ غایی خود، به اوج خود-ساماندهی و آزادی در ضرورت میرسد. (همان، ص 172 ،175، 261، 267)
هر چند ایدهی هماهنگی رومانتیک از دل نقد قوه حکم و مفهوم ارگانیسم و غایتمندیِ کانت سربرمیآورد اما کانت مفهوم ارگانیسم و وحدت ارگانیک طبیعت را ایدهی ضروری عقل و به عنوان یک ایدهی تنظیمی در نظر گرفته بود. ایدهی تنظیمی، آخرین دستاویز کانت بود تا همچنان حوزهی نومنال طبیعت را هر چند با اتصالی سست و شکننده حفظ کند اما رومانتیکها هماهنگی ارگانیک را «به مقیاسی کیهانی بسط دادند» (همان، 172( آنها باز هم از کانت فراتر رفتند و با وجود اینکه کانت ساختار حقیقی طبیعت و «جهان در خود» را در حوزه نومنال میدید و غایتمندی نامتناهی را صرفاً به منزلهی ایدهی تنظیمی عقل و محور هماهنگ کننده مجاز میشمرد، جایگاهی تقویمی به آن بخشیدند، زیرا باور داشتند این جایگاه تقویمی تنها راه «توضیح تعامل حقیقی» حوزهی نومنال و پدیداری به منزلهی «شرط ضروری تجربهی ممکن» است(همان، 302)
فلسفهی طبیعت یا وایتالیسم در این دوره هیچگاه نتوانست از غایت باوری نهفته در خود رهایی یابد و حتی تلاش کرد دترمینیسم اسپینوزا را نیز با غایت باوری طبیعی سازگار سازد. غایت باوریای که از نظر کانت تنها میتوانست نقش تنظیمی در تبیین این مسیر ایفا کند و نه نقش تقویمی( منزلتی علمی و تجربی) اما همان طور که هردر روزگاری امید داشت سرانجام دورهای رسید که علم نقش تقویمی طبیعت در تکوین بدن و ذهن را تصدیق کند و آن را به بخشی از اصول بدیهی خود مبدل نماید. اما دقیقاً همین پیشرفت علوم بود که وجود یک نیروی زیستی غایتمند را تحمل نمیکرد. غایتمندیای که همواره با لایههایی الهیاتی در اعماق خود پوشیده شده است.
برای توضیحِ سیرِ تکوینی نامتناهی، دیگر نیازی به غایتمند فرض کردنِ طبیعت نبود، همانطور که با پیشرفتهای علمی ردپاهای وجودِ علتِ متعال هستی و خالقِ الهیاتی در قلمروهای مختلف زدوده میشد، هر بازماندهای از مفهومِ کمال، غایت و غایتمندی (به منزلهی مفهومِ کلیدی وحدتبخش در صورتبندیهای الهیاتی) نیز تخریب گردید. تئوریهای معاصرِ فیزیک، فرگشت، علوم ژنتیک و سیستمهای عصبی کوشیدند تا پیچیدگیهایِ حرکتِ فضا-زمانیِ نامتناهی و گزینشها، شاخه شاخه شدنها و جهشهای مسیرِ تکوین و همین طور پیچیدگیهای تناهی و رابطهی آن با نامتناهی را با دقتِ تمام تصویر کنند. هستیشناسیِ فلسفی به جایگاهی مکمل و نظرورزانه برای توصیف هستی اکتفا نمود، اما جایگاه مکمل و نظرورزانهی فلسفه به معنای فروکاستن فلسفه نیست؛ بلکه بر عکس، جای دادنِ کنش فلسفی در قلمرویی است که نامتناهی را در تناهی میآفریند.کنشِ اصلی فلسفه، توصیفِ نامتناهی، شناسایی ساختار حقیقی هستی و ساختنِ تصویری در مطابقتِ کامل با رابطهی نامتناهی و تناهی نیست زیرا علم به نحو موثرتری این نقش را به انجام میرساند. بلکه فلسفه میکوشد تا رابطهی تناهی و نامتناهی را از نو شکل دهد؛ آفرینش فلسفی نه آفرینشی کور همانند آفرینشهای نامتناهی، بلکه تصمیم و گزینشی است برای متفاوت شدن، متفاوت ساختن و طرح ریزیِ امر نو. گرچه در نهایت، هر تصمیم و گزینشی نقطهی آغازینِ حرکت در مسیرهایی پر پیچ و خم و ناهموار است؛ تصمیمها و گزینشهای فلسفه در این مسیرها در هم میپیچند و پیامدهای حرکتِ آنها سویههایی غیرمنتظر را نمایان میسازند.
در این میان، فیلسوفانِ وحشت، فیلسوفانی هستند که به دنبال سرحداتِ رادیکال کنشگریِ تناهی و سرآغازهای وحشتاند؛ گر چه هیچگاه از وحشت به عنوان مفهومی مرکزی در فلسفهی خود سخن نگویند و یا حتی اگر فلسفهی آنها عاری از تاثرات وحشتناک و کاملاً عقلانی جلوه کند. وحشت، برای آنها آستانههای متزلزل شدنِ رابطهی تثبیتشدهی نامتناهی و تناهی و گشایشِ امکانهاست. آنها به به نقاط درهم آمیختن امر نو و وحشت چشم دوختهاند و ساختنِ جهانها و مفاهیمی که تحققِ این درهم آمیختگیاند.
سرآغازهای وحشت: به سوی ناهماهنگی، تنش و بیغایتی
روایتِ تکوین را از میانهی تلاش خستگی ناپذیر رومانتیکها برای سنتز نامتناهی و تناهی آغاز کردیم، از نقطهای که نه میتواند ضرورت فاعلیت و فرآیندهای خلاقهی نامتناهی را نادیده بگیرد و نه از نقش اغواکنندهی آفرینشگری تناهیِ انسانی دل بکند؛ تلاش برای وحدتِ نامتناهی و تناهی، آشتی رئالیسم و ایدئالیسم، در نهایت و به ناچار هر سویهی رادیکال و انقلابی را تخت و بیتاثیر میکند. تنشها، مازادها و باقیماندههای مطرود، آنجا که انتظار میرود خطوط نوک تیزِ وحشت سربرآورند، مسطح میشوند تا بیغایتی و ناهماهنگی در تقاطع هراسناک نامتناهی و متناهی تسلیم غایتمندی و هارمونی گریز ناپذیر زیبایی و خلق هنری گردد.
اگر چه تبارهای هماهنگی ارگانیک را میتوان تا نقد قوهی حکم پی گرفت با وجود این، در کانت بر خلاف «وحدت طبیعت یا قاعدهی پیوستگی مقدس» (همان، 307) در رومانتیکها و شلینگ، ناهماهنگیها، شکافها و مرزهای حوزهی پدیداری و نومنال همواره به عنوان پارازیت و عامل برهمزنندهی هماهنگیها، هر چند گذرا، عمل میکنند: امر والا، ایدههای زیباشناختی، مرزهای فاهمه و تخیل. اگر چه کانت میکوشد در نهایت نیروهای برهم زنندهی را با استفاده از برتری عقل و یا فرستادن پارازیتها به حوزهی نومنال پنهان سازد، اما پرداختن به این مفاهیم بیانگر آن است که کلیت و هماهنگی ارگانیکی که رومانتیکها و شلینگ با الهام از هماهنگی کانتی در پی بسط آن هستند، پیشاپیش توسط خود کانت مختل شده است. تأکید کانت بر حفظ رمز و رازِ حوزهی نومنال، بیرون از سوژهی شناسنده( در جانب نامتناهی) بدون اینکه کانت بخواهد مسیری تاریک و پنهان برای مداخلهی امر ناشناخته، بدون نظارت عقل میگشاید. هیچ تضمینی برای هماهنگی متناهی و نامتناهی وجود ندارد و درست در لحظهی لذتبخشِ سنتز و یکپارچگی، ناسازگاریها و واگراییها سر برمیآورند. وسواس و شیفتگی رومانتیکها به برقراری وحدت و پوشاندن شکافهای کانتی نیز، در نهایت منجر به ظهورِ افسارگسیختهی تنشهایی میشود که از دلِ ادبیات و هنر گوتیک قرن هجدهم بیرون میجهند. هماهنگی کل و اجزا و غایتمندی جای خود را به ناهماهنگی و پیشبینیناپذیری میدهند. گرچه نامتناهی در تناهی بیان میشود اما دیگر آن نیروی حیاتی واحدی نیست که در مسیری خطی به سوی مقصدی غایی فعلیت مییافت تا به بالاترین درجهی رشد و پیچیدگی برسد. نه نیروی واحد و همگنی در کار است که حفظِ پیوستار حرکت را تضمین بخشد و نه جهتی از پیش معلوم؛ مسیرها و جهتهای تثبیت شدهی رابطهی نامتناهی و تناهی در معرض دگردیسیهای بنیادین، جهشها و خارج شدن از لولا قرار میگیرند و ردپاهای وحشت رفته رفته نمایان میگردد.
