خنده
۱. بین دو چیز باید تمییز قائل شویم :
الف. همرسانی و برقراری ارتباطی[1] که میان دو موجود پیوند برقرار میکند (بچهای که برای مادرش میخندد، غلغلک، و غیره )
ب .برقراری ارتباط و همرسانی با آنچه فراسوی ماست، از طریق مرگ ( که اساساً در قربانی و جانفدایی رخ میدهد) ؛ آنهم نه فراسویی که عدم باشد، موجودی فراطبیعی هم که اصلا نه ، بلکه همرسانی و ارتباط با واقعیتی نامعین، که من گهگاه آنرا امر ناممکن نامیدهم: یعنی آنچه به هیچ نحو نمیتوان آن را مفهوم کرد و دریافت(begreift )، و نمیتوانیم بی اینکه خویشتنمان دچار انحلال شود به آن دسترسی داشته باشیم؛ آنچه همچون رمههایی بنده وار آنرا خدا مینامیم. بر حسب لزوم میتوانیم این واقعیت را ( که در ابتدا مربوط به وادی متناهی درنظرش میگرفتیم) در سطحی بالاتر ( سطحی، بلحاظ ترکیب و ساختمان موجودات، بالاتر از فرد)، یعنی در سطح اجتماعی، بصورت امر قدسی، خدا یا واقعیت مخلوق تعریف کنیم .یا اینکه در حالتی تعریف نشده باقی بماند (خندهی متداول، خندهی بیانتها، وجد و خلسهی از خود بیخود شدن که فرم الوهی در آن حل میشود، همچون شکر در آب).
چنین واقعیتی پا به فراسوی طبیعتِ قابل تعریف نزد انسان میگذارد، از آن رو که تعریف و تعیینناشده است و نه از آن رو که تعیّن و صبغهی فراطبیعی دارد.
خودآیینی (نسبت به طبیعت) وقتی به کار میفتد که از وضعیتِ به انجام رسیده و کامل شده دست کِشیم و امتناع کنیم، یعنی بساطِ این را که خواستار چنین وضعیتی باشیم برچینیم. وگرنه خودآیینی غیرقابل تصور و غیر قابل دستیابی است .پس، خودآیینی وضعیت نیست بلکه لحظهای دمنده است، لحظهی دمندهی خندهای بیانتها یا وجدِ از خود بیخود شدگی[2] .( این لغو و برچیده شدن – عجالتا- در هنگامهی جرقه زدن صاعقهی همرسانی و برقراری ارتباط رخ میدهد.)
۲ .نسبت لرزه و گسل حین خنده با همرسانی و شناخت (در موارد خنده ، تشویش و اضطراب قربانیگری و جانفدایی، لذت شهوانی و اروتیک، شعر و وجدِ از خود بیخودشدگی)
در خنده، شناختی هست از ابژه و موضوعی مشترک، شناختی که اگرچه به تناسب افراد مورد نظر، زمان و قوم فرق میکند، درجهش، و نه ماهیتش، یکسان است .موضوع و ابژهی شناخت معلوم است، و معمولا ابژه و موضوعی است بیرونی. اگر بناست شناختی از درون خود آن دربارهی آن حاصل کنیم تحلیل پیچیدهای نیاز است.
با فرض اینکه سیستم نسبتاً بستهای داریم که به همین صورت نیز قلمداد میشود، و به فرض که اوضاع و احوالی رخ دهد که به سبب آن این سیستم را مرتبط با مجموعهای دیگر (خواه سیستمی مشخص خواه نامشخص) قلمداد کنیم، این تغییر[ ناشی از اوضاع و احوال تازه رخ داده [ باعث خنده من میشود، البته به شرطی که : الف) این تغییر ناگهانی باشد؛ ب) منع و مانعی در کار نباشد.
رهگذری را دوست خود میشناسم….
یک نفر مثل گونی سیب زمینی میافتد زمین: با افتادنش از مجموعهی اشیا کنار گذاشته میشود.
بچهای تصور میکند مادرش را دیده و ناگهان جَوگیر میشود. متوجه میشود که کسی را که دیده شبیه خودش است؛ و اینگونه از یک سیستم و وادی بیرونی]وادی افراد غریبه [به سیستم متعلق به وادی خصوصی و شخصی خود جابه جا میشود.
