بازیها:
ادیپوس، پادشاه تبس،حدود 30 ساله
تایرسیاس، پیرمرد غیبگوی کور
كرئون، مشاور ادیپوس و برادرزنش
یوكاستا، همسر ادیپوس، و چیزهای دیگر!
جارچی شهر، فقط صدایش خارج از صحنه شنیده میشود.
یونان باستان-نزدیک به 4 صبح
اتاقی در قصر ادیپ شهریار با مبلمانی ساده ، صندلی و شاید یکی دو ستون. صندلی باید شبیه صندلیهای یونان باستان بدون پشتی باشد.
از دور صدای جارچی شهر به گوش میرسد.
جارچی شهر(صدای خارج از صحنه): به گوش باشید به هوش باشید ! ساعت 4 است ، شهر در امن و امان است .مشروح اخبار در ساعت 11 و برای صرف لذیذترین غذاها تشریف ببرید به خانهی استیك هوماس هكوبا، باباگونیشاش روحتما امتحان كنید. به گفتهی افلاطون ” ایدهئاله (تایرسیاس وكرئون وارد میشوند. تایرسیاس كوراست و با عصا راه میرود)
كرئون: ادیپوس…
ادیپوس: كرئون سردار مورد اعتماد من؛ تایرسیاس، غیبگوی شریف، بالاخره تو بازگشتهای! ذهن من از اندیشیدن به هرچیز، جز اخباری كه شما میباید در سفر خود یافته باشید، عاجز است.
تایرسیاس: اگر منتظر شنیدن خبرهای خوب هستید. انتظارتان بیهوده است. من هیچ نمیبینم مگر تیرگی و فنا.
ادیپوس: كرئون، آیا این حقیقت دارد؟
كرئون: ادیپوس، شوهرخواهر عزیزم، شاید پیش از آنكه چیزی به تو بگوییم باید جمعآوری اطلاعاتمان را به پایان برسانیم
ادیپوس: نمیتوانم بیش از این منتظر بمانم. از زمانیكه طاعون گریبان تبس محبوب ما را گرفته، مردم اصرار دارند كه قاتل پادشاه قبلی را پیدا كنیم، آنها معتقدند تا ما قاتل را مجازات نكنیم مصیبت ادامه خواهد یافت. بهعنوان پادشاه جدید، من كشف حقیقت در سریعترین زمان ممكن را به آنها وعده دادهام، وانگهی آخرین نظرسنجیها کاهش میزان محبوبیت من را نشان میدهد.
كرئون :بله، اما-
ادیپوس: وقت برای اما و اگرها نیست. من این ماموریت را به شما سپردم تا حقایق را درمورد این جنایت وحشتناك كشف كنید، و اکنون میخواهم بدانم چه كشف کردهاید.
كرئون : ابتدا به ملاقات پیشگویان معبد دلفی رفتیم تا ببینیم آنها چه میتوانند به ما بگویند.
ادیپوس: آیا پیشگویان توانستند كمكی كنند؟
تایرسیاس: شما پیشگویان را میشناسید. بهسختی میشود پاسخ صریحی از آنان بیرون كشید.
كرئون: آنها به ما گفتند پادشاه سابق، لایوس را، پسر خودش به قتل رسانده.
ادیپوس: اما این دیوانگی است. لایوس پسری نداشته.
كرئون: در حقیقت کاشف به عمل آمد كه داشته. اما سالها پیش کودک در طفولیت رها شده. تصور مردم این است که طفل در بیابانها مرده.
ادیپوس: بچهی بینوا. من درد و رنج آن طفل را طوری حس میکنم انگار همهی این بلاها سر خودم آمده…
تایرسیاس: جالبه كه شما همچین حرفی میزنید.
كرئون: ما پرس و جو كردیم و متوجه شدیم چوپانی پسرک را نجات داده.
ادیپوس: اوه عالی است.
كرئون: و طفل بزرگ شده… تقریباً به بلندی شما، وزن شما و بر اساس توصیفها او بسیار به شما شبیه است.
ادیپوس: چه تصادفی.
كرئون: ادیپوس، چگونه بگویم؟!….شما میدانید من تا چه حد تحسینتان میکنم. وقتی شما ابتدا وارد شهر شدید، من كسی بودم كه مردم را تشویق كردم شما را به پادشاهی بپذیرند. و همانطور كه میدانید قبل از اینكه شما را به پادشاهی انتخاب كنیم، هرگز تحقیق چندانی راجع به شما وزندگی گذشتهتان نكردیم.