کانت فیلسوفی قلمروگذار و شیفتهی متمایز کردنِ قلمروها و نواحی بود، او از تفکیک حوزهها میآغازد، تفکیک قوا، تفکیک حوزههای شناسایی، تفکیک کارکردهای عقل، اما ایجاد پیوستگی و وحدت پس از تفکیکهای متعدد و تمایزگذاری وسواسگونهی کارکردها، عملی دشوار و چالش برانگیز است؛ از این رو کانت در ساختن هر پیوستاری مدام با حفرههایی عمیق مواجه میشود و مصرانه برای پوشاندن آنها تقلا میکند. ما نیز در اینجا، همانندِ کانت، علاقهمند به شرایط امکان (نه فقط شرایط امکانِ تجربه بلکه امکانِ شرایط تجربه و امکانِ تناهی به طور کلی) و ناگزیر از تفکیک و قلمروگذاری( هر چند در گسترهای به وسعت نامتناهی) هستیم، اما همزمان با تفکیکِ قلمروها، شرایط و امکانهای قلمروزداییها و بازآفرینی قلمروها به شیوههایی متفاوت را نیز جستوجو میکنیم.
اودیسهی نامتناهی: مسیرهای تکوینی، قلمروهای تاریک و مازادهای غیرمنتظره
حرکت تکوینی در شلینگ بر مبنای ساختار هارمونیک کل و جز و غایتمندیِ حرکت نامتناهی بود اما اکنون به جایگاهی رسیدهایم که جز حذفِ غایت طبیعی راه دیگری پیش روی خود نداریم. غایتمندی، دیگر پیشفرضی سادهدلانه به حساب میآید. باید مسیر تکوین و رابطهی کل و جز را با شرایط جدید از نو صورتبندی کنیم. صورتبندیای که فضایی برای آشکار شدن سویههای ناهماهنگ رابطهی تناهی و نامتناهی میگشاید و آن را به رابطهای پیشبینیناپذیر بدل میسازد. گرچه در رابطهی کل و اجزا، کل واجد برتری به اجزا ست اما این برتری موقتی، بیثبات و بیوقفه در معرض ناپایداریها و مازادهای برهمزننده است. رابطهی کل و اجزا، بر روی آتشفشانهایی خاموش اما فعال بنیان نهاده شده است. مسیر حرکت تکوینی نامتناهی مطابق یک نقشهی از پیش تعیین شده نیست، حرکتی با جهتگیری معلوم که قرار است به قلمرویی شناختهشده منتهی شود یا حتی حرکت در مسیری یکتا، بلکه حرکتی اودیسهوار و بی انتهاست که شاخه شاخه میشود و هر بار از سرزمینهایی ناشناخته سردرمیآورد. خطوط وحشت را در مرز ورود به سرزمینهای ناشناخته، در آستانهها باید ردیابی کرد؛ در شکلگیری نقاط دسترسی، سربرآوردن نقاط گسست و آغاز دگرگونیهای نامنتظر.
نامتناهی، مجموعهای بینهایت از اجزا و ارتباطات بین آنهاست اما مجموعهای ناکامل و نامعین؛ مجموعهی مجموعهها و کلّیِ هیولاوار که تمام زیرمجموعهها را در برگیرد، وجود ندارد. «پارادوکس کانتور» توضیح میدهد که چطور هر مجموعهای همواره بزرگتر از مجموع اجزای آن است زیرا خودِ مجموعه(کل) هم یکی از زیرمجموعهها محسوب میشود و بنابراین همیشه مجموعهای بزرگتر از مجموعهی فعلی وجود خواهد داشت، بی نهایتی بزرگتر از بینهایت، که کلِ نامتناهی را تا ابد گشوده نگه میدارد.
نامتناهی مدام در حال تولید کارکردها، فضا-زمانها و حرکات متفاوت در مسیرهایی بیپایان است؛ هر یک از این مسیرها، قلمروها و نواحی تکوین، شیوههای تمایزیابی و قواعد شکلگیریِ خاصِ خود را دارند؛ مسیرهایی که به روشهایی متفاوت به هم متصل شدهاند و میدانهایی همگرا و سیستم هایی کمابیش خودآیین ساختهاند و یا آن چنان دور از هم و واگرا شدهاند که هر گونه امکانِ اتصالی را از بین بردهاند و گپهایی عمیق تولید کردهاند. اما نامتناهی، کلیت و جمع این قلمروها و مسیرها نیست. همان طور که گفتیم نامتناهی کلیتی گشوده است و ارتباطات بین اجزا و مسیرها با ترکیبها و تفکیکهای مداوم از نو سازماندهی میشوند، فرآیندی دینامیک که به تعبیر دلوز قلمروگذاری، قلمروزدایی و بازقلمروگذاری خواتده میشود. سربرآوردن مدام امکانهایی برای ایجاد اتصالات جدید یا گسست از اتصالهای پیشین است که کانونهای همگرا را واگرا کرده و یا شکافها را پر نموده و مسیرهای واگرا را به یکدیگر نزدیک میسازند.
پیگیری رابطهی سرگیجهآورِ کلِ نامتناهی و اجزای متناهی، نه کشف ساختاری استاتیک در لایههای زیرین، بلکه دنبال کردن حرکتی منحنی وار در فضا و زمان است که مدام حول خود میپیچد، تا میشود، گشوده میگردد و مسیرها، گرهگاهها و کانونها را شکل میدهد. رابطهای که مدلسازی آن عملاً ناممکن و حرکت آن ناپایدارتر و پیشبینیناپذیرتر از آن است که با صورتبندی مستقیم الخط رومانتیکها و با فضازمان نیوتنی پیش رانده شود. تلاش برای صورتبندی ساختارِ حرکت تکوینی نامتناهی و صورتبندی رابطهی نامتناهی و متناهی، کوششی نظرورزانه برای صورتبندی امری ناممکن است. تلاشی که بیش از آنکه مدلی پیوسته از رابطهی نامتناهی و متناهی را تصویر کند، فضاهای تاریک، حفرهها، گپها و شکافها و نقاط چرخش و امکانهای تغییر و نابههنگامیها را در رابطهی آنها نمایان میسازد. توپوسِ وحشت را.
سرآغاز اودیسهی نامتناهی، انفجاری بزرگ است، انفجارِ امکانات با سرعتی جنونآمیز؛ پیدایش قلمروی غریب نامتناهی از میانِ نقطهای متمرکز، چگال و تکین؛ فضایی بینهایت کوچک که به تقریب به هیچ نزدیک میشود؛ هیچی که نامتناهی در دل آن نهفته است. آمیزش نیستی و نامتناهی. آنگاه در لحظهای فوقالعاده و آستانهای، منحنی فضا-زمان از درون به بیرون میجهد و مادهی نامتناهی، حولِ این خمیدگی، با انبساطها و انقباضها، با سنتزها و تفکیکهای موقتی، با تاخوردگیهای متوالی و پیدایش گسستها و تمایزگذاریها گسترده میشود و تعین مییابد. کلِ نامتناهی در امتداد خطوطِ ترکیب، گسست و تخریب تفاوت میآفریند، قلمروسازی و قلمروزدایی میکند و نواحی متمایز را شکل میبخشد و از شکل میاتدازد.
در فرآیند متمایز شدن یا تفاوتگذاری، نامتناهی بیوقفه شاخه شاخه میشود و در هر قلمرویی با افزایش اتصالات و پیچیدگیها، با تکرارِ سنتزها و تفکیکها، به تدریج میدانهایی همگرا شکل میگیرند که رفته رفته وابستگی آنها به زمین و بنیان پیدایشِ خود کاهش یافته و به کلیت و درونی خود سازمان با درجاتی از خودآیینی مبدل میگردند. درونی که با سست کردن پیوندهایش، از بیرون(زمین) میگسلد اما این گسست، گسستی تمام و کمال نیست؛ گرچه درجات وابستگی کاهش یافته اما نواحیِ متمایز شده، همچنان در نقاطِ اتصالی مشخص، به زمینِ خود (بیرون یا شروط امکان) وابسته باقی میمانند. تا اینجا نه آزادیِ رادیکال فیشته و نه ضرورت جبرگرایانهی اسپینوزا، بلکه به بیان سنت روماتیک « آزادی در ضرورت» در کار است.