خندهی غلغلک نیز از همین روال ناشی میشود، ولی این بار ( مادامی که این سیستمِ شخصی بسته و در انزوای درونی خود بوده باشد ) شدید بودن تماس و برخورد، و گسست از سیستم و وادی شخصی است که مولفهی برجستهی ماجرا است.
در هر شوخی و جوکی، سیستم و وادیِ بسته و منزوی آب میشود و وا میرود و فوراً به درون وادی و سیستمی دیگر میافتد.
این روند لازم نیست با افت کردن، بمعنای اکید کلمه، همراه باشد .اما افتادن اگر با شتاب باشد وجهی ناگهانی خواهد داشت .در غیر اینصورت مولفهی موقعیت بچه، ناگهانیبودن تغییر موقعیت (افتادن از سیستم و وادی آدمبزرگها ، آدمهای بالغ، به سیستم کودکی)را همیشه در خنده نیز میتوان یافت. خنده – بطور کلی- قابل تحویل و تقلیل به لبخند بازشناسی و تشخیصدادن از سوی بچه است .سطری از ویرجیل در اینجا به ذهن متبادر میشود: ” ای کودک خردسال ، مادرت را از روی لبخندی که میزنید بشناس”. [3]
کاملا ناگهانی، آن وادی[بزرگسالان [ که بر بچه استیلا داشت به حیطهی او فرو میافتد و سقوط میکند . این مصداقی از پذیرفته شدن و به حساب آمدن کسی از سوی کسی دیگر نیست، بلکه با یکدیگر جوشیدن و عجین شدن است. در اینجا مسئلهی مُهر تایید زدن بر تفوق انسان بالغ بر فرمها و شکلهای نازلتر مطرح نیست، بلکه دوطرف ارتباط، صمیمیت درونشان را منتقل و همرسان میکنند. خنده اساسا از همرسانی و برقراری ارتباط سرچشمه میگیرد.
متقابلا برای همرسانی و برقراریِ ارتباط صمیمانهی درونی و نزدیک نه از فرمهای زبانی،که وجودی بیرون از دو طرفِ ارتباط دارند، بلکه از خُردک شَررِ علامتدادنهای زیرجُلکی، مشابه خنده، استفاده میشود ( کلاپیسهی [4]سرمستیِ شهوانی و اروتیک، تشویش جانبازانه، و در شعر، یادآورد و تبادر به ذهن ). غرض از برقراری ارتباط و همرسانی زبانیِ محدود این است که موضوعی درباره امور و چیزها منتقل شود ( رابطه و نسبت ما با چیزها و امور)، و آنچه از امور بدینطریق وجهی بیرونی می یابد پیشاپیش بیرونی است؛ مگر اینکه زبان حالتی منحرف، شاعرانه، کمیک، اروتیک و ازین قبیل، پیدا کند یا با روندهای سرایت[5][احساسات] همراه شود. [در قیاس با این همرسانیِ محدودِ زبانی،] برقراری ارتباط و همرسانیِ کامل مانندِ شعله، مانند تخلیهی بار الکتریکی و زدن برق صاعقه، است .لرزه و گسلی[6] که میاندازد باعث و بانیِ این است که ما را میگیرد، و شدت لرز و گسل به نسبت عمقش افزایش مییابد .لرزهی ناشی از تحریک( انگولک و غلغلک[7]) ممکن است بحالت برقی نه چندان جالب و گیرا بر اراده عارض شود: بسته به شکل تحریک،جریحه و ناراحتی با قوت کمتر یا بیشتری احساس میشود. در جانفدایی و قربانی، لرز و گسل با حِدّت و خشونت روی میدهد. و شهوانیت و اروتیسیسم نیز به همین سان اغلب حدّت دارد .در خندهای که ویرژیل از ان سخن گفت نیز لرزش و گسل را میبینیم : مادر با شکلک در آوردنهایش خندهی بچهش را در میآورد، که منجر به بر هم خوردن ایستایی و تعادلِ احساسات میشود. مادر ناگهان صورتش را نزدیک بچه میآورد و بازی بازی برای همدیگر شکلک و صداهای بانمکِ ریز در میاورند.