ادیپوس: زندگی من سراسر راستی و درستی بوده.
كرئون: مطمئنم كه گذشته شما سرشار از درستکاری بوده است، اما خب در خلال همهی سالهای دراز پرهیزگاریتان، پیش نیامده كسی را كشته باشید؟
ادیپوس: میخواهم صریحاً اظهار كنم، من هرگز كسی را نکشتهام، البته با توجه به تعریف قانونی بسیار محدودی از قتل.
كرئون: لطفاً پاسخ دهید، در سفری که به سوی تبس میآمدید، آیا در راه كسی را كشتید؟
ادیپوس: بگذار سفرم را به خاطر بیاورم. من تصمیم گرفتم كه زمان آن فرا رسیده كورینت را ترك كنم و در دنیا بخت و اقبال خود را بیابم. پس عزم سفر به تبس كردم. توقفی داشتم برای ملاقات با سوفوکل شاعر، كسی كه پیشترها فکر میکردم تأثیر عمیقی در من به جای میگذارد، اما حالا شك دارم و پس از آن در شاهراه تبس به راه خود ادامه دادم. زمانیكه من به شهر فوكسی رسیدم كمپی از مسافران را مشاهده كردم. یكی از آنها چیز نفرتانگیزی به من گفت و من هم ملاج همهشان را با گرز درهم کوبیدم. به جز آن مورد من كسی را نکشتهام.
تایرسیاس: آن مرد به تو چه گفت كه تا این حد نفرتانگیز بود؟
ادیپوس: اون به من گفت بچهننه.
تایرسیاس: برای همین حرف ملاجشان را درهم کوبیدی؟
ادیپوس: آخر چه بگویم، دست برروی نقطه ضعفم گذاشت، نقطه ضعفی كه بسیار عاشقش هستم.
كرئون: ادیپوس نمیدانم این مطلب را چگونه به تو بگویم، اما چنان که میدانیم لایوس در شهر فوكسی ملاجش درهم کوبیده شده و همهی آنهایی كه در مهمانیاش شركت داشتند قبل از خروج از فوكسی به همان شیوه كشته شدهاند.
ادیپوس: منظورت این نیست كه من…..من هرگز شاهی را نکشتهام. ظن بیجایی است.
كرئون: ولی او در سفری زیارتی بوده.
ادیپوس: منظورت …
تایرسیاس: در این مواقع او لباس مبدل به تن میكرد.
ادیپوس: پس امكان دارد…..من …..
تایرسیاس: اگر صندل به پایت بخورد.
ادیپوس: اما تایرسیاس تو پیشگویی كرده بودی كه لایوس به دست پسر خود كشته خواهد شد، من هرگز حتی او را ندیده بودم (كرئون و تایرسیاس چیزی نمیگویند) روز خبرهای بد؟ اینطور نیست؟
ادیپوس: ما فهمیدیم كه پلیبوس و مروپ پدر و مادر واقعی شما نیستند. شما سرراهی هستید.
ادیپوس: کنار آمدن با این موضوع سخت است.
تایرسیاس: می دانیم كه پسر لایوس نشانهای مادرزادی به شكل زیتون كف پای چپش داشته (كرئون به پای چپ ادیپوس خیره میشود).
ادیپوس: بسیار خب، فقط باید همهی یونان را تا پیدا كردن آن فرزند بگردیم، بیایید از ته امپراطوری شروع كنیم و همین راه را برگردیم تا برسیم اینجا.
كرئون: فكر كنم باید از همینجا شروع كنیم.
ادیپوس: ولی من از درآوردن صندلهایم متنفرم. همیشه كلی طول میكشد تا بندهایش را دوباره ببندم .
كرئون: مردم خشمگین خواهند شد مگر اینكه شما بیگناهی خود را ثابت كنید. ِ
ادیپوس: واقعاً فكر میکنی آنها خشمگین بشوند؟
تایرسیاس: آیا زمین مسطح است؟ (ادیپوس بند صندل پای چپش را باز میکند و پایش را بلند میکند، زیر پای چپش نشانهای مادرزادی به شکل تصویر زیتونی بزرگ و سبزرنگ با یك فلفل قرمز دیده میشود).