همزمان با تمایزِ تدریجی نواحیای از زمین، یا به تعبیری تمایز درون و بیرون، آرایشِ درون و مرزها تثبیت میشوند، نقاطِ عادی و برجسته توزیع میگردند و تکینگیها (میدانهای نهفتهی دگرگونی سیستم) و کانونهای عملکردی تکوین مییابند. آستانههای حساسیت، بحرانی شدن و آستانههای تخریب، دریچهها و نقاط دسترسیِ درون و بیرون، متناهی و نامتناهی، شکل نهایی خود را پیدا میکنند. درون و بیرون نه با برشهای کامل که با خطوط نقطه چین و پرفراژها از هم جدا میگردند. متناهی تحت «قواعد و شروطی خاص» امکان و تفرد مییابد و از میان این محدودیتها، امکاناتی جدید سربرمیآورند.
برای ردیابیِ گذرگاههایِ وحشت باید موشکافانهتر سویههای تاریک را در فرآیند متمایز شدن نامتناهی، فردیتیابی تناهی و شکلگیریِ رابطهی بیرون با درون دنبال کرد؛ سویههایی که در دو بزنگاه سربرمیآورند: یکی همزمان با تفاوتگذاریِ قلمروها و گزینش نواحی که با انتخابِ بخشی معین از قلمرویی بزرگتر و درونی کردن بخشی از بیرون همراه است؛ آنجا که بخشی از قلمروی گستردهتر، بخشهایی از کل یا زمین، خارج از ناحیه و میدانِ تمایز یافته، قرار میگیرد و از درونی شدن در نواحیِ مشخص باز میماند. از این رو رابطهی کل و اجزا، نامتناهی و متناهی، همواره با از دسترس خارج شدن بخشهایی از قلمروی نامتناهی برای متناهی همراه است. مسیرهای فرورفته در تاریکی، ارتباطهای قطع شده و کوره راههای دسترسی ناپذیر و بزنگاهِ دیگر، فرآیندِ فردیت یافتن است؛ آنگاه که در خطوط تاشدگیِ نامتناهی و تناهی، سوراخهایی ایجاد میشوند و مسیرهای دسترسی نامتناهی به تناهی و کانالهای ارتباطی به شیوهای مشخص محدود و متعین میگردند و مرزهایی برای کنترلِ حرکتها شکل میگیرند. به بیانی دیگر میتوان گفت ماده همواره بخشی خارج از دسترس دارد که هیچگاه به تمامی مستحیل نمیشود (زیرا همواره تنها بخشی از ماده و هر بار به شکل و شیوهای خاص بیان شده و یا به عبارتی فولد یا تا شده است) و از سوی دیگر هر تاخوردگی از ماده همواره مازادهایی تولید میکند که ناشی از پیچیده شدن فرآیندها، سنتزها و گسستهاست. مازادی پیشبینی ناپذیر و بیگانه با زمینِ خود.
مسیرهای تاریک یا از حرکت در زمان بازایستادهاند و همچون ویرانهای رازآمیز در ژرفنای گذشتهها، در انتظارِ فراهم شدنِ شرایط انکشافاند و یا در مسیرِ تکوینی متفاوتی حرکت کردهاند؛ در هر حال هیچ تضمینی وجود ندارد که فرآیندی ناشناخته از فضاهای تاریک و مسیرهای دورافتادهی نامتناهی با پیچشی غریب راه خود را به مسیری متفاوت از رابطهی نامتناهی و متناهی باز نکند و با تداخلی نامنتظر ساختار آن را برهم نزند و یا با آشکار شدنِ نابههنگام خود، کانالهای ارتباطی موجود را مختل نسازد. همچنین دلیلی هم وجود ندارد که گذرراههای بنبست بین نامتناهی و تناهی، گشوده نگردند و امر متناهی را به سمت آستانههای تخریب یا دگردیسیهای پیش بینی ناپذیر نکشانند. اما از طرفی، در آن سوی نواحی تاریک، بر روی یکی از بیشمار مسیرهایی که آن را انتخاب کردهایم، آنجا که بخشی از قلمرو متمایز گردیده و فردیت یافته بود، فرآیند تفاوتگذاری ادامه مییابد و ناحیهی جدید نیز به نوبهی خود روندهای گزینش و سرهم بندی اتصالات را دنبال میکند تا نواحی و میدانهای تازهی همگرایی سر برآورند و به درونی جدید مبدل گردند. الگوها و شاکلههایی که کمکم ساختار مییابند و فرآیندها در راستای آنها پیشمیروند و رابطهی کل و اجزا را سازماندهی میکنند.
در هندسهی توپولوژیک توالیهای درونی شدنِ بیرون و بیرونی شدنِ درون را «فولد» مینامند. فولد شدن، با حرکتهای متفاوت و بر روی خطوطی مختلف صورت میگیرد که منجر به ایجاد فرمهای نامعمول حرکت میشود که شاید تنها ریاضیات پیشرفته قادر به شبیهسازی آنها باشد. در فولدها، خطوط جداسازیِ بیرون و درون، همان خطوط تاشدگیای هستند که قرار است پیوستگی صفحاتِ متفاوت را حفظ کنند اما در فرآیندی که تا کنون شرح دادهایم، متمایز شدنِ نواحی و بدل شدنِ آنها به درونی فردیت یافته، همراه با گسستی نسبی از زمین یا شروط مادی امکان آنهاست نه حفظِ پیوستگی کامل بر روی تاشدگیها، گسستی که امکان خودآیینی فردیتها (استقلال آنها از شروط امکانشان) در آینده را گشوده نگه میدارد.
در هر کجای مسیر نامتناهی که برش بزنیم، ساختارِ متمایز شدنِ بیرون-زمین، فولد ساختن(توالیهای درونی شدنِ بیرون و بیرونی شدنِ درون)، پیدایشِ برشهای نقطهچین و فردیت یافتن، به شکلِ فراکتالی تکرار میشود. اما در هر بار تکرارِ این فرآیندهای ِفراکتالی، و در هر نقطه از مسیر ِفردیتیابی، این امکان وجود دارد که با افزایش پیچیدگیها، تکینگیهایی عجیب تکوین یابند و جهشها و مازادها، کارکردهایی خلق کنند که با برشی کامل و نه نسبی به تمامی از زمینِ خود بگسلند و جهتهایی کاملاً متفاوت در پیشگیرند و با استقلال مطلق از شروطِ امکانِ اولیهی خود، تکرارِ فراکتالی را به آفرینشی غیرمنتظره بدل سازند.
فولد بدن-ذهن، خطوط دگردیسی، جنون و مرگ
با هر توقف و برشی در مسیرِ نامتناهی، با بینهایت فولد و شروطِ امکان، پیش از خطِ برش، مواجه میشویم و بسته به اینکه خط برش را کجا قرار دهیم و رابطهی نامتناهی و متناهی را از کدام تقاطع پی بگیریم همواره با ترکیبی از شروط امکان و امر مشروط مواجهیم. این بار بر روی قلمرویی از نامتناهی برش میزنیم که جایگاه عبور مسیری منحصر به فرد است، مسیری که بر روی تناهیِ انسانی فولد شده است. گر چه تناهیِ انسانی دیگر به منزلهی غایتِ تکوینِ طبیعت یا غایت نامتناهی نیست اما همچنان آغازگر حرکتی با خصیصههایی فوق العاده و واجدِ پتانسیلهایی گسترده برای ثبت، صورتبندی و در نهایت بازآفرینی نامتناهی است. فلسفهی پس از کانت، هیچگاه نتوانسته به تمامی از فلسفهی نقدی (کانت) بگسلد و در برابر حضورِ انکارناپذیر نقطهیدیدِ متناهی، به منزلهی دریچهی دسترسی ما به بیرون (هر چند دریچهای منعطف و قابل گسترش) قادر نبوده اتخاذِ نقطه دیدی از ناکجا، از نظرگاهِ نامتناهی را، تمام و کمال توجیه نماید و هر توصیفی از سازوکار و فرآیندهای نامتناهی را تنها به مثابهی موضعی نظرورزانه نگریسته است. گرچه علم، به ویژه فیزیک مدرن و علوم زیستی همواره کوشیدهاند تا امکانِ جای گرفتن در موضعِ نامتناهی را فراهم سازند اما همواره ناگزیر بودهاند تا شکاف میان نامتناهی و تناهی را تا ابد گشوده نگه دارند، همان شکافی که پیشرفتهای علمی را امکانپذیر میسازد. فراتر رفتن از فلسفهی نقدی و پروبلماتیک کردنِ مسالهی «شرایطِ امکان» و به چالش کشیدنِ «حدودِ تناهی»، گشایندهی امکانهای تازه اما نادیده گرفتنِ آن، اتخاذِ موضعی ناممکن است. هر چند فلسفهورزی از موضعی ناممکن، نه امکانی واقعی که گشودن افقی نظرورزانه برای جهتگیریهایمان در آینده است.