نکتهی مهم و اساسی در همهی این موارد لحظهی تماس شدید است، آنگاه که زندگی میلغزد و توأم با احساس جادوییِ واژگون و زیر و زبر شدن از فردی به فرد دیگر سُر میخورد. در هنگام اشک ریختن شاهد همین احساس هستیم. یا در ساحتی دیگر، نگاه کردن به چهرهی همدیگر و خندیدن ممکن است از جنس رابطهی اروتیک و شهوانی باشد(در اینصورت لرز و گسل نتیجهی پیدایش صمیمیت و نزدیکی در عشقبازی است). بطور کلی در شهوانیت و اروتیسیسمِ جسمی یا روحی پای همین احساسِ ” از جا کَنده شدن و زیر و زبر شدن جادویی” در پیِ غلتیدن دو نفر بر روی همدیگر در میان است.
در این اَشکال گوناگون که بر وحدت یافتن دو موجود مبتنیاند لرز و گسل تنها در آغازِ ماجراست و متعاقباً پیوند و تماس تثبیت میشود: لذا شدت کم میشود .شدت پیوند و تماس، و نتیجتا احساس جادویی، تابعی است از مقاومت .بعضی اوقات از میان برداشته شدن یک مانع منجر به احساس پیوند و تماسی خوشایند میشود .از این نکته جنبهای بنیادین [از ماجرا] نتیجه میشود : این پیوندها و تماسها از سنخ و قماشی دیگر( هتروژن= دگر سان) هستند .همجوشی و در آمیختن و عجین شدن[ با موجود دیگر] وجود و حیاتی دیگر را برای من به ارمغان میآورد .دیگری را وارد [وجود] من میکند، طوری که در عین اینکه موجودی دیگر است انگار مال خودم است .آمیختگی و همجوشی و عجین شدن[8]، تا آنجایی که نه یک وضعیت بلکه انتقال و گذار باشد، و برای اینکه بواقع حاصل شود، مستلزم دگرسانی و از قماشِ دگربودن است .اگر مولفهی گذار و انتقال دست اندر کار نباشد تنها آب راکد داریم، به جای اینکه دو سیلاب خروشان در همدیگر بیامیزند. (هر گاه آمیختگی و همجوشی کامل شود، گذار به پایان رسیده و فقط وضعیت داریم) . بر اثرِ از میان برداشته شدن مقاومت[ بین دو طرف پیوند ]، آمیختگی و همجوشی تبدیل به ماند و سکون( اینرسی) شده است. به این ترتیب این اصل برقرار است: عنصر کمیک یا اروتیک با گذشت زمان تحلیل میرود و ته میکشد .در آن موقع که آبها به هم میآمیزند غلتیدن و سُر خوردنشان در یکدیگر پُرخروش و پر شدّت و حِدّت است. اما سرانجام مقاومت با خشونت و حدت در هم شکسته میشود، همانند وقتی که شخص به مقاومت در مقابل مرگ میپردازد .به هر حال، دو شخص نمیتوانند بساط خنده و عشق بازیشان را همیشه همانطور پایدار نگه دارند.
ولی خنده فقط گهگاه با شاکلهی رسوخ عاطفی در یکدیگر همگام و منطبق است. معمولا خنده پای موضوع یا چیزی کمیک را به میانِ بازی میکشد، چیزی که (در سطح تئوری) مواجهه با آن برای به خنده انداختن یک نفر[ و نه دو نفر] کافی است. قاعدتاً [در واقعیت] دو یا چند نفر به خنده میافتند.خنده طنینانداز میشود، موجش از یکنفر به نفر دیگر منتقل و تقویت میشود، اگرچه خودِ آنهایی که میخندند احتمالا از رسوخ و نفوذشان درون یکدیگر -احتمالا- آگاه نیستند و چه بسا این را عنصری قابل چشمپوشی و بیتاثیر قلمداد میکنند .در طیّ جریان حرکتِ موضوع و چیز کمیک است که گسل و گسست رخ میدهد و غیریت وارد معرکه میشود، نه در میان کسانی که میخندند.
انتقال خنده از دو نفر به یک یا چند نفر، فرق کلی جدا کنندهی حوزهی اروتیسیسم از حوزهی قربانیگری و جانفدایی را وارد حیطهی اندرونی خنده میکند.