ادیپوس: چنانكه مشاهده میکنید پای من فاقد چنین نشانهای است.
كرئون: به نظر من كه شبیه زیتون است.
ادیپوس: تایرسیاس؟
تایرسیاس: من که چیزی نمیبینم.
ادیپوس: من با تایرسیاس موافقم.
كرئون : اُدی قبول كن اون یه زیتونه.
ادیپوس: من ترجیح میدم اونو یه بادمجون كال كه روش سس كچاب ریختن فرض كنم.
كرئون: اون زیتونه.
ادیپوس: باشد، باشد، به لحاظ فنی شبیه زیتون است. من باید پسر لایوس باشم و پدرم را از روی خشم كشته باشم! من كارهای بسیار بدی انجام دادهام .حالا میشه بیخیالش بشیم.
كرئون: متأسفم سرورم با در نظرگرفتن اظهارات شما در انظار عمومی با عرض شرمندگی نمیتوان آن را نادیده گرفت.
ادیپوس: وای بر من و خاندانم. من شاهی را کشتهام و به مردم وعدهی مجازات قاتلش را دادهام حتی گفتهام به هر قیمتی سر حرفم هستم اما صبركنید! هنوز یك چیز روشن نشده است.
تایرسیاس: دیگه داره به قسمت افتضاح قضیه میرسه.
ادیپوس: اگر من پسر لایوس هستم و اگر لایوس با یوكاستا ازدواج كرده بوده، كه اكنون همسر من است، معنایش این است… این است كه… به این معناست كه لایوس قبلاً همسر دیگری داشته درست است؟
كرئون: با عرض شرمندگی خیر.
ادیپوس: پس سروگوشش میجنبیده است.
كرئون: هرگز.
ادیپوس: اهدای اسپرم؟
كرئون: نچ
ادیپوس: یعنی شما دارین میگین این زن من همون… همون…
تایرسیاس: زدی تو خال!
ادیپوس: آه خدایان من! اوه خدایان من! من با مادرم ازدواج کردهام!!! تعجبی نداره اون همیشه میدونه من صبحونه چی دلم میخواهد!
اوه خدایان من! من پدرم را کشتهام و با مادرم ازدواج کردهام!
تایرسیاس: میتوانست بدتر از این باشد. میتونستی مادرت رو كشته باشی و با پدرت ازدواج كرده باشی اون موقع واقعاً به دردسر میافتادی.
ادیپوس: کی دیگه از این موضوع خبر داره؟
كرئون: خیالتان راحت باشد. فقط مشاوران كرئون كه همگی از معتمدین هستند.
جارچی: (خارج از صحنه) بگوش باشید، به هوش باشید! شاه با مادرش رو هم ریخته، مشروح اخبار در ساعت 11.
ادیپوس: آه چه روز شومی! آه زندگی نفرین شده! چگونه میتوان روح را از وحشتناكترین اعمال بری نمود؟ فقط یك راه وجود دارد! باید بلافاصله چشمانم را از حدقه در بیاورم! (ادیپوس سعی میکند چشمانش را دربیاورد، اما كرئون دستانش را میگیرد).
كرئون: این كار را نكنید.
ادیپوس: رهایم كنید.
تایرسیاس: این كار را نكنید زیرا تنها لحظهای رضایت در شما ایجاد میکند و سپس باید عمری نگران باشید آیا توگایتان مرتب هست یا نه؟ باید مدام نگران باشید سر و وضعتان چگونه به نظر میرسد؟
ادیپوس: باشه بابا… بسه ول كن…. همسر محبوبم چیزی در مورد این قضیه میدونه؟
كرئون: هنوز نه.
ادیپوس: چگونه میتوانم این خبر را به او بدهم؟ چگونه به او بگویم بی آنكه قلبش شكسته شود؟ چهرهاش بسیار زیباتر ازآن است كه اشكبار باشد و روحش بسیار پاكتر از آنكه غمبار.
یوكاستا: (خارج از صحنه) یوهو… اوه اُدی!
كرئون: ملكه وارد میشوند.
ادیپوس (رو به بیرون): همینجام گوگوری مگوری! (یوكاستا وارد میشود. او شیرین سیسال یا بیشتر از ادیپوس بزرگتر است و اگر بشود قدش كوتاه باشد و با لهجهی صرفی قدیمی صحبت كند، خیلی بهتر است.)