فراروی از کانت، با پاسخ به پرسشی چالش برانگیز همراه است: چطور میتوان خارج از نظرگاه، محدودیتها و غایتهای انسانی به صورتبندیِ رابطهی نامتناهی و متناهی پرداخت؟ چگونه میتوان از یک توپوس خاص یعنی انسان، مسیرِ تکوین نامتناهی را ردگیری کرد؟ برای صورتبندیِ این مسئلهها و مواجهه با آنها، این بار، مسیرِ تکوینی نامتناهی و متناهی را در تقاطع شکلگیریِ بدن ارگانیسم برش میزنیم. آنچه خود به کانون ردیابیِ سایر مسیرها مبدل میشود و از طریق تاخوردگیهایی ویژه راههایی برای نقشه برداری از نامتناهی و در نهایت در اشکال پیچیدهی خود، دگرگون سازیِ آن را مییابد.
بدن نیز، به نوبهی خود، بیرونی است که در یک مسیر و فرآیندِ خاص و با شرایطی مشخص درونی و متعین شده است. سیستمی خودسازمان بخش، که در درونِ خود دائم تا شده و فرآیندها و کارکردهایی تولید کرده که رفته رفته به حدی از خودآیینی نسبت به شروط امکانش دست یافتهاند و به تدریج نقاط دسترسی آن به بیرون را متعین کردهاند: قوای حسانی و حرکتی؛ دسترسی فولد بدن، به بیرون از خود، مانند هر فولد دیگری تنها از طریق نقاط دسترسی خاصش امکانپذیر میشود و خارج از آن به ناحیهای تاریک مبدل میگردد. همزمان که دسترسیها تکوین مییابند، خطوط انسداد هم شکل میگیرند. خطوطی که مرزهای قلمرویی را میسازند که کانت آن را حوزهی نومنال میخواند. در فرآیندِ فولد شدن بدن و در نسبت با فضای پیرامون، رشتههای ارتباطی نورونی تکوین مییابند و به تدریج با فعالیت این رشتههای ارتباطی و آفرینش شبکهای پیچیده از ارتباطات بیرون و درون و در نتیجه فعلیتیابی تکینگیهایی خاص، نواحی و لایههای متعددی با محدودیت ها و قوانین گوناگون پدید میآّیند؛ مغز یا در معنای منعطفتر، ذهن تکوین مییابد و به واسطهی سیالیت و توان ارتباطپذیری فوقالعاده به گرهگاهی تبدیل میشود که توزیع رشتههای ارتباطی و عملکردهای بدن را سازماندهی میکند و در فرآیندهایی دینامیک نقاط دسترسی و ارتباطی خود را گسترش میدهد.
دسترسی ذهن به بیرون، از طریق بدن و از طریق مسیرهای ارتباطی نورونی صورت میپذیرد که به مرور زمان تکوین یافتهاند و تکوین مییابند. همانند سایر قلمروهای تکوینی، شکلگیری فولدها همزمان با برقراری اتصالات با بیرون است.قلمروی مغز در دو جهت مختلف گسترش مییابد: یکی برقراری اتصالات افقی با بیرون، حرکتی در سطح که به میانجی قوای حسی- حرکتی و رشتههای نورونی صورت میگیرد و دیگری حرکتی انعکاسی بر روی خود که بیوقفه تاخوردگی و تمایز میآفریند و لایهها و سطوحی ناهمگن با کارکردهایی متفاوت تولید مینماید. حافظه، تخیل و منطق. آنچه مغز را به فرمی منحصر به فرد مبدل میسازد بیش از آنکه توانایی آن در فولد کردن بیرون به درون باشد، پیچیدگی فولدهایی است که با عمل انعکاسی بر روی خود میسازد. رابطههای «درون با درون». رابطههایی که در نهایت مختصات ادراک فضا- زمانی و قواعد بازنماییها را میسازند و حافظه و ساختارهای وحدتبخش را متعین میسازند.
گرچه بدن و ذهن پیوسته و جدایی ناپذیرند اما مدام از یکدیگر فراتر میروند. در این فرآیند همواره بخشیهایی از بدن خارج از دسترس ذهن قرار میگیرد و در مسیرهایی پنهان و ناشناخته به حرکت خود ادامه میدهند و گاه در مواجهای نامعمول فعال میشوند؛ کدهای ژنتیکی خاموش، فرآیندهای خارج از کنترل تکثیر سلولی و سویههای تاریک و ناشناختهی بدن که طغیان میکنند و به سمتِ خروج از کلیتِ ظاهراً هماهنگ بدن-ذهن پیش میروند. بنبستها و تنگناها را نه تنها در نواحی دورافتاده و تاریک ِنامتناهی بلکه در اعماق تناهیِ بدن و ذهن نیز میتوان یافت. خطوط وحشتِ برآمده از این وضعیتها، در دو محورِ زمانی حرکت میکنند: یکی جهتگیری به سمت گذشته و آشکارگی و فعال شدن ناشناختهها، مسیرهای کاوش نشده و رازآلود از اعماق بدن یا ذهن و دیگری جهتگیری به سمت آینده و سربرآوردنِ امری پیشبینیناپذیر و ناموجود از پیچیدگیها، ناپیوستگیها و جهشها.
با وجود این اگر مولفههای وحشت را ناشناختگیِ مطلق، پیشبینیناپذیری و تغییرات رادیکال یا دگردیسی درنظر بگیریم، در این صورت سنخِ دیگری از وحشت که متناسب با مولفهی دگردیسی است، قابل ردگیری است؛ دگردیسیای که با آشفتگی قواعدِ ارتباطی فولد بدن- ذهن و نامتناهی و ایجاد میشود؛ آنجا که موجودیت الگوهای سازمان بخشِ پیشین به واسطهی تغییر در شکلِ رابطهی نامتناهی و متناهی به خطر میافتند و به سمت دگرگونیِ کانالهای ارتباطی بیرون و درون و بسط دادن یا مسدود کردن نقاط دسترسی پیشین پیش میروند. این سنخ از وحشت نه فقط با جابجا کردن و تغییر مرزها و دریچههای دسترسی بیرون و درون، بلکه با فعلیت بخشی به آستانههای درونی تغییر، یعنی نقاط عطف و تکینگیهای نهفته در فرآیندها مرتبط است. حرکت بر روی آستانههایی که شیوهی توزیعهای فرآیندها را دگرگون میسازند؛ نقاط برجستهی سازماندهی جابجا میشوند؛ جایگاه خود را از دست میدهند و سازماندهیهایی غیرمعمول سربرمیآورند. سنخی از وحشت که بر روی منطقههای تمیزناپذیر میان دفرمگی و فرم، منطقههایی آکنده از نهفتگیهای دگرسان شدن، پرسه میزند تا آنجا که تغییراتِ تدریجی و رخدادهای همیشگی تبدیل به رخدادی ویژه و جهنده گردند؛ لحظاتِ مهارناپذیری که بدن یا ذهن فراسوی فعلیتهای خود جهتگیری میکنند.
اما گاه بردارهای دگردیسی به سمت آستانههای تخریبگری پیش میروند. وحشت تخریبگر آنجایی سربرمیآورد که چیزی از زمین و شروط پیدایشاش به تمامی گسسته میشود؛ آستانههای مرگ و آستانههای امکان، لحظهی گرگ و میش پدیدار شدن آنچه هنوز قابل بازنمایی نیست، آنچه یا به نابودی کامل میانجامد یا به زایش امری نو. آنجا که رابطهی متناهی و نامتناهی از لولا خارج میگردد و در لحظات گسیختگی کامل، وحشتی که محبوس در چرخشی کسالت بار حول نقاط دوخت، حول برشهای نقطه چینِ درون و بیرون بوده، رها میگردد. لحظات خودآیینیِ تمام و کمال، رفتن به سمت پیشبینیناپذیری مطلقی که دیگر به هیچ گذشته و زمینی وابسته نیست، تعلیقِ کامل گذشته و هجومِ کنترلناپذیر آینده. این سنخ از حرکت و گسیختگی و وحشت همبستهی آن، مواجههای نامنتظر با تکانههایی کنترل ناپذیر و شوکآور است، نزدیک شدن به جریانهای گردابیای که چیزها را به درون خود فرومیکشند: دگرگونیهای تحمل ناپذیر ذهن و بدن: آنچه آن را جنون یا مرگ مینامیم.