تقلا و جهد اروتیک را میتوان در قالب نمایشی تماشایی در درام نیز ارائه کرد؛ و پیشکش کردن و فدا کردن جان یک قربانی میتواند بعنوان حدّ واسط و میانجی بین دو حدّ فرد مومن و خدای او در نظر گرفته شود: وابستگی عشقبازی به در هم رسوخ کردن دو موجود کمتر از وابستگی قربانیگری و جانفدایی به داشتنِ وجه نمایشی و تماشایی نیست .نمایش تماشایی و رسوخ در یکدیگر فرمها و اَشکالی بدوی هستند. نسبت میان این دو را میتوان در این فرمول نشان داد: سرایت [عواطف] یا همان رسوخ دو موجود صمیمی و مُقارب و نزدیک به یکدیگر مُسری و دستخوش طنینافکنی بدون انتهایی مشخص است. تکامل این دو فرم در حیطهی اندرونیِ خنده در سرشت تجزیهناپذیر و در هم تنیدهی خنده سهم بسزایی دارد. راحت میتوان مفصلبندی این دو را از طریقی دیگر از هم تشخیص و تمییز داد: از طریقِ تفاوت گذاشتن میان عشقبازی و جانفداییِ قربانیگرانه و تشخیص این حقیقت که هر یک از ایندو میتواند ارزش و معنای آندیگری را به خود بگیرد. [بر اثر این معاوضهی ارزشها و معانی] علاقهی عشقبازی معطوف به نمایش تماشایی[بعنوان معنا و ارزش آن] است، و جانفدایی و قربانیگری معطوف به نفوذ و رسوخ متقابل[خدا و مومن] از سرِ نزدیکی و صمیمیت[ بعنوان معنا و ارزش آن] است.
علت اینکه سرایتِ مسری وجود دارد این است که عنصر نمایشِ تماشایی، ماهیتش طنینافکنیش است .البته نفوذ و رسوخ در هم که در بین دو نفر به بازی میفتد، در نمایش تماشایی برای دیگران رخ میدهد. در نمایشِ تماشایی و بطور کلیتر در هر تِم و مضمون که به محضر توجه دیگران ارائه میشود ( شیرینکاریهای زبانی، حکایتها و غیره ) عناصر و مایههای رسوخکننده در بین تماشاگران در خدمت اغراض و علایق خاص ارائه دهندگان نمایش تنظیم نشدهاند بلکه ارائه دهندگان این مایهها را به کام علایق دیگران یعنی تماشاگران تالیف و ارائه میکنند.
حتا این هم لازم نیست که دو نفر درگیر بازی شوند. در رسوخ متقابل یا همان سرایت اغلب دو عالَم در برابر هم قرار داده میشود و به انتقال و گذار، به افتادن فردی از درون یک عالَم به عالم دیگر، بسنده میشود. مهمترین افتادن و سقوط همانا مرگ است.
این حرکت مربوط است به شاکلهای بینابینی، که در آن دو شخص وارد گیر و دارِ رسوخِ [ عاطفیِ] متقابل میشوند: یکی از ایندو (یعنی بازیگر)، که ما نظارهش میکنیم، ممکن است بمیرد .مرگِ یکی از دو طرف است که همرسانی و برقراری ارتباط[عاطفی[ را واجد خصلت و سرشت انسانیش میکند .از این پس، برقراری ارتباط و همرسانی، یک شخص را نه با شخص دیگر بلکه با] وادیِ [ فراسوی زندگان [مرتبط و همرسان کرده و] به وحدت میرساند.
وقتی شخص بر اثر تحریک و غلغلک به خنده میافتد از حالت آرامش به حالتی متلاطم منتقل میشود: تلاطم او را دچار بیخویشتنی و از کفرفتنِ اختیار خود میکند، او دستخوش این حال میشود و به وضع غیرشخصی جوهر زنده تحویل و فروفرستاده میشود؛ از خویش وا میرهد و به دیگری، به آنکه غلغلکش میدهد،خود را وا میگشاید و وا میدهد. آنکه غلغلک داده میشود نمایشی است تماشایی برای آنکه غلغلک میدهد و تماشا میکند .با اینحال همرسانی و ارتباط[حسی و هیجانیشان] با یکدیگر برقرار است .تفکیک تماشاگر از نمایش تماشایی بین این دو در کار نیست؛ تماشاگر در اینجا خودش نیز بازیگر است و نظارهگر صِرف نیست.
