هرگونه تحلیل جدی دربارهی مارکسیسم باید با پرداختن به این مناقشه آغاز شود که مارکس قهرمانِ اومانیستِ آزادی اراده بود یا یک جبرگرا. از آنجایی که یادداشتهای مارکس در این باب اغلب بهغایت متناقضاند، حصول یقین برای ما غیرممکن است. اگرچه آموزهی مارکس نشان دادن حجم عظیمِ تنش و خشونت ناشی از تضاد طبقاتی به عنوان مشخصهی ناگزیر تاریخ است و اینکه این فرآیند با سلب قدرت و آزادی از فقرا، آنها را به طرز ناعادلانهای آماج حملات خود قرار میدهد، ولی چون سایر اومانیستها عمدتاً پیرامون همین امور بحث کرده اند، اصالت اندیشههای او رنگ میبازد؛ با اینحال، دست کم انسجام افکار او دستنخورده باقی میماند. از سوی دیگر، چنانچه او تعلیم داده باشد که تنها علم اقتصاد، آیندهی تاریخ را رقم خواهد زد -آموزهای که عکسِ آن محقق شد- مارکس اصالت خود را حفظ میکند اما انسجام افکارش در معرض خطر قرار میگیرد.
نکته اینجاست که مارکسیسم بهمثابه یک ایدئولوژی جبرگرا، حاوی تناقضات قابل توجهی است. مارکسِ جبرگرا استدلال میکند که تکنولوژی و اقتصاد علت تامهی هر آن چیزی است که قرار است در زمانهای مشخص از یک جامعهی مشخص -شاملِ طرز فکر مردم- رخ دهد. او همچنین بیان میکند که تاریخ معنای درونیاش را به تدریج آشکار میسازد، تا جایی که مردم میتوانند به همان اندازهای که زمانِ زیسته بدانها فرصت خواهد داد، معنای آن را دریابند. به نظر وی، در پایان تاریخ، زمانی که کمونیسم پیشرفته غالب شود و دیالکتیک پایان یابد، سرانجام حصولِ دانشی که پیشتر از تیررس آدمیان خارج بود، ممکن خواهد شد. اما انکارناپذیر است که اندیشهی مارکس، اینکه یک جبرگرا فقط تأثیر اقتصاد را درنظر میگیرد، حقیقتاً تأثیر عمیقی بر تاریخ جهان نهاد. این نیز درست است که گرچه مارکس در زمانهای که پیشبینی کرده بود بدل به کمونیسم پیشرفته خواهد شد نزیست، مدعیِ فهمِ کاملِ سیرِ پیشرفت تاریخی بود. در خصوص دیالکتیکِ مارکس هم مناقشاتی مطرح است. مارکس تاریخ را درمقام فرآیندی دینامیک و سیال میفهمید که در آن عوامل تباهیِ سیستمهای اقتصادی، مندرج در خودشان است. در آغاز میان نیروها و روابط تولید هماهنگی وجود داشت. رخدادنِ اجتنابناپذیرِ تضادها، تضاد طبقاتیِ خشن را به دنبال آورد. کمونیسم اولیه عامل بردهداری، بردهداری موجبِ فئودالیسم و آن هم مسبب سرمایهداری میشود. اما با دستیابی به کمونیسم پیشرفته، دیالکتیک به نحوی ناگهانی از حرکت بازمیماند. آنچه در مارکسیسم مبهم باقی میماند این است که چطور سیستمی که زمانی آنچنان نیرومند بود، میتواند به صرفِ پایانیافتنِ تضاد طبقاتی این چنین ایستا شود.
نظریهی ازخودبیگانگیِ مارکس هم محل بحث است. چرا مارکس عنوان میکند که تصور انسانها از وجودِ جهان مکانی خصمانه است؟ چرا انگلس پیشبینی میکند که با محو ازخودبیگانگی طی دوران کمونیسم پیشرفته، مردمان «از قلمرو ضرورت به قلمرو آزادی ارتقا مییابند؟» (Tucker 1978, 716) مارکس به خصوص در یادداشتهای اولیهاش بیان میدارد که انسانها نسبت به نقش خود در جهان دچار سوءفهم شدند. مارکس میگوید که به محض واژگون شدن سرمایهداری، انسانها حسِ توانمندسازیِ ناشی از کارِ خلاقانه را به دست خواهند آورد و نتیجه میگیرد که خدا آنها را خلق نکرده، آنها خدا را خلق کردهاند. مارکس با پذیرش اینکه انسانها مستعدِ کسبِ کمالی هستند که در گذشته به الوهیت نسبت داده میشد، حدس میزند که انسانها سرانجام درخواهند یافت که هیچ چیزی خارج از کنترلِ آنها وجود ندارد.
این واژگونیِ رابطهی سنتیِ میان خدا و انسان، منجر به این برداشت شد که بنابراین مارکسیسم نوعی دینِ سکولار است. از این رو محتمل است که بتوان درونِ نظریهی مارکسیستی ارکان اساسیِ یهودیت را در شکل پیچیدهی آن یافت. مارکسیسم جای یهودیت را میگیرد. یهودیان به عنوان قومِ برگزیده، جای خود را به پرولتاریا میدهند. بورژواها کافرانی ظالم هستند. تقسیمِ کار که مارکس آن را مسبب پایان دادن به دورانِ کمونیسم ابتدایی و تضعیفِ استعدادِ کار انسانی خلاق میدانست، گناه اولیه را کنار زده و جایگزین آن میشود. سرگردانی چهل سالهی یهودیان در بیابان که طی آن موسی بدیشان یاری رساند تا ذهنیت بردگی را که در مصر کسب کرده بودند کنار گذاشته و مهیای آزادی در اسرائیل شوند، مشابه دیکتاتوری پرولتاریا است. مارکس بدل به مسیح موعود میشود. انقلاب کمونیستی تجسم آخرالزمان است، آشکار کنندهی عدالت حقیقیِ. دورانِ کمونیسم پیشرفته بدل به ملکوت آسمان میشود. رستگاری به واسطهی عمل انقلابی به دست میآید، نه از طریق عمل نیک و ایمان به خدا. و خداوند، نیروی محرکِ پیشینِ تاریخ، به خودِ تاریخ ترجمه میشود. (Dawson1935, 86–88)
تفسیر مارکسیسم به عنوان یک دین سکولار به ما کمک میکند تا توضیح دهیم که چرا مارکس احساس کرد که باید کارگران را به منظور مشارکت در عمل انقلابی علیه بورژوازی ترغیب کند. مگر او به ضرورت تاریخی باور نداشت؟ کامیابیِ انقلاب پرولتری یک ضرورت به نظر نمیرسید؟ پارادوکسِ ظاهریِ مشابهیِ در یهودیت وجود دارد. گرچه آخرالزمان و فرارسیدن ملکوت آسمان در الاهیات یهودی پیشبینی شده بود، به یهودیان تعلیم میدادند که باید در رستگاری خود مشارکتی فعالانه داشته باشند. به علاوه، اینکه هرچه زودتر بتوانند به رستگاری دست یابند، زودتر آسمان و زمین یکی میشوند. بهاصطلاح مارکس، یهودیان باید در پراکسیس رهاییبخش مشارکتی فعالانه داشته باشند. البته این آیرونیِ ارتباط میان یهودیت و مارکسیسم است که از قرار معلوم، مارکس دین را به روبنای فرعیِ جامعه فروکاست و خانوادهی آقای مارکس هم ظاهراً همهی جوانب پیشینهی یهودی خود را فرونهادند.