تصویر-جهان، تصویر-خود، میانجیهای (نا)متناهی
تا این لحظه مسیرهای تکوینی و پیوستگیها و ناپیوستگیهای رابطهی متناهی و نامتناهی و سنخهای وحشتِ زاییدهی آن را دنبال کردیم، آنچه نوعی نظرورزی در حوزهی نومنال بود؛ آنچه بیش از اندازه از تصورات و جهان انسانیِ ما فاصله دارد و برای پیمودن این جغرافیاهایی غریب و کاوش در روابط و حرکتهایی که فراتر از شرایط امکانِ تجربهی انسانی است، ناگزیر از انتزاعی افراطی و به کار بستن استعارهها بودیم. زیرا رابطهی نامتناهی و متناهی به منزلهی رابطهای مستقیم و بیواسطه با بدن و ذهن تجربه نمیشود، حتی تجربهی ما از بدن و ذهن خودمان نیز بیواسطه نیست. بدن یک سو به سمت قلمروی نامتناهی دارد و سوی دیگر با قلمروی ذهن مرتبط است اما در این میان بین فولد بدن و ذهن، لایهای میانجی شکل گرفته است؛ مواجههی بدن با ذهن، و با نامتناهی همواره به میانجی تصویرهایی است که در تعاملِ ذهن، بدن و نامتناهی تکوین یافتهاند: تصویر-جهان و تصویر-خود. این تصویرها برآمده از میدانهای اجتماعیای هستند که به میانجیِ تکثیر و اتصالِ فولدهای بدن-ذهن، تبدیل به شبکهای ارتباطی و آفرینشگر گردیدهاند؛ قلمرویی سیال و جمعی که هستهی سازماندهی آن زبان و تکنیک، مفهومسازی و پوئسیس است. اما این لایهی میانجی، آنچه آن را تصویر-جهان و تصویر-خود مینامیم، نه یک تصویرِ واحد بلکه خود، فولدی از تصویرهای مختلفی است که در طولِ زمان بر روی هم تاخوردهاند و در هر دورهای به شیوهای خاص فعلیت یافتهاند. تصویر-جهان با تاخوردگیهای بیرون به درون و تصویر-خود با تاخوردگیهای درون به روی درون شکل گرفتهاند. این تصویرها گرچه از اتصالاتِ بدن-ذهنها برمیخیزند و منشاً پیدایشِ آنها، انتقال تجربیات و ساختنِ محوری هماهنگکننده برای حفظِ حیات است، اما به تدریج از غایت و کارکرد اولیهی خود فراتر رفته و به گونهای خودآیینی دست یافتهاند که خود قادر به آفرینش کارکردها و غایتهایی متفاوت با غایات حیاتی اولیهاند.
تصویر-جهان و تصویر-خود به ابزاری برای تنظیم مختصاتِ رابطهی تناهی و نامتناهی مبدل میگردند. این تصویرها در سطوح و لایههای مختلفی شکل میگیرند که متکثر و در عین حال دارای وحدت هستند؛ وحدتی که با مونتاژهای دینامیک فولد-تصویرها شکل میگیرد. تصویرها متعلقِ عقل جمعی هستند که در توپوس اجتماع و با درهم تنیدگی زبان و پراکتیسها شکلگرفتهاند؛ آنها با ماهیتی پلاستیک و دینامیک از موضوعِ خود تمامیت میسازند. این تمامیت، به منزلهی شاکلهی بنیادینِ تجربه در کلیت خود به کار میرود. به بیانی دیگر تصاویرِ جهان و خود که زمانمند و تاریخیاند، نسبت بین رویتشدنیها و گزارهپذیرها و چهارچوبهای تئوری و عمل را تعیین میکنند.
تصویر-جهان، آنچه بیرون از فولدِ بدن-ذهن است را با تمام پیچیدگیهایش ثبت میکند، ثبت کردن همان ویژگی است که به نتیجهی این فرآیند جنبهی تصویرگری میبخشد؛ اما ثبت کردن به شیوههای متفاوت و با صورتبندیهای مختلفی صورت میپذیرد و هر صورتبندی لایههای متعدد و ناهمگنی دارد که نواحی را به شیوهای خاص تفکیک و مرزها را مشخص میکنند؛ صورتبندیها توأم با مدلکردنِ نامتناهی به سازماندهی آن نیز میپردازند. از طرفی تصویر-جهان همواره با تصویر-خود در هم تنیده است.
تصویر-خود از یک سو رابطهی ذهن و بدن را ثبت میکند و همانند تصویر-جهان پیوستار و تمامیت میسازد و از سوی دیگر درهمآمیخته با تصویر-جهان است و در ارتباط با آن، نقشهای برای انتخابِ سازماندهیها، جهتگیریها و تصمیمگیریهای انسان میآفریند و دلیل و غایت تولید میکند؛ با دگرگونیِ تصویرهای جهان، تصویرهای خود نیز از نو آفریده میشوند. تصویر-خود تصویری منسجم از بدن و ذهن(تناهی) و تصویر-جهان تصویری منسجم از نامتناهی میسازد. فولدِ بدن-ذهن یا تناهیِ انسانی تنها به میانجی این تصویرهاست که با نامتناهی ارتباط برقرار میکند، تصویرهایی که همچون آستری در درون فولد بدن- ذهن دوخته شدهاند و در تعاملی اجتماعی کامل میشوند. حرکاتِ بدنی، ادراکهای حسی، شاکلههای تخیل و فهم و تمام نقاط دسترسی به نامتناهی و کانالهای ارتباطی به واسطهی این تصویرها سازمان مییابند. به علاوه، نه تنها دسترسی به نامتناهی، بلکه دسترسی به اعماق تناهی نیز به میانجی همین تصویرها امکانپذیر میگردد.
تصویرها در سویهی شناختی خود خصیصهای دوگانه دارند. از یک سو نه تصویرهایی فتوگرافیک و حسانی بلکه واجدِ ماهیت ریاضیاتی- توپولوژیکی و فضا-زمانی برای «ثبتِ» نسبتهای دینامیکِ نامتناهی (تصویر-جهان) و تناهی (تصویر-خود) با یکدیگرند و به منزلهی صفحاتی برای نگاشتِ پیچیدگیهای رابطهی متناهی و نامتناهی و مدلی برای صورتبندیِ آنها عمل میکنند؛ از سوی دیگر کارکردِ یک «نقشه» را برای مسیریابی دارند. فولدِ بدن-ذهن(متناهی) به واسطهی این نقشهها قلمروی نامتناهی را درمینوردد و این تصویر-نقشهها هستند که تعیین میکنند که چطور با نامتناهی اتصال برقرار کنیم و قواعدِ سنتزها، انفصالها و سرهم بندیها را مشخص میکنند.
همچنین صورتبندیهای جهان و خود، علاوه بر سویههای شناختی، سویههایی آفرینشگر نیز دارند. هم به عنوان تصویر- نقشه عمل میکنند و هم به مدلی برای آفرینش و عمل مبدل میگردند. تصویرهای جهان و خود در دورههای تاریخی به شیوههای مختلف فعلیت یافتهاند. مذهب، فلسفه، علم و هنر هر کدام فعلیتِهایی معین از تصویر- جهان و تصویر-خود هستند.
یک سوی فرآیندِ تصویرسازی، تصویرِ علم است که به سمت ثبتِ پیچیدگیهای نامتناهی، با حذف ردهای تصویر-خود جهت میگیرد و سوی دیگرِ آن تصویرِ فیکشن و تخیل است که به تغییر و آفرینش نامتناهی با اولویتِ تصویر-خود میپردازد، در این میان فلسفه، پیکربندی از رابطهی نامتناهی و تناهی پیش مینهد که از یک سو به سمت تصویرِ علم(حقیقت) و از سوی دیگر به سمت تصویرِ فیکشن و هنر(آفرینش امر نو) کشیده میشود. فلسفه در حد فاصل علم و فیکشن، حقیقت و آفرینش، نظرورزی میکند. مذهب و تصویر-جهانهای مشابه، برای ساختن جهانِ خود وعدهی ایمن کردن انسان در برابر وحشت را میدهند، اما همزمان به اشکال دیگری از وحشت در راستای اهدافِ روایت خود، شکل میبخشند. علم نیز همانند مذهب با وعدهی رفع وحشت عمل میکند و با تبدیلِ مداوم ناشناختهها به آنچه قابل شناخت است، خطوط وحشت را موقتاً ناپدید میسازد، اما همواره دریچهها را برای ورود وحشت بازنگه میدارد، اگر چه همزمان به یاریِ کاوشهای بیوقفه، آمادهی مقابله با نفوذِ آن است. فرآیندی تکرار شونده و بیپایان. علم و مذهب هر دو میخواهند وحشت را با ارجاع به دلیلها معنا بخشند و خنثی کنند در حالی که هنر و فیکشن خود را به سوی خطوط وحشت میگشایند و آنها را به منزلهی پتانسیلهایی برای آفرینش در نظر میگیرند؛ هر شکلی از بازنماییِ رابطهی متناهی و نامتناهی شکلهای خاصی از وحشت را کنترل و شکلهای وحشتِ خاص خود را تولید میکند. هر صورت بندی از رابطهی تناهی و نامتناهی، توپوسِ خاص خود را از وحشت میسازد. اما در هنر و فیکشن، وحشت، خود به یکی از خطوط مولدِ ساختنِ رابطهی متناهی و نامتناهی بدل میگردد. هنر یا فیکشن شکلهای دیگرگونِ وحشت را بسط میدهند و آنها را به خطوط آفرینشگری مبدل میسازند.