در این مورد فرضیهای مطرح میکنم: شخصی که غلغلک داده میشود، مستِ مست، ممکن است شخصی که به پیچ و تاب و شکنج میاندازدش را [ غلغلک دهنده را ]، صرفا محض تفنن یا شوخی، بکُشد .مرگ نه تنها بر خنده نقطه پایان میگذارد بلکه امکان هرگونه همرسانی و ارتباط میان دو نفر را از بین میبرد .این گُسلیدن و گسست و قطع ارتباط صرفا منفی و عدمی[یعنی منتفی شدن و عدم ارتباط] نیست؛ بلکه از منظری دیگر مشابه غلغلک است: شخصی که اکنون مرده [ یعنی عامل تحریکهای غلغلک] طیِ لرزه ها و گسلهای مکرر غلغلک با شخصِ غلغلک داده شده وحدت یافته است .به نحوی مشابه، شخص غلغلک داده شده بواسطهی [ارتکاب قتل] به یگانگی و وحدت با مرگ میرسد؛ بعبارت بهتر، از آنرو که فرد مرده مرده است ، قاتلش به وحدت با فراسوی فرد مرده میرسد. از طرف دیگر، آن که غلغلک میداد از آن که غلغلک داده میشد به حکم واقعیت مرگ جدا میشود، همچون تماشاگر از نمایش تماشایی[9].
عشق
سرانجام، آنگاه که همه چیز گفته و انجام شده باشد، بیش از یک چهره خواهم داشت .و نمیدانم کدامیک به کدامیک میخندد.
عشق چنان مفرط و فزون از حد است که[ ناچار] سرم را از دو طرف میان دستهام میگیرم.این قلمرو رویاها، پدید آمده از دلِ شور و تَعَب ها(passions)، مبتنی بر دروغ نیست .چهره، بهمراه خصایصش، عاقبت از هم میپاشد .در محل جراحتِ اشیاء، آنجا که بافت و نسوج اشیا از هم شکافته و دچار پارگی میشود، در چاکِ جراحت، چیزی به جا نمیماند جز شخصی کِشانده شده به درون تار و پودِ بافت .
کُپههای برگهای ریخته سنگفرشهایی به سوی تخت شاهانه نیستند؛ و با نهیب قار قار قایقهای موتوری وهم و خیالاتِ ناشی از افسونزدگی نقش بر آب میشوند.
با اینهمه، اگر هیچکس سخنی با ما نداشت و پیغامی با ما در میان نمیگذاشت، عظمت جهان در قبال ما چه جوابی داشت؟ پیغامی ناگشودنی، به این مضمون :
《 این سرنوشتی که بر سرت میآید،این تقدیر که آن را قسمت خودت به شمار میآوری ( تقدیر آدمیزادی که تویی)، یا آن را تقدیر عام وجود ( در بیکرانگیش که جزئی از آنی) به شمار میآوری، حالا میبینی که هیچجوره نمیتوان آن را به فقر و بیچیزی امور فروکاست – اموری که صرفا همین هستند که هستند .برعکس، مگر در پسِ هر دروغ سرسری که پیش بیاید،در پسِ هر چیز که دچار دگردیسی و تغییر شکل شود، نوای الحاح و خواستهای را نمیشنوی که وادارت میکند اجابتش کنی؟ نمیشود بگویی که خودت خواستی رهسپار این سفرِ اودیسهوار شوی؛ سفری تنها در وادیِ وجود خود و بس. پس چه کسی در مورد دور و درازیش، طاقتفرساییش، و مطلوبیتش، چند و چون و حرف و حدیث به میان بیاورد؟ مطلوب و مطبوع؟ مگر” من ” واحد و سنجهی اسرار و معماها است؟ اگر، با پی بردن به وجود من، هدفی چنین دستیافتنی را برنگزیده بودی، حتا در مسیر سِرّ و معمای ]وجود خودت[ هم قرار نمیگرفتی《.
و شب مستولی میشود، فقط برای ملتهبتر کردن میل و اشتیاق.