یوكاستا: اُدیكم، فکر کنم…شاید … مزاحم شما شده باشم؟
(همزمان)
ادیپوس: آره!
كرئون: نه ما داشتیم میرفتیم … درسته تایرسیاس؟
تایرسیاس: اوه … درست است زمان تمرین موسیقی من فرا رسیده…
یوكاستا: میروید دنبال نخود طلا؟
تایرسیاس: نه راست گفتم (تایرسیاس وكرئون خارج می شوند).
یوكاستا: نمی دانستم جلسه دارید.
ادیپوس: این مهمترین جلسهی زندگیم بود.
یوكاستا: مهمتر از آن دمی كه همدیگر را ملاقات كردیم و تو شدی عزیزترین من؟
ادیپوس: یوكاستا من باید موضوع بسیار هولناكی را با تو در میان بگذارم. بدتر و وحشتناكتر از هر خبری كه بتوانی تصورش را بكنی.
یوكاستا: از غذای دیشب خوشت نیومد؟
ادیپوس: قضیه این حرفا نیست.
یوكاستا: خیالم راحت شد میترسیدم زیاد برگ ساحلی توش ریخته باشم.
ادیپوس:اوه من توان گفتناش را ندارم.
یوكاستا: توگام خیلی كوتاهه، اینطور نیست؟ فكر میکنی این سر و وضع برای زنی به سن و سال من خوبیت نداره؟
ادیپوس: توگای تو خیلیام خوبه.
یوكاستا: مشكلاتی داریم كه من از وجود آنها بیخبر هستم؟
ادیپوس: نه… همه چی روبهراهه… یوكاستا، گزارش مقدماتی كمیسیون كرئون به دست من رسیده.
یوكاستا: اوه… عالیه… به محض اینكه ما قاتل لایوس را معرفی كنیم و به او زغوم شوكران بخورانیم، درصد محبیوبیت تو از قبل بالاتر خواهد رفت.
ادیپوس: فکر نکنم اینطور بشه.
یوكاستا: چرا؟
ادیپوس: یوكاستا، محبوب من…..
یوكاستا: ادیپوس…. ستون كرنتی عشق من…
ادیپوس: یوكاستا….قاتل همسر سابقت روبروی تو ایستاده.
یوكاستا: تو؟ تو لایوس را کشتهای؟
ادیپوس: بله
یوكاستا: اوه نه !وحشتناكترین وحشتها! من ناگهان حسی مانند در آوردن…
ادیپوس: نه… چشمهاتو از كاسه در نیار!
یوكاستا: نه!.. من دلم میخواهد کفشامو در بیارم. داره پامو میزنه . استرس گرفتم… چهطوری باید سروته این قضیه رو هم بیاریم که مردم از تو متنفر نشن؟
ادیپوس: تو از من متنفر نیستی؟
یوكاستا: نه!
ادیپوس: ولی من همسر اولت را کشتهام!
یوكاستا: چرا باید از تو بهخاطر كاری كه هر روز توی زندگی مشتركم به انجامش فكر میكردم متنفر باشم؟
ادیپوس: فكر میكردم عاشقاش بودی؟
یوكاستا: پههه…!
ادیپوس: تو دوستش نداشتی؟
یوكاستا: آخه چیشو دوست داشتم… مردی كه خرناس میكشید، دهناش بوی گند میداد، وقتی فكر میکنم منو به انجام چه كارایی مجبور میكرد….
ادیپوس: منظورت تو اتاق خوابه؟
یوكاستا: بدتر از اون… تو آشپزخونه! براش یه قورمهسبزی مَشت درست میكردم. مجبورم میكرد توش لوبیا چشم بلبلی بریزم. آخه کی قورمهسبزی با چشم بلبلی دوست داره… مرتیکه اصلاً كلاس نداشت.
ادیپوس: اما، وقتی برای اولینبار دیدمت تو غرق سوگواری بودی.
یوكاستا: اصحاب رسانه و روابط عمومی کاخ اصرار كردن… والا من میخواستم برای آفتاب گرفتن برم كرت… این از زئوس بیخبرا دست از سرم بر نمیداشتن…
ادیپوس: نمیدونستم!
یوكاستا: پس میبینی عزیز دلم، خبرا اونقدرا هم بد نیست.