آستانههای تصویر-جهان و تصویر-خود، همگراییها و واگراییها
پیدایش تصویرهای «جهان» و «خود» همراه با پیشروی میلی است که به سمت محدود کردن خطوط وحشت گرایش دارد. محدود کردن ناشناختگی و پیشبینیناپذیری؛ رابطهی متناهی و نامتناهی رابطهای ناهماهنگ و غافلگیر کننده است که تصویرها به آن هماهنگی میبخشند تا وحشت سرکش را آرام کنند. تصویرها پوشش و لایهای مقاوم در برابرِ جریانهای افراطی، اوردوزها و محرکهای شدید هستند، آنها برای متناسب کردن ریتمِ نامتناهی با فولد بدن-ذهن، سرعت آن را کاهش میدهند، تا بدونِ گسیختگی پیوستار، صورتبندی جدیدی برای جای دادن امر شوکآور و موحش در درون پیوستار فراهم شود و وحشت در قالب امرِ نو تجربه شود.
مدلهای ما از نامتناهی و متناهی، تصویر-جهان و تصویر-خود با توجه به ادراکهای بدنی ما شکل گرفتهاند و با محدودیتهای خاص آنها برای کاوش و پیمودن نامتناهی همبستهاند. هر سازماندهی، انتخابی محدود از یک ساختارِ پروبلماتیکِ عظیم و جنون آمیز و بینهایتی از مسیرها و فرمهای فضا-زمانیِ دینامیک است و تصویرها در ثبت کردنِ قلمروهای پیچیده و لایه لایهی (نامتناهی و متناهی) هیچگاه نمیتوانند مدلهای کاملی باشند. متناهی و نامتناهی هر کدام دینامیسمهایی دارند که به طور کامل قابل مدلسازی و نقشه برداری نیستند. بنابراین هنگامِ بهکارگیریِ تصویرها به مثابهی نقشهای برای درنوردیدن نامتناهی، دائم با نقاط عدم انطباق و انحرافها مواجه میشویم. از سوی دیگر تصویرها نیز همانند رابطهها، ساختارها و فولدها به طور نسبی تثبیت یا حتی صلب میشوند(ما همواره با مونتاژی از تصویرها مواجهیم که بعضی مانند علم منعطف و برخی مانند مذهب صلبترند) در حالی که برای پیشبینیپذیر ساختنِ رابطه با نامتناهی، تصویرها باید با فرآیندهای پویایی تطبیق یابند که مدام در حال دگرگونیاند. مسیرهای ناشناخته و رخدادهایِ پیشبینی ناپذیر، نقاط پروبلماتیکِ تصویر-نقشهها را نیز نمایان میسازند.
هر مدلی از «جهان» و «خود» محدودیتها و نواحیِ تاریکِ خاص خود را میسازد. گر چه هر صورتبندی و هر نقشهای به شیوهی خاصِ خود میکوشد تا محدودیتها، پرتگاهها، مغاکها و گردابهای فروکشنده و پیچشها و خمشهای غیرمعمول و غیر قابل پیمایش را تصویر کند اما تنها آنگاه که بدنهای متناهی قلمروی نامتناهی را درمینوردند، نقاط واگرایی و عدم تطابقهای قطعی سربرمیآورند؛ آنجاست که رابطهی متناهی و نامتناهی به چالش کشیده میشود و یا نقشهها و تصاویر از کار میافتند و سویههای هراسناک و شوکآور آشکار میگردند. گاه حرکاتِ ناشناخته یا پیشبینیناپذیرِ نامتناهی تنها تا سطح آسترها نشت میکنند و تصویر-جهان با آهسته سازیِ ریتمِ ورودِ جریانهای نامتناهی، جایگاهی برای آنها در پیوستارِ فضا-زمانی و پیوستارِ علّی، تعیین میکند. با دگرگونیِ الگوهای حرکت نامتناهی، تصویرها و نقشهها از نو ترسیم و باز توزیع میگردند و در پیوند با تصویر-خود، رابطهی متناهی و نامتناهی را به شیوهای متفاوت سازماندهی مینمایند. در این میان تصویرهای جهان و خود، به نقشهای جدید و موثرتر برای پیمودن نامتناهی بدل میگردند و امکانهایی جدید برای ادراک و صورت بندیِ نامتناهی و متناهی میگشایند.
ساختار ِادراک و فهمِ تناهی، همواره در هم تنیده و وابسته به تصویرهایی است که از جهان و خود شکل گرفته و میگیرند، اما با تغییراتِ رادیکال این تصویرها، شکافی بین ساختارهای پیشینِ فهم و ادراک، و ساختارِ جدید ایجاد میگردد. ادراک و فهم، بدن و ذهن، لحظاتِ سردرگمی، گیجی موقتی و وقفهای زمانی را تجربه میکنند تا بتوانند با ساختار جدید تطبیق یابند و امکان پل خوردن یا پر شدن شکافها فراهم گردد. اما گاه میدان یا جریانی آنقدر غریب و ناشناخته است که نمیتواند در پیوستار موجودِ «جهان» و «خود» قرار گیرد و هر تلاشی برای قرار دادن آن در شاکلههای فضا-زمانی و یا زنجیرهی علتها با شکست مواجه میشود؛ غریبگیای که به عنوان عاملی برهم زننده و خلآیی برآشوبنده تجربه میشود. یا رخدادی پیشبینی ناپذیر و آنچنان برآشوبنده و قوی سربرمیآورد که با برهم زدن قاعدهمندیها و الگوهای نامتناهی، مسیریابی و جهتگیری دوباره را به فرآیندی دشوار تبدیل میسازد. در چنین وضعیتی، رابطهی نامتناهی و متناهی را نمیتوان با هیچ یک از تصویرها و نقشههای از پیش موجود تطبیق داد، هیچ مونتاژی از تصاویر نمیتواند پیوستاری ایجاد کند که شکافها یا آشوبهای برآمده از وضعیت را بپوشاند و هر تلاشی برای سازماندهی مسیرها با بنبست مواجه میشود.
یکی دیگر از وضعیتهای آشکارگی وحشت نه در ناممکن شدن شناخت و بازنمایی بلکه در امکانهای بیش از حد آن است، لحظات انقباض و فشردگیِ زمان و فوران امکاناتِ نامنتظر، تکانهای پرسرعت و شوکآور از سوی نامتناهی، آنجا که وحشت و خائوس در هم تنیده میشوند و امکان سازماندهیِ دوبارهی تصویر-جهان و تصویر-خود موقتاً مسدود میگردد. گاه این جریان آنقدر پر شدت و شتابآلود است که امکانِ شکلگیری تصویرهای جهان و خود را به تمامی مختل میسازد؛ حرکتهای واگرا، لایهها و آسترهای بیرونی را پاره میکنند و مستقیماً فولد بدن-ذهن، نقاط دسترسی و کانالهای ارتباطی را هدف قرار میدهند و به شکلی بیواسطه بر روی سیستمِ ادراکی نیروگذاری میکنند.
هر تصویری شرطهایی برای سازماندهی خود دارد و شرطهایی بنیادین که با ساختار بدن و ذهن مرتبط است. هنوز باید به حفاری در اعماق فولدها ادامه دهیم تا به لایههایی برسیم که پیش فرضِ امکان تصویر-جهانها و تصویر-خودها هستند. شرایط بنیادینِ یکپارچگی و پیوستار سازی: علیت و فضا-زمان. نامتناهی، حرکتِ پیچیدهی ماده در خمیدگی فضا-زمان و هر تناهی بلوکی از فضا-زمان است که دینامیسمهای فضا-زمانی خاص خود را دارد. بنابراین ثبت پیچیدگیهای نامتناهی در تصویر-جهان، همراه با قراردادن دینامیسمهای فضا-زمانیِ متفاوت، در چهارچوب و فرمِ کلیِ سازماندهیِ فضا و زمان است که امکانِ پیوستارسازی برای تناهیِ انسانی را فراهم میسازد. صورتبندیِ خطی از زمان، در قالبِ گذشته، حال و آینده، فرم بنیادینِ صورتبندی انسانی از زمان است که همزمان با تولیدِ پیوستار، پیشبینیِ حرکتهای فضا-زمانی را ممکن میکند. شاکلههای حرکتیِ بدن و بردارهای جهتگیری آنها در فضا نیز، به یاریِ ساختارهای ریاضیاتیِ ذهن، پیوستاری فضایی میسازند. فضا و زمان، دیاگرامهای رابطهی متناهی و نامتناهی هستند و دینامیسمهای فضا-زمانیِ نامتناهی با توجه به امکاناتِ حرکتیِ بدن و قابلیتهای ذهنِ انسان، ردیابی، ثبت و مفهوم پردازی میگردند. یکی از شاخصههای ریاضیات پیشرفته، تکنولوژی و هنر فراهم کردن امکانهای متفاوت برای ادراک یا آفرینشِ دینامیسمهای فضا-زمانی متفاوت و در نتیجه امکانِ آفریدنِ پیوستارهایی متفاوت از نامتناهی و تناهی(فولد بدن-ذهن) و در نتیجه تصویرهای جهان و خود است.