از دروغ( از مهملات شاعرانه) متنفرم .اما میل و اشتیاقِ درونمان هرگز دروغ نگفته است .میل و اشتیاق مریضاحوالیای بهمراه دارد که اغلب موجب میشود شکاف عظیمی ببینیم میان آنچه در تخیلمان است و آنچه واقعی است. درست است که معشوقمان با تصوری که درباره شخص او داریم متفاوت است .از این هم بدتر: وقتی گمان کردیم که معشوق در وجود واقعیش همانیست که ابژهی [مطلوب و درخور] میل ماست از قرار معلوم فرض را بر بخت فوقالعادهمان قرار دادهایم]. بعبارتی،گمان کردهایم شانس درِ خانه مان را زده و معشوقمان در وجود واقعیش همانی است که با میل و خیال ما منطبق است]
نقطه مقابل این فرض، عظمت و جلال آشکار جهان است که تصور و ایدهی ما درباره بخت و شانس را وارونه میکند .اگر وجود ما حجابی نیست که باعث مستور شدن شکوه آسمانها شود، پس ما لایق عشق بیکران هستیم .معشوق از دل واقعیتِ کسالتبار چنان ظهور نمیکند که گویی ظهور معجزهای از دل رشته وقایع معینی باشد .شانس و بخت، که معشوق را ]در چشم ما[ به هیئتی دیگرگونه در میاورد،صرفا غیاب ناخوشی و محنت است .عالَم، که درون ما در کار است، حین وقوع محنت و بدبختی همگانی(وجه تیره و ناخوشِ وجود) خود را از ما دریغ و حاشا میکند، ولی در آنچه منتخب ماست[یعنی معشوق] ابراز وجود میکند.
کل عالَم در مقایسه با معشوق من کممایه و تهی مینماید. عالم در معرض مخاطره نیست، از بینرفتنی نیست.
اما معشوق تنها برای یک نفر معشوق است و بس .عشق تنانه و شهوانی از آنرو که در پناه و مصون از دست دزدان یا از فراز و نشیب روزگار نیست از عشق الاهی عظمت بیشتری دارد.
عشق تنانه و شهوانی برای من و معشوقم مخاطره دارد.
خدا، بنا به تعریفش،در خطر نیست.
عاشق خدا، هر چقدر هم که شور و حرارتش بالا بگیرد، دامان خدا را برکنار از مخاطره، فراسوی [نیاز به] لطف و رحمت، و غرق در بهجتِ خاص ممتازان و از ما بهتران، میانگارد.
و قطعا این حرف درست است که عاشق یک زن تا وقتی عاقبت زن را با خود به زیر یک سقف و در برِ خود نیاورد- تا بدین سان رنج و عذاب غیاب را فروبنشاند و پایان دهد- دست از طلب نمیتواند بردارد .در حقیقت،] شعلهی[ عشق اغلب بر اثر تلاش برای طفره رفتن از ماهیتش، که همواره مخاطره و قمار را میطلبد، رو به خاموشی میرود.
کیست که نداند بهروزی و سعادت طاقتفرساترین آزمون پیشِ روی عشاق است؟ چشمپوشی و کنار کشیدن داوطلبانه]از بهروزی[، به هر روی، مصنوعی است و عشق را بدل به نقشهای میکند زیاده ماهرانه و ریز به ریز طراحی شده.( عشاقی که به خواست خودشان در شرایط دشوار باقی میمانند مصداق همین قضیه هستند.) یک شانس این وسط باقی میماند، هر چند اندک؛ شانس و بختِ رفتن تا ته سعادت و پشت سر گذاردن آن.
شانس(chance ) و قضا در زبان فرانسه با سررسید ( انقضای مهلت)[10]همریشه است.شانس و قضا سر میرسد( مهلتش منقضی میشود)[11] ، روی سرِمان میافتد( از بخت و شانس خوب، یا بد) .تاسِ اجل است که تصادفی میافتد.
و حالا ایدهی کاریکاتوریِ مسیحیتِ فوقِ مسیحی را پیش میکشم!
مطابق برداشت عامهی مردم،این نه بشر بلکه خود خدا ( یا بعبارت دیگر، تمامیت هستی ) است که فرومیافتد و هبوط میکند و از خدا جدا میافتد[12].