ادیپوس: اما من هنوز همهاش رو نگفتم و اخبار باقیمانده خیلی وحشتناكه. لبها به زحمت میتوانند به شكلی درباییند كه بتوانند این كلمات ننگین را بیان كنند.
یوكاستا: لبها میتونن همونطور صبر كنن؟ آخه من باید برم …یه ربع دیگه كلاس رقص شکمام شروع میشه.
ادیپوس: یوكاستا! آیا این پیشگویی تایرسیاس كه همسر تو به دست پسرت كشته خواهد شد را به خاطر داری؟
یوكاستا: آره بابا… یادم میاد دقیقاً همین چیزی رو که میگی پیشگویی كرد… ولی یه چی بگم…این ایلیاد هیچوقت یه رمان درست درمون ازش درنمیاد.
ادیپوس: یوكاستا، من…. من نمیتوانم به تو بگویم… زبانم قاصر و شرمم بسیار عمیق است .
یوكاستا: احساس شرمساری نکن محبوب من.
ادیپوس: لطفاً دیگه منو اینطوری صدا نکن. اینجور حرفا فقط قضیه رو سختتر میکنه .
یوكاستا: چرا؟
ادیپوس: چون… چون دلایلی هست كه باید باور كنی بر اثر بیمهری هوسبار سرنوشت، تو با پسر خودت ازدواج کردهای.
یوكاستا: خُب، که چی؟
ادیپوس: شنیدی؟ من پسر تو هستم!
یوكاستا: یه چیزی بگو كه من خودم ندونم.
ادیپوس: تو میدونی كه من پسرتم؟
یوكاستا: از همون لحظه اول كه وارد شهر شدی. من یك نگاه انداختم به اون چشمها، اون لبخند، اون… اوههه، وایستا (یوكاستا انگشتانش را با آب دهان تر میکند و با آن پیشانی ادیپ را پاك میکند) یه ماه گرفتگی كوچولو هم که رو پیشونیت داشتی…
ادیپ: نكن!
یوكاستا: فقط میخواستم مقبولتر جلوه كنی
ادیپوس: میدانستی من پسرت هستم و به من نگفتی؟
یوكاستا: فكر نمیكردم اهمیتی داشته باشد.
ادیپوس: تو با من ازدواج كردی!
یوكاستا: خودت خواستی…
ادیپوس: میدانم، ولی…
یوكاستا: من دلم فقط به یه دیدن و سر قرار اومدن خوش بود، اونی كه عجله داشت تو بودی جونم.”با من ازدواج كن یوكاستا و من خوشبختترین مرد روی زمین خواهم بود.” كدوم مادری میتونه همچین پیشنهادی رو رد كنه؟ ها؟
ادیپوس : اما من بابا رو كشتم!!!!
یوكاستا: حالا که چی؟ به هر حال اون هیچوقت تو رو دوست نداشت.
ادیپوس: نداشت؟
یوكاستا: وقتی پیشگویی تایرسیاس را شنید و دانست مقدر است كه تو او را بكشی اصرار داشت كه تو را بر سر راه بگذارند، من به او گفتم نباید ریسک کنیم! نباید منتظر سرنوشتم بمانیم… بده با یه ضربه کوچولو کار رو یکسره کنن…
ادیپوس: این داغونترین روز زندگی منه…
یوكاستا: ببین حالا که تو اینجایی، همه چی هم که روبراهه… جز اینكه از یه چیزایی خبردار شدیم… الان هم من باید برم به كلاس رقص شكمم برسم، هفتهی آینده تمرینات ناف رو شروع میکنیم، باید رو فرم باشم.
ادیپوس: فكر نمیکنی یه مسائلی هست كه باید در موردش صحبت كنیم؟
یوكاستا: مثلاً چی؟
ادیپوس: مثلا اینكه ما دیگه نمیتونیم بهعنوان زن وشوهر به زندگیمون ادامه بدیم.
یوكاستا: چرا نمیتونیم؟
ادیپوس: چون شما مادر من هستید!!
یوكاستا: یه جور میگی انگار چیز بدیه!
ادیپوس: مردا نمیتونن با مادراشون ازدواج كنن!
یوكاستا: هیچ كدوم از دوستای من این حسو ندارن…
ادیپوس: اما…
یوكاستا: اینطور كه من شنیدهام، بیشتر مردا با زنی ازدواج میکنن كه اونا رو یاد مادرشون بندازه.