حرکتِ فرمهای فضا-زمانی، تولید ریتم میکند؛ ریتمهایی که در قالبِ الگوهای حرکتی، سرعتها، پیوستگی و ناپیوستگیها و فواصل مشخص نگاشته میشوند. مسالهی هماهنگیِ ریتمها در منطبقسازیِ تصویر-جهان با نامتناهی نقشی کلیدی دارد. اگر سرعتِ حرکتی در نامتناهی بیش از حد برای تناهی کند باشد، خود را به شکل حفرهای خالی و ابدیتی زمانی نمایان میسازد، سکون محض، تجربهی توقفِ فضا و زمان و اگر بیش از حد پرشتاب باشد، به انفجار و خائوسی تبدیل میشود که آن را با سرگیجه و زمان آشوبی تجربه میکنیم. در این وضعیت، فضا-زمان به قدری منقبض گردیده که امکان قرار گرفتنِ آن در مختصات ادراکی زمان و مکان از بین رفته است. یکی از کارکردهای تصویر-جهان فراهم نمودنِ امکانِ انقباض و انبساط فضا-زمانِ نامتناهی برای جای دادن آن در چهارچوب و پیوستار فضا-زمانیِ تناهی است؛ تصویرها همواره با فاصلهگذاری (تنظیم فواصل و دوری-نزدیکی) و هماهنگ کردنِ ریتمها، خطوط وحشت را والایش میبخشند.
اما گاه نه با ناهماهنگی ریتمها بلکه با تغییرِ فواصلِ تکرارها یا وقفههای ناگهانی در تکرارها و توالیها مواجه میشویم. این وقفهها اغلب با بروز امری خارج از قاعده مرتبطند، نابههنجاریای که آریتمی ایجاد میکند. بروزِ رخدادها آنگاه که انتظارشان را نمیکشیم، به همریختگی ریتمهای عادت و ثبات یا انتظار و پیش بینی، آشفتگیها و وقفههایی نابههنگام در حرکتهای فضا-زمانیِ نامتناهی و اختلال در پیوستارِ فضا زمانیمان؛ گسترش بیحد و مرزِ این وقفهها میتواند امکانِ شکلگیریِ پیوستارهای فضازمانی و به تبع آن پیوستارهای علّی را معلق سازد.
یکی دیگر از وضعیتهایی که مختصاتِ ادراکِ فضا-زمانی انسان را مختل میکنند و خطوط وحشت را به سمت خود میکشانند، مواجهه با الگوهای غریبی از حرکتهای فضا-زمانی است که امکان ردیابی آنها ناممکن است؛ حرکتهایی که در گسترههای وسیعتر میتوانند مختصات ادراکیِ فضاو زمان را به مرز فروپاشی برسانند؛ اما رادیکالترین شکلِ وحشتِ فضا-زمانی، خودِ امکان دگردیسیِ خمیدگی فضا-زمان و یا نابودی و توقف آن است. مرگ نیز، پتانسیل وحشتِ خود را نه از نابودی بدن بلکه از امکانِ توقفِ زمان، امکانِ خلأ (خالی شدن فضا) و تهی شدن از تمام امکانها میگیرد.
یکی از هراسناکترین بازنماییهای وحشت در ادبیات و سینما، وقوع رخدادهایی بیدلیل است، آنچه مسخ کافکا را وحشتناک میکند نه دگردیسیِ بدن انسانی به حشرهای نه چندان خوشایند، بلکه بدون علت بودن این دگردیسی است. رخدادی تکافتاده و تکین که در هیچ زنجیره و مسیر و کل بزرگتری قرار نمیگیرد، این شکل از اختلال در علیت نه اختلال در ساختار ابژکتیو علیت، بلکه اختلال در ساختار علیتِ یک تصویر-جهان و تصویر-خود است. اما این سنخ از وحشت و رخدادهایی که نمیتوانیم جایگاه آنها را در نظام علی بیابیم، ما را به ژرفاهای نامتناهی هدایت میکند، به بنیادی بی بنیاد، عدمِ تعینِ محض؛ پیش بینی ناپذیریِ مطلقی که از سمت آینده حرکت میکند؛ رخدادِ محض بنیانگذار نامتناهی، آنجا که نه با یک یا چند رخدادِ برهم زنندهی شبکهی علّی، بلکه با از بین رفتنِ شرط اصلی ساختنِ تصویر-جهان و تصویر-خود، یعنی علیت و مختصاتِ فضا زمانی مواجه هستیم. مواجههای با نامتناهی در پیچیدهترین و آزادترین حالت خود یعنی «آزادی رادیکالِ نامتناهی». قاعدهای که فولدها و حرکتِ نامتناهی را سازماندهی میکرد، به سمت همان حفرهای حرکت میکند که از آن آغاز گردیده بود. لحظهای که قوانین نامتناهی، زمان، مکان و حتی متفاوت شدن وجود نداشتند. آنجا که هیچ تضمینی برای حفظ قوانین بنیادین فیزیک و فضا و زمان وجود ندارد و اگر در چنین شرایطی، زمانی که تصویر علم به منزلهی مهمترین تصویر شناخت نامتناهی از کار میافتد، انسان همچنان قادر به ادامهی حیات باشد، هولناک ترین ماجراجوییِ وحشت را تجربه خواهد کرد. حرکت بر روی آستانهی آستانهها و شرطِ تمام امکانها.
اودیسهی تناهی: مسیرهای آفرینشگری، تنیدگیِ وحشت و امر نو
اغلب وحشت را به مثابهی حرکتی در تقاطع متناهی و نامتناهی اما از جانبِ نامتناهی در نظر میگیریم که با مداخلات فعال و برهم زنندهی نامتناهی و دگرگونیهای شدید و سهمگین در قلمروهای متناهی همراه است؛ اما فاعلیتِ منحصر به فردِ و سویههای آفرینشگر ِ متناهی در این مواجههی پرتنش، زمانی فعال میشوند که تصویرهای جهان و خود که قرار بود نقشهای برای درنوردیدن نامتناهی و جستجوی خطوط وحشت ( به منظور محدود کردن آنها) باشند از غایت شناختی آغازین فاصله میگیرند و بیش از آنکه دغدغهی کاویدن و شناخت نامتناهی را داشته باشند به سوی دگرگونی آن پیش میروند. از این رو به نقشهای برای مداخله در رابطهی نامتناهی و تناهی مبدل میشوند.
خطوطِ وحشتی که ناشی از فاعلیت امر متناهی است، برای ما غریب مینمایند؛ زیرا اغلب عادت داشتهایم وحشت را از جانب امر نامتناهی دریافت کنیم، آنچه نابههنگام و نامنتظر خودش را تحمیل میکند، گویا وحشت و رخدادهای انفجاری همواره از جانب نامتناهیاند و هماهنگی و همگرایی از جانب متناهی. اما وحشتی که در جانب حرکتِ متناهی جای میگیرد، برخلافِ حرکت نامتناهی، با تصمیم و جهتگیری برای آفریدن بردارهای وحشت و مداخله در نامتناهی همراه است، حرکتِ نامتناهی غایتمند نیست اما حرکتِ متناهی همواره در راستای غایتهایی شکل میگیرد که از تصویرهای«خود» سربرآوردهاند؛ غایتهایی که در نسبت با تصویرهای «جهان» بازآفرینی میشوند. تصویر-خود مبنای جهتگیریها و حرکتِ ما و ارزیابی و گزینش تصویر-جهانهایی است که رابطهی نامتناهی و متناهی را از نو شکل میدهند.
خطوط وحشتی که متناهی میآفریند، اغلب پیامدِ کنشهایی دیوانهوار است. آنچه تنها در فیکشنها اتفاق میافتد. هیولای فرانکنشتاین، خصیصهنمای این سنخ از وحشت است. از این رو گوتیک، توانِ جسورانهی آفرینشِ جنونآمیز است که همواره با فراروی از دورهی تاریخی خاص خود و سویههای انقلابی همراه است. محصور کردنِ حرکت متناهی به محور ِصیانت ذات و محدودسازیِ وحشت، محورِ منحصر به فرد تناهی انسانی را نادیده میگیرد: میل به خلق کردن و آفرینشِ امر نو، آنچه در آستانههای پیدایش خود با وحشت در آمیخته است. حتی اگر موقت و گذرا.