در این قضیه «خدا» بطور ضمنی دلالت دارد بر “هر آنچه در ایدهی او مضمون و مندرج است، بی کمو کسر ” ؛ بلکه حتا چیزی بیش] از مندرجات ایدهش.[ اما این” بیش” مادامی که در مورد خداست منتفی است، زیرا ذات خدا عبارت است از پیوسته در خطر]بر باد رفتگی [بودن ، یا قرار دادن خود در معرض ریسک و مخاطره .سرانجام، انسان تنها میماند .[13]به عبارتی کاریکاتوری، این یعنی که عموم انسانها [ و نه فقط مسیح [ تجسد و جسمانیتیافتگیِ خدا هستند!
با اینحال، در خصوصِ افتادن کل جهان به قالب انسان، نسخهبدلهای مشمئزکننده و کاریکاتوری از تن دادن به مخاطره، همچون مسیح، موضوعیت ندارند .فقط در ظاهر و در قصهپردازیها چنین مینماید که خدا مسیح را وا مینهد .طی تن سپردن به مخاطره،باید از تمام چیزها دست شست و تمام چیزها را وانهاد.
آنچه در شخص معشوقم عاشقانه دوست دارم – تا جایی که میخواهم از عشق بمیرم – نه وجود خاص و فردیِ او بلکه آن جنبه از وجود اوست که در کلیت جهان سهیم است .ولی خود این جنبه و سهم در معرض مخاطره]ی بر باد رفتن [است؛ مرا هم به مخاطره میاندازد.
در سطح تصورات رایجِ عامه خدا نیز شخصی خاص است ( خدا شخصی است غیر از من) ؛ ولی این تن سپردن به مخاطره]ی شخصبودن[ شامل حال حیوانات نمیشود( آنها بیرون از این غائله هستند).
این وجود ] الاهی[ در مقایسه با موجودی که به خاکدانِ وجود ناچیز و محقر[14] آدمیزادی فرومیافتد چقدر گرانجان و کسلکننده و پرطمطراق است.
گرانجانی، بهایی است که در ازای نابردباری و جستجوی تضمین خاطر پرداخته میشود.
حرف زدن از امر مطلق همانا بیشرافتی است. این اصطلاح غیرانسانی است !از آن حرفها است که به درد ارواح قبرستان و کرمهایش میخورد.
من نمیخواهم از هیچکسی برای خودم خدا بسازم .و وقتی خدا از جایگاه کسل کننده و بیمزهش به حالت متزلزلِ غیرقابل درک بودن و نامفهوم بودن بیفتد خندهم میگیرد.
زن دستمالگردن دارد، رختخواب دارد، جوراب شلواری دارد .در خانه یا در جنگل لحظهای درنگ میکند. هیچ چیز تغییر نمیکند اگر او را شفاف ببینم، در حقیقتِ وجودش: مخاطرهی قمار، خودِ شانس. حقیقتِ وجود او جایی بر فراز سر او نیست. تنها در نادر لحظات شانس، همچون چیزی ناچیز، به وصال او نائل میشوم. او آوایی است که جهان از طریق او جواب من را میدهد .ولی هیچ نخواهم فهمید مگر اینکه بی وقفه و بینهایت گوش به زنگ باشم و واجد شفافیتی مرتبط با زیادهروی و افراطی[15] که تهِ رنج را در میآورد.
در عشق تنانه و شهوانی لاجَرَم باید به رنج مفرط و فزون از حد عشق بورزیم .بدون این زیادهرَوی مخاطرهای در کار نخواهد بود .در عشق الاهی، حد و مرز رنج کشیدن در کمال الاهی پیدا میشود.
من عاشق بیدینی،عاشق مراعات نکردن حین مخاطره و قمار هستم .در مخاطرهی قمار چنان دار و ندار هنگفتی بر سر میز میگذارم که بعضاً حتا امکان اضطراب و دلنگرانی را هم میبازم و از دست میدهم .دلنگرانی و اضطراب در اینجا همانا پا پس کشیدن از مخاطرهی قمار است .عشق بر من واجب است. باید خود را به درون سعادت ول بدهم، منی که شانس و بخت را از آن بو کشیدهم .و سرمست و مشعوف از سپردن خود به هر چه باداباد، بیرحمانه بتازم و در بازیای که رُس و رمقم را میکشد و به ته میرساند بُرد بیاورم.