ادیپوس: اما وقتی كه می دونم تو مادرمی، دیگه نمیتونم باهات بخوابم!
یوكاستا: حتی تو تعطیلات آخر هفته؟
ادیپوس:ن ه!
یوكاستا: شرط میبندم می خوای با هلن باشی… اون هرزهی تروایی رو میخوای؟ آره؟
ادیپوس: نه!
یوكاستا: پس کیو میخوای؟ میخوای با کی باشی؟
ادیپوس: فقط میخوام با زنی باشم كه از اول عضو خانوادهام نباشه!
یوكاستا: چشمم روشن پس حالا دیگه افراد خانواده به درد خوابیدن با آقا نمیخورن…
ادیپوس: میشه یك كم منطقی باشی؟ من عالیرتبهترین مقام مملكتم… خیر سرم سمبل قانونم…
یوكاستا: که چی؟ خدایان را ببین. زئوس جاودان با خواهر ناتنیاش خوابیده با خواهر ناتنی ناتنیاش خواهر ناتنی ناتنی نا تنی ناتنی ناتنی نا تنیاش. اگر، اگر خداوندگاران فناناپذیر ما با افراد خانوادهشان بله…تو چرا نمیتونی؟
ادیپوس: به خاطر اینكه شما فقط یكی از بستگان من نیستید… تو مادر منی!!
یوكاستا: باید همه چیو با هم قاتی پاتی كنی ادیپوس؟ (اگر كسی از حضار میخندد به او اشاره میکند) هی این خیلی بهتر از جوكهای قبلی بود پس قدرشو بدون.
ادیپوس: یوكاستا این طغیان وقیح بر علیه طبیعت نمیتونه ادامه پیدا كنه.
یوكاستا: ببین اودیكم، من درك میکنم این قضیه برای تو آزار دهندهاس، اما، در یك ازدواج سالم ،تو باید با اینجور مسائل كنار بیای.
ادیپوس: ازدواج ما که سالم نیست.
یوكاستا: میخوای بریم پیش مشاور؟
ادیپوس: نه!
یوكاستا: اصلا توچه مرگته؟ چی میخوای؟
ادیپوس: ماما… من طلاق میخوام (یوكاستا گریه میکند)
یوكاستا: هرگز فكرشم نمیكردم از پسر خودم همچی حرفی بشنوم.
ادیپوس: ای گاه شوم، آه ای هیولای سرنوشت. مطمئنم وقتی سوفوكل اینا رو بشنوه سعی میکنه اینا رو تو یكی دیگه از نمایشنامههای مستند زنندهاش دوباره استفاده کنه.
یوكاستا: گوش كن دلبرم، یه زندگی شگفت انگیز رو به خاطر هیچوپوچ از هم نپاش.
ادیپوس: اما من باید یه كاری بكنم تا مردم این افتضاح تأسفآور و غیر قانونی و چه میدونم زنای با محارم و این حرفا رو ببخشند.
یوكاستا: مشاورها را خبر کن… ببین چی کار باید بکنی؟
ادیپوس (رو به بیرون صحنه صدا میکند): كرئون وتایرسیاس را خبر كنید (كرئون و تایرسیاس وارد میشوند).
كرئون: بله، سرورم.
ادیپوس: چه سریع آمدید…
تایرسیاس: خب، اممم، یادمان افتاد چیزی را در دفتر خارجی شما جا گذاشتهایم و …
ادیپوس:جاسوسی من را میکردید؟
كرئون: ما قلب و روحمان را پیشكش شما کردهایم چگونه می توانید ما را به چنین شرارتی متهم كنید؟
جارچی :(بیرون از صحنه) بگوش باشید به هوش باشید! یوكاستا از دادن حق طلاق به ادیپ امتناع كرد! مشروح اخبار در ساعت 11 و در ادامه، گزارش ویژه و نیم ساعت مسخرهبازی به وسیله دلقك محله.
تایرسیاس: قول میدهم صبح اولین كاری كه خواهم كرد پیدا كردن این درزها و نشتیهاست.
ادیپوس: (عصبانی می شود): اگر من بفهمم هر كدام از شما….