وحشت، در لحظهی پیدایش خود خصلتی شوکآور و تعلیق کننده دارد، اما این شوکها و تاثیرات موحش، ما را به سمت آفرینش و بازسازیِ تصویرهای جهان و خود میکشانند؛ آفریدن رابطهای جدید میان متناهی و نامتناهی، اما این بار نه با ثبت و نقشهبرداریِ هر چه دقیقتر و کاملترِ رابطهی نامتناهی و متناهی و پیشبینیپذیر ساختنِ هر چه بیشترِ آنها، بلکه برای آزمودنِ امکانهای متفاوت شدنِ رابطه. جستجویی که تنها به امکانات و نهفتگیهای مادیِ ممکن محدود نمیماند بلکه با نادیده گرفتنِ شروط امکان، و قواعدِ خاصِ اتصالها به امکاناتی ناممکن که تنها با تخیلِ انسانی ممکن میگردند، گسترش مییابد. مواجههی تناهی انسانی با وحشت، مواجههای مستقیم نیست؛ خطوط وحشت در تصویرهایی که هنرِ تجربهگرانه، فیکشن و فلسفهی نظرورزانه از جهان و خود میآفرینند، آزموده میشوند؛ آزمودنِ خطوط وحشت، گزینش آنها، گشودن افقهای نو به میانجی تصویر- جهان و تصویر-خود و بازآفرینی نامتناهی و متناهی مطابق با این تصویرهاست. وحشتِ محبوس در لحظاتِ گذرا و شوکآور به پتانسیلی برای آفرینش جهان و سوژهای نو بدل میگردد. از یک سو، تصویرهای جهان و خود از رهگذرِ مسیرهای وحشت بازآفرینی میشوند و از سوی دیگر، وحشت به میانجی آفرینشِ «جهان» و «خود» تاب آورده میشود. از این رو ما با بازنماییهایِ بیشماری از وحشت سروکار داریم که هر کدام بیشتر از آنکه با تکانهها، گسیختگیها و دگرگونیهای انفجاری و برهم زننده مرتبط باشند با آفرینشِ تصویر-جهانهای متفاوت و شرایط استعلاییِ جدید برای فهم و ادراک، بازآفرینی غایتها و آزمودن پتانسیلهای عظیم دگردیسی سروکار دارند. پتانسیلهایی برای پیمودن فواصلِ وحشت تا آفرینش.
در نظرگاهِ تناهی، با وحشت همه چیز مٌجاز است، آفرینشهای منحرفانه، سرهمبندیهای عجیب و هیبریدهای ناممکن، فرمهای آشوبناک و الگوها و اتصالات غیر معمول. تمامِ مسیرها، فرمها و چیزهایی که هرگز وجود نداشتهاند و تنها با منطق ریاضیاتی امکان پذیرند. در این نظرگاه، تکوینِ تصویر-جهانها و تصویر-خودها، پیرامون تصمیمی آفرینشگر گسترش یافته است، تصمیمِ به «مجازشمردن همه چیز»، آفریدنِ وحشت، رساندنِ تصویرهای موجود به سرحدات خود، باز تخیلِ مرزها، پیگرفتنِ افراطها و تبدیل کردنِ پدیدارها به امری هراسناک است. اگر بنیادِ بیبنیاد نامتناهی، هایپرخائوس و عدم تعینِ آن، آزادیِ رادیکالِ امر نامتناهی است، آزادیِ رادیکالِ تناهی، به حداکثر رسانیدن آفرینشگری در سرحدات وحشت و افزایشِ بی حد و مرزِ امکانهاست.
آفرینشگریِ تناهی انسانی با تجربهورزی آغاز میگردد و تجربهورزی با کاویدنِ مدامِ آستانههای دگرگونی ادامه مییابد. برای بازآفرینیِ تصویر-جهانها و تصویر-خودها باید به هستهی اولیهی قواعدِ تصویرسازی بازگردیم؛ به آزمودنِ فرمهای جدیدی از سازماندهیِ فضا و زمان، شکلهای متفاوتِ حرکت، سازماندهیهای متفاوت حافظه و توزیعِ دیگرگون مراکز استعلایی، آزمودنِ میدانهای جاذبهای که امکان شکلدادن و ازشکلانداختن صورتبندیهای تصویر-جهان و تصویر-خود را فراهم میسازند. معماریِ فضاها و حرکتهای پیچیده برای به چالش کشیدن مختصات فضا زمانی و رویت پذیر کردنِ نیروهای فضا و زمان؛ آزمودن عملکردهای متفاوت بدن و ذهن در بازی با مراکز عدم تعین، رفتن به سمت امیال و جهتگیریهای تجربه نشده، هر چه غریبهتر ساختنِ خود و از خود بیگانه شدن؛ مبهم کردن نقاطِ تمایز و درهم فرو رفتن قلمروها و مبهم شدنِ مرزها، تخیلِ ادراکهای نا انسانی. آزمونگری و آفرینشی که در هم تنیده با تکنیکهای معماری، هنر، سینما و تکنولوژیهای مولد محدودههای تخیل را بسط میدهد.
در اینجا تصویرها دیگر به منزلهی هماهنگکننده و تنظیمگر نیستند بلکه مبدل به تصاویر آینده میگردند، نقشهی حرکتی که از افق آینده و نامکان به سوی ما میآید و با تعیینِ جهتگیریها و بازآفرینی غایتها به میانجی تصویر- خود مسیرهایی جدید برای حرکت میگشاید و زمان حال را متعین میسازد. تصویر-خود، هماهنگکنندهی حرکت تناهی انسانی با تعیین بایدها و دلیلهاست. گزینشگرِ بردارهای آینده. بردارهایی از تصویر-جهانهایِ غریب که به میانجی کنشهایی خلاقانه، توپوس خود را در نامتناهی، تاگشایی میکنند.
تاگشاییِ تصویرها به میانجی تکنیکها صورت میپذیرد. تصویرها به واسطهی تکنیکها، از معماری و هنر تا طراحی-مهندسی و تکنولوژی فعلیت مییابند و امکان سازماندهی و بازآفرینی رابطهی تناهی و نامتناهی را به شیوههایی متفاوت فراهم میسازند. هر صورتبندیای از جهان و خود به میانجی تکنیکها تکوین یافته است. چه سویههای شناختی برای مدل کردنِ نامتناهی و متناهی که با گسترشِ بدن، ادراک و فهم به میانجی ابزارهای تکنیکی همراهاند، چه سویههای آفرینشگر که با تغییرِ نسبتهای نامتناهی و متناهی، از طریق گشودنِ مسیرها و امکانات نو، بهواسطهی تکنیک پیش میروند. تکنیکها، تاگشایِی جهانها در نامتناهی را امکان میبخشند؛ تاگشاییِ جهانها در شبکهای مادی مسیرهای پیشبینیناپذیر و روابطی از پیش ناموجود در نامتناهی پدید میآورند. تصویرهای جهان و خود، مسیرها و جهتگیریها را برای ساختنِ سرهمبندیها و ساختارهای کل و اجزا فراهم میسازند. تصویرها به تعبیر دلوز به منزلهی «ماشینهایی انتزاعی» برای «سرهمبندیها» عمل میکنند، هر چند سرهمبندیهای تکنیکی اغلب پتانسیلهایی قوی برای خودآیین شدن دارند و با گشودن افق امکانات، به نوبهی خود ماشینهای انتزاعی جدیدی برای سرهمبندی تصویرها فراهم میسازند.
شلینگ در صورتبندیِ خود از رابطهی نامتناهی و متناهی، هنر و زیبایی را بیانگر وحدت متناهی و نامتناهی میدانست اما در صورتبندی ما از نامتناهی و متناهی، جایگاه هنر و زیبایی با وحشت جایگزین میشود و وحدت ارگانیک متناهی و نامتناهی فرومیپاشد. و به بیان ریلکه «زیبایی چیزی جز سرآغاز وحشت نیست که هنوز تابش میآوریم». شلینگ والاترین شکلِ رابطهی متناهی و نامتناهی، آزادی و ضرورت را در هارمونی برآمده از زیبایی و خلق هنری میدید، اما در اینجا نقطهی اوجِ صورتبندیِ رابطهی متشتج متناهی و نامتناهی، به قلمروی آشوبناکِ هنرتجربهگرانه، فیکشن و فلسفهی نظرورزانه منتهی میشود. وحشت، حرکت بر روی آستانههاست و فیکشن، به معنای وسیع آن، امکان وارد شدن به آستانههای وحشت را میآزماید. آنجا که وحشت در درونِ روایتهای معنادهنده آرام نمیگیرد، بلکه آزاد میشود.
منابع:
- فرجام عقل،فلسفه آلمانی از کانت تا فیشته، فردریک سی.بایزر، ترجمهی سید محمد جواد سیدی،1397، انتشارات دنیای اقتصاد
- رمانتیسم آلمانی، مفهوم رمانتیسم آلمانی اولیه، فردریک بایزر، ترجمهی سید مسعود آذرفام، 1398، انتشارات ققنوس