بال و پر دادن به ناگواری و تلخی مستتر در آن واپسین کلمات- کلمات تشویش و اضطراب مجدد- همانا و اجتناب از تن دادن به مخاطره، همان.
بدون اضطراب و تشویشی که حسِ معلق°بودن به من میدهد نمیتوانم تن به مخاطره بدهم .ولی تن به مخاطره دادن یعنی غلبه بر تشویش و اضطراب.
میترسم این عذر و دفاعیهای که آوردم تنها در خدمت زبانبازی و لفّاظی و اهداف احمقانه باشد .عشق ساده است و دور از پیچیدهگویی.
ای کاش بتوانیم با اخراج و عزل امورات متعال،در عشق به ناشناخته به چنان سادگی عظیمی دست یابیم که عشقمان به عشق زمینی مربوط شود و آن را در بیکرانگی طنینافکن کند. (عشق به ناشناخته- صرفنظر از اینکه ناشی از چه احوال شخصیای در ما پیدا شده – به هر حال از سنتهای رازورانه و عرفانی سرچشمه میگیرد )[16].
[1] .communication
[2] .ecstasy
- باتای این سطر منسوب به ویرژیل را از سخنرانی روژه کایوا در کالج جامه شناسی نقل میکند، اگرچه بنا به ترجمه انگلیسی، چنین سطری در آثار ویرژیل یافت نشده است.
[4] . تغییر حالت چشم در اثر خشم یا لذت بسیار ،مثلاً در وقت جماع ( به نقل از فرهنگ معین )
[5] .contagion
[6] .rupture
برای درک بهتر همواره باید ” تکان داده شدن و از جای خود کنده شدن ” را در ذهن داشت.در برخی موارد در این متن به “گسست” نیز ترجمه شده است.
[7] .tickling. در ادامه ،بخصوص در اواخر متن، روشن خواهد شد که چیزی بیش از غلغلک مدنظر نویسنده است
[8] .fusion
[9] . این متن برمبنای مقایسهی دو ترجمه انگلیسی فراهم آمده است:
Bataille reader . edited by : fred botting and scott Wilson . pp 59- 64
Guilty . Two fragments on laughter.translated by stuart kendall
[10] . échéance
سررسید ( مثلا سر رسید چک ) و انقضای مهلت. باید به همریشگی انقضا با قضا در فارسی توجه داشت. قضا در فارسی قدیم بمعنای سررسیدن مهلت زندگی و فرارسیدن اجل فرد ،به وجهی تصادفی، است.
[11] . échoit
[12] . اشاره ی باتای به باور مسیحیان است به اینکه خود خدا در قالب پسرش ( مسیح) زمینی شد و مسیح تجسد انسانی ِ خود خداست.
- کنایه باتای به جمله ی مسیح است بر صلیب ” ایلی ایلی لما سبقتنی ” ( خدایا، خدایا، چرا تنهایم گذاشتی؟ ). از آنجا که این متن بخشی از کتاب باتای درباره نیچه است همواره باید مضامین نیچه ای مرگ خدا ( با مصلوب شدن مسیح بعنوان خدا- انسان ) ،مسیحیت وارونه، و تقلید مضحکه آمیز از مسیحیت تا حد فروپاشاندن آن ، و به تعبیر باتای مسیحیتی فوق مسیحی را در نظر داشت.
[14] .teacup.
ترجمه تحت اللفظی: “موجودی که به درون فنجان میفتد “. فنجان ، از جمله در ترکیب ” طوفان در فنجان ” استعاره از امری حقیر و ناچیز است. آدمیزاد که به خاکدان ( دنیای محقر خاکی ) افتاده است در ادبیات کلاسیک ایران کمابیش همین معنی را دارد ، که با اشاره ی نویسنده به عشق تنانه ( خاکی در مقابل عشق افلاکی و الاهی ) در تناظر است.
.
[15] . excess
[16] . این متن از مقایسه و ترجمهی دو ترجمه انگلیسی فراهم آمده است :
The Bataille reader. Pp 94-98
On Nietsche .translated by Stuart Kendall. Pp 76- 79