كرئون: من مشغول بودم، سرورم، مشغول نظرسنجیهای مقدماتی در واكنش عمومی به بحران…
ادیپوس: و نتیجه؟
كرئون: مردم یک مقدار سردرگم شدهاند. 85 درصد نظرسنجیها قویاً موافقند با تأكید بر اینكه “اگر دونفر عاشق همدیگر هستند دیگر هیچ چیزی در یك ازدواج مهم نیست”.
یوكاستا: آها!
كرئون: اما همچنین 54 درصد معتقدند آنهایی كه مرتكب زنای با محارم میشوند باید زندهزنده در روغن زیتون كهنه جوشانده شوند.
ادیپوس: البته، اینكه نمیدانستم او مادر من است بهلحاظ فنی هنوز هم شامل قانون زنای با محارم میشود؟
كرئون: ادیپوس واقعبین باشید.
ادیپوس: واقعبین باشم و زندگی سیاسیام را به پایان برسانم ؟ هرگز!
تایرسیاس: چرا فرمان جنگ نمی دهید؟ این همیشه بهترین عامل برای پرت کردن حواس مردمه.
ادیپوس: فقط بهخاطر بالارفتن میزان محبوبیتم جنگی را آغاز نخواهم كرد.
تایرسیاس: یه ماموریت بزرگ نجات چطوره؟
ادیپوس: نه! آخه چی را باید نجات بدیم؟
كرئون: خب، با توجه به نظرسنجیها و اهمیت این قضیه برای وجههی سیاسی شما، یقین دارم طلاق كار عاقلانهای نخواهد بود. جدایی در زمان بحران شخصی باعث از دسترفتن آراء خانوادهها و گروههای بسیاری از رایدهندگان خواهد شد.
یوكاستا: اوه وقت خوشی است… شراب بریزید.
كرئون: ولی ما هنوز راهحلی برای خروج از بحران نداریم.
ادیپوس: تا جائی كه به من مربوط است تنها عملی که اثبات پشیمانی من از گناهانم را گواه خواهد بود…
تایرسیاس: منظورت این نیست كه…
ادیپوس: دقیقاَ…من باید چشمانم را از حدقه دربیاورم!
یوكاستا: اگه اینكار را كردی؛ انتظار نداشته باش نصفه شب كمكت كنم بری دستشویی.
ادیپوس: ناگزیر به انجام این كار هستم!ا تنها شانس من برای بخشودهشدن از طرف ملت همین است.
یوكاستا: اگر صادقانه بگویی” متاسفم” كافی نخواهد بود؟
ادیپوس: نه!!! سنجاق طلائیت را به من بده (اُدی دو سنجاق بزرگ از توگا یا موهای یوكاستا بیرون میكشد)
كرئون: ادیپوس : این كار را نكن!
ادیپوس: سعی نكن مانعم شوی. به تو اخطار میکنم!
تایرسیاس: كله خر!
ادیپوس: دورشو، وگرنه به جرم اینكه تلاش کردهای مانعم شوی مجازاتت خواهم كرد.
تایرسیاس: مثلاً چی كار میخوای بكنی؟ میخوای كَر ام كنی؟
ادیپوس: ساكت عقب وایستا! (سنجاقها را بالا میآورد) من خودم را به علت این ننگ و گناه مقصر اعلام میكنم… از این ساعت به بعد پا در وادی تاریكی میگذارم (ادیپوس تقریباً سنجاقها را در چشمانش فرو میکند ،اما در لحظهی آخر دست نگه میدارد) یا، شایدم فقط اون عضوی رو كه باعث این عمل گناهكارانهاس باید ببرم ! آره همینه! من دیدگانم را حفظ خواهم كرد ،اما گوهرهایم را از كف خواهم داد.
یوكاستا:ادیپوس، نه!!
ادیپوس: خودم را بهخاطر این ننگ وگناه مقصر اعلام میکنم! و از این پس پا در وادی خواجگی میگذارم .
(ادیپوس تقریباً سوزنها را در ناحیه جلوی پایین تنهاش فرو میکند اما در لحظهی آخر دست نگه میدارد) یا، شاید فقط دستم را قطع كنم. به هر حال نشانهی قابل رویتتری است. اگر خودم را اخته كنم مردم هرگز واقعاً متوجه نخواهند شد، اما اگر دستم را قطع كنم، مثلاً دست چپم را، یا شاید هم یكی از انگشتانم را ،چون بههرحال بحث بر سر یك عمل نمادین است دیگر!
یوكاستا: شاید اصلاً یک مقداری پول به خیریه بدهی کافی باشه.
تایرسیاس: شایدم اگه لبتو بگزی و در انظار عمومی گریه كنی بس باشه
ادیپوس: من تسلیمم.
كرئون: ادیپوس، میدونی دارم به چی فكر میکنم؟ واقعاً تعجب میکنم اصلاً چرا ما باید خود مونو درگیر همچین شلوغ بازی مسخرهای كنیم؟ تو میدونی كه افكار عمومی ثبات ندارن. امروز میخوان تو رو زنده زنده بسوزونن، هفته دیگه كل هموغمشون آخرین شایعات دربارهی خدایانه.
ادیپوس: اما…
كرئون: كل چیزی كه لازم داریم یه سخنرانی پرشور و از صمیم قلبه.
ادیپوس: اما چطور باید همچین عمل شنیعی رو توجیه كنیم؟
كرئون: خب، تو كه از قصد با مادرت ازدواج نكردی.
یوكاستا: اوه نه! اُدی خیلی محجوبتر از این حرفاس…
ادیپوس: یوكاستا!
تایرسیاس: دارم آینده را میبینم!
ادیپوس: چه میبینی؟
تایرسیاس: المپیك هیچوقت سر نمیگیره.
ادیپوس: آه، چه باید بكنم؟ ای کاش خدایان نشانهای به من میدادند.
كرئون: شاید دادهاند …
ادیپوس: دادهاند؟
كرئون: حواستان را جمع کنید. تایرسیاس در زمان تولد شما سرنوشتتان را دید. هرآنچه در توان داشتید انجام دادید تا آن سرنوشت را زندگی نكنید، اما قدرتهایی وجود دارد ماورای قدرت ما بیچارگان فناپذیر.
ادیپوس: آه متوجهم. هر تلاشی برای سرپیچی از سرنوشت شوم محكوم به شكست بود. تقصیر از خواهران تقدیر است.
كرئون: دقیقاً.
ادیپوس: من با مردم حرف خواهم زد و مسئولیت همه اعمالم را به عهده خواهم گرفت. اما نه بهعنوان مقصر.
تایرسیاس: حالا شد. احسنت، به این میگن یه فكر خوب سیاستمدارانه .
كرئون: ما خواهیم گفت كه شما قصد داشتید چشمانتان را از كاسه دربیاورید، اما احساس مسئولیت و وظیفهی شما درقبال ملت بر خواستِ قلبی شما ارجحیت دارد.
ادیپوس: خوب است.
تایرسیاس (سرتیتیری را تصور و بیان میکند): “ادیپوس شهریار، قهرمان تراژیك”
ادیپوس: طنین آهنگاش را دوست دارم.
كرئون: ما فوراً كار روی متن سخنرانی را آغاز میکنیم، سرورم.
ادیپوس: باید هوشمندانه باشد، كرئون.
كرئون: هوشمندانه خواهد بود.
یوكاستا: و این سخنرانی بیانگر چه چیزی در مورد ما خواهد بود؟ در مورد من؟
ادیپوس: آه… راست میگه (یوكاستا به ادیپوس نگاه میکند. او ناراحت نگاهش را بر میگرداند).
یوكاستا: اگر تو واقعاً میخواهی كه من ترکت کنم، مانعی برسر راهت نخواهم بود. من خواهم رفت (یوكاستا راه میافتد).
ادیپوس: در نطق خود خواهم گفت……من نمیتوانم و نخواهم توانست، برای ازدواج با بهترین زنی كه تا به حال شناختهام، شرمنده باشم و عذر خواهی كنم…
یوكاستا: جدی میگی؟
ادیپوس: دوستت دارم یوكاستا… یه عشق واقعی مثل عشق به مادر ، پرچم و بورانی اسفناج یونانی …
یوكاستا: اوه اُدی عزیزم !
ادیپوس: یوكاستا عشق من!
یوكاستا: قهرمان من!
ادیپ: عزیزترین من!
یوكاستا: دلبند من! (ادیپ و یوكاستا به گرمی همدیگر را درآغوش میگیرند)
جارچی شهر: (صدای خارج از صحنه)بگوش باشید! به هوش باشید! عشق بر همه حكم میراند! و وقتی میگم همه، باور كنید، منظورم واقعا همهاس! (چراغها خاموش میشود)